بهمن ماهی پراز ماجرا
حوالی غروب آخرین روز دیماه بود که دایی محسن مان با مادرمان تماس گرفتند که شب هنگام به همراه مصطفی خان، پسرخالۀ ارشدمان، که برای شرکت در مسابقات کشوری قرائت قرآن به تهران آمده بود، میهمان ما خواهند بود و بدین گونه سانس اول میهمانداری مادرمان کلید خورد! صبح علی الطلوع مصطفی خان دوست داشتنی به همراه دایی محسن مان عازم ایستگاه راه آهن شدند تا مصطفی به مشهد بازگردد.
این در حالی بود که مادرمان نیز صبح علی الطلوع بیداری گزیده و مشغول آماده سازی خود برای سانس دوم میهمانداری شدند، چرا که پس از مدت ها برنامۀ خانوادۀ ما و خانوادۀ برادرخانمِ دایی محسن مان با هم تنظیم شده بود تا مادرمان بتوانند به صورت رسمی عروس خانم را پاگشا کنند. به درخواست میهمانان جهت فرار از چهاردیواری منزل، این پذیرایی در سرخه حصار برگزار شد و در نتیجه اولین روز بهمن ماه با یک سرخه حصار زمستانی آغاز شد. در همان حال که ما در سرخه حصار مشغول گذراندن یک روز آرام بودیم دایی محمدمان به اتفاق خانواده+ دایی علی مان در مسیر ولایت تا تهران بودند تا دایی محمدمان یک دوره مأموریت را در تهران بگذرانند. در سرخه حصار ما تمام وقت را در میان خاک های نرم و تازه نشسته بودیم و عملیات کفن و دفن و خاکسپاری را روی ماشین هایمان پیاده می کردیم، و آن قدر این عملیات برایمان جذابیت داشت که حتی دل به بازی با هستی جانمان نیز نمی دادیم و ایشان ناچار به وقت گذرانی با مادربزرگ خود که ایشان نیز میهمان ما بودند، شدند.
پس از سانس دوم میهمانداری، به منزل بازگشتیم و خود را برای پذیرایی از سانس سوم که میهمانانش غروب به منزل مان رسیدند، آماده کردیم و در حالی که مادرمان از این که بالاخره بعد از مدت ها فرصتی برای دیدار طولانی با خانواده شان و مخصوصا خانوادۀ دایی محمد پیش آمده خوشحال بودند و فرصت را برای دور هم بودن غنیمت می شمردند، ما از همان ابتدا کلافه بودیم و بنای ناسازگاری با یگانه جان، دختر 18 ماهۀ دایی محمدمان، را بنا کردیم و در دو هفته حضور ایشان در منزل ما مرتب بر این ناسازگاری ها دامن زدیم! و همه چیز از آن جا شروع شد که یگانه جان مرتب دلشان بغل مادرشان را می خواست و ما که مادرمان را در کنار خود نداشتیم، جای خالی شان را حس می کردیم و احساس کمبود محبت شدیدی به ما دست می داد! چرا که درک نمی کردیم که شرایط سنی یگانه جان با ما متفاوت است! بدین ترتیب اختلافات ما و یگانه جان اغلب منجر به جنگ های خانگی شدید می شد و روی اعصاب والدین مان راه می رفت! و البته که ما نیز حق داشتیم و تحمل طولانی مدت شلوغی و به هم ریختگی برنامه غذا و خواب و ... ما را کلافه کرده بود.
دایی علی مان پس از گذر یک هفته به ولایت بازگشتند و قبل از بازگشت از بابایمان خواستند جشن تولد مادرمان را در هنگام حضور ایشان در تهران برگزار کنند تا ایشان نیز در جشن حضور داشته باشند و بدین ترتیب در یک روز جمعه ای که مادرمان به سرماخوردگی شدیدی مبتلا شده بودند و ساعت ها ایشان را یارای بلند شدن از تخت نبود، ما به اتفاق بابایمان به شیرینی فروشی محل رفتیم و یک عدد کیک جانانه سفارش دادیم و به منزل بازگشتیم و البته که پس از بازکردن جعبۀ کیک متوجه شدیم آقای صندوقدار کیک انتخابی ما را با کیک انتخابی یک مشتری بینوای دیگر جابجا کرده است و یک کیک کاکائویی دوست نداشتنی به ما تحویل داده است! در هر صورت ما و بابایمان به تکلیف خود عمل نموده و برای اولین بار برای جشن تولد مادرمان کیک تهیه کردیم و حسابی خودمان را ضرب زدیم!
حدود دو هفته از بهمن ماه گذشته بود و مادرمان تقریبا نیمی از تعطیلات بین ترم خود را که برای انجام کارهای پژوهشی به میزان زیادی روی آن حساب کرده بودند، از دست دادند در همین حال دیگر بار از ولایت با مادرمان تماس حاصل شد که خانواده پدری مان قصد سفر به تهران را دارند! در نتیجه دایی محمدمان به منزل دایی محسن مان نقل مکان کردند و ما در رأس یک خانه تکانی مجدد به استقبال سانس چهارم میهمانداری رفتیم! هنوز دقایقی از رفتن این سانس از میهمان ها نگذشته بود که یک میهمان دیگر به صورت تلفنی اعلام نمود که قصد عزیمت به منزل مان دارد که با هوشمندی مادرمان اوضاع ختم به خیر شد
یک روز تأخیر دوست داشتنی میهمانانی که خود به طور غیرمترقبه اسیر میهمانداری شده بودند، به ما فرصتی داد که در فاصلۀ رفتن میهمان های قبلی و تأخیر میهمان های جدید نفسی بکشیم و برای افزایش عمق تنفس به لتیان رفتیم و انرژی های منفی خود را به طبیعت سپردیم و با نیرویی تازه به منزل بازگشتیم!
کلاس های مادرمان آغاز شده بود ولی به خاطر حضور میهمان ها ما به مهد نرفتیم و در نبود مادرمان در کنار میهمانان ماندیم. چند روزی گذشت و ما تبدیل به یک کودک لجباز شدیم که تا چندین هفته این لجبازی ادامه داشت، چرا که میهمانان شرایط سنی ما را درک نمی کردند و برای کوچک ترین کاری به ما تذکرهایی از نوع "بُکن، نکن" می دادند! و ما هم جهت جلب توجه، کارهایی که از آن نهی می شدیم را با شدت بیشتری انجام می دادیم و مادرمان نیز هاج و واج به رفتارهای ما نگاه می کردند و هیچ نمی گفتند! چرا که درک می کردند که در این کلافگی ما قطعا کشش امر و نهی های ایشان را نداشته و تأثیری نخواهد داشت!
این هفته از بهمن ماه مطابق بود با روز تولد مادرمان و آن چه بیش از هر چیزی مادرمان را سورپرایز نمود، پیامک اول صبح دوست مجازی شان "صدف بانو" بود که مثل همیشه لطف زیادی به مادرمان دارند و البته بعد از حدود یک هفته از تاریخ تولد مادرمان، وقتی ایشان به وبلاگ مان سر زدند بسیار ذوق زده بودند از پیام های پر مهر خاله مهری جانمان که ایشان نیز تولد مادرمان را به فراموشی نسپرده بودند شب تولد هوا به شدت سرد بود و برای مادر و بابایمان فرصتی پیش آمد از خانه نشینی میهمان های همیشه بازارگَرد استفاده کنند و در یک شب بسیار سرد و البته سوء استفاده از خلوتی خیابان ها، دو نفری برای خرید چند قلم شیئ ضروری و نیز تازه کردن حال و هوا بیرون بروند و ما به مانند بچه های خوب در منزل ماندیم و در نتیجۀ احساس بی توجهی از سوی مادرمان که همواره درگیر میهمانداری بودند و نیز امر و نهی های مکرر میهمانان، بر میزان لجبازی مان افزوده شد
هیچ می دانستی بعد از سه هفته میهمانداری چه چیزی به مثال چسب راضی که نه، بلکه بسیار محکم تر و شاید هم به مثال چسب "123" می چسبد؟! بله، درست حدس زدی! دو روز میهمان شدن! از آن جا که خانوادۀ پدری ما در هر سفر به تهران به منزل عمه جان بابایمان در آبیک سر می زنند ما نیز که مدت ها بود به ایشان سری نزده بودیم همراه شدیم و دو روز پایانی هفتۀ سوم را در آبیک گذراندیم و جایت سبز از دغدغۀ پخت و پز شام و نهار رها شدیم و چند ساعتی به دل طبیعت زدیم!
این سانس از میهمان ها در ابتدای هفتۀ چهارم منزل مان را ترک کردند و ما دقیقا از روی بیست و پنجم بهمن ماه که مصادف با چهارسال و نیمگی مان بود ( و البته که مادرمان به کلی آن را به فراموشی سپرده بودند)، بعد از حدود دو ماه، دیگر بار به مهد سپرده شدیم. مهدی که روزهای اول به هیچ عنوان حاضر به رفتن به آن جا نبودیم و مرتب با مادرمان بر سر نرفتن به مهد چانه می زدیم و وقتی اقتدار مادرمان را در اینکه ما هیچ چاره ای نداریم و باید به مهد برویم، دیدیم از میزان چانه زنی مان کمتر شد و پس از چند روز و ضمن تماس های مادرمان با مربی، مهد و مربی مهد را خیلی بیشتر از قبل دوست می داشتیم و این روزها برای رفتن به مهد و بازی با بچه ها لحظه شماری می کنیم، چرا که مادرمان برخلاف ترم گذشته برنامه کلاسی خود را منطبق بر روزهایی نموده اند که در مهد آموزش زبان و ریاضی در کار نیست و سفال و کاردستی برای ما می سازند.
هفتۀ چهارم نیز یک شب دایی محمدمان میهمان ما بودند و در پی اتمام مأموریت یک ماهۀ خود در تهران، فردای آن روز یعنی بیست و هشتم بهمن ماه به ولایت بازگشتند و سانس های مکرر میهمانی های بهمن ماه به پایان رسید. در نتیجه ما و خانواده پس از یک ماه شلوغی به روال عادی زندگی بازگشیم و صاحبخانه که دلش لک زده بود برای لحظه ای نشستن بی دغدغه روی یک صندلی، چای خوردن، دراز کشیدن، بلند صحبت کردن، ورزش کردن، فریاد زدن، آواز خواندن، طنین انداز شدن نجواهای کودکانۀ پسرکش، و حتی سوزن به دست گرفتن و دوخت زدن بر لباس هایی که کوکش از دست رفته بود، پس از چند روز استراحت، در گذر بهمن ماه خستگی خود را به بهمن ماهِ پایان یافته سپرد و به استقبال اسفندماه رفت!
خلاصه رفیق تا زمانی که جای ما نبوده ای، قطعاً نمی توانی در مورد یک ماهی که زندگی مان از روال عادی خارج شده بود، قضاوت کنی!
وقایع رخ داده در بهمن ماه به روایت تصویر می رود به ادامۀ مطلب
اولین روز بهمن ماه در سرخه حصار:
ما و هستی جان:
ما مشغول عملیات کفن و دفن ماشین ها در خاک
در حال بازی و تکرار عبارت آهنگین " می چرخیم و می چرخیم!"
و اما فصل شیرین تولد و کیک خوران
دایی محمد و یگانه بانو
و این همان دایی علی معروف
و خنده ای که زیبابخش تصویر می شود
و اما روز تعطیل و سه نفره ای که در لتیان زیبا گذشت!
و در کل خانواده مان به عشق شن بازی ما تا لتیان رفتند! چرا که جهاز خود من جمله سطل و بیل و سایر بساط شن بازی خود را از چند روز قبل در دست گرفته بودیم و در منزل راه می رفتیم و عبارت " میخوایم بریم دریا شن بازی کنم" را تکرار می کردیم! احدی هم اجازه نداشت به سطل ما و متعلقاتش نزدیک شود و یگانه جانمان را بدجور هدف دعوا قرار می دادیم!
و اما در آبیک و در منزل عمۀ بابایمان، که در یکی از اتاق ها کرسی نصب کرده بودند و ما بواسطۀ همین کرسی برخلاف همیشه که ایشان را عمه جان خطاب می کردیم، این بار ایشان را مادربزرگ نامیدیم
و یکی از دلچسب ترین اموری که در آبیک به آن اشتغال داشتیم رفت و آمد به کامیون پسر عمه مان بود که داخل کوچه پارک شده بود! و این عکس ها متعلق به زمانی است که ما به اتفاق بابا و مادرمان، یک مسافت ده کیلومتری را با کامیون طی طریق کردیم و بسیار خوش گذشت
و اما سایر موارد از خوردن پنیر و سبزیجات(!) تا لانه سازی برای سبزیجات با سبد میوه:
و ساختن ریل روی ماست چکیده با تره و استفاده از برگ شاهی با عنوان " برگ پاییزی" و استفاده از برگ نعناع تحت عنوان " شکوفه بهاری!"
و اما کلمات کلیدی که در بهمن ماه بسیار بر زبان مان جاری می شد:
عبارت "البته" در تأیید حرف اطرافیان، عبارت "یه فکری دارم!" وقتی قصد بازگو کردن یکی از منافع خود را داریم، عبارت" من که چیزی نمی بینم" جهت پیچاندن اطرافیان، عبارت " من موافقم، تو چطور؟" برای تاکید بر به کرسی نشاندن خواسته هایمان! عبارت "خیلی خب" برای خلاص شدن از تذکرات دیگران، و عبارت" امان از دست شما دو تا (رو به بابا و مادرمان)" صرفاً جهت بیان اعتراض!
بهمن ماه به پایان رسید و دهۀ اول اسنفندماه نویسنده جهت ارائۀ یک سمینار حتی نتوانسته است در وقت اضافه به این خانه سر بزند! چرا که وقت اضافه بسیار محدود بوده است! از این که در نبودمان به این خانه آمدی و صاحب خانه پذیرای تو نبود، متأسفیم از این که نتوانستیم در این مدت به خانۀ مجازی شما دوستِ دوست داشتنی سر بزنیم متاسف تر خوووووب می دانیم که تو همراه همیشگی، شرایط صاحبخانه را به خوبی درک می کنی