شیرین تر از عسل!
زمان میوه خوری خانوادگی و علیرضا به طور غیرمنتظره رو به بابا: "تو بابا بزی هستی!" و رو به مامان:" تو مامان بزی هستی!"
مامان: اون وقت تو کی هستی علیرضا؟
علیرضا: من بزغاله هام!!
*****
علیرضا بعد از خروج از حمام با اشاره به دست های چین و چروک خورده اش:" مامانی دستام خراب شده!"
و بعد از نیم ساعت با خوشحالی:" مامانی دستام خوب شد!"
*****
علیرضا: دایی محسن کجا رفت؟
مامان: رفت خونۀ مادرجون!
علیرضا: منم میخوام برم خونۀ مادرجون
بابا: دایی محسن رفته زن بگیره بعد با خانمش بیاد خونۀ ما
علیرضا: منم میخوام زن بگیرم
*****
مامان: این ماشین ها این جا چیکار می کنند؟
علیرضا: یکی از ماشین ها تو دردسر افتاده دارند، ماشین های دیگه همکاری می کنند برای نجاتش!
*****
مامان در حال صحبت با خاله لیلا: علیرضا بیا با یاسمین جون صحبت کن!
علیرضا: الو! ... مامان قطع شد! ...من یاسمینم و می خوام!
*****
بابا: علیرضا چرا تو پذیرایی رو با اسباب بازی هات شلوغ کردی؟! برو تو اتاقت بازی کن!
علیرضا: من نمیرم تو اتاقم بازی کنم، اونجا جاده نداره! (جاده: حاشیۀ کنار فرش ها!)
*****
مامان در حال صحبت با برادرزاده (یگانه): سلام عزیزم، خوبی عمه جون؟
علیرضا با داد و بیداد: نه! نه! تو عمۀ یگانه کوچولو نیستی، من عمۀ یگانه کوچولوام! تو عمۀ آقاجونی!
*****
مامان در حال دیدن تصاویر راهپیمایی اربعین: علیرضا ایشالا ما با همدیگه بریم کربلا!
علیرضا: نه! من نمیام کربلا! آخه دشمنا من و با شمشیر می بُرَند، خونی میشم! (نتیجۀ روایتی نامناسب از واقعۀ کربلا برای ردۀ سنی خردسال و توسط مربی مهد )
*****
بابا در محل کار نهار خورده و به منزل آمده است و علیرضا دیرهنگام مشغول غذاخوردن، رو به بابا: بابایی بیا نهار بخور!
بابا: ممنون پسرم من سیرم، خودت بخور!
علیرضا در پوزیشنی گول زننده: بیا بخور! خیلی خوشمزه ست آاااااا
*****
بر خلاف سال قبل که علیرضاخان روزهای تعطیل هم عازم مهد می شد و هیچ کس را یارای آن نبود که به او بفهماند که مهد تعطیل است، امسال به دلیل سخت گیری مربی و تلاش مربی بر آموزش های غیرضرورری() این است جملۀ هر روز علیرضا پس ار برخاستن از خواب:" مامان امروز کجا نمیریم!"
مامان:" کجا پسرم؟!"
علیرضا:" مامانی امروز کجا بسته ست!؟"
مامان:" آااااهاااااا امروز مهد بسته ست پسرم!"
*****
بعد از خورد و خمیر کردن مداد شمعی ها، مامان:" علیرضا خیلی از دستت ناراحتم، ببین روفرشی رو کثیف کردی!
علیرضا، پس از چند لحظه ای سکوت و تفکر:" مامان، پلّه (نوعی ماشین پلیس!) میخواست مسابقه بده، حواسش نبود افتاد تو مداد شمعی ها، روفرشی کثیف شد!
مامان با زیرکی:" خب حالا که پلّه حواسش و جمع نکرده باید تنبیه بشه! بیارش تا بندازمش سطل آشغال!
علیرضا: نه مامان، خب حواسش نبوده! ببگشید( ببخشید!)
مامان: پلّه از این به بعد باید حواسش و جمع کنه، و الّا تنبیه میشه!
*****
مامان نشسته بر روی فرش و در حال دراز کردنِ پاها، علیرضا رو به مامان: تو جنگل می شینند؟!، هااا؟!
مامان پاها را کنار کشیده و جمع می کند، و دیگر بار علیرضا: تو جاده می شینند؟! هاااا
*****
پس از یک دوره تب و لرز و عفونت، مامان: علیرضا بیا شربتت و بخور!
علیرضا: اون شربت ها اصلا خوشمزه نیستند!
مامان: می دونم خوشمزه نیست ولی اگه نخوری خوب نمی شی پسرم
علیرضا: نه، نه، من فردا شربتم و می خورم!
*****
در حال بازگشت از مهد و با اشاره به آب های گل آلود داخل جوی: مامان این آبا خوشمزه نیستند، پرنده ها نباید این آبا رو بخورند
*****
دایی محسن به همراه همسر از ولایت بازگشته و با یک جعبه شیرینی مورد علاقه علیرضاخان به منزل وارد شده است، علیرضا: دست شما درد نکنه برای من شیرینی خریدید!
و اما چند روز بعد، علیرضا در حال صحبت تلفنی با عروس خانم:" بیاید خونه مون، دایی محسن هم بیاد! شیرینی هامون دیگه تموم شده"
و اما مامان:" لَبوووووووووو"
*****
علیرضا در حال نجواهای کودکانۀ خودش: "بچه های پویایی عزیز، سریال زیبای اندی پندی رو روز بعد ساعت شانزده با هم می بینیم"
و بعد از متوجه شدنِ رفتن زیر ذره بینِ مامان:""
و دیگر اتفاقات مهم آذرماه به روایت تصویر می رود به ادامۀ مطلب، با ما همراه باش
و باز هم زنگ دل نشین نقاشی و نقاشی های منتخب:
و وقتی که مامان مشغول کاری تمرکز لازم است و علیرضا از او می خواهد که نقاشی اجباری بکشد
و وقتی در نزدیکی ریل قطار آتشی برافروخته می شود!
و وقتی آقای کلاه قرمزی به دردسر می افتد و خانه اش آتش می گیرد!
ریل قطار و حرکت پروانه های زیبا روی آن و ماشینی که در آن حوالی آتش گرفته و آتش نشان شیلنگ قرمز در کنار آن گرفته و بر روی آن آب ریخته (یک آب واقعی به کمک دستمال کاغذی روی کاغذ منتقل شده!) و صفحۀ کاغذ در اثر کشیدن دستمال کاغذی خیس بر روی آن پاره شد و روی ماشین سفید شده!(کنار ریل در سمت چپ پایین صفحه)
و ساختۀ زیبای دست توانای پروردگار در قاب دوربین
روزی از همین روزهای آلوده که به سرخه حصار زیبا پناه می بریم، تا اندکی نفس تازه کنیم!
و این شما و این هم توماس دوست داشتنی ما در ژست های مختلف:
و این ما هستیم که به عشق توماس، این چنین ژست می گیریم
و سیزدهم آذرماه و لحظاتی قبل از تولد دایی محسن مان
و شیطنت های ما برای نشستن بین زوجی که قصد گرفتن عکس دو نفره دارند
و حالا که زوجی در کار نیست آرام می گیریم
و اما بازی های وقت نشناسانۀ ما در حمام و طراحی یک کشتی به کمک چوب بستنی و ماشین مان
و اقدام مادرمان در بیرون کشیدن ما از حمام و تعویض لباسمان موثر می افتد، ولی چند روز بعد دیگر بار از غفلت مادرِ نهارپزمان استفاده کرده دیگر بار به حمام رفتیم تا ماشین هایمان دوش بگیرند! و شب هنگام تب کردیم و فردای آن بابایمان را خانه نشین کردیم تا مادرمان سر کار بروند و نیمروز بود که به نزد دکتر رفتیم و جایت خالی شربت بدمزه خوردیم و شب هنگام در جدال با عفونتِ بدنمان، تب و لرز کردیم و خدای را سپاس امروز حالمان بهتر است و وقتی مادرمان عنوان کردند که ما مجاز به بازی در حمام در فصل سرما نیستیم و باید در تابستان در حمام بازی کنیم، این روزها پرسش تمام وقت ما از مادرمان این است:" مامانی، تابستون کی میاد!" و مادرمان گرفتار می مانند و توبه می کنند که دیگر هرگز برای ما زمان هیچ عملی را مشخص نکنند چنان چه قبل تر ها هم در وبلاگ مان دیده ای چگونه مادرمان گرفتار شدند در تعیین زمانِ آمدن عید!
این روزها مادرمان در تب و تاب کارهای پژوهشی و ارتقا هستند و به ندرت وقتی برای ارسال پست در وبلاگ مان می ماند و این پست بعد از گذشت دو هفته عاقبت تکمیل می شود، عذر مادرمان را از دیر سر زدن به وبلاگ خود پذیرا باشید و سپاس از اینکه نگاهت را به ما هدیه کردی رفیق