علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تولد قمری پنج سالگی

1395/4/10 23:39
نویسنده : الهام
767 بازدید
اشتراک گذاری

رمضان که می آید شاید به هم ریختن ساعت خواب و بیداری و خوردن و کارکردن برای هر بنی بشری آزاردهنده باشد ولی برای آن کسی که در رمضان گذشته به علت بیماری نتوانسته است حتی یک ساعت روزه داری را تجربه کند و در حسرت آن مانده است، آمدن رمضان مژدۀ بهاری دوباره است... 

مخصوصا که رمضان برای او نوید فرارسیدن بهاری دیگر نیز باشد! بهاری که در نیمۀ این ماه سر زده است و در روزهایی که کم مانده بود خستگیِ روزمرگی هایش او را از پای درآورد، به او جانی دوباره بخشیده است... بهاری از جنس خودش و جنس هم سفرش! بهاری که او را هزاران بار بیش تر از جانِ شیرین دوست می دارد!

نیمۀ رمضان همان روزی ست که پروردگار تاج مادری بر سرش نهاد و دلبندش را عاشقانه در آغوش کشید!

ما و یاسمین بانو لحظاتی پس از افطارمحبت

و در حالی که یاسمین بانو چپ و راست ژست های هنری می گیرند ما با حرکاتی سرشار از شیطنت فاتحۀ عکس ها را می خوانیمخنده و البته که یاسمین جان نیز تا آخرین نفس پای ژست های خود ایستاده اند و کم نمی آورندخندونک

و اما بعد که جو ژست گیری های خفن یاسمین جان ما را نیز در بر می گیرد و اصرار داریم در این ژست عکس بیندازیمزیبا

و وقتی عکاس تازه از ژست آشپزی بیرون آمده و ژست عکاسی اتخاذ کرده است ما از ژستی که در آن غرق شده بودیم بیرون می زنیم و کیک را نشانه می رویمهیپنوتیزم

و چند عکس پدر و پسری به سفارش عکاسزیبا

و ما که همه رقمه سنگ تمام می گذاریم و فاتحۀ عکس ها را یک به یک می خوانیمشیطان

ما و یاسمین جانمان در آغوش خاله لیلا، مادر یاسمین بانومحبت

و وقتی پای یک کیک به میان می آیدخوشمزه آن هم کیک وودی، گاوچران محبوب ماندرسخوان

و چند یادگاری از ما و یاسمین بانو!بوسبوس و ما که بی اختیار نگاه مان در پی کیک است و کف زنان برای خودمان آواز تولدت مبارک می خوانیم؛ و یاسمین بانو که هر اتفاقی هم که بیفتد تحت هیچ شرایطی چشم از دوربین بر نمی داردفرشتهفرشته 

این فقط دوربین است که باعث شده تا این لحظه یاسمین بانو لب به سخن باز نکند و با ما در خواندن "تولدت مبارک" مشارکت نکندخندونک

و همۀ میهمان های مامحبت

پسری که ذوق و شوقش در کمک رسانی به مادرش مثال زدنی است نه از آن جهت که باری از دوش مادرش بردارد بلکه جهت تسریع در عمل مقدس کیک خوری خندونک

آخرین وداع ما و یاسمین بانو با کیک و آغاز حیف و میل کردن کیک مادر مرده خندونک

و اما پایان پنج سال قمری در زندگی مان همراه است با تغییرات بزرگی در منش و رفتارمان... 

آقای چرخ و فلکی این روزها نقش بسیار مهمی در زندگی مان ایفا می کند و از آن جا که با چرخ و فلک سیارش همواره در پارک محله حاضر است هر شب ما به مدد چرخ و فلک بین زمین و آسمان معلق می شویم و اسباب یادآوری دوران کودکی را برای بابا و مادرمان یادآوری می کنیم...

علاقۀ زیادی به غذای حیوانات داریم و هر حیوانی می بینیم مادرمان را مورد سوال قرار می دهیم که " مامانی.... (نام حیوان) ... چی می خوره؟" و پس از اتمام هندوانۀ داخل ظرف مان گاهی به سبک بعبعی ها آب هندوانه را از ظرف بالا می کشیم و کلی هم احساس غرور می کنیمگیج و گاهی بیسکوئیت مان را به سبک سنجاب ها می خوریمعینک 

بسیار مودب هستیم و ادب بیش از حدمان گاهی روی اعصاب است! مخصوصا در پارک وقتی با بچه های قلدر مواجه می شویم و قادر نیستیم مشابه آن ها رفتار نماییم و از حق مان دفاع کنیمخندونک! بدترین فحش مان در شرایطی  که بسیار عصبانی هستیم این است:" خیلی بی ادبی!خندونک" در ادب بیش از حدمان همین بس که چندی پیش در مواجهه با گوسفندانی که مشغول چرا بودند جلو رفتیم و رو به آن ها:" بفرمائید بعبعی ها! بفرمائید از علف های اون طرف میل کنیدخنده" و اما وقتی بابایمان فرصت چرخ و فلک سواری به ما نمی دهند و ما با اصرار بر چرخ و فلک سوار می شویم و بعد از سواری و درست وقتی بابایمان تنها چیزی که به یاد ندارد اصرار مستبدانۀ ماست، ما که به نظر می رسد عذاب وجدان عجیبی گرفته ایم رو به بابایمان:" بابا ببخشید!فرشته"

دوست خیالی که اغلب بچه ها در این سن یک یا چند عدد از آن ها را در کنار خود دارند، این روزها همراه ما نیز هست و این دوست خیالی کسی نیست جز "ملوچ" بازیگر کارتنی یکی از سریال های شبکۀ پویا. گهگاه وقتی مادرمان قصد تذکر به ما را دارند به ملوچ تذکر می دهند و این جاست که ما نیز دوباره تذکر مادرمان را رو به ملوچ بینوا تکرار می کنیم و خودمان نیز آنرا اجرا می نماییم! محو شدن مان در شخصیت خیالی به حدی ست که یک روز در پارک به محض زمین خوردن رو به مادرمان و اشک ریزان:" مامانی همه ش تقصیر این ملوچه! اومد جلوی پام من افتادمفرشتهدرسخوان"

و علاقه ای که فعلا به مهد رفتن نداریم و البته تنبلی مادرمان در رفت و آمد روزانه به مهد نیز مزید بر علت شده است و ما روزها خانه نشین هستیم و علاقۀ وافری نیز به خانه نشینی از خودمان نشان می دهیمزیبا و این گونه است که روزها حوالی ظهر ساعاتی را در حمام می گذرانیم و در کنار یک آب بازی جانانه، استحمام روزانه را تجربه می کنیم و دیگر در حمام کردن مستقل شده ایم و لزومی ندارد چشم به دست بابایمان باشیمچشمک

و از دیگر بی علاقگی هایمان در پایان پنج سالگی عدم علاقه به بزرگ شدن و قوی شدن استدرسخوان و به نظر می رسد علتش این باشد که در نبودِ مادرمان پدربزرگ و مادربزرگ مان به ما گفته اند که با بزرگ شدن به مدرسه می رویم و ما که در حال حاضر از مدرسه بیزاریم رو به مادرمان:" مامانی من نمیخوام بزرگ بشم! من نمیخوام برم مدرسهتعجب" و مادرمان بسیار در به کار بردن عبارت مقدس:" بیا غذا بخور که قوی بشی" محتاط شده اندخندونک

متاسفانه از آن جا که فشار یک بخشنامۀ جدید و چندین برابر سخت تر از بخش نامۀ قبل، این روزها مادرمان را در آستانۀ اقدام برای ارتقای کاری قرار داده است تا در صورت امکان مشمول اعمال همان بخش نامۀ قبلی شوند، این روزها به شدت در تلاش هستند چرا که ارتقا مستلزم انجام امور فرهنگی و پژوهشی فشرده و فقط در طی همین چند ماه اخیر است، به همین دلیل سفرنامۀ عراق و به روز رسانی وبلاگ مان با تأخیر فراوان انجام می شود. سپاس که همراه ما هستیدمحبت

پسندها (4)

نظرات (8)

مامان مهری
7 مرداد 95 12:33
سلاااااااااااااام. وای که چقدر دلم لک زده بود برای اینجور پست ها، پست هایی سرشار از زندگی الهام جون خوبی ؟ علیرضا خوبه ؟ تورو خدا تو که دستت به کاره بیا و وبلاگ ما رو هم آپ کن. تنبلی یقه ام رو گرفته عجیب. تولد آقا علیرضای فوق العاده مودبمون مبارک. ماشاله یاسمین بانو خیلی خانوم و بسیاااار بسیار شبیه بچگی های خودته الهام جون. یعنی تو عکس اول مثل خواهرو و برادر می مونن با علیرضا. باز خوبه علیرضا بچگی چند ساله که رفته مهد و از مهد و مدرسه بیزاره، مهراد سه ماه نرفته مدام دنبال تعطیلی و جمعه ها بود. البته فعلا هم در تعطیلات تابستونیه. الهام جون خیلی خیلی خوشحال شدم مجدد حضور گرمت رو توی این خونه حس کردم. تلنگری بود که تنبلی رو کنار بزارم.
الهام
پاسخ
سلام مهری جان. ممنونم که هنوزم هستی عزیزم خودم هم دلم لک زده بود برای پست گذاشتن اینه که در میانۀ انواع و اقسام کارها سری به اینجا زدم و وبلاگ و به روز کردم. اگه تاریخ بالای پست رو ببینی برای دهم تیرماه ولی نتونستم زودتر تکمیلش کنم مخصوصا که انواع و اقسام کلاس های فرهنگی هم باید برمالبته اونجا بیکار نبودم و نشستم و سفرنامه م رو روی کاغذ آرودم ولی فعلا فرصت تایپش رو پیدا نکرده م ممنونم عزیزم تنبلیت رو می فهمم کاملا چون منم قبلا زیاد بهش دچار می شدم، وقتی فاصله می افته اینطور میشه چه جالب لازم شد دوباره برم نگاهی به عکس ها بندازم چون شما اولین کسی هستید که از شباهت علیرضا و یاسمین میگید به به به مهراد عزیزم، پس دست علیرضا رو از پشت بسته حالا برخی دوستان میگن فاصله نندازید که اینطور میشه ولی خب به نظرم وقتی خودمون می تونیم کنارشون باشیم مهد نرند تا وقتی مجبورند بخاطر کارمون هر روز برن بهشون فشار نیاد. این بینواها بعدها برای هر روز بیدار شدن و مدرسه رفتن به اندازه کافی وقت دارند مخصوصا که الان بچه هایی که تو چند سال اخیر دو دوره پیش دبستانی می رفته اند از درس زده شدند و به مدرسه رفتن علاقه ای ندارند. به همین خاطر آموزش و پرورش اعلام کرده که پدر و مادرها تا نه سالگی برای فرستادن بچه هاشون به کلاس اول وقت دارند منتظر به روز رسانی وبلاگ تون هستم عزیزم
mahtab
8 مرداد 95 23:55
تولدت مبارک علیرضا جانم پنج ساله شدن عمر مادریت مبارک الهام جانم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم فدای محبتت مهتاب جان چهارسالگی علیرضا جان هم مبارک دوستم مهتاب جان رمز وبلاگتون و ندارم برام بذار لطفا
آجی فاطمه
9 مرداد 95 22:27
تولدت مبارک عزیزم
الهام
پاسخ
ممنونم فاطمه جونم
زهره مامانی فاطمه
10 مرداد 95 9:11
سلام بر الهام عزیز و گل پسر مودبمون چندبار تصمیم گرفتم زنگت بزنم یا پیام بدم و ازت جویای احوال بشم ولی روم نشد خیلی خوبه که درکنار تمام مشغله هاتون میایید ومینویسید تولد قمری علیرضاجونم مبارک ای جانم پسر عکس خراب کنم چقدر خوبه که با یاسمین بانو جشن گرفتید براش الهی که همیشه سلامت باشن وشاد چه کیک قشنگی درود بر ابتکار مامان وبابا
الهام
پاسخ
سلام بر زهرۀ عزیزم، رفیق و همراه همیشگی قربونت برم زهره جان چرا خجالت ممنونم که به یادمون هستی عزیزم م م م متاسفانه و علی رغم میل باطنیم این مدت فرصتی نداشتم برای نوشتن، ولی چند روزه که برمیگردم و آرشیو مطالب قبلی رو می خونم باز هم دلم میخواد بنویسم و ادامه بدم. برای کار همیشه وقت هست ولی از دست دادن این روزهای زیبا و ثبت نکردنشون واقعا اشتباهه ممنونم از محبتت زهره جان کیک انتخاب بابای علیرضا بود که قبل افطار خرید
زهره مامانی فاطمه
10 مرداد 95 9:20
راستی الهام جون علیرضا امسال میره پیش دبستانی من فاطمه رو ثبت نام کردم پیش دبستانی حالا که اینطوری نوشتی برای دبستان شک کردم نکنه زود نوشتمش
الهام
پاسخ
فعلا که تصمیمی برای گذاشتنش تو کلاس پیش دبستانی ندارم آخه خودش هم با اینکه تو خونه علاقه داره به مرور تراشه های الماس و آموختنشون ولی علاقه ای نداره به مهد رفتن و مخصوصا پیش دبستانی. فقط اگه خودش علاقه نشون بده میذارمش پیش دبستانی چون هیچکدوم هم اجباری نیست. به احتمال خیلی زیاد هم چون علیرضا متولد 25 مردادماه هست بذارم هفت سالش تموم بشه و بعد بفرستمش مدرسه. اگه فاطمه از پیش دبستانی رفتن خوشش نمیاد یا به مهد علاقه ای نداره بهتره کمی صبر کنی چون پیش دبستانی دیگه اجباری نیست مخصوصا اولیش
صدف
10 مرداد 95 21:53
سلام الهام خانم. اومدم دیدم پست جدیده ولی تاریخش برای یه ماه پیشه. دوساعت داشتم با خودم حساب کتاب میکردم که آیا من خیلی دیر سر زدم اینجا یا آیا الان 10 تیر هستیم نه 10 مرداد و یا آیا نوشتن این پست یکماه به طول انجامیده که فهمیدم گزینه اخره تولد 5 سالگی علیرضا خان مبارک. چقدددددر زود میگذره ایام. اولین بار که اومدم وب علیرضا دوسال و چندین ماهش بود چقدر زود گذشته. امیدوارم که با خبر ارتقا دفعه دیگه وبتون رو بروز کنید. با آرزوی موفقیت
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله متاسفانه گزینۀ آخره که باعث شد هم نظرات و دیر تایید کنم و هم با فاصلۀ طولانی پست بعدی رو بنویسم ممنونم عزیزم بله زمان واقعا زود میگذره ممنونم برای آرزوی قشنگت عزیزم البته برای ارتقا که خیلی زوده هنوز تازه خودم که آماده اقدام بشم حدود دو سالی طول می کشه که مراحل اداری پیش بره! تازه اگه ختم به خیر بشه و مدارک برگشت نخوره شهریور نود که برای ارتقای قبلی اقدام کردم دیماه نود و سه حکم ارتقا اومد حالا شما ببین این یکی چه شود
زهره مامانی فاطمه
11 مرداد 95 7:53
ممنونم الهام جون دست بابای علیرضاخان دردنکنه
الهام
پاسخ
خواهش می کنم زهرۀ نازنینم
مامان محمدحسین
17 مرداد 95 11:51
عزیز دلم تولدت مبارک؛البته با تاخیر فراوان هم از طرف مامانی هم خاله😚امیدوارم همیشه شاد شاد شاد باشی و برای خاله دعا کنی؛
الهام
پاسخ
ممنونم خالۀ عزیزم آرزوی بهترین ها رو برای شما دارم