علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

خندوانۀ خردادی (بخش اول)

موقعیت: بعد از اتمام انیمیشن "در جستجوی نمو" ما: " ماهی به حرف باباش گوش نداد آدم فضایی بُردَش (برده ­اش)! " مادرمان:" آدم فضایی نه، آقای غواص بردش" و اندکی بعد ما رو به بابایمان: " بابایی نمو به حرف باباش گوش نداد! آگا عواص بردَش! " ********* موقعیت: خیابان. ما و مادرمان داخل ماشین. دخترکی هفت، هشت ساله با مادرش در حال عبور از پیاده رو! ما: " مامانی نی نی آبنبات چوبی می خوره!" مادرمان: " اون نی نی نیست پسرم! اون یه دختر خانم بزرگه! اون که از شما بزرگتره! مگه شما نی نی هستی که اون نی نی باشه!؟" ما: " نه، من نی نی نیستم! من یه آقای ...
1 تير 1394

پل طبیعت

پل طبیعت یک پل سه طبقه پیاده رو و غیرخودرویی است که در عباس آباد تهران قرار دارد. این پل که از نمادهای شهر تهران است از عرض بزرگراه مدرس می‌گذرد و بوستان های طالقانی در شرق و  آب و آتش در غرب را به هم متصل می‌کند. بی مقدمه و پیرو پست قبلی، با هم گذری خواهیم داشت به پل طبیعت کودکانه های ما و یاسمین جانمان قبل از صرف نهار: نمایی از جنگل که بسیار شلوغ بود و به سختی توانستیم جایی برای نشستن پیدا کنیم: مکانِ نشستن مان عاقبت محلی با شیب بیست درجه بود! و نشستن بر آن و حفظ جایگاهِ خود در آن عملی بود از اعمال شاقّه! مخصوصاً که درختی کج شده و با شیبی بالاتر نیز در مقابل مان قرار داشت و حس...
10 ارديبهشت 1394

موزۀ دارآباد

چهارشنبه شب گذشته بیست و دوم بهمن ماه بود که آقاجان+ مامان جان+ عمو مجید+ خاله وحیده+ مهدی جانمان به منزل مان وارد شدند و این ما و خانواده بودیم که یک روز پرکار را پشت سر گذاشته بودیم و از صبح علی الطلوع مشغول خانه تکانی نیز بودیم آن شب شام به صورت mp3 صرف شد و فردای آن روز در حالی که بارانِ شدیدی باریدن گرفته بود و ما به دنبالِ مکانی برای به گردش بردنِ پسر عمویمان بودیم، عازم دارآباد شدیم تا از موزۀ دارآباد دیدن کنیم... با وجودِ بارش شدیدِ باران موزه خیلی شلوغ بود و به نظر می رسید علت عمده اش همان بارانی بود که بعد از مدت ها باریدن گرفته بود و همگان را بر سرِ ذوقِ بیرون رفتن و قدم زدن های زیر باران آورده بود! و البته با وجود این که ت...
1 اسفند 1393
2363 11 22 ادامه مطلب

چند سکانس از یک زندگی

سکانس اول همین روزهای بهمن ماه دقیقاً سه سالی می شود که از خریدِ منزل مسکونی مان می گذرد و اما منزل مسکونی نیم وجبی ما را یک عدد کمدِ دیواری نُقلی است که به دلیلِ قفسه بندی نشدن در این سه سال همواره و در موقعیت های مختلف موجبات کلافگی مادرمان را فراهم می آورده است! و مخصوصاً زمانی که پای میهمان به خانه مان باز شده است! و آاااااای مادرمان سختی کشیده اند، اندر فرآیند جابجا نمودنِ رختخواب و پتو از کمد دیواری به بیرون و بالعکس! سکانس دوم سال هاست که مادرمان گواهینامۀ رانندگی گرفته اند و اما همیشه ماشین خریدن برای خود را به تعویق انداخته اند... زیرا مادرمان بر خلاف بسیاری از خانم ها بسیار به ندرت به تنهایی بیرون می روند و حتی ...
18 بهمن 1393

زنگ عاشقی

زنگِ دلتنگی *در دو روز نبودنِ بابایمان در منزل، حتی بدونِ این که مادرمان حرفی بزنند و از نبودِ بابایمان سخنی به میان بیاورند ما رو به مادرمان:" بدو بابایَت اومده! برو سلام بُتُن بابا!" و با این که هرگز پدر و مادرمان ما را به سلام کردن فرمان نداده اند و ما سلام کردن را به گونه ای غیرمستقیم و از روی رفتارِ بابا و مادرمان آموخته ایم، به نظر می رسد این جمله را در مهد از زبانِ مربی شنیده باشیم که به یک نی نی در انتظارِ بابا گفته اند... و البته که دلتنگِ بابایمان بودیم و یکی از همین روزها در غیابِ بابایمان:"من بابایَم و می خوام... " *دایی محسن مان  تازه از شمال بازگشته اند و ما با ایشان عازم حمام شده ایم...
14 بهمن 1393
1712 11 63 ادامه مطلب

باران که می بارد!

انتظار سخت است ولی لازم است! انتظار سخت است ولی پایانِ انتظار دل نشین است! انتظار همان است که باعث می شود به وقتِ رسیدن لبریز شوی از شکرگزاری و با تمامِ وجودت درک کنی اهمیت بودنِ آن چه را که مدت هاست، نداشته ای! انتظار همان است که وقتی ندای به پایان رسیدنش حس می شود، قادر است انسانِ خفته ای را بیدار کند و او را لبریز از شکرگزاری کند! انتظار قادر است در نیمه شبی زمستانی مادرِ خوش خوابِ ما را با صدای نم نم بارانی که بر کانالِ کولر می نشیند بیدار کند و آن قدر ایشان را شاد نماید که صورتِ خواب آلودِ خود را از پنجره بیرون برند و باران را لمس نمایند! انتظار قادر است درکِ در اولویت بودنِ چند قطره باران را به هر بنی بشری بفه...
9 بهمن 1393

گذر اولین زمستانه

در پی نزدیک شدن به 42 ماهگی و در پی آن نزدیک شدن به وقوع بحران سه و نیم سالگی که با لوس شدن و حساس شدنِ بی سابقه مان آغاز شد، در این مدت حس مالکیت سرشارمان، در نحوۀ حرف زدن مان نیز به وضوح نمایان شده است. کاربردِ عبارت هایی چون "با مامانَم می یَم مهد"، "بابایَم بَیام توماس بخره"، " با دایی محسنَم بازی بُتُنم" "مادر جونَم دوست دایَم" نشان دهندۀ تقویت حس مالکیت مان است، چون کمی قبل تر این عبارت ها به صورت "بابا"، "مامان"، "دایی محسن"، و "مادرجون"و بدون پسوند " َ م" به کار می رفت. در نتیجۀ همین حساس شدن ها، مدتی ست اگر کسی کوچک ترین عملی را انجام بد...
6 بهمن 1393

یک احساسِ ناب

شاید بارها و بارها با عزیزانت همسفر شوی و مسیرِ آزادراهِ تهران-قم را طی کنی و به مسجد جمکران بروی و در حالی که تو گنجشک های پرواز کنان در محوطۀ مسجد جمکران را رصد می کنی، بزرگ ترهایت نماز تحیّت مسجد بخوانند و نمازِ امام زمان بخوانند و زیارتِ آلِ یاسین بخوانند و دلت و دل شان آرام بگیرد... و سپس زائر حرم فاطمۀ معصومه باشی... همان غریبی که این روزها زائرانی از تمامِ دنیا دارد که به او توسل می جویند و دل در جوارش آرام می دارند... و امـــــــــــــــا تفاوت را وقتی عجـــــــــــــیب احساس می کنی که همسفرانت از جنسِ مادر باشند! و دو مادرِ بزرگ که از لحظۀ سوار شدن بر ماشین تا لحظۀ رسیدن به جمکران و تمامِ لحظاتِ زیارت شان در مسجد و در تمامِ طو...
1 بهمن 1393

یک غروبِ زمستانی در لتیان

غروبِ جمعه ای که گذشت در حاشیۀ دریاچۀ زیبای لتیان سپری شد عکس های ما از این روز به یادماندنی را در ادامۀ مطلب ببین عکسِ ما سه نفر به سبک بابا لنگ دراز ما در آغوش بابایمان جای داریم و در نهایت به وقتِ بازگشت و ما که خود را به صورتی مصلحتی به خواب زده بودیم و در عکس سمت راست تصویر درختان که از شیشه منعکس شده است بر زیبایی عکس افزوده است... ...
27 دی 1393