علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ما و رفقای شفیق مان D;

1394/10/28 10:52
نویسنده : الهام
1,454 بازدید
اشتراک گذاری

ابتدا چند مقوله از شیرینی هایمان را داشته باشیدخوشمزه:

از عبارات بسیار کاربردی این روزهایمان عبارت مقدس "من سیب زنیمی میخوام" و یا "خواهش می کنم برای من سیب زنیمی درست کن" است که به واسطۀ خوردن سیب زمینی سرخ شده آن هم حداقل یک میان وعده در روز، صورت مان به میزان قابل توجهی پف دار شده است، طوری که همسر دایی محسن مان بعد از گذر یک هفته از آخرین دیدار به وضوح پف صورت مان را تشخیص دادندزیبا و ما همۀ آن اشتهای نداشته طی روزهایی که در ولایت به سر می بردیم و به وقت شام و نهار سرمان به بازی گرم بود را یک جا و در هفتۀ آغاز ورود مان به منزل جبران نمودیم و اشتهای وافرمان به خوردن و اعلام مکرر جملۀ " مامانی، من یه چیزی میخوام که بخورم" مادرمان که این روزها همۀ علائم و حتی تکان خوردن برگ درخت را شبیه به علائم پرکاری تیروئید می بینند(چشمک) را بر آن داشت که ما را به آزمایشگاه ببرند و بازوی نازنین مان را طعمۀ سرنگی کنند که خون مان را بدجور مکیده استقهر! لازم به ذکر است که ما بسیار آقا می نمودیم و اصلا به روی مبارک نیاوردیم که دارد از رگ ما خون می رود داخل سرنگراضی و فی الواقع شما که غریبه نیستی رفیق، ناآگاهی ما از بلایی که قرار است بر سرمان بیاید و تعریف و تمجید وافری که مادرمان بروز دادند به ما روی آن را نداد که آه و ناله کنیم و تا به خودمان آمدیم دیدیم کار تمام شده است! ضمن این که مادرمان بعد از دردی که متحمل شدیم با ما همدردی می نمودند و حرف ما که " آمپول خیلی ترس داره، من خیلی از آمپول می ترسمخطا" را تایید نموده و با ما ابراز همدردی  می نمودند که ایشان نیز از آمپول می ترسند ولی چون چاره ای ندارند و برای سلامتی لازم است، پس دردش را تحمل می کنند. بعـــــــــــــله، شما هم اگر مادرت مرتب  تکرار می کرد که شما آنقدر شجاع بوده اید که در برابر آمپولی که از آن می ترسیده اید، ایستاده اید شک نکن که آه و ناله در کارت نبود رفیق!خندونک

و خدای را سپاس جواب آزمایش تیروئیدمان منفی بودآرام

------------------------------------------------------------------------

از آخرین باری که برای همراه کردن مادرمان با خود و رفتن به ولایت به دانشگاه رفتیم، هر روزه ذکرمان این بود:" من میخوام برم دانشگاه!" و وقتی در ولایت کسی از ما جویا می شد که:" علیرضا میری مهد؟!" ما با قاطعیت پاسخ می دادیم:" نه من دیگه نمیرم مهد، میخوام برم دانشگاه!عینک"

ماجرای دانشگاه رفتن مان به همین جا ختم نشد و وقتی پس از بازگشت از ولایت به منزل عمو داود رفته بودیم بعد از پاسخ خاله مرجان در زمینه مهد رفتن با قاطعیت پاسخ دادیم:" من مهد نمیرم! باید برم دانشگاه!عینک" و در نتیجه مادرمان توضیح دادند که :" بچه ها اول باید برن مهد، بعد مدرسه و بعد دانشگاهنه" و وقتی ما را در دانشگاه رفتن مصمم دیدند تصمیم گرفتند در ایام امتحانات یک روز ما را با خود به دانشگاه ببرند!

وقتی بابایمان در بارۀ چگونگی بردن مان به دانشگاه پرسیدند مادرمان به ایشان توضیح دادند که تا زمانی که کارشان تمام شود، ما را به اتاق دکتر بهزادی خواهند سپرد! و حرف بابایمان این بود که:" دانشگاه که جای بچه ها نیست!نه" ولی فردای روزی که مثلا قرار بود به دانشگاه برویم دست از پا نشناخته، اسباب بازی هایمان را جمع می کردیم و رو به مادرمان:" می تونم اسباب بازی هام و دردارم(بردارم) و با خودم بیارم دانشگاه؟!" مادرمان پاسخ مثبت دادند و ما در ادامه:" ما (علیرضا+ اسباب بازیها) میخوایم بریم اتاق دکتر بهزادیعینک" و بر همگان ثابت شد حتی وقتی سرمان به بازی گرم است حواس مان حسابی به حرف های بابا و مادرمان هست!

ماجرای دانشگاه رفتن مان به حالت تعلیق درآمده بود که امروز وقتی آلودگی هوا فزون شد و دو روز متوالی مهدها تعطیل شد، مادرمان ناچار بودند ما را با خود به دانشگاه ببرند و ما در مقابل حرف مادرمان مبنی بر بردن مان به دانشگاه:" من نمیخوام برم دانشگاه، دانشگاه که جای بچه ها نیست! من میخوام تنهایی تو خونه بمونمتعجبشاکی" و در نهایت موافقت کردیم به منزل دایی محسن مان برویم تا مادرمان چند ساعتی به دانشگاه بروند و برگردند!

--------------------------------------------------------------------------------

در روزهای ولادت پیامبر، بین کارتون های مختلف یک پس زمینه با پخش عبارت " سالروز ولادت حضرت محمد صلی الله علیه و آله بر شما مبارک" پخش می شد! و ما این روزها وقتی همان پس زمینه را می بینیم با لحنی کودکانه و دوست داشتنی رو به مادرمان:" مامانی این سالروز محمد صلی الله محمدهفرشته"

---------------------------------------------------------------------------------

دیالوگ هایی که این روزها بسیار استفاده می شود، دیالوگ های رد و بدل شده بین مک کوئین و ماتر است در انیمیشن" دروغ های شاخ دار ماتر" است و در این بین گاهی رو به مادرمان و با استفاده از مخلوط همان دیالوگ ها:" مامانی زود باش به من آبنبات بده! زود باش! عجله نکنگیج" و به درستی پیداست مفهوم کلمۀ "عجله" را نمی دانیم! چند ماه پیش نیز گاهی در منزل رو به مادرمان:" مامانی مبین من و عجله کرده!" و مادرمان بعد از هر بار گفتن این جمله کنکاش می کردند تا مفهوم این کلمه را بیابند و البته که ناموفق بودند چون ما قادر به توضیحات لازم در این رابطه نبودیم و توضیحات اندک مان در این زمینه به مادرمان آگاهی لازم را نمی داد ! تا این که همین چند هفته پیش لابه لای صحبت هایمان با همسر دایی محسن مشخص شد که منظورمان از کلمۀ عجله، "مسخره" بوده است که در مهد از بچه ها آموخته ایمسکوت" و این عکس، شبیه سازی بسیار داغی است که هم اکنون و در حال دیدن همین انیمیشن برای nامین بار، خلق کرده ایمتشویق:

کلیپس بینوایی که در عکس بالا مشاهده می کنید بعد از ناکارآمدشدن کلیپس قبلی و در معیت ما خریداری شده است و ما در خریدش بسیار نظرمان را بیان نموده ایم! چرا که این کلیپس بیشتر از آن که جمع کنندۀ زلف پریشان مادرمان باشد همبازی ماست و نقش تله کابین را بازی می کند و ماشین ها با آویزان شدن به این تله کابین بین زمین و آسمان معلق و عشق و حال می کنندزبانو اما عکس زیر یک تصویر واقعی از فیلمی است که پس از عکسبرداری از شبیه سازی مان، در نتیجه اصرار ما به مادرمان از روی تلویزیون گرفته شد و مادرمان تازه می فهمد عجب پیشنهاد بیستی را مطرح کرده ایمتشویق:

در واقع مداد رنگی که در عکس قبلی به ماتر متصل شده حکم نرده بان و پله های قرمز رنگ در عکس قبلی حکم بام ساختمان را دارند که مک کوئین بر آن مستقر شده استتشویق فقط مانده که آتشی در معرکه بر پا کنیم تا شبیه سازی مان کامل شودخندونک.

عبارت دیگری که از انیمیشن" دروغ های شاخ دار ماتر" آموخته ایم تبلیغ ضبط شده در ابتدای این انیمیشن است:" تاینی موویز مرجع فیلم های دودلۀ(دوبلۀ) فارسی" کلی هم با استرس و از روی تعصب تبلیغ می کنیمزبان

---------------------------------------------------------------------------------

از ابتکارات جالب این روزهایمان این است که به محض دیدن هر گونه دراز و بی قواره ای اعم از رشتۀ آش یا ماکارونی رو به مادرمان اعلام می نمائیم که دلمان چند عدد رشته می خواهد که با آن ماشین بسازیمتشویق:

---------------------------------------------------------------------------------

به دنبال قطع رابطۀ چند کشور عربی- آفریقایی با ایران، ملت همیشه در صحنه و با استعداد ایران به سرعت طنزهایی در فضای مجازی منتشر کردند که یکی از این طنزها آهنگ "جیبوتی کجایی؟" بود و ما بعد از شنیدن این آهنگ تا چند روز تکرار کنندۀ این عبارات بودیم:" جیبوتی کجایی؟ دقیقا کجایی؟ عزیزم کجایی؟فرشته" آن قدر هم خوردنی می گفتیم:"جیبوتی!"بغل

---------------------------------------------------------------------------------

پس از دریافت یک بستنی که بابایمان با اصرار ما در زمستان سرد، برایمان خریده اند:" بستنی خیلی ناراحته، مامانش و میخواد!تعجب" و مادرمان رندانه:" خب پس بستنی رو بده بابا برگردونه مغازه پیش مامانش!" و ما رندانه تر، حرف مادرمان را نشنیده گرفته، در عالم کودکانۀ خودمان و در حال لیس زدن بستنی زمزمه کنان:" سلام مامان بستنی! خوبی؟ بیا پیش من! باشهفرشته" و مامان بستنی:" باشه" و ما خوشحال و فارغ از هر گونه عذاب وجدان، هم چنان لیس زنان!

سپس رو به بابایمان و هم چنان لیس زنان:" بابایی دستت درد نکنه بازم برام بستنی بخر!" و در ادامه:" آفرین! بازم من و می بری سر کار؟بوس" و بعد از خوردن بستنی:" من شیر کاکائویی میخوامشاکی"

---------------------------------------------------------------------------------

و پس از مدت ها از دست مان در می رود و دست به قلم می شویم و قطار و هواپیما می کشیمتشویق:

---------------------------------------------------------------------------------

این روزها بسیار بیش تر از قبل از حرف ها و حرکات مادرمان تأثیر می پذیریم! چرا که به علت تعطیلی بینِ ترم مادرمان جز در موارد اجبار به مهد نمی رویم و از هم نشینی با دوستان مهد و مربی و تأثیر پذیری از حرف های آن ها بی نصیب مانده ایمخندونک. به همین مناسبت مرتب تکرارکنندۀ حرف هایی از مادرمان مبنی بر فراموش شده هایشان و به نفع خودمان هستیم، به عنوان مثال:" مامانی من یادم رفته از فروشگاه یه بیل میکامیتی(مکانیکی) برای خودم بخرمخندونک" و یا:" بابایی من یادم رفت بگم برای من یه مزرعه شبیه مزرعۀ تیچ بخرید!تعجبخندونک"

و یا پس از این که مادرمان آدرس کنترل تلویزیون را به ما داده اند که آن را بیاوریم کنترلِ پیشِ پایمان را نمی بینیم و با اشاره های مکرر مادرمان و جهت دهی های فراوان(بدبو) ناگاه کنترل درست جلوی پایمان رویت می شود و ما با خنده ای درست شبیه خنده های مادرمان:" آهااا اینجاست، ببــــخشید!خجالت"

و آخرین مورد این که وقتی سر مادرمان به شدت به کابینت باز بالای ظرف شور خانه(خندونک) برخورد می کند ما دوان دوان به سمت مادرمان می رویم و :"چی شده مامان" و مادرمان:" چیزی نیست پسرم، سرم خورد به کابینت" و ما بسیار شیک:" نگران نباش! الان خوب میشه! باید حواست و بیشتر جمع کنیخندونک" دقیقا همان جوابی که مادرمان به وقت برخورد ما به در و دیوار و البته پس از دلجویی عنوان می کنند! و تازه آن موقع می فهمند که پاسخ شان به برخوردهای ما تا چه حد دردناک استخندونک.

---------------------------------------------------------------------------------

و اما وقتی بابایمان بدجور ناپرهیزی می کند و یک روز بی خبر برای مادرمان گل می خرد و مادرمان دوبله ناپرهیزی می کند و از ما یک عکس درست درمان در معیت گل می گیردخندونک و علاقۀ ما به گل فقط به خاطر دو کفشدوزکی بود که آقای گل فروش به منتهی الیه سمت بالای گل نصب کرده بودندخندونک

عکس ما و رفقایمان+ مناظر زیبایی از آسمان و غروب پاییزی در مسیر بازگشت از ولایت می رود به ادامه مطلب، با ما همراه باشمحبت

این آقا پسر خوشرو که می بینید پوریاخان، نوۀ خالۀ مادرمان هستندبوس

تعجب پوریاجان و مقاومتش در برابر نور فلش دوربینهیپنوتیزم

و پسرکی خوش اخلاق و همیشه خندان به نام بردیا جان که آماده دردر رفتن است و داخل کریرش آرام خوابیده استبوس

و آیداخانم دخترِ کوچک ترین خالۀ مادرمانمحبت از مزایای داشتن پدر و مادری که هر دو فرزند بزرگ خانواده های خود هستند این است که فرزندشان یعنی مادرمان و نوه شان یعنی ما هم بازی خواهرزاده ها و برادرزاده های آن ها خواهد بودآراماگر در درک این جمله و ارتباط برقرار کردن بین اجزای آن ناتوان هستی، نگران نباش چون نویسنده خودش هم نمی فهمد چه نوشته استخندونک

و اما دفتری که در عکس می بینی همان است که مادرمان مدت ها پس از مدت ها بازارگردی در پیدا کردن و خریدنش ناتوان بوده اند و وقتی به منزل مادربزرگ مادرمان سر زدیم آن جا یکی از آن ها را یافتیمجشن دفتری که حساب و کتاب های سه سال پیش در آن ثبت شده بود و مادربزرگ جان مادرمان وقتی علاقه ما را به دفتر دیدند برگه های مورد نیاز خود را جدا نموده و دفتر را به ما بخشیدند و ما با همان جلد خالی دفتر، چه داستان ها که از ماجرای ماتر آتش نشان و مک کوئین سر هم نکردیم و سرگرم نبودیمهیپنوتیزم ذوق ما از دست یابی به دفتر در عکس نمایان است به گونه ای که آن را در نشان دادن به عکاس و جای گرفتن در عکس بر آیداجانمان مقدم می شماریمخجالت

آتشی که می بینید حاصل طراحی خودمان است روی دفتر و با ماژیک و در طول مسیر ولایت- تهراندرسخوان

و مناظر زیبای آسمان زمستانی در مسیر بزگشت به تهرانآرام

و اما اصرار ما به عکاس که در حال عکس انداختن از غروب خورشید است به جهت عکسبرداری از این شش سیلوی بتنی نیروگاه برق که با دیدن عکس، در شبیه سازی هایی از جنس خودمان، آن ها را سکوی پرتاب موشک می نامیدیمتعجب

آلودگی هوا را هنوز نرسیده به تهران داشته باشقهر

و هم چنان رو به غروبمحبت

بدرود رفیق! سپاس که با ما بودیمحبت

پسندها (9)

نظرات (0)