علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آنچه در تعطیلات محرم گذشت...

1394/8/10 10:48
نویسنده : الهام
947 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلات محرم امسال چند روز قبل از عاشورا و از دوشنبه آغاز شد. ظهر دوشنبه ما و بابا و دایی محسن مان در حالی که بار سفر بسته بودیم و در صندوق عقب مستقر نموده بودیم به محل کار مادرمان رفتیم و همراه ایشان عازم ولایت شدیمزیبا.

در پی برآورده شدنِ تدریجیِ آرزوهای مادرمان، در این سال بابایمان یکی دیگر از آرزوهای مادرمان را برای دومین بار برآورده کردندخندونک و همانا این آرزوی بزرگ خوردن اکبرجوجه در رستوران اکبرجوجۀ گرمسار بودخندونکخندونک مدت ها بود که مادرمان تعریف بسیار زیادی از اکبرجوجۀ گرمسار شنیده بودند، تعریف هایی که اکبرجوجۀ گرمسار را حتی بالاتر از اکبرجوجۀ گلوگاه جلوه می داد ولی ما هیچ وقت در مسیر رفت و برگشت به ولایت به وقتِ نهار یا شام از گرمسار عبور نمی کردیم و از صرف اکبرجوجۀ گرمسار بی بهره می ماندیمخندونک! در اولین سفر سال جاری به ولایت دهۀ سوم ماه مبارک رمضان بود که ما بعد از اذان صبح از ولایت راهی تهران شدیم و حدود ساعت دو بعدازظهر به گرمسار رسیدیم، و عملِ خارق العاده ای که از ما سر زد، این بود که با وجودِ همراه داشتنِ نهاری که مادربزرگ مان همراه مان کرده بودند، مقابل اکبرجوجۀ گرمسار توقف نمودیم و بر آن همه تعریفی که از آن شنیده بودیم واقف شدیم! رستوران در مسیر جاده واقع شده است و در ماه رمضان هم نهارش به راه بود و پر بود از راننده های جاده و خانواده هایی که در سفر به سر می بردند.

در سفر این نوبت مان به ولایت دیگر بار در مسیر رفت، ساعت دو بعدازظهر به اکبرجوجۀ گرمسار رسیدیم و در اکبرجوجۀ گرمسار میهمان دایی محسن مان بودیم و سور فارغ التحصیلی ایشان بسیار به ما چسبیدخوشمزه!

ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و اولین بار بود که به علت وجود دو راننده، مادرمان به اتفاق اینجانب قسمتی هر چند کم از مسیر را به خوابی ناز رفتند. شام را در معیت خانوادۀ پدری خوردیم و فردای آن روز میهمان خالۀ مادرمان بودیم و بعد از مدت ها که نهایتاً یک ساعته به منزل شان می رفتیم، مدت زمانِ بیشتری آن جا ماندیم و جایت سبز نهاری جانانه را در کنارشان خوردیمخوشمزه. غروب سه شنبه به منزل مادرجانمان رفتیم و شب را آن جا گذراندیم. از آن جا که بابایمان صبح چهارشنبه در مشهد کار اداری داشتند ما+ مادرمان+دایی محسن مان+ مادرجانمان صبح چهارشنبه به همراه بابایمان عازم مشهد شدیم و در جوار حرم مطهر امام رضا اوقات بسیار خوبی  را گذراندیم و بسیار به یاد شما دوستان عزیز بودیم و اگر خدا قبول کند برای همۀ شما دوستان خوب دعا کردیمزیبا.

برخلاف تصور مادر و مادرجانمان حرم بسیار خلوت بود و اغلب زائران را عرب ها تشکیل می دادند. جایت سبز زیارتی ناب را تجربه کردیم و تا اتمام کار بابایمان سه ساعتی را در حرم گذراندیم و در فرصتی که مادر و مادرجانمان چندین بار به زیارت رفتند ما با ماشین هایمان در حرم سرگرم بودیم و مثل همیشه به هیچ کس اجازه نمی دادیم روی حاشیۀ فرش بنشیند و آن را جاده می نامیدیم و ماشین هایمان را روی جاده حرکت می دادیم. در عوض از همگان می خواستیم روی قسمت وسط فرش بنشینند و آن جا را جنگل می نامیدیم ضمناً در غیاب مادرمان به مادرجانمان توضیح می دادیم که جنگل جای خوبی ست و در آن جا جوجه کباب می پزندخندونک

زیارت با خرید یک عدد توپ لایتینگ مک کوئین برای ما، خرید سوغاتی های خوشمزه توسط مادرجانمان، و نیز صرف نهار به پایان رسید. سپس به منزل خاله الهه مان رفتیم و ضمن دیدار با ایشان پسرخالۀ ارشدمان مصطفی خان را همراه خود به ولایت بردیم.

شما دوست عزیز می توانید در ادامۀ مطلب خوانندۀ ادامۀ سفرنامۀ ما به ولایت باشید و از آن جا که تعطیلات محرم برای ما نوعی دید و بازدید به حساب می آید و عده ای از فامیل را فقط در این تعطیلات می بینیم، شما می توانید شاهدِ عکس های ما از دوستانِ دوست داشتنی مان نیز باشیدمحبت

محرم نوشت های سال گذشته:

بوی محرم می آید!

طلای باران خورده!

ساعاتی از غروبِ چهارشنبه  گذشته بود که از مشهد به ولایت رسیدیم و وقتی بابا و دایی محسن و دایی علی به همراه مصطفی قصد رفتن به هیأت را کردند ما همراهی با مصطفی را بهانه کردیم و عازم هیأت شدیم و به هنگام شام خوردن بدجور حرص بابایمان را در آوردیمکچل. روایت ها حاکی از این است که ما ابتدا یک قاشق نمک از ظرفِ نمک برداشته داخل خورشت مان ریختیم و از آن جا که قیمه را در کاسه های استیل ریخته بودند ما آن را آبگوشت فرض نموده و داخلش نان ریز نمودیم و بابایمان را در این پوزیشن قرار دادیم:"بدبو"! به گونه ای که پس از بازگشت بابایمان اعلام کردند که زین پس هرگز ما را به هیأت نخواهند برد! این در حالی بود که مادرمان معتقد بودند ما باید چندین روز به هیأت برویم تا آداب و رسوم رفتن به هیأت و شام و نهار خوردن در آن را یاد بگیریم و البته همین طور هم شد و ما روز آخر یک هیأتی کارکشته شده بودیمراضیخندونک

پنجشنبه مادر و بابایمان به دنبال کارهای اداری خود در ولایت بودند و ما در منزل آقاجانمان ماندیم و کلی حس حسادت مان به بردیاخان، پسرعموی چهار ماهه مان، را بروز دادیم. از آن جا که خاله فهیمه، مادرِ بردیا خان، مدتی ست سر کار می روند بردیا جان چند ساعتی از روز را در منزل آقاجانمان اوقات می گذراند و توجه زیاد اطرافیان و مِن جمله بابایمان به بردیا مقدمۀ حسادت ورزی ما را فراهم ساخت. این در حالی بود که ما وقتی دیگران به بردیا توجهی نداشتند او را بسیار دوست می داشتیم و وقتی بردیا شروع به گریه می کرد ما بسیار دلسوزی می کردیم و همنوا با بردیا گریۀ جانسوز سر می دادیمگریه

رابطۀ ما با بردیا جان زمانی بهبود یافت که خاله فهیمه جانمان ما را به منزل خود بردند و ما اسباب بازی های بردیا را افتتاح نمودیم و با این ترفندِ مادرمان که عنوان می نمودند بردیا با ما دوست است و به همین دلیل اسباب بازی هایش را به ما داده است، بسیار بردیا دوست شدیم و دیگر هیچ حسادتی نسبت به بردیا بروز ندادیم و حتی وقتی مادرمان بردیا را بغل نمودند هیچ عکس العملی از خود نشان ندادیم و این روزها بعد از این که خیل عظیم دوستان مان در ولایت را نام می بریم و عنوان می کنیم که آن ها را دوست داریم یکی از دوستان مان را بردیا می نامیم و می گوییم:" مامانی من بردیاجون و خیلی دوست دارم" و یا" من می خوام برم خونۀ بردیا جون، با قطار آتش نشانی بردیا بازی کنمخندونک" و قطار آتش نشانی قطاری بود متعلق به بردیا جان که به علت قرمز بودن رنگش آن را قطار آتش نشانی می نامیدیم! و از آن جا که مادرمان اجازه ندادند قطار آتش نشانی بردیا جان را افتتاح کنیم به محض ورود به تهران ذکرمان این بود:" بابایی برای من قطار آتش نشانی بخر" و عاقبت بابایمان نتوانستند در خواست های ممتد ما را تاب آوردند و پنج شنبه شب ما را به اسباب بازی فروشی بردند و برایمان یک عدد قطار آتش نشانی خریدند! البته این عمل بابایمان آن هم ضربتی به این دلیل بود که رضا پسرعمۀ سه ساله مان، توپ لایتینگ مک کوئینی که از حرم خریده بودیم، را گاز گفته و به چند قسمت نامساوی تقسیم نموده بود و بدین وسیله ما پوزیشنی طلب کارانه اتخاذ نموده بودیم و تا عرصه بر ما تنگ می آمد گازگرفتن توپ مان توسط رضا کوچولو را بهانه می کردیم و نق می زدیمدلخور

تصویری از بردیا خان پسر عموی نازنین مانبوس

و این است قطار آتش نشانیِ در حالِ حرکت مان:

و این است حرکت جدیدی که به نظر می رسد از دوستان مان در مهد آموخته ایم و گاهی انجام می دهیمدرسخوان و در حالی که صبح روز حرکت مان به تهران در حال دراز کردنِ لب و لوچه مان به دایی محسن بودیم در قاب گوشی دایی محسن جای گرفتیمعینک:

ما و آیدا دخترِ کوچک ترین خالۀ مادرمانبوس

ما+مصطفی (پسرِ تنها خاله مان)+ آیدا

دایی علی نوزده ساله و بیبی فِیس دوست داشتنیمحبت

یگانۀ زیبا، تنها دختر دایی مانبوس

این عکس ها در لحظه های انتظار برای خوردنِ جگری که در حالِ آماده شدن بود، گرفته شد و این هم جگر در حال آماده شدنخوشمزه این جگر از متعلقات گوسفندی بود که باباجانمان هر سال در روز عاشورا قربانی می کنندآرام

و سایر عکس های ما در حرم مطهر امام رضا و نوری که چشمان ما را می آزارد و اخم را میهمان صورت مان می کندبغل

ماشین های ما در حال حرکت بر روی جادۀ فرش های حرمزبان

و اما محرمی های امسال ما از این قرار بود که دایی محسن مان روزهای اول محرم که به پارک جنگلی تلو رفته بودیم گاه و بیگاه نوحه های موجود در گوشی خود را پخش می کردند و رو به ما:" علیرضا سینه بزن!" و ما هم سینه می زدیم و گاهی رو به بابا و مادرمان نیز تذکر می دادیم که آن ها نیز سینه بزنندخندونک بعد از چند روز مادرمان نوحۀ "آقامون دلبره!" را دانلود نموده و تا روز دوشنبه که قرار بود به ولایت برویم برایمان پخش می کردند و خود نیز بر خلاف سابق که با آهنگ های شاد حلقه می زدند این بار با همین نوحه ها حلقه می زدند(خندونک) که موجبات تذکر ما را فراهم نمود که:" مامانی این که آهنگ نیست، آهنگ بذار بعد حلقه بزن!خنده" و حالا این آهنگ طولانی را به خوبی حفظ شده ایم و رو به مادرمان:" مامانی کربلا رو بذار" و خودمان هم با آهنگ می خوانیم و آن قدر دوست داشتنی می گوییم:"ابوفاضل" که مادرمان چندین بار قصد خوردن مان را کرده اندبغل گاهی نیز بی بهانه رو به مادرمان اعلام می کنیم:" مامانی ما میخوایم بریم کربلازیبا"بغل

سفر محرم امسال مان روز یکشنبه به پایان رسید و ما صبح یک شنبه از ولایت به قصد تهران به راه افتادیم و حدود ساعت سه بعدازظهر به منزل رسیدیم.این روزها به دلایلی نامعلوم روزهای ما سریع تر از همیشه به پایان خود می رسید و فرصتی برای پست گذاشتن در وبلاگ مان پیش نیامد خجالتشرمندۀ همۀ شما دوستان همیشگی هستیم که این روزها و در نبودِ ما به خانۀ مجازی مان سر زدیدخجالت 

هدیۀ ما به شما که تا پایانِ این پست همراه ما بوده اید سه غذای بسیار خوشمزه که در این روزهای سرد بسیار می چسبد: آش بادمجان، آش گندم، و آش سیرابیمحبت در صورت تمایل به پخت هر یک از این آش ها، پس از مطالعۀ دستور پخت های ارائه شده در لینک ها، می توانی پرسشگر تغییراتی که مادرمان در هنگام پخت اعمال کرده اند و به خوشمزه تر شدن این آش ها کمک بسیاری نموده است، نیز باشیمحبت

پسندها (9)

نظرات (21)

زهرا مامان ایلیا جون
13 آبان 94 3:46
سلام گلمممممممممم ببخش که انقدر دیر بهتون سر میزنم علی رضا خان ما خوبه ؟ زیارتتون قبول عزاداری هاتون مقبول درگاه حق
الهام
پاسخ
سلام زهرا جان این چه حرفیه عزیزم، گرفتاری هاتون کاملا قابل درکه ممنونم دوستم، ایلیا جون چطوره؟ ممنونم عزیزم، عزداری های شما هم مقبول درگاه حق
مامان علی
13 آبان 94 7:34
خصوصی رسید؟
الهام
پاسخ
بله زهرا جان ممنونم دوستم و به زودی اون مواردی رو که گفته بودید براتون آماده می کنم و میذارم
مامان علی
13 آبان 94 7:54
سلام وعرض ارادت به هیئتی کوچولومون ومامان نازنینش. خوشحالم سفر خوشمزه و زیارتی خوبی داشتین هم اکبرجوجه نوش جان هم خورشت ابگوشتی هیئت!!! بگردم این جیگرهارو. پسرک من اینقدر بقیه نذری میگفتن!!و میکشتن خودشون رو!! یاد گرفته بود. براصبحونه هم می گفت نذری میخام!!!! مداحی علی هم سقای دشت کربلا ابالفضل.. بود که میگه: سقای تشت بلا اب فضل!!!!! نمیددونستیم بخندیم یا..... تا میخندیدن میگفت. خاک سر نخند لشته!! شهادته! کی شهادت تموم میشه دلم برای رامبد تنگ شده!! خلاصه اینا از آموزه های مادرشوهرها است!که نخند و...بعد وقتی وسطش میگفت خوب بدم میاد شهادت تموم بشه دیگه هندوانه بزاره ولی هر شب بلیم هیئت نذری!بخوریم،من رو یکی باید جمع میکرد از روی زمین!!! یعنی واقعا هم همینطوره ها یک شب شام هیئت و بگیرن بچه هیئت نداریم! دیگه،خخخخخ. اینقدر این روز عاشورا طبل وسنج ودهل وبندری زدن بچه قرش میومد!!!شما هم که با مداحی حلقه میزدی تو مایه های علی بودی!!!!!خخخخ،خدا حفظ کنه عزاداران را!!!!!! بگذریم.حالا پستش رو نوشتم! علیرضا خان تیلیت خورو عشق است، که در پایان یک هیئتی قهار شده، عکسهای حرم خیلی دوست داشتنی بود، زیارت قبول. مارو یاد کردین؟،من فکر کردم هواابری بوده!بعد گفتی نور آفتاب گفتم پس اشتباه کردم. اوخی چقدر دخی داییش نانازه و چشاش شبیه علیرضا جونه.البته پسرخالش هم همینطور.ماشاالله زنده باشن. جنگ با بردیا و اشتی کنونش هم که شگرد پسربچه های زرنگه!خخخخ چه جیگری خوردین جیگر!!!!!نوش جوون قطار خوشکلت هم مبارک عزیزدلم، راستی اون توپ و با دندوناش تیکه کرد!!!! راست میگی روزها خیلی سرعت گرفتن تا بیدار میشی دوباره شب شده!! چقدرم خنک انگار النینو واقعی هست و اینبار جای خشکسالی خداراشکر بارندگیهاش قسمت ماست مواطب خودتون باشین وسلامت وبرقرار باشید
الهام
پاسخ
سلام زهرا جانم ممنونم عزیزم، نوش جان شما و علی جون باشه نذری ها مشخصه حسابی خوردید آااا ما روز تاسوعا و عاشورا فقط نهار هیأت رو خوردیم شب و روزهای دیگه مختص مردان زنجیرزن و سینه زن بود فدای علی جون که صبحانه هم نذری می خواسته هیأت چه کرده با این بچه خب چرا می خندی زهرا جون، شهادته دیگه ما که تو تعطیلات کلی هم خندیدیم، برای ما حکم دید و بازدید رو داشت حق داشته قرش بیاد، درست میگی اینقدر ریتم های مختلف نوحه خونی و سبک های جدید اومده که قر دار هستند تهران که تا یک هفته بعد از عاشورا تاسوعا هم نوحه خونی و سینه زنی و هیأت داری به راه بود و روز دوشنبه که کلاسی شامل چهل و پنج نفر پسر خلوت بود بچه ها می گفتند اینایی که نیستند مشغول کارهای هیأت هستند، حالا کی به اینا بفهمونه که عزداری هاشون رو با کارهای دیگه قاطی نکنند و اصل پیام امام حسین رو بفهمند منتظر پست زیبات هستم چرا که نه! اتفاقا تو حرم خیلی به یادت بودم زهرای عزیزم هوا آفتابی نبود و ابر تو آسمون بود ولی خورشید از پشت ابرها نور خیلی شدیدی رو مستقیم می زد تو چشمامون و انعکاس از سنگ فرش ها شدتش رو دو برابر می کرد درسته یگانه خیلی شبیه من و علیرضاست سوای شکل کلی صورتش و لب هاش که به مامانش رفته، ولی در کل همه میگن شبیه به طرف ماست و بچگی های مصطفی هم خیلی شبیه به علیرضاست. یه بار عکس بچگی مصطفی رو محسن خونۀ خواهرم دید و گفت عکس علیرضا اینجا چیکار می کنه جاتون سبز عزیزم، توپ رو با دندون هاش تیکه تیکه کرده بود، البته موقع این فاجعه ما اونجا نبودیم، خیلی هم قلدره این آقا رضا خداروشکر تهران هم بارندگی زیاده و هوا بسیار دلخواه منه این روزها حسابی می رم بیرون پیاده روی! سرما رو خیلی دوست دارم و تمام زمستون رو با مانتوهای پاییزه می گذرونم، در واقع گرما به شدت برای من غیرقابل تحمله شما هم مراقب خودتون باشید
محبوبه مامان ترنم
13 آبان 94 9:24
سلام. ان شاالله که همیشه خانوادتون سالم باشن و در کنار هم خوش باشید.
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جون، ممنونم عزیزممنم برای شما دنیایی سرشار از شادی و آرامش آرزو می کنم
صدف
13 آبان 94 9:43
سلام الهام خانم من نمیدونم چرا نی نی وبلاگو از دیشب با گوشیم فقط باید با فیلترشکن باز کنم کارم خیلی سخت شد دیگه با گوشی ظاهرا نمیتونم چک کنم وب علیرضارو عزاداریهایتون قبول ... بردیا کوچولو هم خیلی نازه . خدا حفظش کنه اسمشم خیلی خوشگله و یکی از اسامی مورد علاقه مادر بنده است امیدوارم همیشه جمعتون جمع باشه زیارتتون هم قبول
الهام
پاسخ
سلام صدف جان چه بد! من امتحان کردم با گوشی باز می شد شاید تنظیمات گوشی تون به هم ریخته عزاردای های شما هم قبول عزیزم این نظر لطف شماست صدف جان فدای محبتت، تو حرم به یادتون بودم و جای شما خیلی سبز بود
مامان مهراد
13 آبان 94 11:28
سلام. به به چه پست قشنگی. چه مسافرت دل چسبی مسافرتی که با سور اکبر جوجه ای شروع بشه دیگه چه شود.! فارغ التحصیلی دایی محسن رو هم تبریک میگم. ان شاله عروسی اش. (البته اگه خواهر های تنبل اش آستین بالا بزنن. ) زیارت قبول. چه خوبه که حرم خلوت باشه و بتونی یه دل سیر زیارت کنی.. راستی درسته که برای زیارت ضریح نرده گذاشتن ؟ البته من شنیدم از 5 آبان این کار و کردن و همه خیلی راحت می تونن زیارت کنن. توپ مک کوئینی تون هم مبارک هرجند که طفلی سرنوشت خوبی نداشت و تیکه تیکه شد. ماشاله بردیا کوچولو توپولی خیلی نازه. مطمئنا در سالهای آینده رفیق خوبی برای علیرضا جون خواهد شد. آقا مصطفی هم از چهره اش برمیاد که خیلی آقا و مهربون و دوست داشتنیه. یگانه هم خیلی نازه صد درصد به عمه اش رفته! موهای خرگوشی اش رو نگاه کن آخه. ایدا جون هم معلومه که خیلی خانومه و دوست خوبیه برای علیرضا جون . پس شما هم از این دخترخاله ها که میشه گفت جای بچه شماست دارین! خوشم میاد توی مسافرت هم سنت آتیش درست کردن و به سیخ زدن غذا رو حفظ کردین حتی اگه شده با جگر! نوش جونتون. فکر کنم آقایون محسن ها آتش افروزانی حرفه ای هستن.! الهام جون حلقه زدن با نوحه تون رو عشقه دیگه این مدلشو نشنیده بودم. حالا مهراد اولین بار که یک یاز این نوحه های جدید رو شنید می گفت مامان پاشو برقص.!!!!!! (هیچ کی ندونه فکر میکنه ما همیشه در حال قر دادنیم.) واقعا راست میگی این روزها اینقدر که کوتاهه من هم اصلا نمیدونم کی شب میشه.! اما این آش رو نگو که خیلی دوستش ندارم. ولی با سوپ موافقم. توی این روزهای سرد خیلی میچسبه. البته خواب زیر پتو هم خیلی میچسبه. پست خیلی جالبی بود . علیرضا جون رو ببوس تو این روزهای پائیزی خونه دلتون همیشه گرم.....
الهام
پاسخ
سلام مهری جانم ممنونم از لطفت عزیزمجای شما سبز بود و تعطیلات بسیار خوبی بود ما اونقدرها هم که شما فکر می کنید تنبل نیستیم در تعطیلات چند نفر رو دید زدیم و با یک نفرشون که خیلی خانم بود، صحبت کردیم حالا خود داداشه که باید با اونا به توافق برسه یا به این نتیجه برسه که براش مناسب نیستند و امید است که شما به زودی شنوندۀ خبر خوب ازدواجش باشید، البته اگه خدا بخواد ممنونم عزیزم، خیلی چسبید و به یاد شما دوست خوبم بودم روزی که ما اونجا بودیم هنوز نرده نذاشته بودن البته ما قبل از 5 آبان حرم بودیم و اگه گذاشته اند خیلی هم عالیه بردیا علاوه بر ناز بودن خیلی آروم و خوش اخلاقه و کولیک نداره فقط دلش میخواد باهاش حرف بزنند و روابط عمومی خوبی داره و قطعا همین طور که مامانش دوست خوب من هست، و پدرش دوست خوب محسن، بردیا هم بهترین دوست علیرضا خواهد بود مصطفی هم که قاری قرآنه و شاگرد مرحوم استاد حاجی حسنی که تو فاجعه منا به رحمت خدا رفتند و مصطفی هم این روزها خیلی دلتنگه در مورد یگانه ممنونم از نظر لطفت و خیلی ها گفتند که چشم و ابرو و دماغش شبیه منه و لب و شکل کلی صورتش شبیه مامانش هست و اینجا مشخص می شودژن غالب البته مامانش هم اصلا ناراحتی نداره از این که ژن غالب یگانه داداشم بوده، چون داداشم بسیار باهوش، آروم و بامحبته در واقع آیدا آخرین نوۀ بابابزرگم هست و مامانش متولد 58 هست ولی خیلی زود ازدواج کرده ما خانوادگی هنر آتش افروزی مون بیداد می کنهجاتون سبز عزیزم دیگه چاره ای نبود گفتم یه وقت صدای آهنگ مون میره بیرون ریتم زنجیرزنی هیأتی ها به هم می خوره حالا سوای شوخی من استاد حلقه زدن و ورزش کردنم و جدیداً با خنک شدنِ هوا پیاده روی هم می رم و با آهنگ و بدون آهنگش فرقی نمی کنه عزیزم م م می مهراد جون رزوهای منم به سرعت سپری میشه این سه موردی که گفتم همگی با جو و گندم درست میشه و در واقع فقط اسمش آشه و گرنه طعمش کاملا به سوپ می زنه ممنونم عزیزم، مهراد دوست داشتنی رو می بوسم روز و روزگارتون خوش عزیزم
مامان مهری
13 آبان 94 11:30
راستی اینو یاد رفت بگم من اول اصلا چهره کلوزی رو که دایی محسن از علیرضا جون گرفته بود اصلا نشناختم. تا حالا اینقدر نزدیک ندیده بودمش. البته با لب وو لوچه آویزون.!
الهام
پاسخ
بله مخصوصا با لب و لوچۀ دراز و از نزدیک حسابی عجیب و غریب شده
مونا
13 آبان 94 14:00
سلام الهام جون . عزاداری هاتون قبول باشه رسیدن به خیر . زیارت قبول ما هم تاسوعا عاشورا رفتیم قم و نایب الزیاره بودم . حرم هم خلوت بود و بیشتر مردم بیرون حرم مشغول عزاداری بودن. چه خوب که دیدارها تازه شده . به شادی دور هم جمع بشین . راستی از اکبر جوجه نوشتی . ما یکبار اکبرجوجه گلوگاه رفتیم . خووووووشمزه بود . نوووووش جونتون . آش هم که من دوست دارم بخورم. و آش های شما جهانی هستن !! پاییزتون سبز ....
الهام
پاسخ
سلام مونا جون ممنونم عزیزم خوش به سعادت تون و ممنونم که به یاد ما بودید و برامون دعا کردید ممنونم مونا جونم اکبرجوجه نوش جونتون آش ها رو حتما بپزید تو این روزهای سرد خیلی می چسبه و بسیار خوشمزه ست این نظر لطف شماست عزیزم فدای تو، علی و بارانم رو می بوسم
مامان کیانا و صدرا
13 آبان 94 18:43
سلام الهام جونخوشحالم که دیدار با خانواده به خوبی و سلامتی برگزار شده و حسابی بهتون خوش گذشته خوشحالم که تونستید به زیارت حرم امام رضا(ع)برید و ممنون که نائب الزیاره بودید و خوشحالم که حالتون خوبه و در پناه یکتا خالق هستی سلامت و بانشاط هستید. ایام به کام و روزگار بر وفق مراد.ان شاءا... علیرضای عزیزو میبوسم و متشکرم بابت عکسهای زیبا و جذاب شما
الهام
پاسخ
سلام مرضیه جونممنونم دوست خوبم جاتون سبز عزیزم، ایشالا قسمت شما بشه ممنونم عزیزم کیانا و صدرای عزیزم رو می بوسم
مامان زینب
13 آبان 94 18:43
سلام الهام جون شما خوبید علیرضا جونم خوبه خوشحالم که سفر بهتون خوش گذشته و خوشا به سعادتون که زیارت امام رضا هم تو این سفر نصیبتون شده و ممنون که ما رو هم از دعای خیرتون فراموش نکردین نوش جونتون اکبر جوجه گرمسار و وقتی که سور فارغ التحصیلی داداش باشه که واقعا خوردن داره فدای علیرضا جون با اون ژست هاش و اخم کردنش و چه عکس های زیبایی گرفته با آقا مصطفی و آیدا خانوم دوست داشتنی الهی....چه نازن یگانه خانوم خوشگل و آقا بردیای بامزه... اما متوجه نشدم یگانه دختر دایی خودتونه یا علیرضا جون زنده باشن دایی علی 19 ساله از حسادت کودکانه نگو که سخت درگیرشیم مخصوصا وقتی بریم خونه پدر شوهرم و پسر عمه آیدین که یه سال از خودش کوچیکتره اونجا باشه ، یعنی دیوونه میشیم تا برگردیم مبارکش باشه قطار آتش نشانی حالا اگر آیدین بود در هر صورت باید دوباره توب مک کویین رو میخرید تا راضی بشه عزیزم من واسه پست قبلیت هم نظر داده بودم اما الان دیدم نیست پس دوباره تولد بابای علیرضا جون رو تبریک میگم و ایشالا سالهای سال سایه پر مهرش بابلای سرتون باشه و خوشی هاتون پایدار از طرف من ببوسید علیرضا جونم رو
الهام
پاسخ
سلام زینب جون،امیدوارم حال شما و آیدین جون خوب باشه و تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه ایشالا قسمت شما و همۀ آرزومندان بشه وظیفه مون بوده که به یاد شما باشیم جاتون سبز عزیزم لطف دارید زینب جون یگانه دختر داداشم هست و دختر دایی علیرضا من خیلی مراعات می کنم و چون می دونستم علیرضا تو سن حساسی هست اول اصلا طرف بردیا نرفتم ولی پدرش این کار و کرد و حسادت علیرضا رو برانگیخت! حق هم دارند بچه ها سن چهار تا شش سالگی بچه ها بیشترین حسادت رو از خودشون بروز میدن ممنونم عزیزم، فدای آیدین جون، بچه اند دیگه نظرتون ثبت نشده عزیزم و گرنه همه رو تایید کرده بودم و ممنونم دوستم آیدین جون رو می بوسم
مامان مريم
13 آبان 94 19:34
سلام الهام جون خوبید و خوشا به سعادتتون که زیارت قسمتتون شده.حتما خیلی خوش گذشته در جوار خانواده عزیزتون.ما هم از یکشنبه هفته تاسوعا و عاشورا راهی ولایتمان شدیم. اکبر جوجه و جیگر ها نوووش جونتون باشه چه ترفند خوبی استفاده کردید تا حسادت علیرضا برطرف شده. عزیزم که چقدر ماشین و قطار بخصوص قطار آتش نشانی دوست داره از طرف من ببوسش
الهام
پاسخ
سلام مریم جونخداروشکر، شما خوبید؟ جاتون سبز بود عزیزم و اگه خدا قبول کنه به یادتون بودم و براتون دعا کردم چه خوب که شما هم رفتید ولایت و خوشحالم که بهتون خوش گذشته جای شما خالی مریم جون ما به طور اتفاقی این ترفند رو به کار بردیم و دیدیم موثر واقع شد ممنونم عزیزم، آرمینای گلم رو می بوسم
مامان مهراد
14 آبان 94 10:27
سلام دوباره . الهی چقدر دلم برای مصطفی جون و از دست دادن استادش گرفت. ماشاله به این قاری قرآن. واقعا به آرامش چهره اش میاد. پس اگه خدا بخوادخبر های خوشی برای دایی محسن در راه است. خیلی هم عالی. ماکه خیلی خیلی خوشحال می شیم. خوش به حالت الهام جون که راحت حلقه می زنی. ما که یه حلقه گفتیم و یه مدت سعی کردیم بتونیم حلقه بزنیم ولی اونقدر که افتاد روی قوزک پاهام و تموم پاهامو کبود کرد که گذاشتمش کنار. هر کار کردم نتونستم یاد بگیرم. البته من همش شلوارک پام بود فکر کنم باید اولش شلوار می پوشیدم تا هی نخوره به قوزک پام.
الهام
پاسخ
سلام مهری جان منم خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم قسمت بالای تختش پر شده از عکس های مرحوم حاجی حسنی خدا خودش آل سعود و نابود کنه و به جنایت هاشون پایان بده ما هم امیدواریم که خبرهای خوشی در راه باشه و سر و سامون بگیره و ما هم خیالمون از بابتش راحت بشه لابد حلقه ای که گرفتی خیلی سنگین و از مدل ژله ای هست؟ چون یک مدل حلقۀ سبک هم وجود داره و به راحتی می چرخه و با افتادنش کبودی به وجود نمیاد اول از اونا بگیر و امتحان کن و بعد برو سراغ حلقه های ژله ای باید اول پاهات رو به اندازۀ عرض شونه ها باز کنی و کمرت رو جلو عقب ببری، من تو این حالت حدود ده دقیقه حلقه می زنم و نمی افته! اونم چند بار در روز! خیلی حلقه زدن رو دوست دارم موفق باشی رفیق
مریم مامان آیدین
14 آبان 94 19:28
سلام الهام جوووووووونم زیارت قبول دوستم....واااای امام رضا...میدونم مارو هم حتما دعا کردی اکبر جوجه نوش جووونتون....واااای قربون علیرضام برم که تیلیلت درست کرده...اینکه ناراحتی نداره...جای عکس گرفتن و چلوندن داره تازه الهی....حسودی اش شده....حالا خیلی جالبه...این همسایه پایینی ما دو تا بچه داره...دختره دو سال و دو ماهه...پسره 7 ماهه..آیدین عاااشق پسره و هی داره ماچ میکنه و از بغل مامانش میگیره میده بغل من...ولی با دختره بیشتر از نیم ساعت راه نمیاد و کار به جدال میکشه نوژان رو هم خیلی دوست داره و پسش نمیده و میگه ببریم خونمون...ولی بزرگ ترها همه رو باهاشون حال نمیکنه...یه تعدادی رو فقط الهام اون قطار رو دو سالگی آیدین سپیده برای تولدش خرید...آیدین اصلا خوشش نمیاد ماشین یا قطار خودش حرکت کنه و خاموش میکنه و دوست داره خودش هدایت کنه....اون قطار هم بدون باطری و روشن کردن چرخ هاش قفل بود...چند روز پیش یه عالمه از اجزای شکسته شده رو جمع کردم و چسبوندم و بعدش هم چرخ دنده داخلی که فقط با روشن کردن و نیروی باطری میچرخید رو دراوردم....وااای دوباره محبوب شده و هر شب تو تختشه و تا مهد هم میره میااد و حتی تو خیابون وای الهام چقدر بچه دارییید..خواهر زاده و برادر زاده و پسر عمو و دختر خاله و ....ماشالا...خدا حفظشون کنه قربون اون ژست های قشنگ تو حرمش خیلی ببوس گل پسرت رو الهام جونم
الهام
پاسخ
سلام مریم جان ممنونم از محبتت عزیزم و به یادتون بودم و اگه خدا قبول کنه دعا کردم براتون به نظر منم مشکلی نداره ولی باباش و بابای خودم اعتراض داشتند که همه به علیرضا نگاه می کردند و کارهاش برای مردم قابل درک نبوده چه جالبه رفتار آیدین جوندقیقا برعکس علیرضا! علیرضا با بزرگ ترها خیلی راحت تر کنار میاد تا بچه ها ولی خب با بچه ها هم خوب کنار میاد مخصوصاً بچه های بزرگتر از خودش مثلا با مصطفی میونه ش خیلی خوبه. حسادت علیرضا نسبت به بردیا برای این بود که باباش تا بردیا رو دید رفت سراغش و قربون صدقه ش می رفت و همین طور مامان جون و آقاجونش و علیرضا هم حساس شد و گرنه روی یگانه دختر داداشم و رضا پسر خواهر شوهرم هیچ حساسیتی نداره و حسادت نمی کنه ولی من از همون اول به بردیا اعتنایی نکردم و احتمال می دادم علیرضا واکنش نشون بده. در هر صورت اقتضای سنش هست و شنیدم بچه ها چهار تا شش سالگی به خواهر و برادرهای کوچکترشون خیلی حسادت می کنند دقیقا علیرضا هم همین طوره و دوست داره ماشین ها هر جا که اون میخواد برن و قطارهای قبلی علاوه بر باتری خور بودن قابلیت راه رفتن بدون باتری رو هم داشتند. علیرضا هم با حرکت این قطار فقط چند ساعت حال کرد و حالا دیگه اصلا سراغش نمیره تو نوزادی یکی دیگه هم روی سیسمونی ش بوده که همون اول خرابش کرد! ولی چون قطار بزرگ می خواست و قطارهای بزرگ همه باتری خور بودند ناچار بودیم به خرید همین قطار، مخصوصا که بارون می اومد ما برای خرید عجله داشتیم چه خوب که می تونی اجزای اسباب بازی ها رو جدا کنی و دوباره با خلاقیت سر هم کنی ممنونم عزیزم، ایشالا خانوادۀ شما هم شلوغ بشه و آیدین جون دیگه تنها نباشه فدای محبتت مریم جون، آیدین نازنین رو می بوسم
مامان ریحانه
16 آبان 94 13:19
سلام الهام جون ببخش از اینهمه تاخیر نازنین اصلا این روزها مجوز نشتن پشت سیستم رو نمیده و آنقدر نق و نوق میکنه که تمرکزی برای خواندن ندارم و اما دوستم عزاداریهاتون قبول و چه سعادتی که در روزهای پر شور محرم در جوار بارگاه ملکوتی آقا امام رضا بودید و الهی که به هر آنچه آرزوی قلبیت است برسی خصوصا زیارت آقا ابا عبدالله در کربلا الهی طفلی علیرضا خوب بچه هایی تو سن و سال علیرضا و نازنین خیلی ذوق این مراسم و دارند منم به خاطر سرماخوردگی شدیدی که داشتم چند شب اول محرم و نتونستم برم مسجد به همین خاطر نازنین به همراه همسرم میرفت شبی که با نازنین به مسجد رفتم بعد از اتمام مراسم نازنین با آواز بلند گفت مامان الان نریم خونه ها الان چایی میدن بعد هم شام میدن طبق قرار شبهای گذشته به من آمار میداد بماند که من چقدر خجالت کشیدم ولی بعد خودم و قانع کردم که بچست و خجالتی ندارد آخی معلومه بردیا خیلی خوش اخلاق و خوش خندست چه لبخندی روی لبش داره قطار آتش نشانی مبارک بازم دست آقا رضا درد نکنه که باعث شد بهونه بیاد دست علیرضا خان و تقریبا در طرفة العینی صاحب یک قطار آتش نشانی شود و عکس های مصطفی و یگانه ی ناز که واقعا نمیشه شباهتشونو به علیرضا انکار کرد و نازی که یگانه نازنین داره خیلی به دل میشینه و جاده های صاف و همواری که نصیب علیرضا ی عشق ماشین شده در این اوضاع و احوال خرابی بیشتر جاده ها غنیمت بزرگی است و حلقه زدن با پخش نوای نوحه تجربه ایست که باید کسب کنیم هر چند الهام جون منم مثل مهری جون زیاد نمیتونم حلقه بزنم و هر چند دلم می خواد چون در آب شدن نیمی از شکم این حلقه ها خیلی موثر است ولی نمیدونم چرا نمیتونم این کارو به نحو احسن انجام بدم لینکهایی که از پخت آشها گذاشتی واقعا مفیده من آش سیرابی به همراه ترخینه دوغ خوردم همسایه ای داشتیم ملایری که گهگاهی این آشو برامون میاورد البته که من بدون سیرابیشو بیشتر دوست داشتم و همسرمو و پوریا کلا دوست نداشتن اما آش خوشمزه ای بود بدون در نظر گرفتن سیرابی ها البته اینم بگم که قطعات سیرابی در این آش خیلی بزرگ بود و شاید همین باعث میشد که زیاد خوشمان نیاید راستی اکبر جوجه هم نوش جونتون و ممنون از اینکه آدرس را در اختیار ما هم قرار می دهی امیدوارم روزهای خوبی را پیش رو داشته باشید دوست عزیزم علیرضا جونو ببوس
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون، این چه حرفیه عزیزم، منم این روزهام به سرعت باد می گذره و نمی تونم خیلی پست بنویسم و خیلی ناراحتم عزاداری های شما هم قبول باشه جاتون خالی ایشالا با هم بریم کربلا الهی بگردم نازنین و خب درست گفته دیگه میخواستن شام بدن شما هم دقیقا مثل من فکر می کنی، همه می دونن که بچه ست دیگهمنم خودم رو زیاد اذیت نمی کنم برای این کودکانه ها ایشالا که الان بهتر شده باشید بله واقعا خوش اخلاق و خواستنیه بله دیگه همین آقا رضا بود که کار دست مون داد و خرج رو دستمون گذاشت این نظر لطف شماست ریحانه جون اگه چیزی رو که در مورد حلقه زدن برای مهری جون نوشتم اجرا کنید و سریع عکس العمل نشون بدید، در این صورت حلقه نمی افته حتما این راه رو امتحان کنید چه خوب آش سیرابی با ترخینه، باید چیز جالبی باشه، حتما می پزم راستی راستی سبزی هم داشت آشی که همسایه تون می آورد؟ خواهش می کنم عزیزم، ایشالا گذرتون به گرمسار بخوره و اکبرجوجۀ گرمسار رو نوش جان کنید فدای محبتت عزیزم، نازنین جون و می بوسم
هدیه
20 آبان 94 20:25
سلام الهام خانم نازنین خوب هستین ؟ حال علیرضا جان چطوره خوبه ؟ ببخشید دیر رسیدم چون یکی از بستگانمون فوت کرده بودن و مجبور شدیم یهویی بریم ولایت که فقط تونستم پستتون رو بخونم و کامنت رو موکول کردم برگشتن از سفر که الان قسمتم شده که بیام و براتون کامنت بذارم خب بگذریم راستی رسیدن به خیر و امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه و علیرضا جان چقدر بزرگ شده و برای خودش آقایی شده و مثل خودتون متین و باوقار هستش و اگه پیشم بود حسابی می خوردمش فداش بشم که چقدر فهیم و ناز هستش ولی خداییش الهام خانم شکل خودتونه و رفتاراش هم مثل خودتون که انشالله در آینده هم فرد موفقی باشه و خدا حفظش کنه. درضمن زیارتتون قبول باشه و فارغ التحصیلی برادرتون هم بهتون و بهشون تبریک می گم و امید به مدارج بالاتر و موفقیت های بیشتر در تمام عرصه ها این کوچولوها هم چقدر نازن و خدا حفطشون کنه و از خدا می خوام که جمعتون جمع و محفلتون شاد و زندگیتون بروفق مرادتون
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان، ممنونم شما خوبید؟ این چه حرفیه دوستم خدا رحمت شون کنه و خدا بهتون صبر بده خوشحالم که به سلامتی از سفر برگشته اید این نظر لطف شماست دوست خوبم و نگاه پرمهر شما ما رو متین و باوقار می بینه ممنونم برای نظر لطفتون و ایشالا شما هم همیشه موفق باشید و شاد باز هم ممنون برای تبریک فارغ التحصیلی و ایشالا فارغ التحصیلی ارشد و دکترای شما ایشالا که شما هم در کنار خواهر خوب و پدر دلسوزتون روزهای خوب و خوشی رو پشت سر بگذارید
مامان فهیمه
20 آبان 94 21:17
سلام الهام جان زیارت قبول ممنون بابت دستور غذاهای خوشمزه الهام جون چقدر یگانه خانم شبیه شما هستن آفرین به این گل پسر که همیشه با ماشین هاش سرگرمه اکبرجوجه گرمسار هم نوش جان فارغ التحصیل شدن دائی جون علیرضا خان هم مبارک ایشالا روزی گل پسر نازنین
الهام
پاسخ
سلام فهیمه جون، ممنونم دوستم نوش جانتون عزیزم بله همین طوره جای شما سبز بود فهیمۀ عزیزم ممنونم و ایشالا فارغ التحصیلی امین جون
مریم مامان آیدین
24 آبان 94 15:07
سلام الهام جونم خوبی دوستم با اینکه خودم دوبار یه پست رو تا نیمه نوشتم و پریدهو دیگه حسش نبوده....ولی از ننوشتن تو هم نگرانت شدم...امیدوارم حالتون خوب باشه دوستم
الهام
پاسخ
سلام مریم عزیزم، خوبم خداروشکر و ممنونم از احوالپرسیت یک پست نیمه آماده دارم ولی چون یکی از طرح های پژوهشیم به پایان رسیده و باید چند فصل از اون رو بنویسم و سریع تحویل بدم نتونستم وبلاگ و به روز کنم، خودم هم حس بدی دارم از این که نتونستم بنویسم ایشالا به زودی با همدیگه عزم مون رو برای پست گذاشتن جزم می کنیم و خاطرات پسرهامون رو می نویسیم
زهره مامانی فاطمه
27 آبان 94 8:29
سلااااااااااااااااااااااااام یه سلام گرم وصمیمی برا این مدت دوری من از شما خوبی الهام جونم .از لطفت بابت اینکه جویای حالم هستید ممنونم خانم قربووووووووووووونت برم علیرضا جونم عزیزم که چقدر دلم برات تنگ شده زیارت قبول خوش به سعادتتون امسال امام رضا مارو نطلبید انشااله لیاقت داشته باشم دوباره بریم پابوسش هرچند دوستای خوب هم که برند مارو دعاکنندماممنونشونیم. الهام جون اونروز که تماس گرفتی خونه بابام اینا بودم وقتی داشتم برا مامانم تعریف میکردم که الهام خانم دوست وبلاگیم سراغتو گرفت فاطمه میگه دوست تو نیست دوست منه هرچی بهش میگم علیرضا جون دوست توهه میگه نه مامانش هم دوست منه خلاصه هیچی دیگه خواهر یه دوست چهار ساله رو به لیست دوستات اضافه کن میبوسم روی ماه هر دوتونو
الهام
پاسخ
سلااااااااااااااااااااااااام یه سلام گرم وصمیمی برای زهرۀ عزیزم، خوبید؟ مامان بهتر شده اند؟ ما هم خیلی دلمون برای شما و فاطمه جون تنگ شده پس یالّا پست جدید بذارید که ببینیم جات خالی زهره جون، ایشالا قسمت شما و همۀ آرزومندان بشه و شک نکن که من همیشه تو حرم به یادت هستم عزیزمه فاطمه معلومه که باهاش دوستم، آخه منم باهاش صحبت کردم و حسابی با همدیگه دوست شدیم به امید دیدار با شما و فاطمه جونم منم روی ماه شما رو می بوسم
مامانی
27 آبان 94 10:57
سلام الهام جون چقدر کم پیدایی!!! ایشالا که مشغله زیادت به خوشی و خوبی باشه به قول کوثر زوبی بیا
الهام
پاسخ
سلام دوست خوبم مشغول بودیم به شدت ممنونم بابت احوالپرسیت امروز بالاخره زوبی اومدم
مامانی
30 آبان 94 9:49
سلام الهام جوووونم وااای که چقد دلم براتئن تنگولیده بود مخصوصا برای علیرضای گلم زیارت قبول خانم قطار آتش نشانی هم مبارک گل پسری باشه
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون ما هم همین طور و حتی خیلی بیشتر جاتون سبز و اگه خدا قبول کنه به یادتون بودم فدای محبتت دوست خوبم آریا جون و می بوسم
مامانه شایلین
5 آذر 94 16:51
الی جوووون میشه با هم تبادل لینک داشته باشیم؟؟
الهام
پاسخ
چرا که نه؟ خیلی خیلی خوشحال میشم دوست خوبی مثل شما رو به جمع دوستانم اضافه کنم