و باز هم می نویسد!
وقتی از مهد به خانه می آیی و زمزمه کنان دعای فرج می خوانی و هنوز یک بند از آن را نخوانده تن صدایت را بالا می بری و می گویی:" علیـــــرضا!" و این علیرضا گفتن نشان دارد از حواسِ پرت تو در مهد و به وقتِ خواندنِ دعای فرج، که خاله را به تذکرت وا می دارد و نوای پایانی ات که با لحنی کودکانه "صلبات(صلوات)" می گویی و مُجدّانه صلوات می فرستی، همۀ خلوصت برای مادرت آن قدر جذاب می شود که او را باز هم به نوشتنِ تمامِ حجم شیرینی ات وا می دارد!
وقتی توپ کوچکت را در یک دست و یک میلۀ پلاستیکی را در دست دیگرت می گیری و در حالی که ژست یک بیس بالیست را اختیار کرده ای رو به مادرت می گویی:" مامانی، تو دروازه بانی!"، او را مصمم می کنی بر نوشتنِ ادامۀ خاطراتت!
وقتی نقاشی می کشی و در دفترت آتش به پا می کنی و آقای آتش نشان و ماشین آتش نشانی را به تصویر می کشی تا آتش را خاموش کنند، سپس شیلنگ آب را هم در نقاشی ات و در مکان مناسب جاسازی می کنی و آنوقت از یک عدد دستمال کاغذی که با آب خیس شده است کمک می گیری و آن قدر بر نقاشی می کشی تا نه تنها تمام رنگ های مربوط به آتش پاک شود بلکه دفترت هم سوراخ شود، در جواب مادرت که از دیدن سوراخ های مختلف برگ های دفتر نقاشی ات متحیر شده است، پاسخ می دهی:" اینجا آتیش گرفته بود آتش نشان سام اومد با شیلنگِ آبش، آتیش و خاموش کرد!"
وقتی ماشین هایت را ردیف می کنی و در تخیّلت صدای گریۀ یکی از ماشین ها را بلند می کنی و با دلسوزی رو به او می گویی:" چی شده، دلت برای مامانت تنگ شده؟! میخوای بری خونه تون؟" دیگر بار شبیه سازی هایی از مهد را پیاده می کنی و مادرت را دل شاد می کنی از ثبت این شبیه سازی ها!
وقتی خودت هم زمان هواپیما می شوی و قطار می شوی و ماشین آتش نشانی می شوی و آمبولانس می شوی و مرتب به جای هر یک از این نقش ها سوال می پرسی و به جای آن دیگری خودت پاسخ می دهی، او افسوس می خورد از این که مدتی ست کودکانه های زیبایت را ننگاشته است!
وقتی به سبک مربی مهدت و با اشارۀ دست "ناس" می خوانی و در این میان رو به مادرت که از حواسِ جمعی برخوردار نیست و بر خلاف همیشه که با تو همنوا "ناس" می خواند، غرق در پروژه های کاری اش شده است؛ فریاد بر می آوری:" مامانی! بخون!" و برای او یادآور می شوی تمام آن تذکرهایی را که خاله در مهد به تو و دوستانت داده است!
وقتی از مهد به خانه می آیی و ماژیک های مادرت را از کیفش خارج کرده شروع به نوشتن می کنی و هم زمان می خوانی آن چه را که در مهد با مربی و دوستانت خوانده ای:" از بــــــــالا به پایــــین، خطِّ فاصله" و ادامه دار می نویسی و تکرار می کنی که:" باید مشقام و بنویسم" کنجکاوری مادرت را بر می انگیزی برای دیدن آن چه نوشته ای و او را بر آن می داری که به ثبت برساند اولین نوشته های زیبایت را!
وقتی به سبک مربی مهدت میله ای پلاستیکی را در دست می گیری و از صفحۀ تلویزیون تخته سیاه می سازی و با اشاره به آن از مادرت می پرسی:" چند تا فصل داریم؟" خودت را در آستانۀ فشرده شدن در آغوشش قرار می دهی و هم چنان مصمم و با جدیت ادامه می دهی :" ماه های فصل بهار چیه؟" و مادرت خود را به اندازۀ 28 سال کوچک می کند و تو را 28 سال بزرگ تر و در کلاس درس تو می نشیند و ماه های فصل های سال را نام می برد و وقتی تو می پرسی:" بهار چی داره؟" موفق پاسخ می دهد:" شکوفه" ولی وقتی از او می پرسی:" تابستون چی داره؟" در امتحان تو مردود می شود و یادش می رود که تابستان "میبه(میوه)" دارد! و در انتها تو شعر "فصل خزون" را می خوانی و تشویق می شوی و مادرت را تشویق می کنی بر ثبت کودکانه هایت!
وقتی دایی محسن ت به خانه می آید و تو ذوق زده، در انتخاب یک بازی دست از پا نمی شناسی و بعد از پرتاب شدن به آسمان و قهقهه زدن و سوار شدن بر پشت او که حرکت شنا می رود، با او در فضای فسقلی خانه توپ بازی می کنی و می آموزی که خانه جای توپ بازی ست و بعد از رفتن دایی محسن مرتب از بابا و مادرت همبازی می خواهی و رو به مادرت:" مامانی الان می ندازم: یک دو سه" و وقتی توپ را داخل باقالی ها می فرستی و اصلا به سمت مادرت پرتاب نمی کنی تُن صدایت را بالا می بری که:" بگیرش، چرا نگرفتیش، قول بده که دفعۀ بعد بگیریش هااااا!!" و مادرت شاد می شود از این که به تازگی آموخته ای خشمت را بدون گریه و مظلوم نمایی بروز دهی و حتی در مهد نیز آموخته ای که از حقت دفاع کنی و زورگو را سر جایش بنشانی و مادرت بسیار دلش می خواهد برای تو که همواره مظلوم بوده ای، این موفقیت بزرگ را به عنوان یک رکورد در زندگی ات به ثبت برساند!
وقتی میلۀ پلاستیکی که به تو شخصیت مربی مهد می دهد را به سبک مربی مهد بر سطل آشغال می کوبی و تکرار می کنی:" مامانی اگه به حرفم گوش نکنی باید از کلاس بری بیرون!" مادرت را به یاد کلاس های درس پنجاه نفرۀ خودش می اندازی که پس از حل هر مسأله و برای شروع مبحث بعدی با کوبیدن ماژیک بر میز دانشجویان را به سکوت وا می دارد و تازه می فهمد که مهم نیست چه شاگردانی و در چه سنی در کلاس درس نشسته اند بلکه نشستن بر صندلی هر کلاسی و در هر مقطعی من جمله مهد کودک یا دانشگاه، آدم را برای زدنِ حرف های نامربوطِ به درس آن هم با صدای بلند، به شدت وسوسه می کند!
وقتی با وجود گذر مدتی از ماه مهر، هنوز نام دوستان جدید را نیاموخته ای و وقتی سخن از کودکانی می گویی که مثلاً خاله را عصبانی کرده است و مادرت نام آن کودک را جویا می شود پاسخ می دهی:" اون سیاهه با اون سبزه!" و منظورت دو کودک با لباس هایی به این رنگ ها است و مادرت بی صبرانه به دنبال وقتی ست تا این شیرینی را در دفتر خاطراتت به ثبت برساند!
وقتی برای تسلیت به عمو داود/خاله مرجان که چهل روزی می شود پدر/عموی خود را از دست داده اند و نیز برای عیادت از خواهر خاله مرجان که سه هفته ای می شود، تصادف کرده است، به منزل آن ها می روی و دست بابای خاله مرجان بی اختیار به پشت تو اصابت می کند و تو رو به او که حواسش هم به تو نیست می گویی:" خیلی از دستت ناراحت شدم!" مستلزم چلاندن می شوی و البته ثبت این شیرین زبانی ات
وقتی در خانه چندین بار "هانیه تشکری" نامی را در بازی هایت جای می دهی و مادرت کنجکاوانه شیطنت می کند و از تو می پرسد:" با هانیه تشکری دوستی؟" و تو با گره زدنِ اخم هایت در هم دیگر، پاسخ می دهی:" نه! من فقط آقاها رو دوست دارم!" و با این که مادرت دهانش از تعجب باز می ماند که چه کسی تو را آموخته است که باید آقاها را دوست داشته باشی و نه خانم ها را، دیگر بار می پرسد:" یاسمین رو دوست داری؟" و تو با اطمینان پاسخ می دهی :" آره!" و خیال مادرت راحت می شود از این که کسی زن گریزی را در مخیّله ات فرو نکرده است! و با خود می اندیشد که لابد میانۀ خوبی با هانیه تشکری نداری که با او دوست نیستی، و بسیار دوست می دارد قهر و آشتی های کودکانۀ تو را!
وقتی هر روز از کنار کلاس بچه های پیش دبستانی با لباس فرم یاسی رنگ می گذری و به مهد می روی آرزویت زود بزرگ تر شدن است و رو به مادرت:" مامانی من میخوام برم پیش دبستانی! میخوام لباس فرم بپوشم!" و مادرت می گوید:" ان شاء اله" و به امید روزهایی می نشیند که تو به پیش دبستانی بروی و او باز هم بنگارد کودکانه هایت را!
وقتی هر روز کتاب هایت را به نزد مادرت می آوری و از او می خواهی برایت بخواند و در گذر خواندن هر متن کلماتی را که برایت جذاب است نشانه می روی و رو به مادرت:" مامانی کجا نوشته حرکت/ سامان/ لباس/ دندان/ سیاه/،...." و یا رو به مادرت و با اشاره به کلماتی که می شناسی، می گویی:" اون جا نوشته: می شود/ خانه سازی/ جوراب/ هواپیما و ...." و بسیار دلت می خواهد مادرت یکی از نوشته های کتابت را مرتب بخواند و در گذر این خواندن تو مرتب کلمات جدید می آموزی و آن نوشته متنی است که تو دوست می داری و رو به مادرت:" مامانی مصطفی احمدی روشن و بخون" چرا که شهید مصطفی پسری هم نام تو دارد و تو از خواندن نام علیرضا در آن متن لبریز از شوق می شوی!
خواندنِ کلمات، به کلمات داخل کتاب ها محدود نمی شود و شوق آموختن تو را به خواندن عبارات روی شیشۀ مغازه ها در مسیر بازگشت از مهد وا می دارد و آموختن کلمات "فلافل" ، "بستنی"، "شیرینی داغ"، "نان داغ کباب داغ" مادر بینوایت را بدجور کلافه کرده است چرا که به محض خواندن این کلمات مخصوصاً در نور قرمز شب هنگامِ آن ها، آن ها را طلب می کنی و کسی را یارای آن نیست به تو بیاموزد که خوردن بستنی قبل از خوردن کباب داغ اشتهایت را نابود می کند و یا خریدن فلافل به صورت یک روز در میان و در مسیر بازگشت از مهد جایز نیست؛ و در نتیجه تو آزاد هستی به خوردن و ذوق سرشارت از آموختن! و مادرت خدا را شکر می کند که "تعمیر دیفرانسیل/ خشک شویی/ آرایش و پیرایش/ مسکن/ و ..." خوردنی نیستند!
وقتی مادرت از محل کارش برای ویزیت سه ماهه، مستقیم به مطب دکتر می رود و پدرت تو را از مهد به خانه می آورد و برایت چلو کباب می خرد تو به عشق آن قاشق پلاستیکی و سفید رنگِ همراه با غذا، تمام غذا را می خوری و حتی چند روز بعد هم از همان غذا و البته در معیت همان قاشق پلاستیکی سفید طلب می کنی
وقتی زمستان با شب های کـــــــــــشدار خود فرا می رسد و شام را ساعت هفت شب و میوه را ساعت نه شب می خوری و باقی شب را در بیداری و بیکاری به سر می بری، به اتفاق پدرت لپ تاپ به دست می شوی و پای کنسرت های آقای ابی در اینترنت می نشینی و تو از تلفن همراه پدر و مادرت به عنوان میکروفن استفاده می کنی و با نوایی کودکانه با آقای ابی همنوا می شود و هم زمان قِر دار راه می روی و پدر و مادرت را نیز وادار به همنوایی می کنی! ولی وقتی مادرت به دلیل جبر روزگار و تکمیل امورات یک طرح پژوهشی از گروه کنسرت انصراف می دهد تو رو به او:" با تو ئَهنَم(قهرم)! دیگه برات آباز نمی خونم!" و منت کشی های مادرت در زمینۀ آواز خوانی ات بی نتیجه می ماند، و او آرزو می کند کاش کارهایش به زودی به پایان برسد و پای آواز خوانی ات بنشیند و این روزهایت را به ثبت برساند!
وقتی مادرت از فروشگاه برایت لیوانِ یک بار مصرف، می خرد و تو هنوز از مهد نرسیده تمام توانت را برای برج سازی با آن ها به کار می گیری و رو به مادرت:" برج آزادی رو ساختم" و خودت را در آستانۀ مچاله شدن قرار می دهی، او برای ثبت برج آزادیِ ساخت تو، لحظه شماری می کند!
روزی که در ویترین اسباب بازی فروشی یک تلفن قرمز می بینی و به واسطۀ قرمز بودنش آن را تلفن آتش نشانی می نامی رو به مادرت:" مامانی ئول (قول) بده وقتی تولدم باشه، تلفن آتش نشانی برام بخری!" (البته که از دیدگاه تو، تولدت هزاران بار در سال است!) و شب هنگام وقتی به فروشگاه می روی و یک قطار با رنگ سفید می بینی و یکی از آن را برای خودت و دیگری را برای یاسمین جانت هدیه می خری مادرت تمام سخاوتت را دوست می دارد! سخاوتی که به همین جا ختم نمی شود و وقتی روز بعد مادرت دو باتری می خرد و تو یکی از آن ها را در قطارت جاسازی می کنی بلافاصله آن یکی باتری را از مادرت پس می گیری که :" این باتری برای قطار یاسمین جونه!" و مادرت حظ می برد قناعتی را که چند ساعت بعد از خرید قطار سفید، معروف به قطار سیندرلا و پس از پنج دقیقه ای که سکوت کرده و تفکر کرده ای آشکار می کنی و رو به او می گویی:" مامانی من دیگه قطار خریدم، تلفن آتش نشانی نمی خوام!" و او را مصمم می کنی بر ثبت سخاوت ها و قناعت هایت!
وقتی روزی هزار بار از مادرت درخواست می کنی که برایت بازی های چهار راهی انجام دهد و بنا به قانون چهارم نیوتن درخواست های تو درست وقتی مادرت کار بسیار مهمی دارد یا در حال انجام پروژه ای تمرکز لازم است، صدچندان می شود؛ او یا باید با چوب های جمع شده از نبات های خورده شده برایت چهار راه هایی با عرض متفاوت برای عبور اتوبوس و آتش نشانی و آمبولانس و ماتر و مک کوئین بسازد و یا باید نقش یک چهار راه را بر دفترت ثبت کند و به درخواست های ادامه دار تو چراغ راهنمایی و تریلی و مک کوئین و مک و سپس در ادامه ابر و خورشید و باران و کوه هم بکشد! چیزهایی که خودت هم در کشیدنش حرفه ای هستی ولی هدفت فقط توجه گرفتن از مادرت و عدم توجه او به کارهای خودش که حکم هووی تو را دارد، می باشد! و در همان هنگام که بر سر چهار راه خود نشسته ای از زبان مک کوئین ندا می دهی:" ماتر! ماتر!" و از قول ماتر پاسخ می دهی:" جان! چی می گی مک کوئین؟!"
و تو نیز مانند کودکان دهۀ شصت که با وجود خورشید در آسمانِ نقاشی هایشان، خانۀ نقاشی شان نیز گرم بود و همواره دود از دودکش خانه بر می خاست، با اختلاف سه دهه باز هم به همان سبک نقاشی می کشی و مادرت آرزو می کند که خانه ات همیشه و در همه حال، همواره گرم باشددر نتیجه مادرت باید در صفحۀ پر شدۀ کاغذ و در کنار چهار راهی که کشیده است حتما خانۀ مادرجانت را نیز در معیت دودکش و آنتن بکشد و حتما هم زمان باید یک هواپیما و یک هلیکوپتر در آسمان حاضر باشند تا تو راضی شوی و چند لحظه دست از سرش برداری و به امورات خودت مشغول باشی!
وقتی دایی محسن ت قصد نماز می کند و تو خیلی زودتر از او دستان و صورتت را خیس می کنی و به شیوۀ خودت وضو می گیری و تا او وضو بگیرد دو سجاده را به شیوۀ خودت و رو به قبلۀ خودت باز می کنی و با اشاره به آن ها رو به مادرت:" این سجادۀ منه، اینم سجادۀ دایی محسنم، تو اجازه نداری روی اینا نماز بخونی!" و پس از تغییر جهت قبله توسط دایی محسنت به نماز می ایستی و بسیار هم جدی هستی و از ترس آن که مبادا نماز جماعتت به هم بخورد وقتی به سجده می روی زیرِ چشمی دایی محسنت را می پایی که مبادا سر از سجده بردارد و تو در سجده جا بمانی و مادرت رندانه از پوزیشن تو عکس می اندازد و زیر لب زمزمه می کند که حیف است این صحنه ها به ثبت نرسد!
گاهی نوای کربلایی را به سبکی که در مهد آموخته ای در خانه پیاده می کنی و در حالی که یک ماژیک را به عنوان طبل انتخاب کرده ای، با دو ماژیک دیگر بر آن می کوبی و به حساب خودت طبل می زنی و "حسین، حسین، حسـین..." می گویی! سپس میلۀ پلاستیک معروفی را که همواره با آن خانم مربی می شوی به مادرت می دهی و رو به او می گویی:" بیا بزن، این جا کربلاست!" و خودت شروع به نواختن و نیز گفتن "حسین، حسین، حسـین..." می کنی! آن وقت است که مادرت پس از چند دقیقه فرود آوردن میلۀ پلاستیکی بر میز به فکر عکس گرفتن از پوزیشن کربلایی ات و ثبت آن در خانۀ مجازی ات می افتد!...
و آن رنگ های روی صورت ارتباطی به پوزیشن کربلایی ندارد و زمانی طراحی شده است که تو با فاصله های زمانی مختلف به مادرت رجوع کرده و از او می خواسته ای که پیشی/ هواپیما/ و فراتر از آن( باز لایتییر) باشی و پرواز کنی!
و امروز درست سه سال است که این خانه به ثبت 519 پست از کودکانه های زیبا و شیرین تو اختصاص یافته است و مبارک بادت این همه خاطرات زیبا و دوست داشتنی که همراه تو در تمام لحظات زندگی ات خواهد بود!
و او باز هم خواهد نوشت!
تولد دو سالگی شیرین کاری های علیرضا
و بسیار دلمان می خواهد به سبک تولد دو سالگی وبلاگ مان، خوانندگان ناشناس و خاموش+ دوستان قدیمی که هنوز هم هستند و این روزها به صورت خاموش شیرین کاری های علیرضا و مادرانه های الهام را می خوانند+ فامیل های نسبی و سببی که به ما سر می زنند، با گذاشتن لااقل یک شکلک ما را از حضور خود در خانۀ مجازی مان آگاه و شرمندۀ محبت و لطف خود کنند