علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

به مناسبت چهارمین سال تولد

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی به وقتِ خواب از مادرت بوسه ای دریافت می کنی و "شب بخیر می شنوی" ولی عبارت "خوابای خوب ببینی" که هر شب تکرار می شود، از قلم می افتد و تو بلافاصله رو به مادرت اعلام می کنی:" مامانی، خوابای خوب ببینم!" و بدین وسیله یادآوری می کنی که این یک قلم بدجور از قلم افتاده است ! بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی همواره با پدرت حمام می کرده ای و یک روزی که اوضاع نظافتت خیلی خراب است و پدرت در دسترس نیست، مادرت قصد حمام کردنت را می کند و تو همان حرف هایی را که قبل تر ها وقتی برای حمام کردن با مادرت آماده می شده ای و او به تو تحویل می داده است و خودش را از حمام کردنت معاف می کرده است، به خودش تحو...
22 مرداد 1394

سالی که بی دوست گذشت!

و امروز درست یک سال از آن اتفاق تلخ نوزدهم مرداد 93 می گذرد! تا شما فاتحه ای جهت شادی روح دوست عزیزمان آوینای دوست داشتنی و پدر و مادرش بفرستید، این پست تکمیل خواهد شد ××××××××××××××××××××× تو می روی در همان روزی که من می نگارم تلخ ترین و غم انگیز ترین متن ی را که تا به حال نگاشته ام! تو می روی و من می مانم و یک دنیا دلتنگی! یک دنیا نفرت از آن که ناجوانمردانه جای تو را کنارم خالی می کند! تمامِ سعی خودم و اطرافیانم می شود خالی کردنِ لحظه هایم از هر آن چه که یاد تو در آن باشد! خالی کرد...
19 مرداد 1394

خانه به دوش

از دیرباز بابای ما به واسطۀ خاص بودنِ شغل خود، محل کار مشخصی نداشته است و بر خلاف بابای کارمندِ شما که ساعت نهار و نماز مشخصی دارند، بابای ما نه تنها ساعت نهار مشخصی ندارند، بلکه به دلیل سر زدن به پروژه های مختلف در نقاطی دوردست، چه بسا ساعت نهار در مسیر بین یک پروژه تا پروژۀ بعدی باشند و حتی مکان دقیقی برای گرم کردن غذای خود و نیز خوردنِ آن ندارند! و این گونه است که به جز یک دورۀ کوتاه چند ماهه در سال 92، مادر ما از همراه کردنِ غذا با بابایمان معاف بوده اند و بابای ما وعدۀ نهار را همواره میهمان آقای سرآشپز بوده اند و از غذای گرم و خوشمزۀ بیرون تناول نموده اند . و اما مدتی ست که پروژۀ بابایمان در یکی از نقاط خارج از تهران به نام میگون ...
17 مرداد 1394

یک روز تعطیل در بوستان یاس

تعطیلات آخر هفتۀ گذشته را در بوستان جنگلی یاس گذراندیم. جمعه با وجودِ داغ بودنِ آفتاب، نسیم خنکی می وزید و در مجموع وقتی در سایه می نشستی و خودت را از آفتاب حفظ می کردی، بسیار خنک بود و البته که در ارتفاعات شمال شرقی تهران، هوا بسیار خنک تر بود و جایت سبز روز تعطیل خوبی را سپری کردیم در ادامۀ مطلب شاهد معدود عکس های ما از پارک جنگلی یاس خواهید بود چون ما از بنگاه گردی مستقیم به پارک رفته بودیم، دایی محسن مان همراه ما نبودند و ما جای خالی ایشان را به شدت احساس می کردیم، به گونه ای که وقتی بابایمان را به تنهایی و بدونِ کمک همیشگی خود یعنی دایی محسن مان، در حال آتش افروزی دیدیم اصرار داشتیم نقش دایی محسن را ما بر عهده بگیریم...
14 مرداد 1394

یک دنیا کودکی!

دنیای معصومیت ها قبل ترها وقتی یکی از اعضا و جوارح مان به در و دیوار برخورد می کرد مادرمان جهت دلجویی آن را می بوسیدند و حتی اگر به جای ما، هوا نیز بوسیده می شد ما اعتراضی نداشتیم . ولی اخیرا روی این مسأله حساس شده ایم و مثلا وقتی سرمان به جایی برخورد کرده است و درد داریم به سمت مادرمان آمده و :"سرم سرم ! سرم به اونجا خورد !" و مادرمان به رسم همیشه سرمان را می بوسند! ولی از آن جا که مادرمان دقت کافی در بوسیدن مکان درد به خرج نداده اند ما هم چنان ناله کنان و اشاره به محل دقیق درد:" نه؟، نه، اینجا بوده !" و تا مادرمان مکان  دقیق درد را نبوسند بی خیال نمی شویم و گاهی پنج بار بوسیده شدن لازم می شود تا دردمان تسکی...
12 مرداد 1394

خاطرات شمال!

یک مسألۀ اساسی که برای ما راهِ دوری ها وجود دارد این است که مسافرت هایمان رفتن به ولایت و دیدار خانواده مان است! و بعد از مدتی که تعطیلاتی مناسب برای مسافرت پیش می آید ما باید آن چند روز تعطیلات را به ولایت سر بزنیم و به دیدار خانواده بشتابیم و البته که هیچ لذتی بالاتر از دیدار با خانواده نیست ولی همین عامل، مهم ترین عاملی است که باعث شده است ما مدت ها از دیدار با طبیعت زیبای شمال کشور و دریای خزر بی بهره باشیم! و البته شما عدم تمایل بابایمان به رانندگی در شلوغی مسیر تهران- شمال در مواقع تعطیلات چند روزه را نیز در این شمال نرفتن ها نادیده مگیر از سال 86 که مادرمان به تهران آمدند تا قبل از تولد ما، شمال رفتن های بسیاری را تجربه کردند و...
4 مرداد 1394

تعطیلات عید فطر (بخش دوم)

ساعت پنج بعدازظهر از دماوند روانۀ جاده شدیم! چند دقیقه بعد در مقابل امامزاده ای توقف کردیم تا نماز ظهرمان را به جا آوریم! در امامزاده مادرمان از گل ها و درخت شاتوتی که آن جا بود عکس های زیبایی بر صفحۀ حساس به نورِ دوربینِ خود ثبت کردند! روز عید فطر هوا خیلی خنک تر از روزهای قبل بود و همین مسأله بهانه ای بود که همگان از شهر خارج شوند و در نقاط مختلف بیرون شهر به تفریح بپردازند! ما نیز بعد از اقامۀ نماز عازم سد لتیان شدیم! اطراف دریاچه بر خلاف همیشه به حدی شلوغ بود که مأموران انتظامی آن جا مستقر بودند و ماشین ها به علت شلوغی زیاد اجازۀ تردد به پایین را نداشتند! و همۀ این ازدحام به خاطر آب خیلی زیاد سد بود که به لطف پروردگار خیلی بالا آمد...
31 تير 1394

تعطیلات عید فطر (بخش اول)

شاید ندانی، ولی عکاسی یکی از زیباترین کارهای دنیاست! عکاس بودن به انسان ریزبینی می بخشد یک ریزبینی خاص که عکاس را ملزم می کند به دیدنِ زیبایی ها و در واقع یک زیبا بینی+جزئی نگری را به انسان هدیه می دهد! وقتی یک منظره را از دوردست ها و به صورت جمعی می نگری از آن لذت وافری می بری ولی لذتی چندین برابر را زمانی تجربه می کنی که به همان منظره یا بخشی از آن، از دریچۀ دوربین و از قاب چند سانتیمتر مربعی آن بنگری و تمام آن زیبایی ها را در آن قاب کوچک بگنجانی! اگر قبول نداری به این عکس ها دقت کن! عکس هایی که بارها  و بارها آن ها را دیده ای ولی شاید آن زیبایی هایی را که در این عکس ها می بینی هرگز در نگاه مستقیم به آن ندیده باشی! ...
29 تير 1394

گذرِ ششمین سال از یک پیوند

بیست و دوم تیرماه بود! مادرمان از صبح در حالِ تدارک افطاری بودند. چرا که شب هنگام و به مناسبت ششمین سالگرد ازدواج بابا و مادرمان میهمان دعوت کرده بودند! ما نیز از صبح علی الطلوع به طور مداوم و حداقل صد بار رو به مادرمان:"مامانی کی میخواد بیاد؟" و مادرمان:" خاله لیلا، یاسمین جون، بابای یاسمن جون، دایی محسن و یوسف" و یا گاهی که نام میهمانان را می پرسیدیم مادرمان به طور غیر مستقیم ما را وادار به گفتن نام میهمان ها می کردند تا کمتر فرصتی برای پرسیدنِ سوالات تکراری مان پیش آید و ما یک به یک نام میهمانان را می گفتیم ولی از آن جا که از گفتنِ نام یوسف به صورت فی البداهه عاجز بودیم، بعد از گفتن نام دایی محسن رو به مادرمان ...
28 تير 1394