علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بهمن ماهی پراز ماجرا

1394/12/6 10:57
نویسنده : الهام
947 بازدید
اشتراک گذاری

حوالی غروب آخرین روز دیماه بود که دایی محسن مان با مادرمان تماس گرفتند که شب هنگام به همراه مصطفی خان، پسرخالۀ ارشدمان، که برای شرکت در مسابقات کشوری قرائت قرآن به تهران آمده بود، میهمان ما خواهند بود و بدین گونه سانس اول میهمانداری مادرمان کلید خورد! خندونک صبح علی الطلوع مصطفی خان دوست داشتنی به همراه دایی محسن مان عازم ایستگاه راه آهن شدند تا مصطفی به مشهد بازگردد.

این در حالی بود که مادرمان نیز صبح علی الطلوع بیداری گزیده و مشغول آماده سازی خود برای سانس دوم میهمانداری شدند، چرا که پس از مدت ها برنامۀ خانوادۀ ما و خانوادۀ برادرخانمِ دایی محسن مان با هم تنظیم شده بود تا مادرمان بتوانند به صورت رسمی عروس خانم را پاگشا کنند. به درخواست میهمانان جهت فرار از چهاردیواری منزل، این پذیرایی در سرخه حصار برگزار شد و در نتیجه اولین روز بهمن ماه با یک سرخه حصار زمستانی آغاز شد. در همان حال که ما در سرخه حصار مشغول گذراندن یک روز آرام بودیم دایی محمدمان به اتفاق خانواده+ دایی علی مان در مسیر ولایت تا تهران بودند تا دایی محمدمان یک دوره مأموریت را در تهران بگذرانند. در سرخه حصار ما تمام وقت را در میان خاک های نرم و تازه نشسته بودیم و عملیات کفن و دفن و خاکسپاری را روی ماشین هایمان پیاده می کردیم، و آن قدر این عملیات برایمان جذابیت داشت که حتی دل به بازی با هستی جانمان نیز نمی دادیم و ایشان ناچار به وقت گذرانی با مادربزرگ خود که ایشان نیز میهمان ما بودند، شدندزیبا.

پس از سانس دوم میهمانداری، به منزل بازگشتیم و خود را برای پذیرایی از سانس سوم که میهمانانش غروب به منزل مان رسیدند، آماده کردیم و در حالی که مادرمان از این که بالاخره بعد از مدت ها فرصتی برای دیدار طولانی با خانواده شان و مخصوصا خانوادۀ دایی محمد پیش آمده خوشحال بودند و فرصت را برای دور هم بودن غنیمت می شمردند، ما از همان ابتدا کلافه بودیم و بنای ناسازگاری با یگانه جان، دختر 18 ماهۀ دایی محمدمان، را بنا کردیم و در دو هفته حضور ایشان در منزل ما مرتب بر این ناسازگاری ها دامن زدیم! و همه چیز از آن جا شروع شد که یگانه جان مرتب دلشان بغل مادرشان را می خواست و ما که مادرمان را در کنار خود نداشتیم، جای خالی شان را حس می کردیم و احساس کمبود محبت شدیدی به ما دست می داد! چرا که درک نمی کردیم که شرایط سنی یگانه جان با ما متفاوت است! بدین ترتیب اختلافات ما و یگانه جان اغلب منجر به جنگ های خانگی شدید می شد و روی اعصاب والدین مان راه می رفت! و البته که ما نیز حق داشتیم و تحمل طولانی مدت شلوغی و به هم ریختگی برنامه غذا و خواب و ... ما را کلافه کرده بود.

دایی علی مان پس از گذر یک هفته به ولایت بازگشتند و قبل از بازگشت از بابایمان خواستند جشن تولد مادرمان را در هنگام حضور ایشان در تهران برگزار کنند تا ایشان نیز در جشن حضور داشته باشند و بدین ترتیب در یک روز جمعه ای که مادرمان به سرماخوردگی شدیدی مبتلا شده بودند و ساعت ها ایشان را یارای بلند شدن از تخت نبود، ما به اتفاق بابایمان به شیرینی فروشی محل رفتیم  و یک عدد کیک جانانه سفارش دادیم و به منزل بازگشتیم و البته که پس از بازکردن جعبۀ کیک متوجه شدیم آقای صندوقدار کیک انتخابی ما را با کیک انتخابی یک مشتری بینوای دیگر جابجا کرده است و یک کیک کاکائویی دوست نداشتنی به ما تحویل داده است! در هر صورت ما و بابایمان به تکلیف خود عمل نموده و برای اولین بار برای جشن تولد مادرمان کیک تهیه کردیم و حسابی خودمان را ضرب زدیم!خندونک

حدود دو هفته از بهمن ماه گذشته بود و مادرمان تقریبا نیمی از تعطیلات بین ترم خود را که برای انجام کارهای پژوهشی به میزان زیادی روی آن حساب کرده بودند، از دست دادنددلخور در همین حال دیگر بار از ولایت با مادرمان تماس حاصل شد که خانواده پدری مان قصد سفر به تهران را دارند! در نتیجه دایی محمدمان به منزل دایی محسن مان نقل مکان کردند و ما در رأس یک خانه تکانی مجدد به استقبال سانس چهارم میهمانداری رفتیم!  هنوز دقایقی از رفتن این سانس از میهمان ها نگذشته بود که یک میهمان دیگر به صورت تلفنی اعلام نمود که قصد عزیمت به منزل مان داردبدبو که با هوشمندی مادرمان اوضاع ختم به خیر شدخنده

یک روز تأخیر دوست داشتنی میهمانانی که خود به طور غیرمترقبه اسیر میهمانداری شده بودند، به ما فرصتی داد که در فاصلۀ رفتن میهمان های قبلی و تأخیر میهمان های جدید نفسی بکشیم و برای افزایش عمق تنفس به لتیان رفتیم و انرژی های منفی خود را به طبیعت سپردیم و با نیرویی تازه به منزل بازگشتیم!

کلاس های مادرمان آغاز شده بود ولی به خاطر حضور میهمان ها ما به مهد نرفتیم و در نبود مادرمان در کنار میهمانان ماندیم. چند روزی گذشت و ما تبدیل به یک کودک لجباز شدیم که تا چندین هفته این لجبازی ادامه داشت، چرا که میهمانان شرایط سنی ما را درک نمی کردند و برای کوچک ترین کاری به ما تذکرهایی از نوع "بُکن، نکن" می دادند! و ما هم جهت جلب توجه، کارهایی که از آن نهی می شدیم را با شدت بیشتری انجام می دادیم و مادرمان نیز هاج و واج به رفتارهای ما نگاه می کردند و هیچ نمی گفتند! چرا که درک می کردند که در این کلافگی ما قطعا کشش امر و نهی های ایشان را نداشته و تأثیری نخواهد داشت!

این هفته از بهمن ماه مطابق بود با روز تولد مادرمان و آن چه بیش از هر چیزی مادرمان را سورپرایز نمود، پیامک اول صبح دوست مجازی شان "صدف بانو" بود که مثل همیشه لطف زیادی به مادرمان دارندبوس و البته بعد از حدود یک هفته از تاریخ تولد مادرمان، وقتی ایشان به وبلاگ مان سر زدند بسیار ذوق زده بودند از پیام های پر مهر خاله مهری جانمان که ایشان نیز تولد مادرمان را به فراموشی نسپرده بودندبوس شب تولد هوا به شدت سرد بود و برای مادر و بابایمان فرصتی پیش آمد از خانه نشینی میهمان های همیشه بازارگَرد استفاده کنند و در یک شب بسیار سرد و البته سوء استفاده از خلوتی خیابان ها، دو نفری برای خرید چند قلم شیئ ضروری و نیز تازه کردن حال و هوا بیرون بروند و ما به مانند بچه های خوب در منزل ماندیم و در نتیجۀ احساس بی توجهی از سوی مادرمان که همواره درگیر میهمانداری بودند و نیز امر و نهی های مکرر میهمانان، بر میزان لجبازی مان افزوده شدقهر

هیچ می دانستی بعد از سه هفته میهمانداری چه چیزی به مثال چسب راضی که نه، بلکه بسیار محکم تر و شاید هم به مثال چسب "123" می چسبد؟! بله، درست حدس زدی! دو روز میهمان شدن! از آن جا که خانوادۀ پدری ما در هر سفر به تهران به منزل عمه جان بابایمان در آبیک سر می زنند ما نیز که مدت ها بود به ایشان سری نزده بودیم همراه شدیم و دو روز پایانی هفتۀ سوم را در آبیک گذراندیم و جایت سبز از دغدغۀ پخت و پز شام و نهار رها شدیم و چند ساعتی به دل طبیعت زدیم!

این سانس از میهمان ها در ابتدای هفتۀ چهارم منزل مان را ترک کردند و ما دقیقا از روی بیست و پنجم بهمن ماه که مصادف با چهارسال و نیمگی مان بود ( و البته که مادرمان به کلی آن را به فراموشی سپرده بودندقهر)، بعد از حدود دو ماه، دیگر بار به مهد سپرده شدیم. مهدی که روزهای اول به هیچ عنوان حاضر به رفتن به آن جا نبودیم و مرتب با مادرمان بر سر نرفتن به مهد چانه می زدیم و وقتی اقتدار مادرمان را در اینکه ما هیچ چاره ای نداریم و باید به مهد برویم، دیدیم از میزان چانه زنی مان کمتر شد و پس از چند روز و ضمن تماس های مادرمان با مربی، مهد و مربی مهد را خیلی بیشتر از قبل دوست می داشتیم و این روزها برای رفتن به مهد و بازی با بچه ها لحظه شماری می کنیم، چرا که مادرمان برخلاف ترم گذشته برنامه کلاسی خود را منطبق بر روزهایی نموده اند که در مهد آموزش زبان و ریاضی در کار نیست و سفال و کاردستی برای ما می سازند. فرشته

هفتۀ چهارم نیز یک شب دایی محمدمان میهمان ما بودند و در پی اتمام مأموریت یک ماهۀ خود در تهران، فردای آن روز یعنی بیست و هشتم بهمن ماه به ولایت بازگشتند و سانس های مکرر میهمانی های بهمن ماه به پایان رسید. در نتیجه ما و خانواده پس از یک ماه شلوغی به روال عادی زندگی بازگشیمچشمک و صاحبخانه که دلش لک زده بود برای لحظه ای نشستن بی دغدغه روی یک صندلی، چای خوردن، دراز کشیدن، بلند صحبت کردن، ورزش کردن، فریاد زدن، آواز خواندن، طنین انداز شدن نجواهای کودکانۀ پسرکش، و حتی سوزن به دست گرفتن و دوخت زدن بر لباس هایی که کوکش از دست رفته بود،  پس از چند روز استراحت، در گذر بهمن ماه خستگی خود را به بهمن ماهِ پایان یافته سپرد و به استقبال اسفندماه رفت!

خلاصه رفیق تا زمانی که جای ما نبوده ای، قطعاً نمی توانی در مورد یک ماهی که زندگی مان از روال عادی خارج شده بود، قضاوت کنی!آرام

وقایع رخ داده در بهمن ماه به روایت تصویر می رود به ادامۀ مطلبمحبت

اولین روز بهمن ماه در سرخه حصار:

ما و هستی جان:

ما مشغول عملیات کفن و دفن ماشین ها در خاکخندونک

در حال بازی و تکرار عبارت آهنگین " می چرخیم و می چرخیم!"فرشته

و اما فصل شیرین تولد و کیک خورانخوشمزهخندونک

دایی محمد و یگانه بانوبوس

و این همان دایی علی معروفخندونک

و خنده ای که زیبابخش تصویر می شودزیبا

و اما روز تعطیل و سه نفره ای که در لتیان زیبا گذشت!

و در کل خانواده مان به عشق شن بازی ما تا لتیان رفتند! چرا که جهاز خود من جمله سطل و بیل و سایر بساط شن بازی خود را از چند روز قبل در دست گرفته بودیم و در منزل راه می رفتیم و عبارت " میخوایم بریم دریا شن بازی کنم" را تکرار می کردیم! احدی هم اجازه نداشت به سطل ما و متعلقاتش نزدیک شود و یگانه جانمان را بدجور هدف دعوا قرار می دادیم!خجالت

و اما در آبیک و در منزل عمۀ بابایمان، که در یکی از اتاق ها کرسی نصب کرده بودند و ما بواسطۀ همین کرسی برخلاف همیشه که ایشان را عمه جان خطاب می کردیم، این بار ایشان را مادربزرگ نامیدیمفرشته

و یکی از دلچسب ترین اموری که در آبیک به آن اشتغال داشتیم رفت و آمد به کامیون پسر عمه مان بود که داخل کوچه پارک شده بود! و این عکس ها متعلق به زمانی است که ما به اتفاق بابا و مادرمان، یک مسافت ده کیلومتری را با کامیون طی طریق کردیم و بسیار خوش گذشتخندونک

و اما سایر موارد از خوردن پنیر و سبزیجات(!) تا لانه سازی برای سبزیجات با سبد میوه:

و ساختن ریل روی ماست چکیده با تره و استفاده از برگ شاهی با عنوان " برگ پاییزی" و استفاده از برگ نعناع تحت عنوان " شکوفه بهاری!"تشویق

و اما کلمات کلیدی که در بهمن ماه بسیار بر زبان مان جاری می شد:

عبارت "البته" در تأیید حرف اطرافیان، عبارت "یه فکری دارم!" وقتی قصد بازگو کردن یکی از منافع خود را داریمخندونک، عبارت" من که چیزی نمی بینم" جهت پیچاندن اطرافیان، عبارت " من موافقم، تو چطور؟" برای تاکید بر به کرسی نشاندن خواسته هایمانخندونکفرشته! عبارت "خیلی خب" برای خلاص شدن از تذکرات دیگران، و عبارت" امان از دست شما دو تا (رو به بابا و مادرمان)" صرفاً جهت بیان اعتراضشاکی!

بهمن ماه به پایان رسید و دهۀ اول اسنفندماه نویسنده جهت ارائۀ یک سمینار حتی نتوانسته است در وقت اضافه به این خانه سر بزند! چرا که وقت اضافه بسیار محدود بوده است! از این که در نبودمان به این خانه آمدی و صاحب خانه پذیرای تو نبود، متأسفیمخجالت از این که نتوانستیم در این مدت به خانۀ مجازی شما دوستِ دوست داشتنی سر بزنیم متاسف ترخجالتخجالت خوووووب می دانیم که تو همراه همیشگی، شرایط صاحبخانه را به خوبی درک می کنیخجالت

پسندها (7)

نظرات (17)

مامانی
10 اسفند 94 13:53
سلاااااااااااااام به به چه عجب از این طرفا، راه گم کردین)))))))) تو وبلاگ مریم جون مامان آیدین دیدم مهمانداری، وگرنه خیلی نگرانت شده بودم خواهرررررررررررر حالا این ابراز ذوق از پست رو داشته باش ، تا پستو بخونم))
الهام
پاسخ
سلام عزیزم عاقبت راهمون رو پیدا کردیم خواهر ممنونم که به یادمون بودی فدای محبتت
مامانی
10 اسفند 94 14:03
یعنی عااااااااااشق این طبیعت گردیهاتونم باز من یادم رفت تو هم بهمن ماهی هستی؟!!پساپس تولدت مبارک واقعا سخته با بچه، برنامه زندگی، اون هم مدت طولانی، به هم بریزه باز خدارو شکر که به خیر گذشته، و البته سبب همه این به هم ریخته گی ها دیدارهایی بابهونه های خوووب بوده منتظر پستهای بعدیت هستیم
الهام
پاسخ
خودمون هم عاشقشونیم اونقدر بهشون معتاد شدیم که اگه یه هفته از خونه بیرون نریم تا آخر هفته حالمون بده این چه حرفیه عزیزم ممنونم رفیق البته دور هم بودنش خوب بود به روی چشم کلاسها که تعطیل بشه باز هم خواهم نوشت
صدف
10 اسفند 94 18:59
سلام الهام خانم خیلی خیلی خسته نباشید از این همه مهمونداری. واقعا کار سخت و دشواریه. من خودم علی رغم اینکه بینهایت مهمون دوست هستم ولی 13 روز عید گاهی کلافه میشم از شدت مهمونداری و مهمونی رفتن. و دلم برای آرامش همیشگی خونمون تنگ میشه ایشالا که همیشه به خوشی و گردش و دورهمی باشید. تولدتون هم مجددا مبارک. با آرزوی سالی خوش و روزهایی زیبا بنده هم وظیفه ام بوده و کوچکترین کاری که میشه درحق یک دوست خوب کرد به یادداشتن روز تولد و عرض تبریک هست همواره خوووووش باشید
الهام
پاسخ
سلام صدف جان فدای محبتت عزیزم چه شباهتی! حالا من فکر می کردم چون میرم شهرستان و تو خونۀ خودم نیستم دید و بازدیدهای مکرر عید کلافه م می کنه! پس بگو مشکل از فشردگی دید و بازدیدهاست در هر صورت موندن در خانه در ایام عید هم درست نیست و ممکنه هر آن گروهی از میهمان ها رو سرازیر کنه پس همان به که به ولایت رویم و خوش باشیم ممنونم عزیزم خیلی خیلی خوشحالم کردی عزیزم و ازت ممنونم و شما هم
محبوبه مامان ترنم
11 اسفند 94 9:24
سلام. خوبی الهام جان؟ تولدت مبارک عزیزم. الهی صد و بیست ساله بشی و سالهای خوبی رو کنار خانواده داشته باشی. منم متولد بهمنم ان شاالله همیشه خانواده سالم باشن و مهمونیهاتون و دیدارهاتون توی سلامتی و برای شادی باشه. دقیقا منم بهمن همین حالت رو داشتم. یا از شیراز فامیل شوهر می اومد یا از کرمان فامیل خودم. بندر هم هوا خوب و مناسب خرید و دقیقا می دونم که بزرگترها به بچه می گن بکن و نکن و چقدر آرامش بچه به هم می ریزه و لجباز میشه..... به هر حال واست روزهای خوبی رو آرزو می کنم عزیزم. علیرضا عزیزم رو ببوس
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جونممنونم از محبتت عزیزم تولد شما هم مبارک بانوی بهمن ماهی نازنین پس شما هم درست در ماه تولدت مثل من مهماندار بوده ای خسته نباشی فقط شما می تونی خــــــــــــــــوب درک کنی چی میگم فدای محبتت دوستم ترنم دوست داشتنی رو می بوسم
مامان خدیجه
11 اسفند 94 15:49
سلام.ای ماشالله بهمن ماه چقد مهمانداری کردین خسته نباشین .انشاله همیشه سالم و سلامت باشین .فدای علیرضا جونمممممم ببخشید من مث شما خیلی نویسنده خوبی نیستم .
الهام
پاسخ
سلامممنونم دوست خوبم فدای محبت تون دوستم شما بسیار هم هنرمند و بامحبت و دوست داشتنی هستید دلم خیلی برای شما و بچه ها تنگ شده بود
mahtab
11 اسفند 94 17:31
سلام ایشالا همیشه سرتون با مهمونی های اینچنینی گرم باشه و دلتون شاد و لبتون خندون باشه
الهام
پاسخ
سلام مهتاب جانم ممنونم از محبت تون عزیزم علیرضای نازنینم رو می بوسم
آجی فاطمه
11 اسفند 94 19:28
سلام بر الهام جونم عزیز دلم تولدت مبارک الهی هزار ساله بشی عزیزم و با پسری و ایشالا دخملی (نی نی اینده) و همسری خوب و خوش سالهای سال زندگی کنید ای جانم الهام جون تمام مدت مشغول پذیرایی بودی ..............چه سخت گذشته.................وقتی نوشتی بالاخره رفتن من جات یه نفس عمیق کشیدم برای عید برین تلافی کنید توی ولایت همیشه خوش باشین
الهام
پاسخ
سلام بر فاطمۀ عزیزم و ممنونم از محبتتون دوست خوبم دخملی آینده فعلا در پرکاری تیروئید به سر می برم و امکانش نیست. اعتقادم اینه که اگر خدا بخواد خودش در یک زمانی که مناسب ترین هست فرزندی به ما خواهد بخشید و اگر هم نخواست ما راضی هستیم به رضایش الهی لابد شما هم مدتی رو در شرایط من بوده اید که این طور نفس عمیق کشیده اید! می دونی من خودم چون تو این شرایط بوده م هرگز بیشتر از یک وعده و یا نهایتا یک شبانه روز ( از روی اجبار) خونه کسی نمی مونم، تعطیلات رو که میریم ولایت اگه یک روز خونه مادرشوهرم میرم یه روز هم میرم خونه مامانم تا صاحبخونه نفسی بکشه! با این که اونا پدر و مادرم هستند و از بودنم خوشحالند ولی مراعات می کنم چون خودم بارها و بارها تو یک همچین شرایطی قرار گرفته ام و سختم بوده ممنونم عزیزم و براتون خوشی روزافزون آرزو می کنم
مامان خدیجه
11 اسفند 94 21:28
راستی تولدتون مبارک باشه انشالله زنده و سلامت باشین کنار خانواده
الهام
پاسخ
ممنونم خدیجۀ عزیزم و همین طور شما
مامان عطرین
11 اسفند 94 23:17
سلام و خسته نباشی بابت اینهمه مهمون داری خانم ! عجب بهمنی بوده . راستی تولدت هم مبارک 120 ساله بشی. حالا در گوشم بگو امسال چند سالت شد؟ ولی الهام جون خوشی زندگی همیناس انشالله هرچی باشه دور همی و مهمونی باشه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم و ممنونم ممنونم دوست خوبم من که سنم رو چند بار تو وبلاگ نوشته ام سی و سه سالم شد درسته عزیزم، باید فرصت ها رو غنیمت شمرد ایشالا برای شما مهمون یک ماهه بیاد تا دور همی خوش بگذره عطرین زیبا رو می بوسم
موناو
12 اسفند 94 0:31
سلام الهام جان رسیدن به خیر ! خسته مهمونداری نباشی . من امسال یه دوره فشرده کلاس رفتم همون ایام بهمن و تولد شما رو علیرغم اینکه پارسال یادم بود امسال فراموش کردم !! به هر حال مادر مهربان و نمونه تولدت مباااارک الهی 120 ساله بشی در کنار خانواده عزیزتون . الهی آمین. عکس کرسی ابیک خیلی حال داد. الهی دلتون شاد و لبتون خندون. لطفا در صورت صلاحدید علیرضا را در با وجود مهمان داری باز هم به طور منظم یا نامنظم به مهد بسپار و وقفه طولانی ایجاد نکن تا تضادهای تربیتی هم ایجاد نشه.
الهام
پاسخ
سلام موناجانم چقدر دلتنگتون بودم شما هم خسته نباشی از دورۀ فشرده ای که پشت سر گذاشته اید قربان محبت همیشگیت عزیزم، شما دوره هم که نبودی من ازت انتظاری نداشتم، همین که به کوچولوهات برسی کلی گرفتاری بله کرسی واقعا عالی بود فدای محبتت عزیزم می دونی علیرضا رو از آخر آذر که کلاس هام تموم شد دیگه مهد نفرستادم. مشکل علیرضا با وقفه ایجاد شده نبود مشکلش با سخت گیری مربی در آموزش بود دقیقا از آبان که علیرضا روزهای زوج به مهد می رفت و دقیقا تو همون روزها آموزش ریاضی و زبان (البته با بازی) داشتند، علیرضا از مهد زده شده بود و حالا که سرخوش میره مهد بخاطر اینه که روزهای فرد میره و روزهای فرد آموزشی در کار نیست علی و باران گلم رو می بوسم
هدیه
13 اسفند 94 20:06
به به سلام الهام خانم نازنین واقعا دلم براتون تنگ شده و خوشحالم که سرتون به خوشی گرم بوده و ایشالله همیشه خوش باشید و محفلتون به شادی راستش چندباری اومدم و به وبتون سرزدم و دیدم پست جدید نذاشتین و دلم تنگ شده بود برای شیرینکاری های علیرضا و قلم زیباتون و یه خسته نباشی جانانه هم بهتون می گم به خاطر مهمون داری که داشتین واقعا ساکن دور از ولایت همچین معضلاتی رو داریم اما بازم خوبه راستی تولدتون مبارکککککککککککککککک و از خدا براتون عاقبت به خیری و طول عمر باعزت رو خواستارم ایشالله سالیان سال زنده باشید و سایتون بالاسر نازگلتون باشه که من اگه پیشم بود واقعا می چلوندمش که از طرف منم بوسش کنید خوشحالم که حالتون خوبه و ایشالله همیشه خوب باشید راستی الهام خانم من نتیجه یه دوره از درمان طب سنتی که تموم شد من رفتم سونو دادم و یه میلی گرم فیبروم سینم کوچیک شده بود و حالا منتظرم که درمان بعدی رو برام تجویزکنن متاسفانه بافت جفت سینه های من فیبروم سازن و با عملم هم دوباره در می یان که منو خیلی ناراحت کرد اما بازم خداروشکر راستی آدرس دکتر دریایی رو بهتون می دم بد نیست داشته باشید اگه خواستین برین پیشش ایشالله که کار کسی به این دکترا نیافته درضمن تو درمانگاه حضرت ابوالفضل هم یه دکتر زنان خوب هستش که خودم پیشش می رم که اونم اصلا اهل دارو الکی نوشتن نیست و آدم رو به گمراهی نمی کشونه آدرس مطب دکتر دریایی که دکتر پدرم هستن و هم دکتر خودم : چهارراه ولیعصر روبروی پارک دانشجو سمت سه راه جمهوری کوچه پشن عطاری روح الهی که پزشک روزهای پنج شنبه می یاد و داروهاشم تو خود عطاری هست تلفن: 66483397 و اون دکتری که تو درمانگاه حضرت ابوالفضل تو سی متری هستش اسمش دکتر مهسا کاوه هستش و روزهای پنج شنبه تو درمونگاه هستش دوستون دارم و مراقب خودتون باشید ان شالله سال خوبی باشه براتون سال 95 و با بهترین اتفاقای خوب براتون و همش براتون شادی و پر از خیروبرکت باشه
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان ممنونم برای احوالپرسیتون، شما خوبید؟ ببخشید که تو این مدت نتونستم بهتون سر بزنم برای تبریک تولد هم ممنونم و منم براتون عاقبت به خیری آرزو می کنم خیلی خوشحال شدم که تونستید زیر نظر طب سنتی درمان رو شروع کنید و موفقیت آمیز بوده یکی از دوستانم به من شماره یک دکتر طب سنتی رو داده ند که برم زیر نظر طب سنتی ولی هنوز موفق نشده ام که بهش مراجعه کنم! آخه دکتر خودم می گفت هر چیزی که تنظیمات هورمونی بدنم رو به هم بزنه برام خوب نیست و ممکنه بزنه یه جای دیگه رو داغون کنه حالا باید بیشتر تحقیق کنم و بعد تصمیم درست درمون بگیرم خیلی خیلی ممنونم برای اطلاعاتی که در اختیار من و دوستان گذاشته اید. الهی که خیر ببینید و حال خودتون هم روز به روز رو به بهبودی بره و من هم سال خوشی رو براتون آرزو می کنم
زهره مامانی فاطمه
15 اسفند 94 15:00
سلاااااااااااااااام و خداقوت بسیار برکدبانوی خونه خوبی الهام جون ،گل پسر خوبه ماشااله واقعا ماشااله براین همتت عزیزم الهی که تنت سالم باشه عزیزم مطمئنا مهمانهای عزیزت وقتی مهربونی ودلگرمی شمارو دیدند راغب به آمدن وماندن میشدن آی گفتی از این اذیت شدنها واذیت کردنهای بچه ها تو محیط های شلوغ ومهمانداری قربونه چرخیدنت خاله جونم آخی کرسیالهی که سلامت باشه عمه کرسی دار یاد مادر بزرگ خدابیامرزم افتادم خونشون قم بود همیشه زمستونا کرسیش به راه بود میبوسم روی ماه مامان وگل پسرو
الهام
پاسخ
سلام بر زهرۀ عزیز و دوست داشتنی و ممنونم از نظر لطفت همت نمی کردیم چه می کردیم خواهر جان نظر لطفته رفیق دوست داشتنی مخصوصا که بچه های الان تک هستند و همیشه همه چیز فقط برای خودشون بوده و هست فدای محبت تون خاله جون خدا رحمت شون کنه، منم خاطرات زیادی از کرسی دارم قربان لطفت عزیزم، روی ماه شما و فاطمۀ گلی رو می بوسم
مامان مهراد
17 اسفند 94 9:15
سلااااااااااااااااااام الهام جون. ببخشید که یکم دیر اومدم. راستش روز اولی که این پست رو گذاشته بودی اومدم و خوندم و لایک گذاشتم ولی متاسفانه فرصت نوشتن کامنت رو نداشتم تا امروز. می دونی که آخر سال واحد های مالی خیلی سرشون شلوغ میشه .... حالا به این خونه تکونی و بیرون رفتن های دم عید رو هم اضافه کن. درنتیجه شب ها ساعت ده می رسم خونه و خسته و کوفته ام. بگذریم، پر حرفی کردم. الهام جون من هیچ وقت این شرایط رو درک نخواهم کرد چون اکثر فامیل هامون قزوین هستن و مهمونی بیشتر از یه وعده یا نهایت یه شب خونه ما نمی مونه ولی خوب میتونم درک کنم که تو آپارتمان، تعداد زیاد مهمون ها اون هم با بچه های کوچیک خیلی کلافه کننده میشه. باز هم خدا رو شکر که اقوام نزدیکتون بودن. امیدوارم خدا برادر های گلت رو برات حفظ کنه.شاید نشه با برادر بشینی و درد دل کنی ولی یه مواقعی مثل کوه پشتته که خیلی لذت بخشه. امیدوارم لب شون مثل عکسی که گذاشتی همیشه خندون باشه. خوشحالم که بعد یک ماه مهمانداری تونستی دو روز راحت و بی دغدغه بری مهمونی و تازه کامیون سواری هم بکنی.... امیدوارم کار پژوهشی ات خوب پیش بره و بتونی توی سمینار بدرخشی.
الهام
پاسخ
سلااااااااااااااااام مهری جانم خواهش می کنم عزیزم، این چه حرفیه الهی که همیشه سرتون به کار و مخصوصا پول گرم باشه دقیقا می فهمم چی میگی عزیزم، خسته نباشید ما که خونه تکونی نداریم فعلا و می مونه برای فروردین و زمان بازگشتمون از ولایت دقیقا همینه! اگه از اقوام دور بودند و رودربایستی داشتیم که دیگه خیلی سخت می شد ممنونم عزیزم، اتفاقا خودم هم عاشق همون عکس دسته جمعی خندون هستم اون دو روز مهمون بودن واقعا بهم چسبید اونجا که بودم خیلی هم ازتون یاد کردم ممنونم دوست خوبم خداروشکر سمینار هم تموم و البته ختم به خیر شد فدای همۀ محبت هایت مهری جانم مهراد دوست داشتنی رو می بوسم
مامان مهری
17 اسفند 94 9:17
الهام جون عاشق عکس هایی هستم که با این دوربین جدیدت می گیری. دوربین با کیفیت و هنر عکاسی شما در کنار هم کولاک میکنه. عکس ها واقعا با کیفیت و بخصوص توی طبیعت بی نهایت زیبان.
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست مهری جانم، قطعا نگاه زیبای شماست که عکس ها رو زیبا می بینه
مامان مهری
17 اسفند 94 9:24
نمیدونم اقتضای بالا رفتن سنه یا بخاطر بچه دار شدنه یا به هر دلیل دیگه ای ....که دلم خیلی خیلی کوچیک شده. من قبلا انقدر راحت نگران دوستان و عزیزانم نمیشدم ولی الان واقعا وقتی چند روز ازشون بی خبر می مونم نگران میشم. الهام جون این که در نبودتون چند باری اومدم و پیغام گذاشتم بخاطر این بود که ورای این دنیای مجازی شما برام خیلی خیلی عزیز هستین و من فقط انجام وظیفه کردم. از خدا میخوام همیشه دلتون شاد و تنتون سلامت باشه.
الهام
پاسخ
منم همین طور هستم مهری جان فکر کنم از عوارض مادرشدن باشه بازم ممنونم که به فکرم بوده ای، رفیق و البته که دل به دل راه داره و شما هم برام بسیار عزیز هستید برات یک دنیا شادی و آرامش آرزو می کنم
مامان محمدحسین
17 اسفند 94 19:45
سلام الهام جان؛ببخشید که نتونستم تو این مدت بهتون سر بزنم؛اول ازهمه تولدت مبارک ایشالا با تن سالم تولد 120 سالگی ات رو جشن بگیری؛آخ آخ از مهمونداری آدم شاغل؛خیلی دغدغه رو زیاد میکنه و بدتر از همه اینکه سلیقه مهمونات رو ندونی؛امیدوارم همیشه با دل خوش مهمونی بری و مهمونی بگیری عزیزم😘😘😘😘
الهام
پاسخ
سلام الهام جانم خواهش می کنم عزیزم و ممنونم از لطفتون ممنونم عزیزم و منم در آستانۀ سال جدید دل خوش و تن سالم رو براتون آرزو می کنم
زهره مامانی فاطمه
19 اسفند 94 10:48
وااااااااااااای الهام جون ببخشید ببخشید اینقدر از مهمانداریت شگفت زده شدم یادم رفت تولدتو تبریک بگم بازم معذرت میخوام عزیزم الهی هزار ساله بشی خانم الهی که هرسالت بهتراز سال پیشت باشه
الهام
پاسخ
این چه حرفیه عزیزم لطفت همیشه شامل حال ما بوده و هست