علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سی ماهِ تمام...

زمان: جمعه بعد از ظهر، بیست و پنجم بهمن ماه مکان: منزلمان اگر تصور می کنی ما به مناسبت ولنتاین گردِ هم آمده ایم و از موجودی جیب بابایمان کاسته و به موجودیِ شکم مان افزوده ایم، فقط اندکی درست تصور کرده ای! زیرا دلیلِ عمدۀ گرد هم آمدن مان این است که 25 اُم بهمن ماه مصادف است با تولد دو سال و نیمه شدنِ اینجانب ... منظورمان از گردِ هم آیی نیز همان جمع شدن بابا+ دایی محسن+ مادرمان و البته اینجانب است وقایعِ مهم زندگی این جانب در ماه بیست و پنجم زندگی را در ادامۀ مطلب ببین.... روز جمعه بود که بابای ما در یک اقدامِ ضربتی بیرون رفته و در حالی که ما به خوابِ ناز بودیم با یک عدد کیک تولد به منزل بازگشت. و این پوزیشن ما بود: آخر ...
27 بهمن 1392

عَبَــــــــــــس!

از مزایای داشتنِ مادری که عاشقِ آش است این می باشد که حداقل یک روز در هفته یک عدد وعده را به آش پزی اختصاص می دهد و از آن جا که "پسر کو ندارد نشان از مادر " بالطبع پسرش نیز عاشقِ آش می شود! و البته مهم تر از این عشقِ آش بودن، این است که در پروسۀ تمیز کردن و خیساندنِ حبوبات پسرک از راه می رسد و با اشاره به حبوباتِ مختلف همان سوالِ معروفِ خود را مطرح می نماید و آن سوال مقدس این است:" این چیست؟" و این جاست که پاسخِ مادرش را می شنود:" این عدس است" پسرک هم سری تکان می دهد و متفکرانه تکرار می کند:" عَبَـــــــــــس!" و در همین عَبَــــــــس گفتنِ ناقابل، هزارانِ فکرِ شیطانی از مخیله اش عبور می کند پس حس مالکیت خود را نسبت به نخود و لوب...
24 بهمن 1392

روزگاری که گذشت...

مدت ها بود نتوانسته بودیم با فراغ بال در ولایت بمانیم و به خوش گذرانی بپردازیم و این بار به لطف برف هایی که تا حوصله شان سر می رفت سو پایین می زدند و بر زمین می نشستند ولایت نشین شدیم و اخبارِ تلویزیونی از گزارش شدت برف در مناطق شمالی بر شدت ولایت نشینی مان افزود... در نبودِ بابایمان که برای انجام امورِ تسویه حسابِ پروژۀ خود به مشهد رفته بودند ما و مادرمان در منزل مادرجانمان اقامت داشتیم و در همان روزها حدود دو سانتیمتر برف آمد که عکس هایش را چند پست آن طرف تر دیده ای بعد از اتمامِ کارِ پدرمان به قصد عزیمت به تهران عازم منزل خانوادۀ پدری شدیم... هوا به شدت فریز بود و بابایمان با این تفسیر که فردا هوا برفی ست انصرافِ خود را از روا...
23 بهمن 1392

لحظه ها!

مادرمان گاهی حسابی حرص ما را در می آورد... مثلاً همین روزهای اخیر که ما در ولایت اقامت گزیده بودیم ایشان به جای اوقات گذراندن با اینجانب و دَدَر بردن مان، عزلت و خانه نشینی اختیار نموده و وقتی را که در خانه خودمان صرف پخت و پز و رسیدگی به اینجانب می شود مشغولِ رسیدگی به پروژه ها و کارهای عقب ماندۀ خود و یا در حال آموختنِ علم شیرین فیزیک و حساب دیفرانسیل به دایی علی بودند وقتی مادرمان به دایی علی حسابِ دیفرانسیل می آموختند با انگشت خطوط نوشته شده روی دفتر را نشان می دادند و در بین حرف هایشان ما نیز دست مان را بر روی خطوط می گذاشتیم و از بین گفته های مادرمان کلماتی را که قادر به ادای آن ها بودیم گزینش نموده و بیان می کردیم...این کلمات ع...
22 بهمن 1392

سی و یک: پَر...

با نوروز و آمدنِ بهار و نو شدنِ طبیعت درست چهل روز فاصله مانده بود که در روزهای سردِ بهمن ماه دخترکی که الهام نام گرفت، به جمعِ سه نفرۀ خانوادۀ خود اضافه شد... دخترکی به ظاهر مظلوم و در باطن پر از هیاهو... با شیطنت هایی از جنس خودش... آرام و پرماجرا و بی دردِ سر برای اطرافیان... به رسم متولد بهمن بودن، ایشان علاقۀ زیادی به استقلال طلبی در همۀ امور داشتند و تا جایی که برایشان مقدور بود سعی می نمودند بار خود را بر دوش کسی نیندازند عادتی که هنوز هم بدجوری در وجود ایشان رسوخ نموده است هم بازی های دورانِ کودکی اش را خیلِ عظیمی از گل پسرها تشکیل می دادند نه این که فکر کنی گل دختر در اطرافشان نبوده، که بوده و خاله الهه مان دو سال بزرگ ت...
20 بهمن 1392

علیرضا خان شیرازی!

عاقبت علیرضا خان نیز شیرازی شد... از آن جا که طی طریق در شیراز به مانند تهران جزء اعمال شاق به حساب نمی آید ما به راحتی توانستیم در یک نصفه روز به شاهچراغ، باغ ارم، دروازه قرآن و مرقد خواجوی کرمانی، حافظیه، سعدیه، و بازار وکیل سر بزنیم و از دیدار با این مکان های زیبا بسی مسرور و مستحق شادی عظیم شویم هوای شیراز را بسیار دوست می داشتیم و علاوه بر این که بعد از یک خواب شبانۀ نه ساعته به اجبار چشمانمان را گشودیم خوابِ بعد از ظهرمان هم محفوظ ماند و بسی بر ذوق پدر و مادرمان که قرار بود ما را به پدربزرگ و مادربزرگ مان بسپارند و به تنهایی عازم دانشگاه شوند، افزودیم ... کلا ما معتقدیم آب و هوای معتدل و لطیف شیراز به شدت خواب آور است ...
20 بهمن 1392

آدم های مجازی!

اسفندماهِ 91 بود که مادرمان به صورت کاملاً اتفاقی با وبلاگی با نام " همۀ وجودم امین جان " آشنا شدند و دوستی ما و مادرمان با امین خان جوانمردی و خاله فهیمۀ مهربان شروع شد... گذشت زمان و ارتباط متقابل روز به روز بر علاقۀ ما به امین گلی و مادرشان افزود به گونه ای که به محض پذیرش مقالۀ مادرمان در کنفرانس شیراز نهایتِ علاقۀ خود را برای دیدار با ایشان ابراز نمودیم... از آن جا که خاله فهیمۀ عزیزمان مثل همیشه ما را مورد مهر و محبت خود قرار دادند، شماره تماس خود را به مادرمان داده بودند... از آن جا که پدر بزرگ این جانب بازنشستۀ آموزش و پرورش هستند ما به محض رسیدن به شیراز در خانۀ معلم مستقر شدیم... و با خاله فهیمه تماس حاصل نمودیم و آمادگی خ...
20 بهمن 1392

برف می آیــــــــــــــد...

سلام به دوستان با محبت و رفقای شفیق این پست صرفاً جهت اعلامِ زنده بودنِ اینجانب و خانواده روی نت می رود... سفر یک روزۀ شیراز+ یک روز رفت و یک روز برگشت، پنجشنبۀ پیش به پایان رسید و ما بدون رفتن به بندرعباس و قشم به ولایت برگشته و کنگر را خورده و لنگر را به طرز فجیعی انداخته ایم و کماکان در ولایت به سر می بریم و آخرین روزهای تعطیلات زمستانی مادرمان را در معیت خانوادۀ پدری و مادری مان سپری می کنیم این پست خارج از نوبت و قبل از به جای گذاشتنِ خاطراتِ شیرین مان از سفر به شیراز در این مکان به ثبت می رسد... همین یکشنبه بود که بالاخره چشمانِ منتظر و رو به آسمانِ باباجانمان روی برف را دیدند .... البته نه از آن برف های شِدیدی ...
15 بهمن 1392

مشهد الرضا...

از آن جا که اینجانب و خانواده روز جمعه و به دنبالِ کاری که برای بابایمان در مشهد پیش آمد، به صورت عجولانه ای عازم مشهد شدیم دیشب توانستیم در معیت بابایمان و مادرشان و مادرمان برای زیارت به حرم برویم... این گل پسر که در تصویر مشاهده می کنید مهدی آقا پسر عموی ده سالۀ اینجانب می باشد که بسیار به ما علاقه دارند و ما نیز ایضاً... السّلامُ علیکَ یا سلطان، یا اَبَاالحَسَن، یا علی ابن موسی و رحمةُ اللهِ و برکاتُهُ سفرنامه ما در راهِ مشهد و بازی های ما به همراه آقا  مهدی، پسر عموی دوست داشتنی مان را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی... از آن جا که همراه بردنِ اسباب بازی در سفر مستلزم از بین رفتن محدودۀ زیادی از فضای داخل ماش...
6 بهمن 1392