آنچه در تعطیلات محرم گذشت...
تعطیلات محرم امسال چند روز قبل از عاشورا و از دوشنبه آغاز شد. ظهر دوشنبه ما و بابا و دایی محسن مان در حالی که بار سفر بسته بودیم و در صندوق عقب مستقر نموده بودیم به محل کار مادرمان رفتیم و همراه ایشان عازم ولایت شدیم.
در پی برآورده شدنِ تدریجیِ آرزوهای مادرمان، در این سال بابایمان یکی دیگر از آرزوهای مادرمان را برای دومین بار برآورده کردند و همانا این آرزوی بزرگ خوردن اکبرجوجه در رستوران اکبرجوجۀ گرمسار بود مدت ها بود که مادرمان تعریف بسیار زیادی از اکبرجوجۀ گرمسار شنیده بودند، تعریف هایی که اکبرجوجۀ گرمسار را حتی بالاتر از اکبرجوجۀ گلوگاه جلوه می داد ولی ما هیچ وقت در مسیر رفت و برگشت به ولایت به وقتِ نهار یا شام از گرمسار عبور نمی کردیم و از صرف اکبرجوجۀ گرمسار بی بهره می ماندیم! در اولین سفر سال جاری به ولایت دهۀ سوم ماه مبارک رمضان بود که ما بعد از اذان صبح از ولایت راهی تهران شدیم و حدود ساعت دو بعدازظهر به گرمسار رسیدیم، و عملِ خارق العاده ای که از ما سر زد، این بود که با وجودِ همراه داشتنِ نهاری که مادربزرگ مان همراه مان کرده بودند، مقابل اکبرجوجۀ گرمسار توقف نمودیم و بر آن همه تعریفی که از آن شنیده بودیم واقف شدیم! رستوران در مسیر جاده واقع شده است و در ماه رمضان هم نهارش به راه بود و پر بود از راننده های جاده و خانواده هایی که در سفر به سر می بردند.
در سفر این نوبت مان به ولایت دیگر بار در مسیر رفت، ساعت دو بعدازظهر به اکبرجوجۀ گرمسار رسیدیم و در اکبرجوجۀ گرمسار میهمان دایی محسن مان بودیم و سور فارغ التحصیلی ایشان بسیار به ما چسبید!
ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و اولین بار بود که به علت وجود دو راننده، مادرمان به اتفاق اینجانب قسمتی هر چند کم از مسیر را به خوابی ناز رفتند. شام را در معیت خانوادۀ پدری خوردیم و فردای آن روز میهمان خالۀ مادرمان بودیم و بعد از مدت ها که نهایتاً یک ساعته به منزل شان می رفتیم، مدت زمانِ بیشتری آن جا ماندیم و جایت سبز نهاری جانانه را در کنارشان خوردیم. غروب سه شنبه به منزل مادرجانمان رفتیم و شب را آن جا گذراندیم. از آن جا که بابایمان صبح چهارشنبه در مشهد کار اداری داشتند ما+ مادرمان+دایی محسن مان+ مادرجانمان صبح چهارشنبه به همراه بابایمان عازم مشهد شدیم و در جوار حرم مطهر امام رضا اوقات بسیار خوبی را گذراندیم و بسیار به یاد شما دوستان عزیز بودیم و اگر خدا قبول کند برای همۀ شما دوستان خوب دعا کردیم.
برخلاف تصور مادر و مادرجانمان حرم بسیار خلوت بود و اغلب زائران را عرب ها تشکیل می دادند. جایت سبز زیارتی ناب را تجربه کردیم و تا اتمام کار بابایمان سه ساعتی را در حرم گذراندیم و در فرصتی که مادر و مادرجانمان چندین بار به زیارت رفتند ما با ماشین هایمان در حرم سرگرم بودیم و مثل همیشه به هیچ کس اجازه نمی دادیم روی حاشیۀ فرش بنشیند و آن را جاده می نامیدیم و ماشین هایمان را روی جاده حرکت می دادیم. در عوض از همگان می خواستیم روی قسمت وسط فرش بنشینند و آن جا را جنگل می نامیدیم ضمناً در غیاب مادرمان به مادرجانمان توضیح می دادیم که جنگل جای خوبی ست و در آن جا جوجه کباب می پزند
زیارت با خرید یک عدد توپ لایتینگ مک کوئین برای ما، خرید سوغاتی های خوشمزه توسط مادرجانمان، و نیز صرف نهار به پایان رسید. سپس به منزل خاله الهه مان رفتیم و ضمن دیدار با ایشان پسرخالۀ ارشدمان مصطفی خان را همراه خود به ولایت بردیم.
شما دوست عزیز می توانید در ادامۀ مطلب خوانندۀ ادامۀ سفرنامۀ ما به ولایت باشید و از آن جا که تعطیلات محرم برای ما نوعی دید و بازدید به حساب می آید و عده ای از فامیل را فقط در این تعطیلات می بینیم، شما می توانید شاهدِ عکس های ما از دوستانِ دوست داشتنی مان نیز باشید
محرم نوشت های سال گذشته:
ساعاتی از غروبِ چهارشنبه گذشته بود که از مشهد به ولایت رسیدیم و وقتی بابا و دایی محسن و دایی علی به همراه مصطفی قصد رفتن به هیأت را کردند ما همراهی با مصطفی را بهانه کردیم و عازم هیأت شدیم و به هنگام شام خوردن بدجور حرص بابایمان را در آوردیم. روایت ها حاکی از این است که ما ابتدا یک قاشق نمک از ظرفِ نمک برداشته داخل خورشت مان ریختیم و از آن جا که قیمه را در کاسه های استیل ریخته بودند ما آن را آبگوشت فرض نموده و داخلش نان ریز نمودیم و بابایمان را در این پوزیشن قرار دادیم:""! به گونه ای که پس از بازگشت بابایمان اعلام کردند که زین پس هرگز ما را به هیأت نخواهند برد! این در حالی بود که مادرمان معتقد بودند ما باید چندین روز به هیأت برویم تا آداب و رسوم رفتن به هیأت و شام و نهار خوردن در آن را یاد بگیریم و البته همین طور هم شد و ما روز آخر یک هیأتی کارکشته شده بودیم
پنجشنبه مادر و بابایمان به دنبال کارهای اداری خود در ولایت بودند و ما در منزل آقاجانمان ماندیم و کلی حس حسادت مان به بردیاخان، پسرعموی چهار ماهه مان، را بروز دادیم. از آن جا که خاله فهیمه، مادرِ بردیا خان، مدتی ست سر کار می روند بردیا جان چند ساعتی از روز را در منزل آقاجانمان اوقات می گذراند و توجه زیاد اطرافیان و مِن جمله بابایمان به بردیا مقدمۀ حسادت ورزی ما را فراهم ساخت. این در حالی بود که ما وقتی دیگران به بردیا توجهی نداشتند او را بسیار دوست می داشتیم و وقتی بردیا شروع به گریه می کرد ما بسیار دلسوزی می کردیم و همنوا با بردیا گریۀ جانسوز سر می دادیم
رابطۀ ما با بردیا جان زمانی بهبود یافت که خاله فهیمه جانمان ما را به منزل خود بردند و ما اسباب بازی های بردیا را افتتاح نمودیم و با این ترفندِ مادرمان که عنوان می نمودند بردیا با ما دوست است و به همین دلیل اسباب بازی هایش را به ما داده است، بسیار بردیا دوست شدیم و دیگر هیچ حسادتی نسبت به بردیا بروز ندادیم و حتی وقتی مادرمان بردیا را بغل نمودند هیچ عکس العملی از خود نشان ندادیم و این روزها بعد از این که خیل عظیم دوستان مان در ولایت را نام می بریم و عنوان می کنیم که آن ها را دوست داریم یکی از دوستان مان را بردیا می نامیم و می گوییم:" مامانی من بردیاجون و خیلی دوست دارم" و یا" من می خوام برم خونۀ بردیا جون، با قطار آتش نشانی بردیا بازی کنم" و قطار آتش نشانی قطاری بود متعلق به بردیا جان که به علت قرمز بودن رنگش آن را قطار آتش نشانی می نامیدیم! و از آن جا که مادرمان اجازه ندادند قطار آتش نشانی بردیا جان را افتتاح کنیم به محض ورود به تهران ذکرمان این بود:" بابایی برای من قطار آتش نشانی بخر" و عاقبت بابایمان نتوانستند در خواست های ممتد ما را تاب آوردند و پنج شنبه شب ما را به اسباب بازی فروشی بردند و برایمان یک عدد قطار آتش نشانی خریدند! البته این عمل بابایمان آن هم ضربتی به این دلیل بود که رضا پسرعمۀ سه ساله مان، توپ لایتینگ مک کوئینی که از حرم خریده بودیم، را گاز گفته و به چند قسمت نامساوی تقسیم نموده بود و بدین وسیله ما پوزیشنی طلب کارانه اتخاذ نموده بودیم و تا عرصه بر ما تنگ می آمد گازگرفتن توپ مان توسط رضا کوچولو را بهانه می کردیم و نق می زدیم
تصویری از بردیا خان پسر عموی نازنین مان
و این است قطار آتش نشانیِ در حالِ حرکت مان:
و این است حرکت جدیدی که به نظر می رسد از دوستان مان در مهد آموخته ایم و گاهی انجام می دهیم و در حالی که صبح روز حرکت مان به تهران در حال دراز کردنِ لب و لوچه مان به دایی محسن بودیم در قاب گوشی دایی محسن جای گرفتیم:
ما و آیدا دخترِ کوچک ترین خالۀ مادرمان
ما+مصطفی (پسرِ تنها خاله مان)+ آیدا
دایی علی نوزده ساله و بیبی فِیس دوست داشتنی
یگانۀ زیبا، تنها دختر دایی مان
این عکس ها در لحظه های انتظار برای خوردنِ جگری که در حالِ آماده شدن بود، گرفته شد و این هم جگر در حال آماده شدن این جگر از متعلقات گوسفندی بود که باباجانمان هر سال در روز عاشورا قربانی می کنند
و سایر عکس های ما در حرم مطهر امام رضا و نوری که چشمان ما را می آزارد و اخم را میهمان صورت مان می کند
ماشین های ما در حال حرکت بر روی جادۀ فرش های حرم
و اما محرمی های امسال ما از این قرار بود که دایی محسن مان روزهای اول محرم که به پارک جنگلی تلو رفته بودیم گاه و بیگاه نوحه های موجود در گوشی خود را پخش می کردند و رو به ما:" علیرضا سینه بزن!" و ما هم سینه می زدیم و گاهی رو به بابا و مادرمان نیز تذکر می دادیم که آن ها نیز سینه بزنند بعد از چند روز مادرمان نوحۀ "آقامون دلبره!" را دانلود نموده و تا روز دوشنبه که قرار بود به ولایت برویم برایمان پخش می کردند و خود نیز بر خلاف سابق که با آهنگ های شاد حلقه می زدند این بار با همین نوحه ها حلقه می زدند() که موجبات تذکر ما را فراهم نمود که:" مامانی این که آهنگ نیست، آهنگ بذار بعد حلقه بزن!" و حالا این آهنگ طولانی را به خوبی حفظ شده ایم و رو به مادرمان:" مامانی کربلا رو بذار" و خودمان هم با آهنگ می خوانیم و آن قدر دوست داشتنی می گوییم:"ابوفاضل" که مادرمان چندین بار قصد خوردن مان را کرده اند گاهی نیز بی بهانه رو به مادرمان اعلام می کنیم:" مامانی ما میخوایم بریم کربلا"
سفر محرم امسال مان روز یکشنبه به پایان رسید و ما صبح یک شنبه از ولایت به قصد تهران به راه افتادیم و حدود ساعت سه بعدازظهر به منزل رسیدیم.این روزها به دلایلی نامعلوم روزهای ما سریع تر از همیشه به پایان خود می رسید و فرصتی برای پست گذاشتن در وبلاگ مان پیش نیامد شرمندۀ همۀ شما دوستان همیشگی هستیم که این روزها و در نبودِ ما به خانۀ مجازی مان سر زدید
هدیۀ ما به شما که تا پایانِ این پست همراه ما بوده اید سه غذای بسیار خوشمزه که در این روزهای سرد بسیار می چسبد: آش بادمجان، آش گندم، و آش سیرابی در صورت تمایل به پخت هر یک از این آش ها، پس از مطالعۀ دستور پخت های ارائه شده در لینک ها، می توانی پرسشگر تغییراتی که مادرمان در هنگام پخت اعمال کرده اند و به خوشمزه تر شدن این آش ها کمک بسیاری نموده است، نیز باشی