علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ما و مهلا بانو

اولین آشنایی ما با مهلابانو به شهریور 93 بر می گردد زمانی که مادرمان برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران عازم زاهدان شدند و طبیعتاً ما و بابایمان نیز همسفر ایشان بودیم.  و آن زمان مهلابانو بهترین دوست ما بود و تا مدت ها به نیکی از او یاد می کردیم چرا که همۀ اسباب بازی هایش را سخاوتمندانه در اختیار ما قرار می داد و از همه مهمتر مادرش تا دلمان بخواهد در نبود مادرمان و جهت آرام نمودن مان به ما شیرینی خامه ای مورد علاقه مان را ارزانی می داشتند و اما در روزهای اخیر دختر عموی بابایمان، مادر مهلابانو، در نتیجۀ ماموریت دو هفته ای همسرشان در تهران میهمان شهر ما بودند و حالا مهلا بانو صاحب یک برادر نه ماهه بود و همچنان سخاوتمند و دوست دا...
31 ارديبهشت 1395

آباد باشی ای ایران!

اردیبهشت باز هم با لطافت دوست داشتنی اش از راه رسیده است و گذر از چهاردیواری خانه هر شخصی را مصمم می کند در اعتقاد به زیبایی های از حد فزون وطن عزیزمان، ایران! کشوری که اگر چه در سال هایی نه چندان دور مورد بی مهری همۀ آن هایی قرار گرفته بود که برای دسترسی به همۀ ذخایرش دندان تیز کرده بودند، متأسفانه این روزها مورد بی مهری بسیار از مردمانش نیز واقع شده است! بی مهری بسیاری از ما که دیگر به وطن و هموطنانمان افتخار نمی کنیم... ما که اعتماد به نفس ملی مان را از دست داده ایم و نه تنها در به نمایش گذاشتن محسنات دیگر کشورها اغراق بیش از حدی داریم، بلکه اشتباهات آن ها را نیز تحسین می کنیم(!) و تنها چیزی که نمی بینیم ذخایر ایران پهناور و دس...
11 ارديبهشت 1395

چهارشنبه سوری 94

25 اُم اسفند مقارن با آخرین چهارشنبۀ سال 94، مادرمان بساط چای، ماست چکیده و سبزی تازه را جور کردند و قرار بر این شد که در معیت دایی محسن و عیال که اتفاقاً چند روزی می شد در تب و تاب اسباب کشی به منزل جدید بودند، به همان مکان سال قبل یعنی پشت جنگل های سرخه حصار برویم و چهارشنبه سوری خود را به در کنیم و خیال مان بابت این مهم راحت شود تا همگان در منزل مان حاضر شوند حوالی غروب شده بود و تازه مادرمان در آستانۀ در و به هنگام خروج به یاد آوردند که بهتر آن که به جای ماست چکیده جوجۀ مزده دار شده و آماده تهیه و همراه خود کنند و چهارشنبه سوران را جوجه خوران بگذرانند لذا کفش از پا گرفته، بازگشته و بساط جوجه پزی را همراه خود کردند! بعد از خرید جو...
27 اسفند 1394

خرابکارانه

یک ماهی می شود که سوزن مان روی مود خرابکاری گیر کرده است و البته چند عکس العمل ناآگاهانۀ مادرمان نیز بر این خرابکاری ها دامن زده است! خرابکاری شمارۀ یک: بستنی زعفرانی! خودمان را برای بستنی دوست داشتنی مان آنقدر به آب و آتش می زنیم و هر روزه درخواست یک و یا چند بستنی می کنیم تا بابایمان از خرید روزانۀ بستنی کلافه شوند و برایمان چند کیلو بستنی بخرند تا هر وقت هوس کردیم بلافاصله در دسترس باشد! محتوای بستنی روز به روز کمتر می شود تا این که در یک روز تعطیل جهت جلوگیری از ایجاد هر گونه مزاحمت برای والدین خسته که خواب برچشمانشان غلبه کرده است، خودمان بر سر فریزر می رویم و بستنی را یک جا نوش جان می کنیم! سپس برای ابراز تمام لطفمان به...
22 اسفند 1394

بوی بهار می رسد!

وقتی بهار به زمین و زمینیان لبخند می زند، شاهد همه نعمت و همه زیبایی هستیم؛ نه این که زمستان زیبایی های خاص و نعمت های فراوان و منحصر به فرد نداشته باشد که دارد، ولی بهار از آن رو زیباتر می نماید و انسان را به شکرگزاری بیشتر وا می دارد که بیشتر مقابل چشمان مان خودنمایی می کند! در واقع مزیت مهم زمستان سرد این است که به ما فرصت می دهد تا زیبایی های متفاوت بهار را بهتر درک کنیم... بهار با نوروز دوست داشتنی و هوای معتدل و لطیفش به ما فرصت می دهد بیشتر در کنارش بنشینیم و به زیبایی های دلنشینش بنگریم! بهار به ما فرصت نو شدن می دهد! فرصتی که شاید برایمان منشأ شروعی دوباره و یا حتی تولدی دوباره باشد! بهار به ما نوید یک سرآغاز می دهد! سرآغ...
16 اسفند 1394

بهمن ماهی پراز ماجرا

حوالی غروب آخرین روز دیماه بود که دایی محسن مان با مادرمان تماس گرفتند که شب هنگام به همراه مصطفی خان، پسرخالۀ ارشدمان، که برای شرکت در مسابقات کشوری قرائت قرآن به تهران آمده بود، میهمان ما خواهند بود و بدین گونه سانس اول میهمانداری مادرمان کلید خورد! صبح علی الطلوع مصطفی خان دوست داشتنی به همراه دایی محسن مان عازم ایستگاه راه آهن شدند تا مصطفی به مشهد بازگردد. این در حالی بود که مادرمان نیز صبح علی الطلوع بیداری گزیده و مشغول آماده سازی خود برای سانس دوم میهمانداری شدند، چرا که پس از مدت ها برنامۀ خانوادۀ ما و خانوادۀ برادرخانمِ دایی محسن مان با هم تنظیم شده بود تا مادرمان بتوانند به صورت رسمی عروس خانم را پاگشا کنند. به درخواست می...
6 اسفند 1394

سرخه حصار چهار فصل

اولین سرخه حصار رفتن های ما پس از بازگشت از ولایت به تاریخ هجدهم دی ماه بر می گردد، وقتی خانوادۀ ما+ دایی محسن مان نیمروز از خانه بیرون زده و در یک هوای لطیف، سرخه حصار نشین شدیم. هوا ابری و مه آلود بود! گرم و مرطوب و البته دلپذیر و برای دومین بار جمعه، بیست و پنجم دی ماه نیز در سرخه حصار گذشت. شما می توانید در ادامۀ مطلب بینندۀ عکس ها و خوانندۀ گزارش آن چه در پیک نیک های سرخه حصاری روی داد، باشید   پسرکی که در ولایت اصرار زیادی دارد بر رفتن به حرم امام رضا و صداقت کودکانه اش مشخص می کند قصدش از رفتن به حرم، خرید اسباب بازی بوده است! چرا که مادرش از نوزادی هر زمان او را به حرم ائمه می برده است برایش اسباب بازی خر...
1 بهمن 1394
1030 11 19 ادامه مطلب

و اما بعد...

در چهارمین روز زمستان با وجود خنکای هوا، پس از مدت ها میهمان جنگل های سرخه حصار بودیم که ماوقع آن چه در روز تعطیل گذراندیم، و یک تجربۀ نه چندان شیرین را در ادامۀ مطلب خواهید دید... ما و تریلی نفت کش مان آن یکی کامیون که در حال نشان دادن آن به دوربین هستیم "پاک کُن کامیونی (پاک کُنی به طرح کامیون)" نام دارد که بعد از چند هفته ای انتظار بابایمان آن را برایمان خریداری کرده اند و ما چپ و راست در حال تشکری با عبارت" بابایی دست شما درد نکنه برای من پاک کن کامیونی خریدید" هستیم و هیزم تر است که چشمان آدم را تر می کند و احیای آن جز در موارد خاص، امکان پذیر نمی شود! یادتان باشد برای احیای آ...
17 دی 1394

پس از باران!

بیست و هشتم آبان ماه 94 پنج شنبه شب، ساعت 20: شروع رگبار ناگهانی، قطع برق و دایی محسن مان نرسیده به طبقۀ پنجم، گرفتار در آسانسور ساختمان ما پنج شنبه شب، ساعت 22، خانوادۀ ما در تاریکی، پخت و صرف شام و در نهایت خوابی در تاریکی صبح جمعه، 5 بامداد: مادرمان بیدار، دایی محسن مان بیدار و در حال آماده شدن برای عزیمت به ولایت، و زمین خیس و هوا لطیف جمعه ده صبح:اتوبان شهید یاسینی، جای دایی محسن مان سبز! ما و بابا و مادرمان به سمت شمالِ تهران و منظرۀ کوه های پر از برفِ پیش رو: و ما هم چنان رو به شمالِ شرقِ تهران... و هم چنان رو به شمال و آسمان آبی و زیبا در سمت شرق اتوبان شهید یاسینی: و هم چنان لطافت اس...
7 آذر 1394