علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

و باز هم می نویسد!

1394/8/28 13:11
نویسنده : الهام
1,163 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی از مهد به خانه می آیی و زمزمه کنان دعای فرج می خوانی و هنوز یک بند از آن را نخوانده تن صدایت را بالا می بری و می گویی:" علیـــــرضا!" و این علیرضا گفتن نشان دارد از حواسِ پرت تو در مهد و به وقتِ خواندنِ دعای فرج، که خاله را به تذکرت وا می دارد و نوای پایانی ات که با لحنی کودکانه "صلبات(صلوات)" می گویی و مُجدّانه صلوات می فرستی، همۀ خلوصت برای مادرت آن قدر جذاب می شود که او را باز هم به نوشتنِ تمامِ حجم شیرینی ات وا می داردبغل!

وقتی توپ کوچکت را در یک دست و یک میلۀ پلاستیکی را در دست دیگرت می گیری و در حالی که ژست یک بیس بالیست را اختیار کرده ای رو به مادرت می گویی:" مامانی، تو دروازه بانی!"، او را مصمم می کنی بر نوشتنِ ادامۀ خاطراتتزیبا!

وقتی نقاشی می کشی و در دفترت آتش به پا می کنی و آقای آتش نشان و ماشین آتش نشانی را به تصویر می کشی تا آتش را خاموش کنند، سپس شیلنگ آب را هم در نقاشی ات و در مکان مناسب جاسازی می کنی و آنوقت  از یک عدد دستمال کاغذی که با آب خیس شده است کمک می گیری و آن قدر بر نقاشی می کشی تا نه تنها تمام رنگ های مربوط به آتش پاک شود بلکه دفترت هم سوراخ شود، در جواب مادرت که از دیدن سوراخ های مختلف برگ های دفتر نقاشی ات متحیر شده است، پاسخ می دهی:" اینجا آتیش گرفته بود آتش نشان سام اومد با شیلنگِ آبش، آتیش و خاموش کرد!گیج"

وقتی ماشین هایت را ردیف می کنی و در تخیّلت صدای گریۀ یکی از ماشین ها را بلند می کنی و با دلسوزی رو به او می گویی:" چی شده، دلت برای مامانت تنگ شده؟! میخوای بری خونه تون؟فرشته" دیگر بار شبیه سازی هایی از مهد را پیاده می کنی و مادرت را دل شاد می کنی از ثبت این شبیه سازی ها!

وقتی خودت هم زمان هواپیما می شوی و قطار می شوی و ماشین آتش نشانی می شوی و آمبولانس می شوی و مرتب به جای هر یک از این نقش ها سوال می پرسی و به جای آن دیگری خودت پاسخ می دهی، او افسوس می خورد از این که مدتی ست کودکانه های زیبایت را ننگاشته استخجالت!

وقتی به سبک مربی مهدت و با اشارۀ دست "ناس" می خوانی و در این میان رو به مادرت که از حواسِ جمعی برخوردار نیست و بر خلاف همیشه که با تو همنوا "ناس" می خواند، غرق در پروژه های کاری اش شده است؛ فریاد بر می آوری:" مامانی! بخون!" و برای او یادآور می شوی تمام آن تذکرهایی را که خاله در مهد به تو و دوستانت داده است!عینک

وقتی از مهد به خانه می آیی و ماژیک های مادرت را از کیفش خارج کرده شروع به نوشتن می کنی و هم زمان می خوانی آن چه را که در مهد با مربی و دوستانت خوانده ای:" از بــــــــالا به پایــــین، خطِّ فاصله" و ادامه دار می نویسی و تکرار می کنی که:" باید مشقام و بنویسمدرسخوان" کنجکاوری مادرت را بر می انگیزی برای دیدن آن چه نوشته ای و او را بر آن می داری که به ثبت برساند اولین نوشته های زیبایت را!

وقتی به سبک مربی مهدت میله ای پلاستیکی را در دست می گیری و از صفحۀ تلویزیون تخته سیاه می سازی و با اشاره به آن از مادرت می پرسی:" چند تا فصل داریم؟" خودت را در آستانۀ فشرده شدن در آغوشش قرار می دهیبغل و هم چنان مصمم و با جدیت ادامه می دهی :" ماه های فصل بهار چیه؟" و مادرت خود را به اندازۀ 28 سال کوچک می کند و تو را 28 سال بزرگ تر و در کلاس درس تو می نشیند و ماه های فصل های سال را نام می برد و وقتی تو می پرسی:" بهار چی داره؟" موفق پاسخ می دهد:" شکوفه" ولی وقتی از او می پرسی:" تابستون چی داره؟"  در امتحان تو مردود می شود و یادش می رود که تابستان "میبه(میوه)" دارد! و در انتها تو شعر "فصل خزون" را می خوانی و تشویق می شوی و مادرت را تشویق می کنی بر ثبت کودکانه هایتتشویق!

وقتی دایی محسن ت به خانه می آید و تو ذوق زده، در انتخاب یک بازی دست از پا نمی شناسی و بعد از پرتاب شدن به آسمان و قهقهه زدن و سوار شدن بر پشت او که حرکت شنا می رود، با او در فضای فسقلی خانه توپ بازی می کنی و می آموزی که خانه جای توپ بازی ست و بعد از رفتن دایی محسن مرتب از بابا و مادرت همبازی می خواهی و رو به مادرت:" مامانی الان می ندازم: یک دو سه" و وقتی توپ را داخل باقالی ها می فرستی و اصلا به سمت مادرت پرتاب نمی کنی تُن صدایت را بالا می بری که:" بگیرش، چرا نگرفتیش، قول بده که دفعۀ بعد بگیریش هااااا!!" و مادرت شاد می شود از این که به تازگی آموخته ای خشمت را بدون گریه و مظلوم نمایی بروز دهی و حتی در مهد نیز آموخته ای که از حقت دفاع کنی و زورگو را سر جایش بنشانی و مادرت بسیار دلش می خواهد برای تو که همواره مظلوم بوده ای، این موفقیت بزرگ را به عنوان یک رکورد در زندگی ات به ثبت برساندقوی!

وقتی میلۀ پلاستیکی که به تو شخصیت مربی مهد می دهد را به سبک مربی مهد بر سطل آشغال می کوبی و تکرار می کنی:" مامانی اگه به حرفم گوش نکنی باید از کلاس بری بیرون!عصبانی"  مادرت را به یاد کلاس های درس پنجاه نفرۀ خودش می اندازی که پس از حل هر مسأله و برای شروع مبحث بعدی با کوبیدن ماژیک بر میز دانشجویان را به سکوت وا می دارد و تازه می فهمد که مهم نیست چه شاگردانی و در چه سنی در کلاس درس نشسته اند بلکه نشستن بر صندلی هر کلاسی و در هر مقطعی من جمله مهد کودک یا دانشگاه، آدم را برای زدنِ حرف های نامربوطِ به درس آن هم با صدای بلند، به شدت وسوسه می کندشیطان

وقتی با وجود گذر مدتی از ماه مهر، هنوز نام دوستان جدید را نیاموخته ای و وقتی سخن از کودکانی می گویی که مثلاً خاله را عصبانی کرده است و مادرت نام آن کودک را جویا می شود پاسخ می دهی:" اون سیاهه با اون سبزه!فرشته" و منظورت دو کودک با لباس هایی به این رنگ ها است و مادرت بی صبرانه به دنبال وقتی ست تا این شیرینی را در  دفتر خاطراتت به ثبت برساندعینک!

وقتی برای تسلیت به عمو داود/خاله مرجان که چهل روزی می شود پدر/عموی خود را از دست داده اند و نیز برای عیادت از خواهر خاله مرجان که سه هفته ای می شود، تصادف کرده است، به منزل آن ها می روی و دست بابای خاله مرجان بی اختیار به پشت تو اصابت می کند و تو رو به او که حواسش هم به تو نیست می گویی:" خیلی از دستت ناراحت شدم!" مستلزم چلاندن می شوی و البته ثبت این شیرین زبانی اتبوس

وقتی در خانه چندین بار "هانیه تشکری" نامی را در بازی هایت جای می دهی و مادرت کنجکاوانه شیطنت می کند و از تو می پرسد:" با هانیه تشکری دوستی؟" و تو با گره زدنِ اخم هایت در هم دیگر، پاسخ می دهی:" نه! من فقط آقاها رو دوست دارم!" و با این که مادرت دهانش از تعجب باز می ماند که چه کسی تو را آموخته است که باید آقاها را دوست داشته باشی و نه خانم ها را، دیگر بار می پرسد:" یاسمین رو دوست داری؟" و تو با اطمینان پاسخ می دهی :" آره!" و خیال مادرت راحت می شود از این که کسی زن گریزی را در مخیّله ات فرو نکرده است! و با خود می اندیشد که لابد میانۀ خوبی با هانیه تشکری نداری که با او دوست نیستی، و بسیار دوست می دارد قهر و آشتی های کودکانۀ تو رافرشته!

وقتی هر روز از کنار کلاس بچه های پیش دبستانی با لباس فرم یاسی رنگ می گذری و به مهد می روی آرزویت زود بزرگ تر شدن است و رو به مادرت:" مامانی من میخوام برم پیش دبستانی! میخوام لباس فرم بپوشم!" و مادرت می گوید:" ان شاء اله" و به امید روزهایی می نشیند که تو به پیش دبستانی بروی و او باز هم بنگارد کودکانه هایت رامتنظر!

وقتی هر روز کتاب هایت را به نزد مادرت می آوری و از او می خواهی برایت بخواند و در گذر خواندن هر متن کلماتی را که برایت جذاب است نشانه می روی و رو به مادرت:" مامانی کجا نوشته حرکت/ سامان/ لباس/ دندان/ سیاه/،...." و یا رو به مادرت و با اشاره به کلماتی که می شناسی، می گویی:" اون جا نوشته: می شود/ خانه سازی/ جوراب/ هواپیما و ...." و بسیار دلت می خواهد مادرت یکی از نوشته های کتابت را مرتب بخواند و در گذر این خواندن تو مرتب کلمات جدید می آموزی و آن نوشته متنی است که تو دوست می داری و رو به مادرت:" مامانی مصطفی احمدی روشن و بخون" چرا که شهید مصطفی پسری هم نام تو دارد و تو از خواندن نام علیرضا در آن متن لبریز از شوق می شویآرام!

خواندنِ کلمات، به کلمات داخل کتاب ها محدود نمی شود و شوق آموختن تو را به خواندن عبارات روی شیشۀ مغازه ها در مسیر بازگشت از مهد وا می دارد و آموختن کلمات "فلافل" ، "بستنی"، "شیرینی داغ"، "نان داغ کباب داغ" مادر بینوایت را بدجور کلافه کرده است چرا که به محض خواندن این کلمات مخصوصاً در نور قرمز شب هنگامِ آن ها، آن ها را طلب می کنی و کسی را یارای آن نیست به تو بیاموزد که خوردن بستنی قبل از خوردن کباب داغ اشتهایت را نابود می کند و یا خریدن فلافل به صورت یک روز در میان و در مسیر بازگشت از مهد جایز نیستکچل؛ و در نتیجه تو آزاد هستی به خوردن و ذوق سرشارت از آموختن! و مادرت خدا را شکر می کند که "تعمیر دیفرانسیل/ خشک شویی/ آرایش و پیرایش/ مسکن/ و ..." خوردنی نیستندخندونک!

وقتی مادرت از محل کارش برای ویزیت سه ماهه، مستقیم به مطب دکتر می رود و پدرت تو را از مهد به خانه می آورد و برایت چلو کباب می خرد تو به عشق آن قاشق پلاستیکی و سفید رنگِ همراه با غذا، تمام غذا را می خوری و حتی چند روز بعد هم از همان غذا و البته در معیت همان قاشق پلاستیکی سفید طلب می کنیدرسخوان

وقتی زمستان با شب های کـــــــــــشدار خود فرا می رسد و شام را ساعت هفت شب و میوه را ساعت نه شب می خوری و باقی شب را در بیداری و بیکاری به سر می بری، به اتفاق پدرت لپ تاپ به دست می شوی و پای کنسرت های آقای ابی در اینترنت می نشینی و تو از تلفن همراه پدر و مادرت به عنوان میکروفن استفاده می کنی و با نوایی کودکانه با آقای ابی همنوا می شود و هم زمان قِر دار راه می روی و پدر و مادرت را نیز وادار به همنوایی می کنیبغل! ولی وقتی مادرت به دلیل جبر روزگار و تکمیل امورات یک طرح پژوهشی از گروه کنسرت انصراف می دهد تو رو به او:" با تو ئَهنَم(قهرم)! دیگه برات آباز نمی خونمقهر!" و منت کشی های مادرت در زمینۀ آواز خوانی ات بی نتیجه می ماند، و او آرزو می کند کاش کارهایش به زودی به پایان برسد و پای آواز خوانی ات بنشیند و این روزهایت را به ثبت برساندراضی!

وقتی مادرت از فروشگاه برایت لیوانِ یک بار مصرف، می خرد و تو هنوز از مهد نرسیده تمام توانت را برای برج سازی با آن ها به کار می گیری و رو به مادرت:" برج آزادی رو ساختم" و خودت را در آستانۀ مچاله شدن قرار می دهی، او برای ثبت برج آزادیِ ساخت تو، لحظه شماری می کند!

روزی که در ویترین اسباب بازی فروشی یک تلفن قرمز می بینی و به واسطۀ قرمز بودنش آن را تلفن آتش نشانی می نامی رو به مادرت:" مامانی ئول (قول) بده وقتی تولدم باشه، تلفن آتش نشانی برام بخری!" (البته که از دیدگاه تو، تولدت هزاران بار در سال است!) و شب هنگام وقتی به فروشگاه می روی و یک قطار با رنگ سفید می بینی و یکی از آن را برای خودت و دیگری را برای یاسمین جانت هدیه می خری مادرت تمام سخاوتت را دوست می داردزیبا! سخاوتی که به همین جا ختم نمی شود و وقتی روز بعد مادرت دو باتری می خرد و تو یکی از آن ها را در قطارت جاسازی می کنی بلافاصله آن یکی باتری را از مادرت پس می گیری که :" این باتری برای قطار یاسمین جونه!فرشته" و مادرت حظ می برد قناعتی را که چند ساعت بعد از خرید قطار سفید، معروف به قطار سیندرلا و پس از پنج دقیقه ای که سکوت کرده و تفکر کرده ای آشکار می کنی و رو به او می گویی:" مامانی من دیگه قطار خریدم، تلفن آتش نشانی نمی خوام!بغل" و او را مصمم می کنی بر ثبت سخاوت ها و قناعت هایت!

وقتی روزی هزار بار از مادرت درخواست می کنی که برایت بازی های چهار راهی انجام دهد و بنا به قانون چهارم نیوتن درخواست های تو درست وقتی مادرت کار بسیار مهمی دارد یا در حال انجام پروژه ای تمرکز لازم است، صدچندان می شود؛ او یا باید با چوب های جمع شده از نبات های خورده شده برایت چهار راه هایی با عرض متفاوت برای عبور اتوبوس و آتش نشانی و آمبولانس و ماتر و مک کوئین بسازد و یا باید نقش یک چهار راه را بر دفترت ثبت کند و به درخواست های ادامه دار تو چراغ راهنمایی و تریلی و مک کوئین و مک و سپس در ادامه ابر و خورشید و باران و کوه هم بکشد! چیزهایی که خودت هم در کشیدنش حرفه ای هستی ولی هدفت فقط توجه گرفتن از مادرت و عدم توجه او به کارهای خودش که حکم هووی تو را دارد، می باشد! و در همان هنگام که بر سر چهار راه خود نشسته ای از زبان مک کوئین ندا می دهی:" ماتر! ماتر!" و از قول ماتر پاسخ می دهی:" جان! چی می گی مک کوئین؟!"خندونک

و تو نیز مانند کودکان دهۀ شصت که با وجود خورشید در آسمانِ نقاشی هایشان، خانۀ نقاشی شان نیز گرم بود و همواره دود از دودکش خانه بر می خاست، با اختلاف سه دهه باز هم به همان سبک نقاشی می کشی و مادرت آرزو می کند که خانه ات همیشه و در همه حال، همواره گرم باشدمحبتدر نتیجه مادرت باید در صفحۀ پر شدۀ کاغذ و در کنار چهار راهی که کشیده است حتما خانۀ مادرجانت را نیز در معیت دودکش و آنتن بکشد و حتما هم زمان باید یک هواپیما و یک هلیکوپتر در آسمان حاضر باشند تا تو راضی شوی و چند لحظه دست از سرش برداری و به امورات خودت مشغول باشیزیبا!

وقتی دایی محسن ت قصد نماز می کند و تو خیلی زودتر از او دستان و صورتت را خیس می کنی و به شیوۀ خودت وضو می گیری و تا او وضو بگیرد دو سجاده را به شیوۀ خودت و رو به قبلۀ خودت باز می کنی و با اشاره به آن ها رو به مادرت:" این سجادۀ منه، اینم سجادۀ دایی محسنم، تو اجازه نداری روی اینا نماز بخونینه!" و پس از تغییر جهت قبله توسط دایی محسنت به نماز می ایستی و بسیار هم جدی هستی و از ترس آن که مبادا نماز جماعتت به هم بخورد وقتی به سجده می روی زیرِ چشمی دایی محسنت را می پایی که مبادا سر از سجده بردارد و تو در سجده جا بمانیفرشته و مادرت رندانه از پوزیشن تو عکس می اندازد و زیر لب زمزمه می کند که حیف است این صحنه ها به ثبت نرسد!

گاهی نوای کربلایی را به سبکی که در مهد آموخته ای در خانه پیاده می کنی و در حالی که یک ماژیک را به عنوان طبل انتخاب کرده ای، با دو ماژیک دیگر بر آن می کوبی و به حساب خودت طبل می زنی و "حسین، حسین، حسـین..." می گویی! سپس میلۀ پلاستیک معروفی را که همواره با آن خانم مربی می شوی به مادرت می دهی و رو به او می گویی:" بیا بزن، این جا کربلاست!" و خودت شروع به نواختن و نیز گفتن "حسین، حسین، حسـین..." می کنی! آن وقت است که مادرت پس از چند دقیقه فرود آوردن میلۀ پلاستیکی بر میز به فکر عکس گرفتن از پوزیشن کربلایی ات و ثبت آن در خانۀ مجازی ات می افتد!زیبا...

و آن رنگ های روی صورت ارتباطی به پوزیشن کربلایی ندارد و زمانی طراحی شده است که تو با فاصله های زمانی مختلف به مادرت رجوع کرده و از او می خواسته ای که پیشی/ هواپیما/ و فراتر از آن( باز لایتییر) باشی و پرواز کنیعینک!

و امروز درست سه سال است که این خانه به ثبت 519 پست از کودکانه های زیبا و شیرین تو اختصاص یافته است و مبارک بادت این همه خاطرات زیبا و دوست داشتنی که همراه تو در تمام لحظات زندگی ات خواهد بود!

و او باز هم خواهد نوشت!

 

تولد دو سالگی شیرین کاری های علیرضا

 

و بسیار دلمان می خواهد به سبک تولد دو سالگی وبلاگ مان، خوانندگان ناشناس و خاموش+ دوستان قدیمی که هنوز هم هستند و این روزها به صورت خاموش شیرین کاری های علیرضا و مادرانه های الهام را می خوانند+ فامیل های نسبی و سببی که به ما سر می زنند، با گذاشتن لااقل یک شکلک ما را از حضور خود در خانۀ مجازی مان آگاه و شرمندۀ محبت و لطف خود کنندمحبت

پسندها (6)

نظرات (20)

مامان آنیتا
28 آبان 94 15:14
ماشالله چه پسر خلاق و هنرمندی!!
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم از محبت و همراهی تون دوست خوبم شایلین نازنین و زیبا رو ببوسید از طرف من
مامان مریم
28 آبان 94 16:35
سلام الهام جون واااااای که چقدر با این تعریف کردنت دلم خواست علیرضا رو بچلونمحتما از طرف من اینکار رو بکن ماشالله که اینقدر علیرضا باهوشه که همه ی درسها و آموزشهایی مهد رو خوب یاد میگیرد و میاد به شما هم آموزش میده از طرف من حتما ببوسش تولد 3 سالگی وبلاگ تون مبارک باشه
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم لطف داری عزیزمآرمینای نازم رو چلونده و می بوسم دقیقا!ما هم دوباره از نو بزرگ میشیم و می آموزیم فدای محبتت مریم جون، آرمینای نازنین رو می بوسم
مامان آنیتا
29 آبان 94 11:16
راستی الهام جون بازی های که علیرضا انجام میده خودش طراحی میکنه یا این که از خودتون بهش یاد میدید؟؟ منابع معتبری برای این جوری بازی های ذهنی سراغ ندارید؟
الهام
پاسخ
بعضی ها رو تو تصاویر فیلم ها می بینه و بعضی ها رو خودش طراحی می کنه ولی بسیار به ندرت پیش میاد که من براش بازی طراحی کنم ولی علیرضا تو خونه آزاده هر شلوغ کاری، کثیف کاری و به هم ریختگی رو انجام بده و من به ندرت بهش تذکر میدم، این حداقل لطفیه که می تونم بهش بکنمو در کنارش از دور مواظبش باشم و به کارهای خودم رسیدگی کنم اگه تو تلگرام عضو هستید کانال های بازی و خلاقیت داره، تو اینترنت هم سایت های مختلفی هست ولی من چون گوشیم مرتب هنگ می کرد ناچار شدم خودم و علیرضا رو از ایده های خلاقیت کانال های مختلف تلگرام محروم کنم در هر صورت به نظر من مقدمۀ خلاقیت آزاد گذاشتن بچه ها و بی توجهی به بهم ریختگی ها و کثیف کاری های اون هاست
مامان خدیجه
29 آبان 94 22:32
منم اومدم اعلام حضور کنم و بگم همیشه به یادت هستم اگه نظری نمیذارم ببخشید
الهام
پاسخ
فدای محبت تون خدیجه جون، ممنونم که هنوز هم در کنارمون هستید
نیلوفر
30 آبان 94 1:32
به به سلااااام خبر می دادید گوسفند قربونی میکردیییم نبودی خانومی دلمون تنگ شده بود براتون سومین سالگرد وبلاگ نویسیتون مبااااارک ان شاالله جشن سی سالگی
الهام
پاسخ
سلام نیلوفر عزیزم بسیار شرمندهمن تو این مدت درگیر تحویل یک طرح پژوهشی بودم تا به جلسۀ ماهانه برسه برای همین ذهنم درگیر بود و اینجا نیومدم، ببخشید که اومدید و وبلاگ به روز نشده بود ایشالا از این به بعد جبران میشه ممنونم عزیزم ایشالا عمری باشه تا سی سالگی هم می نویسم ممنونم که بازم به ما سر می زنید وجود خوانندگان پرمهری چون شما من و همیشه به نوشتن تشویق می کنه
مونا
30 آبان 94 7:52
سلام الهام جون . تولد وبلاگتون مباااااارک . پستهای زیبات همیشه مستدام باشه . چه روزهای پاییزی زیبایی .... و چه پسر و مادر خلااااااقی . و جه سبک نقاشیهاش که مثل نقاشیهای بچگی خودمونه دلچسبه . واما تعریفهاش از مهد عااااالیه . چه خوبه که شما رو از جریانات مهد مطلع میکنه .... و دعای فرج حافظ و نگهبان خانواده مهربونتون باشه .... آمین. پسرم! دنیای سخاوت مندانه ات که به فکر یاسمن هستی هزاران هزار دنیا ارزش داره. ای کاش ما بزرگترها هم کمی ازت یاد بگیریم...
الهام
پاسخ
سلام مونا جونمممنونم دوست خوبم این نظر لطف شماست عزیزم و البته که من لایقش نیستم بله خیلی خوبه که ناخودآگاه و در جریان زمزمه هاش می فهمم تو مهد چی می گذره در نتیجه ناچار نیستم مستقیم ازش سوال بپرسم ممنونم موناجان دعای فرج نگهبان همۀ کوچولوها و خانواده هاشون باشه این نظر لطف شماست و ممنونم خاله جون
مامانی
30 آبان 94 10:07
سطر سطر جمله به جمله نوشته هاتو درک میکنم همه رو تجربه کردم و خوب میفهمم چی میگی اون دعای فرج وقتی آریا با خودش زمزمه میکنه یا سوره ناس تجربه معلم و شاگردی اسم و فامیل بچه های کلاس اینکه هر روز میخواد بزرگ شه خوندن کتاب و تابلوهای مغازه همه و همه خاطرات مشترکی بود که با تمام وجود حسشون کردم شاید باورت نشه مدتهاست که دارم عین همینارو مینویسم و آماده میکنم برای یه پست جدید تازه چندتا مورد رو هم جا انداخته بودم که الان یادم اومد دارم تقلب میکنم
الهام
پاسخ
چه عالی همه شون تو این سن دغدغه های مشترکی دارند منتظر پست جدیدت هستم تا خاطرات آریا جون و بخونم
مامان مهری
30 آبان 94 12:58
الهام
پاسخ
مامان مهراد
30 آبان 94 13:01
سلام. تولد سه سالگی وبلاگتون مبارک. امیدوارم همیشه پابرجا باشه و چراغش روشن خوندن روزهای شیرین کودکی علیرضا خان نوری برای ما همیشه لذت بخش بوده و هست. من به شخصه خیلی مطالب جدید و آموزنده و خوب رو توی این وبلاگ خوندم.
الهام
پاسخ
سلام مهری جونم ممنونم عزیزم و همین طور خونۀ مجازی شما این نظر لطف شماست دوست خوبمو همین طور خوندن مطالب وبلاگ مهراد جون برای ما بسیار آموزنده ست و ممنونم ازت
مامان مهری
30 آبان 94 13:03
اِه من فکر کنم یه سوتی دادم الهام جون. یه لحظه به هوای تیکه آخر پست که تولد دوسالگی وبلاگ رو یاد آوری کرده بودی تو نظر قبلی هم تولد دوسالگی رو تبریک گفتم. زحمت اصلاحش با شما
الهام
پاسخ
فدای سرت مهری جون، برای منم زیاد پیش میاد اصلاح شد عزیزم
مامان ریحانه
30 آبان 94 19:04
سلام الهام جوووووووووونم تولد سه سالگی وبلاگت مباااااااااااارک چه حس و حالی به علیرضا خان دست میده وقتی بزرگ بشه و این خاطرات زیبا رو که مامان هنرمندش زحمتشو کشیده، بخونه کاش بچگیهای ما هم این نی نی وبلاگ بود تا مادرامون خاطراتمونو ثبت می کردند ولی عمرا فکر نکنم این کارو می کردن با 6 تا بچه ی قد و نیم قد آنقدر که می رسیدن شکممونو سیر کنند و لباسامونو بشورن خیلی بود دیگه نی نی وبلاگ نویسی پیشکش
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جووووووووونم ممنونم دوست خوبم دقیقا همینه حالا من بیشتر فکر می کنم در آینده خوندن این وبلاگ برای خودم هم خیلی لذت بخش باشه، زنده شدن لحظه به لحظۀ روزهای شیرین مون واقعا لذتبخش خواهد بود حق با شماست، مامان های ما که شرایط خیلی سختی داشته اند و هنوز هم دارند دیگه وبلاگ نویسی و خاطره نویسی شون پیشکش
مامان ریحانه
30 آبان 94 19:22
الهام عزیز از عنوان پستت خیلی خوشم اومد یه حس زیبا خودنمایی می کرد یه حس پاک مادرانه و حس زیبایی که به ما هم منتقل شد و اونم اینکه بچه ها دنیایی دارند پر از پاکی و صداقت، هوش و ذکاوت ، در دنیای آنها گذشت و فداکاری بی ریاترین خصلتهاست در دنیای بی غل و غش آنها پروردگار را در هر سو می توان یافت پس قبله ای می سازند به سبک خودشان و رو به سوی آن قبله با زبان کودکانه اشان با خدای خود سخن می گویند آن هم چه نمازی بدون تظاهر و ریا دنیای آنها پر از خلاقیت است برجهایی که اگر چه در ظاهر سست است ولی چون کودکی چهارساله آن را بنا کرده می شود که به اندازه ی بناهای مهندسی ساز به آن اعتماد کرد عشق به بودن در کنارشان و اینکه مادر از اصلی ترین و دوست داشتنی ترین مخاطبانشان است که اگر حواست را جایی دیگر پرت کنی و یا اینکه بالاجبار مجبور باشی به همراهی نکردنشان دل نازکشان می شکند و کودکانه ترین جمله را به زبان می آورند و آن اینکه با تو قهرم و قهری شیرین تر از هر آشتی چون کودکانه است با تمام خصلتهای خوب کودک شیرین زبان و خلاقت آشنا شدیم چون تو نوشتی و ما خواندیم و عشق کردیم با نوشته هایت و چه مانا می ماند تمام این دست نوشته ها برای علیرضای نازم موفق و موید باشی دوست گلم در تمام مراحل زندگی
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست ریحانه جون و یک دنیا ممنونم برای وقتی که به نوشتن این کامنت پر از مهر و بسیار زیبا اختصاص دادی وقتی خواننده های پرمهری چون شما رو در کنارم دارم تا همیشه خواهم نوشت شما و نازنین دوست داشتنی رو می بوسم و باز هم ممنون برای آرزوهای قشنگی که برامون داشتی
مریم مامان آیدین
30 آبان 94 19:24
سلام الهام عزیــــــــــــزم تولد سه سالگی وبلاگت علیرضا جوووونم مباااارک خیلی خیلی بهت تبریک میگم برای نوشتن این همه مادرانه و کودکانه...حتما خوندنش برای علیرضا هم شیرین خواهد بود و خیلی هم لذت بردم از خوندن لحظه لحظه بزرگ شدن پسرکت....یادمه اولین پستی که خوندم اسمش هوآب با... یا همچین چیزی بود....تلفظ علیرضا از هواپیما بود میبینی پسرامون چه زود بزرگ میشن...و چه حسرتی میمونه برامون....اصلا به خاطر تکرار نشدن این همه حسرته که دیگه نمیخوام مامان بشم...یه فرشته دیگه و یه هیجان دیگه از آفرینش و یه عالمه حسرت دیگه....از من که برنمیاد... قطار خوشگل علیرضام مبااارک....من انقدر غرق دنیای آیدین شدم که ریل میبینم هیجان زده میشم قربووون اون برج سازی اش برم من...چه ایده خوبی...محمد هم چند روز پیش یه بسته لیوان پلنگ صورتی آورده بود و من دیدم آیدین دستمالی میکنه جمعش کردم....فکر خوبیه برج سازی باهاش هااا دست نوشته هاش رو قربووون باز خوبه صفحه تلوزیون شما مثل مال ما با این ضربات خط خطی نشده هنوز الهام جونم...براتون زیباترین لحظات رو آرزو میکنم عزیزم...خیلی ببوس علیرضای قشنگم رو
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم ممنونم عزیزم، امیدوارم این طور باشه و این وبلاگ دفتر خاطرات خوبی باشه برای یادآوری با هم بودن هامون بله همین طوره، همین دیروز بود که من دغدغۀ پرستار گرفتن و کولیک علیرضا رو داشتم، امروز وقتی یکی از همکارانم رو با همین دغدغه ها دیدم با خودم فکر کردم که چقدر زود گذشت و بچه هامون چقدر زود بزرگ شدند منم دقیقا مثل شما با دیدن قطارهای پشت ویترین مغازه ها هیجان زده می شم برج سازی با لیوان هم خیلی سرگرم کننده ست و هم به بچه ها تمرکز میده چون مجبورند لیوان ها رو طوری بچینند که نیفته منم از ترس خط خطی شدن تلویزیون اولین بار که علیرضا میله رو زد بهش، یک تختۀ دیگه رو جایگزین کردم فدای محبتت مریم جون، آیدین گلم رو می بوسم
صدف
30 آبان 94 20:42
سلام الهام خانم ماشالااااا به این گل پسر که انقد باهوش و بادقته که کل آموخته های تو مهدشو انقدر قشنگ پیاده میکنه سه سالگی وبلاگتون هم مباررررک . انشالله سالهای سال بهترین و زیباترین خاطرات رو در اینجا ثبت کنید ایشالا جشن تولد 100سالگی وبلاگتون
الهام
پاسخ
سلام صدف جان این نظر لطف شماست عزیزم ممنونم صدف بانو، ایشالا
راضیه
1 آذر 94 12:12
مادرانه هایت رو دوست دارم الهام جان. و علیرضای همیشه دوست داشتنی و کارهای بانمکش را... خوب و شاد باشید الهام جان
الهام
پاسخ
فدای محبتت راضیۀ عزیزم ما هم شما و رها جون و دوست داریم براتون یک دنیا شادی آرزو می کنم رهای عزیزم رو می بوسم
محبوبه مامان ترنم
1 آذر 94 12:47
سلام. مثل همیشه فوق العاده ....
الهام
پاسخ
سلام، مثل همیشه با محبت
زهره مامانی فاطمه
1 آذر 94 14:18
ای جانم تولد وبلاگتون مبارک ایشااله دامادی علیرضا جونمو توش به ثبت برسونی وااااااااای فکرشو بکن الهام جون بیای بنویسی علیرضا امشب داماد میشه از حسش گریم گرفت قربون پسرم برم که دعای فرج رو میخونه شیطنتاشو قربون شیرین زبوناهات رو عشقه عزیزم چه صحنه نابی توی نماز خوندنش به ثبت رسوندی الهی که همیشه تنتتون سالم ولبتون خندون باشه عزیزم
الهام
پاسخ
ممنونم زهره جانم ایشالادرست میگی بزرگ شدن بچه ها ما رو دلتنگ زمانی می کنه که کوچک تر بوده اند ایشالا که بچه هامون عاقبت بخیر بشن فدای محبتت زهره جون منم برای شما یک دنیا شادی و آرامش آرزو می کنم فاطمۀ نازنینم رو می بوسم
فهیمه
2 آذر 94 8:48
سلام به الهام عزیزم و گل پسر شیرین زبون تولد وبلاگتون مبارک عزیزم چقدر گفتن کلمه های اشتباه توسط بچه ها قشنگه و به دل میشینه (صلبات- میبه) آفرین به این همه هوش و استعداد
الهام
پاسخ
سلام به دوست و رفیق قدیمی فهیمه بانو ممنونم دوست خوبم دقیقا همینه مثلا شلبار و افوالفضل فدای محبت تون فهیمه جونم
هدیه
4 آذر 94 23:09
سلام الهام خانم نازنین خوب هستین ؟ حال علیرضایه نازمون چطوره خوبه امیدوارم که همیشه خوش و خرم باشید بعد چند باری که به وبتون سرزدم و دیدم که پست نذاشتین تا بخونم یکم نگرانتون شدم اما با خودم گفتم حتما به کار علمی سرگرم هستید دقیقا مثل خواهرم که مثل شما استاد دانشگاه هستن و کارای علمی و تحقیقاتی انجام می دن شما هم مشغولید برای خودتون و امروز اومدم و دیدم که چه پست قشنگ و دلنشینی نوشتید و قربون اون خلاقیت و کارایی که علیرضا جان کردن که واقعا قابل تحسینه انشالله تنتون سالم باشه و همواره شیرینکاریهایه علیرضا رو بنویسید درضمن منم گاهی وقتا از خواننده های خاموش وبلاگتون میشم و بعد می یام اعلام حضور میکنم و از شما ممنونم که به کلبه درویشی منم سرمی زنید و تولد سه سالگی شیرینکاریهای علیرضا هم مبارک باشه و انشالله سالیان سال این خاطرات به ثبت برسه دوستون دارم و مراقب خودتون باشین
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان یک دنیا ممنونم از محبت تون عزیزم و خیلی سپاس که به یاد من بودید و در نبودم به خونۀ مجازی مون سر زدید در مورد علیرضااین نظر لطف شماست دوست خوبم شما همیشه به من لطف دارید و خوشحالم که دوست خوبی چون شما خوانندۀ نوشته هام هست براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
مامان زینب
7 آذر 94 11:47
سلام الهام جون سه سالگی وبلاگ علیرضا جون رو تبریک میگم ایشالا که همیشه شاد باشید و ثبت کنید این کودکانه های شیرین و لذت بخش رو
الهام
پاسخ
سلام زینب بانو یک دنیا ممنونم عزیزم فدای محیتت، و همین طور شما آیدین گلم رو می بوسم