علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تولد مامانم

دیروز تولد مامانم بود و بابام خیلی به ما توجه کرد که بالاخره چند ساعت بی خیال کارش شد و تصمیم گرفت ما رو ببره بیرون. رفتیم و رفتیم و رفتیم...تااینکه یهو دیدم جلوی بوستان ولایت ایستادیم و رفتیم قلعه شادی... ولی خیلی دیگه شادی بود..فکر کنید سر و صدای دستگاه ها با صدای جیغ بچه هایی که بازی می کردند چی میشه!!!! منم که چند روزه آنفولانزا دارم و اصلا اعصاب مصاب درستی ندارم و شهر بازیه دیگه...البته از بازی لذت بردم. خوشحال بودم که مامانم دوربینش و خونه جا گذاشته بود.... هنوز داشتم از بازی لذت میبردم که دیدم ازم عکس گرفتند چشمت روز بد نبیبه مامانم دست از سر من برنمیداره با موبایل داشت ازم عکس می گرفت. ببین چه خوب رانندگی می کنم... ...
20 بهمن 1391

وای استراحت بعد از کار خیلی میچسبه...

چند روزه حالم خوب نیست.شبها همش بیدارم و تب شدید دارم مامانم تا صبح بیداره و درجه تبم و چک میکنه که بالا نره.دکتر گفته یه سرمای خفیف خوردم حالا به نظر شما این تب شدید به سرمای خفیف میاد!!! امان از دست این آقای دکتر!!! البته من خداروشکر موقع بیماری هم دست از شیطونی بر نمیدارم و با وجود خوردن داروهای خواب آوری (که مامانم بهش میگه آدامس) که دکتر داده کمتر از همیشه میخوابم و نهضت ادامه دارد.... مامانم به هوای من رفت دراز کشید که منم بخوابم خودش خوابش برد وقتی ب یدار شد دید همه اسباب بازی ها و وسایل دم دستم و ریختم بیرون و خونه رو کردم بازار شام!!!! در اثر بیداری دیشب مامانم اینقدر خسته بود که اصلا متوجه سرو صدا نشد به نظر من که ...
19 بهمن 1391

عشقم جاروبرقی!!!!

جالبه بدونید یکی از بهترین وسایل مورد علاقه من جاروبرقیه(البته جاروبرقی بعد از بعبعی در درجه دوم علاقه قرار داره... وای نگو مامان بابام و از بعبعی خیلی بیشتر دوست دارم باور کن ). خدا نکنه تو تلوزیون جاروبرقی ببینم و یادش بیفتم یا جایی که میریم جاروبرقی ببینم اونوقته که حتما باید جاروبرقی رو بدن باهاش جارو کنم و گرنه .از وقتی کوچیک بودم همیشه با جارو برقی میونم خوب بوده و هیچوقت ازش نترسیدم... گاهی وقتها چند روز جارو برقی تو اتاق میمونه و کسی جرات جمع کردنش و نداره. یه روز که مامانم واسه نماز صبح بیدار شده بود به هوای اینکه من خوابم اومد جاروبرقی رو جمع کنه که من سریع پریدم و رفتم دنبالش که برش گردونم!!! البته من خواب بودم نمیدونم چی شد که...
18 بهمن 1391

من فقط میخوام قوانین خونه رو به این دوستم بفهمونم....

از اون جا که من کوچکترین عضو خانواده ام و از همه دیرتر رسیدم همش مامان بابا قوانین خونه رو به من توضیح میدن و یادآوری می کنند که باید تابع مقررات باشم... البته من یه نفر کوچیکتر از خودم تو خونه پیدا کردم و دارم به شیوه خودم قوانین رو بهش آموزش میدم...ببین...   ...
18 بهمن 1391

کفش ورزشی!

این دیگه آخرشه..... در حالت عادی نمیتونم درست راه برم کفش بزرگترا رو که پوشیدم تا به تا هم که پوشیدم تازه با این وضعیت میخوام فوتبال هم بازی کنم ... ...
16 بهمن 1391

من و موتورم....

خیلی وقته دلم میخواد مثل دایی علی منم یه موتور داشتم تا اینکه بابام به من توجه ویژه کرد و برام موتور خرید دوست دارم باهاش حرکات آکروباتیک کنم ببین.. حالا تک چرخ و داشته باش... ...
16 بهمن 1391

پس این تساوی حقوق کجا رفته؟

 همش خودتون ظرف های بزرگ و قاشق های بزرگ و برمیدارید و به من یه ظرف کوچیک و یه قاشق کوچیک می دید.منم دیگه بزرگ شدم میتونم با قاشق به این بزرگی و از یه ظرف به این بزرگی غذا بخورم.    خیلی حال میده مامانت حواسش نباشه بری یواشکی غذا بخوری اونم به این سبک.... ولی خدا یه حواس جمع به مامان بده که یه وقت ظرف داغ و نذاره زمین وگرنه ...
14 بهمن 1391

دست ... دست...

تا به حال امتحان کردی ببینی چقدر باحاله وقتی دستات و میزنی تو ماست و عسل بعدش دست دست میکنی؟ خوب امتحان کن ببین دیگه!!!!!!!!!! خوب همیشه میشه هر کار پیش پا افتاده ای (مثل خوردن ماست و عسل) رو با لذت بیشتری انجام داد و از زندگی لذت برد......مگه نه... ...
14 بهمن 1391