علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

به ژرفای یک زندگی

بهار که فرا می رسد همگان را هوسِ دیدار با سرزندگی و سرسبزی طبیعت به بیرون از چهاردیواری خانه می کشد! و با گذر زمان، شروع گرما مصادف می شود با فصل خانه نشینی! فصلی که زیبایی های بی نظیرش به سادگی از انسان دریغ می شود! همان طبیعتی که بواسطۀ یک نعمت بی انتها می تواند در بهار همگان را به سوی خود بکشاند، در اواخر تابستان نیز می تواند منشأ یک زیبایی بی انتها و یک قدرت بی انتها و یک برکت بی حد و حصر باشد! طبیعت ولایت مان مانند بسیاری از نقاط ایران در نوروزِ امسال با یک تأخیر قابل توجه در بارندگی و سرزندگی مواجه بود و برخلاف سال های گذشته که همیشه قبل از بهار در پشت سد، آب بسیار زیادی جمع می شد، نوروز 95 این زیبایی گردشگری بی نظیر از همگا...
9 شهريور 1395

داغ هایی از ولایت ;-)

چهارشنبه بیست و هفتم مرداد بود که تهران را به مقصد ولایت ترک کردیم و پس از غروب به مقصد رسیدیم. فردای آن روز در استرس کامل سپری شد تا در سایۀ عبور این استرس، شب هنگام در جشن عروسی دایی محسن مان حضوری گرم بهم رسانیم !   حضور گرم ما از آن جهت بود که بابا و مادرمان را جای عروس و داماد جا زدیم و پس از نونوار شدن بابا و مادرمان مرتب ادعا می کردیم که مادرمان عروس خانم و بابایمان آقای داماد است و در پاسخ به پرسش " پس تو کی هستی؟" ادعا کردیم که ما آقای آشپز هستیم  و چندین بار این سوال را مطرح نمودیم که چرا ماشین ما، "ماشین عروسی" نیست! علاقه به کامل شدنِ ژست عروس و دامادی تا حدی بود که یک شاخه گل از آتلیه برداشتیم...
7 شهريور 1395

کودکانه هایت را دوست می دارم!

تخیلاتت را دوست می دارم وقتی برای آماده شدن و رفتن به پارک با شوق روانۀ اتاقت می شوی و همزمان دوست خیالی ات را صدا می زنی:" ملوچ بیا بریم!" و وقتی بر دوچرخه ات سوار می شوی و به او اعتراض می کنی:" ملوچ چرا پا نمی زنی؟!" و وقتی همۀ تقصیرها را به گردن ملوچ بینوا می اندازی... نگاه جستجوگرت را دوست می دارم وقتی که دکمۀ سلفی دوربین گوشی را کشف می کنی و از خودت و ملوچ عکس یادگاری می اندازی و در مواجهه با صورت نشسته و موهای پریشان مادری که تازه تخت را ترک کرده است معصومانه می گویی:" مامانی میای جس (ژست) بگیریم؟" حرکت دست ها و پاهای کوچکت را دوست می دارم وقتی کفش های اسپورت به پا می کنی و پا به پای مادرت در ...
24 مرداد 1395

تولد قمری پنج سالگی

رمضان که می آید شاید به هم ریختن ساعت خواب و بیداری و خوردن و کارکردن برای هر بنی بشری آزاردهنده باشد ولی برای آن کسی که در رمضان گذشته به علت بیماری نتوانسته است حتی یک ساعت روزه داری را تجربه کند و در حسرت آن مانده است، آمدن رمضان مژدۀ بهاری دوباره است...  مخصوصا که رمضان برای او نوید فرارسیدن بهاری دیگر نیز باشد! بهاری که در نیمۀ این ماه سر زده است و در روزهایی که کم مانده بود خستگیِ روزمرگی هایش او را از پای درآورد، به او جانی دوباره بخشیده است... بهاری از جنس خودش و جنس هم سفرش! بهاری که او را هزاران بار بیش تر از جانِ شیرین دوست می دارد! نیمۀ رمضان همان روزی ست که پروردگار تاج مادری بر سرش نهاد و دلبندش را عاشقانه در آغ...
10 تير 1395

مسافر نجف (بخش اول: در جوار مولا علی)

استقرار در اتاق ها و گرفتن رمز اینترنتی از پذیرش هتل جهت اتصال با ایران، آن قدرها زمان می برد که به اذان مغرب حرم نرسد. ساعتی پس از اذان و با پشت سر گذاشتن چند مرحله بازرسی بدنی خود را در محوطۀ حرم می بیند! جایی که سال هاست نفس کشیدن در آن برایش تبدیل به یک آرزوی دیرینه شده بود! هنوز هم باورش برای او سخت است که این اوست که در هوای مقتدایش نفس می کشد و حالی که به او دست داده است، حال کسی است که در پسِ گذر یک عمر حالا گمشده اش را یافته است، گمشده ای از جنس یک پدر دلسوز و مهربان! حرم شلوغ نیست. خانواده های عرب در گوشه و کنار محوطۀ بیرونی در کنار هم نشسته اند و در صفای حرم مولا مشغول راز و نیاز هستند. پنکه های تعبیه شده...
8 تير 1395

به سوی عراق

صف های طویل تحویل مدارک از مدیر کاروان، تحویل بار، گرفتن کارت پرواز، و پرداخت عوارض خروج از کشور را پشت سرمی گذارد و در سالن انتظار مستقر می شود. سردرگمی عجیبی بر او حاکم شده است. حسی آمیخته از شوق رسیدن، اضطراب جداشدن از خانواده، و یک نگرانی مبهم از این که نکند این لحظه تنها رویایی شیرین باشد و کسی او را بیدار کند! به نمازخانه می رود نماز می گزارد و باز هم تشکر می کند، از خدایی که منتی بزرگ بر او نهاده و او را به بهشت زمین خوانده است! برای آخرین بار دلبندش را به او می سپارد و آرام می گیرد! در این آرامش دست همسفری مهربان بر شانه اش می نشیند! خاله ای که در آخرین لحظات خوانده شده و اینک همسفر او و لحظه هایش شده است! باز هم میهمان سا...
4 تير 1395

پایان یک انتظار

دوستان و همراهان همیشگی به لطف بی پایان پروردگار و پس از گذران یک انتظار طولانی، فردا عازم عراق هستم. اگر خداوند بپذیرد در کربلای معلا و نجف اشرف نائب الزیاره تک تک شما دوستان و همراهان عزیز خواهم بود. اگر در این مدت خواسته یا ناخواسته به گونه ای قلم رانده ام که باعث رنجش شما عزیزان شده است، لطفا بر من ببخشایید و در همین لحظه حلالم کنید.
15 خرداد 1395

ما و مهلا بانو

اولین آشنایی ما با مهلابانو به شهریور 93 بر می گردد زمانی که مادرمان برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران عازم زاهدان شدند و طبیعتاً ما و بابایمان نیز همسفر ایشان بودیم.  و آن زمان مهلابانو بهترین دوست ما بود و تا مدت ها به نیکی از او یاد می کردیم چرا که همۀ اسباب بازی هایش را سخاوتمندانه در اختیار ما قرار می داد و از همه مهمتر مادرش تا دلمان بخواهد در نبود مادرمان و جهت آرام نمودن مان به ما شیرینی خامه ای مورد علاقه مان را ارزانی می داشتند و اما در روزهای اخیر دختر عموی بابایمان، مادر مهلابانو، در نتیجۀ ماموریت دو هفته ای همسرشان در تهران میهمان شهر ما بودند و حالا مهلا بانو صاحب یک برادر نه ماهه بود و همچنان سخاوتمند و دوست دا...
31 ارديبهشت 1395