فیروزکوه زیبا
در تاریخ خاندان ما یک نقطۀ عطف وجود دارد که به "جایگاه نمکدان" معروف است! و از آن جا برای اولین بار به تاریخ وارد شد که ما برای به در کردن سیزدهمین روز فروردین 91 در معیت خانوادۀ مادری، اعم از خاله های مادرمان و همسران آن ها، به نقطه ای زیبا در ولایت سفر کردیم! وقت نهار رسیده بود و همه بر گرداگرد سفره حلقه زده بودند! در این میان بر سر مزایا و معایب همسرگزینی از خانوادۀ مادری مان، بین آقایانی که قبلاً همسرگزینی از این خانواده را تجربه کرده بودند، بحثی به میان آمد و همه متفق القول بودند که زن گرفتن از این خاندان به منفعت آقای داماد است چرا که زنان این خاندان اهل چشم و هم چشمی های مرسوم زنانه نیستند و آدم های درست و رو به راهی هستند و ... در این میان یکی از شوهر خاله های مادرمان که هنوز در موضع او شک و شبهه وجود داشت و آشکار نبود که این سخنش در دفاع از زنان مورد بحث بوده است یا در تخریب آن ها عنوان کردند:" زنان این خانواده تک هستند و وقتی می گویند این نمکدان باید اینجا باشد، دیگر این نمکدان نمی تواند جای دیگری باشد" و از آن جا نمکدان را مثال آوردند که امکانات دیگری بر سر سفره و در دسترس ایشان نبود و حین صحبت هم برداشتن و گذاشتن نمکدان را نمایش دادند!
همین سخن بهانه ای شد برای بابای ما که تا در زندگی عرصه بر ایشان تنگ می آید و در برابر خواسته ها و پافشاری های کاملا منطقی مادرمان در مورد مسائل مختلف()، کم می آوردند با جدیتی هر چه تمام تر رو به ایشان:" آره دیگه همون بحث نمکدونه ست! نمکدون باید اینجا باشه!!" و اگر تصور می کنی مادرمان جبهه می گیرند و به توجیه بابایمان می پردازند سخت در اشتباهی! در این گونه مواقع مادرمان تنها با نشاندن یک لبخند ملیح بر لب موضع خود را اعلام می نمایند و در دل با خود تکرار می کنند که:" دارندگی و برازندگی"
خلاصه رفیق، رفتن به فیروزکوه در آخر هفتۀ گذشته بهانه ای شد برای یادآوری "جایگاه نمکدان"! ماجرا از این قرار بود که ما پنج شنبه و روز عید مبعث را علی رغم تلاش های مادرمان برای بیرون رفتن از منزل، در خانه ماندگار شدیم! چرا که بابایمان صبح سر کار رفتند. مادرمان نیز نهار پخته بودند و در نتیجه بعد از نهار همگی استراحت گزیدیم و حتی حوالی غروب نیز به کیک پزی خانوادگی روی آوردیم و بیرون رفتن مان از منزل مهیا نشد! از طرفی دایی محسن مان که همواره به عنوان عامل محرکی برای بیرون رفتن هایمان به شمار می روند، بخاطر دو روز تعطیلی عازم بانه شده بودند تا مقداری از وسایل موردنیاز خود در شروع زندگی جدید را تهیه کنند، و این مسأله به خانه نشینی مان دامن زد!
این وضعیت درس عبرتی شد برای مادرمان که روز جمعه نهار آماده نکنند تا ناچار شویم بر بیرون رفتن! حوالی ظهر بود که بابایمان که باز هم برای سرکشی به پروژۀ خود بیرون رفته بودند، به منزل آمدند و همگی لباس پلوخوری بر تن کرده، جهت صرف نهار عازم رستوران قزل آلای جاجرود شدیم. بعد از نهار در حالی که کسلی بر بابایمان چیره شده بود ایشان قصد داشتند ما را نهایتا تا دماوند و کنار رودخانه ببرند و به سرعت چشمان خود را به خواب بسپارند. از طرفی مادرمان اخیرا عکسی از یک سد به نام "لنفور" در حوالی فیروزکوه دیده بودند و توجه ایشان به آن جلب شده بود که بعد از گشت و گذار در گوگل یک همچین نامی نیافتند و به جای آن نام "سد نمرود" در حوالی فیروزکوه را دیدند و هنوز از منزل خارج نشده بودیم که هدف همگی عزیمت به آن جا بود! حالا این که بابایمان بعد از قول و قراری که یک ساعت هم از آن نگذشته بود، در حال متقاعد کردن مادرمان برای نرفتن بودند، به عوامل بیرونی تأثیرگذار مانند کسلی بعد از نهار مربوط می شد!
از طرفی بابای ما به دلیل داشتن غیرت مردانه مستقیماً بر نرفتن به فیروزکوه اصرار نمی کردند بلکه با سیاستی دیرینه که همواره همراه ایشان است، مادرمان را به چالش می کشیدند و این جا بود که مادرمان در پاسخ به هر سوال بابایمان مبنی بر این که" بریم دماوند؟" و بعد از مدتی" بریم آبسرد؟" فقط آرام نشسته بودند و می گفتند:" هر جور خودت می دونی، ولی من دوست داشتم بریم سد نمرود!" و بدین گونه شد که بابایمان وقتی نتوانسته بودند این مسأله را مسالمت آمیز حل کنند رو به مادرمان" همون مسأله نمکدونه ست دیگه! باید اینجا باشه!" و مادرمان با همکاری شخص شخیص اینجانب، هم چنان در آرامش فقط لبخند ملیح تحویل می دادند و در طول مسیر آب معدنی و پفک و ... درخواست می نمودند و بابای ما همچنان پا روی گاز گذاشته و آرام و بیصدا می رفتندی و خمیازه می کشیدندی!
نرسیده به فیروزکوه در یک پمپ بنزین متوقف شدیم، آدرس سد را جویا شدیم و به جاده فرعی زدیم... حوالی سه بعدازظهر و هوای فیروزکوه مثل همیشه بسیار خنک و عالی بود. نرم نرمک پیش می رفتیم و بابای ما هرازگاهی غر زدن های خود را چاشنی می کردند که حداقل یک ساعت و نیم باید در فرعی پیش برویم و عجب نقطۀ دوری واقع شده است، این سد!
از قضا بیست دقیقه پیش رفتیم و سد پدیدار شد و از آن جا که بابای ما به خوبی قدرت سازگاری با شرایط مختلف (بخوانید تغییرپذیری در شرایط مختلف!) را دارند، با دیدن سد آن هم از راه دور فی الواقع چه چه و به به از نهادشان برخاست!!! جالب این جاست که در حین گشت و گذار در اطراف سد و حظ بردن از زیبایی های بی حد و حصرش بابای ما که همواره از عکس گرفتن فراری هستند، مرتب ژست می گرفتند و کادرهای خاص پیشنهاد می دادند تا عکاس لحظه های ایشان را به ثبت برساند! ضمن این که همواره با لحنی طنزگونه رو به مادرمان:" دیدی گفتم بیایم اینجا، آخه اینجا خیلی قشنگه! حالا تو همه ش می گفتی نمکدون باید اینجا باشه و نمیریم سد نمرود!"
خلاصه رفیق هر چقدر از زیبایی های سد نمرود و طبیعت اطرافش بگوییم کم گفته ایم! به گونه ای که همگان پس از قرارگرفتن یکی از عکس های بابایمان در پروفایل تلگرام ایشان، پرسندۀ عبارت "این جای زیبا کجاست؟" بوده اند!
سدپیمایی، زیبایی و لطافت هوا آن قدر در ما انرژی مثبت ایجاد کرد که صد ساعت کلاس در همایش های گران قیمت نمی توانست چنین انرژی مثبتی به ما منتقل کند و زنده باد وطن عزیزمان، ایرانِ زیبا!
در ادامۀ مطلب شما ببننده عکس های نویسنده از سفر به فیروزکوه (سد نمرود) خواهید بود! سفر اردیبهشت سال گذشته مان به فیروزکوه زیبا را این جا ببینید.
ورود ما به منطقۀ ارجمندشهرِ فیروزکوه و نمایان شدن سد نمرود
آسمان زیبا و بازی ابرها که سایه روشن های زیبایی را خلق کرده بود
و اردیبهشت، فصل قاصدک هایی که مژدۀ زیبایی و طراوت اند
و پسرکی که بر خلاف پدرش، که عجیب حس عکس اندازی اش در فیروزکوه تقویت شده بود، علاقه ای به عکس انداختن نداشت و مرتب به عکاس ضدحال می زد
بابای ما در لباس و ژست پلوخوری
گل شبدر
و وقتی بابای ما از عکس انداختن در کنار ما ناامید می شوند، چرا که بابای ما به دنبال یک ژست عالی هستند و ما مرتب فاتحۀ عکس ها را می خوانیم
و عاقبت یک عکس نیمه درست
به همت هموطنان طبیعت گردمان حاشیۀ این سد زیبا پر بود از بطری های پلاستیکی "ما می توانیم" از زیبایی های سرزمین مان محافظت کنیم، اگر بخواهیم!
هوای خوب و بابای خوب و نسیم ملایم چیزی کم ندارد جز آوازخوانی
آن طرف سد و ماشین هایی که برای گذراندن روز تعطیل و اغلب از تهران به آن جا آمده بودند
هم چنان پفک خوران
این روزها علاقۀ وافری به "ئَبی (قوی)" بودن داریم و مرتب ژست های خاص می گیریم
چند نفر از بومی های منطقه به ماهیگیری مشغول بودند ولی عکاس شاهد بود که بعد از نیم ساعتی توراندازی به آب چیزی عاید آن ها نشد! با این حال مدعی بودند که در آب ماهی موجود است
"ئَبی" که می گوییم یعنی این:
شکار قاصدک ها و دویدن با دو پای کودکانه
و کاری که بسیار به آن علاقمند بودم فوت کردن قاصدک ها بود
و بابای ما در نقش نگهبان وسایل وقتی ما به گشت و گذار رفته بودیم
هم چنان پر از حس آوازخوانی
و انتخاب ژستی جدید جهت ضدحال زدن بر عکاس
بابای ما در حال فراخوانی مان
و وقتی بابایمان جهت عکس انداختن در کنارمان ژست می گیرند و ما تازه چوب به دست می شویم و آب را هم می زنیم و اصرار داریم مدعی باشیم که :" مامانی من دارم عسل درست می کنم(به سبک انیمیشن بری زنبوری)"
ما و بابایمان به سمت خوراکی ها و مادرمان هم چنان به عکاسی
و این گل های خوراکی بنفش رنگ که یک نوستالژی به حجم حدود سی سال را در ذهن عکاس زنده می کند
و تقدیم گل به عکاس
ختم شدن زمین زیبا به آسمان زیبا که یادآوری می کند:" فتبارک الله احسن الخالقین!"
از آن جا که باد شدیدی وزیدن گرفته بود و هوا به شدت خنک شده بود، همگان ناچار شدند به متواری شدن از صحنه و ورود به ماشین ها! و ما نیز از این قاعده مستثنی نبودیم
در مسیر برگشت و منظره ای از بلندی که به سد ختم می شد
گل های زیبایی که تمام دامنه های منتهی به فیروزکوه زیبا را پر کرده بود و زیبایی صدچندان را به دامنه ها هدیه کرده بود
با دور شدن از سد وارد جاده اصلی شدیم و جاده را بسی پرترافیک یافتیم! از آن جا که پیش بینی می شد با رسیدن به دماوند و اتصال به جاده هراز، بر سنگینی ترافیک افزوده شود لذا بابای ما از آبسرد به سمت ایوانکی منحرف شدند... ما همان ابتدای مسیر به خوابی سنگین رفتیم و بابا و مادرمان ضمن دیدار با طبیعت بسیار زیبای این منطقه مشغول بحث بر سر بحران های خاورمیانه () بودند که این مباحث در نهایت به قیمت زمین و ویلا در گرمابه سرد منتهی شد! چنان چه یک هفته ای می شود بابایمان همواره در سایت دیوار به دنبال موردی مناسب برای خرید در این منطقه هستند
در بین راه وقتی عکاس برای انتقال خوراکی ها از صندوق عقب به داخل ماشین پیاده شد عکس های زیر به ثبت رسید:
و اما در مسیر آبسرد به ایوانکی باران شدیدی باریدن گرفت و در حالیکه می رفت دنیا را آب ببرد، ما را در صندلی عقب خواب با خود چنان بردندی که هیچ نفهمیدندی!
******
و اما جملاتی که این روزها بسیار تکرار می کنیم:
-- مامانی خیلی دارم از گرسنگی می میرم! یه چیزی داریم که بخورم!!" و یا "مامانی من خیلی دارم از تشنگی می میرم! چیزی هست بخورم!"
-- رو به مادرمان و با الهام گیری از "بزبز قندی" در شبکه پویا:" مامانی بیا زنگوله تُ بزنم!( منظور گردنبند!)"
-- "اِ بابا (ای بابا)" به وقت اعتراض نسبت به یک موضوع خاص! مثلا همین چند روز قبل وقتی مادرمان یک بار از ما خواستند لیوانی را که آب خورده بودیم به آشپزخانه منتقل کنیم و دقایقی بعد خواستند برایشان یک لیوان آب بیاوریم خیلی جانانه و دندان شکن و البته در حین انجام کاری که به ما محول شده بود، غُر زدیم که:" اِ بابا! همه ش میگه اینو ببر! اونو بیار" به گونه ای که دهان خانواده مان باز همی ماندندی و هم چنان ادامه دارندی!