تولد قمری پنج سالگی
رمضان که می آید شاید به هم ریختن ساعت خواب و بیداری و خوردن و کارکردن برای هر بنی بشری آزاردهنده باشد ولی برای آن کسی که در رمضان گذشته به علت بیماری نتوانسته است حتی یک ساعت روزه داری را تجربه کند و در حسرت آن مانده است، آمدن رمضان مژدۀ بهاری دوباره است...
مخصوصا که رمضان برای او نوید فرارسیدن بهاری دیگر نیز باشد! بهاری که در نیمۀ این ماه سر زده است و در روزهایی که کم مانده بود خستگیِ روزمرگی هایش او را از پای درآورد، به او جانی دوباره بخشیده است... بهاری از جنس خودش و جنس هم سفرش! بهاری که او را هزاران بار بیش تر از جانِ شیرین دوست می دارد!
نیمۀ رمضان همان روزی ست که پروردگار تاج مادری بر سرش نهاد و دلبندش را عاشقانه در آغوش کشید!
ما و یاسمین بانو لحظاتی پس از افطار
و در حالی که یاسمین بانو چپ و راست ژست های هنری می گیرند ما با حرکاتی سرشار از شیطنت فاتحۀ عکس ها را می خوانیم و البته که یاسمین جان نیز تا آخرین نفس پای ژست های خود ایستاده اند و کم نمی آورند
و اما بعد که جو ژست گیری های خفن یاسمین جان ما را نیز در بر می گیرد و اصرار داریم در این ژست عکس بیندازیم
و وقتی عکاس تازه از ژست آشپزی بیرون آمده و ژست عکاسی اتخاذ کرده است ما از ژستی که در آن غرق شده بودیم بیرون می زنیم و کیک را نشانه می رویم
و چند عکس پدر و پسری به سفارش عکاس
و ما که همه رقمه سنگ تمام می گذاریم و فاتحۀ عکس ها را یک به یک می خوانیم
ما و یاسمین جانمان در آغوش خاله لیلا، مادر یاسمین بانو
و وقتی پای یک کیک به میان می آید آن هم کیک وودی، گاوچران محبوب مان
و چند یادگاری از ما و یاسمین بانو! و ما که بی اختیار نگاه مان در پی کیک است و کف زنان برای خودمان آواز تولدت مبارک می خوانیم؛ و یاسمین بانو که هر اتفاقی هم که بیفتد تحت هیچ شرایطی چشم از دوربین بر نمی دارد
این فقط دوربین است که باعث شده تا این لحظه یاسمین بانو لب به سخن باز نکند و با ما در خواندن "تولدت مبارک" مشارکت نکند
و همۀ میهمان های ما
پسری که ذوق و شوقش در کمک رسانی به مادرش مثال زدنی است نه از آن جهت که باری از دوش مادرش بردارد بلکه جهت تسریع در عمل مقدس کیک خوری
آخرین وداع ما و یاسمین بانو با کیک و آغاز حیف و میل کردن کیک مادر مرده
و اما پایان پنج سال قمری در زندگی مان همراه است با تغییرات بزرگی در منش و رفتارمان...
آقای چرخ و فلکی این روزها نقش بسیار مهمی در زندگی مان ایفا می کند و از آن جا که با چرخ و فلک سیارش همواره در پارک محله حاضر است هر شب ما به مدد چرخ و فلک بین زمین و آسمان معلق می شویم و اسباب یادآوری دوران کودکی را برای بابا و مادرمان یادآوری می کنیم...
علاقۀ زیادی به غذای حیوانات داریم و هر حیوانی می بینیم مادرمان را مورد سوال قرار می دهیم که " مامانی.... (نام حیوان) ... چی می خوره؟" و پس از اتمام هندوانۀ داخل ظرف مان گاهی به سبک بعبعی ها آب هندوانه را از ظرف بالا می کشیم و کلی هم احساس غرور می کنیم و گاهی بیسکوئیت مان را به سبک سنجاب ها می خوریم
بسیار مودب هستیم و ادب بیش از حدمان گاهی روی اعصاب است! مخصوصا در پارک وقتی با بچه های قلدر مواجه می شویم و قادر نیستیم مشابه آن ها رفتار نماییم و از حق مان دفاع کنیم! بدترین فحش مان در شرایطی که بسیار عصبانی هستیم این است:" خیلی بی ادبی!" در ادب بیش از حدمان همین بس که چندی پیش در مواجهه با گوسفندانی که مشغول چرا بودند جلو رفتیم و رو به آن ها:" بفرمائید بعبعی ها! بفرمائید از علف های اون طرف میل کنید" و اما وقتی بابایمان فرصت چرخ و فلک سواری به ما نمی دهند و ما با اصرار بر چرخ و فلک سوار می شویم و بعد از سواری و درست وقتی بابایمان تنها چیزی که به یاد ندارد اصرار مستبدانۀ ماست، ما که به نظر می رسد عذاب وجدان عجیبی گرفته ایم رو به بابایمان:" بابا ببخشید!"
دوست خیالی که اغلب بچه ها در این سن یک یا چند عدد از آن ها را در کنار خود دارند، این روزها همراه ما نیز هست و این دوست خیالی کسی نیست جز "ملوچ" بازیگر کارتنی یکی از سریال های شبکۀ پویا. گهگاه وقتی مادرمان قصد تذکر به ما را دارند به ملوچ تذکر می دهند و این جاست که ما نیز دوباره تذکر مادرمان را رو به ملوچ بینوا تکرار می کنیم و خودمان نیز آنرا اجرا می نماییم! محو شدن مان در شخصیت خیالی به حدی ست که یک روز در پارک به محض زمین خوردن رو به مادرمان و اشک ریزان:" مامانی همه ش تقصیر این ملوچه! اومد جلوی پام من افتادم"
و علاقه ای که فعلا به مهد رفتن نداریم و البته تنبلی مادرمان در رفت و آمد روزانه به مهد نیز مزید بر علت شده است و ما روزها خانه نشین هستیم و علاقۀ وافری نیز به خانه نشینی از خودمان نشان می دهیم و این گونه است که روزها حوالی ظهر ساعاتی را در حمام می گذرانیم و در کنار یک آب بازی جانانه، استحمام روزانه را تجربه می کنیم و دیگر در حمام کردن مستقل شده ایم و لزومی ندارد چشم به دست بابایمان باشیم
و از دیگر بی علاقگی هایمان در پایان پنج سالگی عدم علاقه به بزرگ شدن و قوی شدن است و به نظر می رسد علتش این باشد که در نبودِ مادرمان پدربزرگ و مادربزرگ مان به ما گفته اند که با بزرگ شدن به مدرسه می رویم و ما که در حال حاضر از مدرسه بیزاریم رو به مادرمان:" مامانی من نمیخوام بزرگ بشم! من نمیخوام برم مدرسه" و مادرمان بسیار در به کار بردن عبارت مقدس:" بیا غذا بخور که قوی بشی" محتاط شده اند
متاسفانه از آن جا که فشار یک بخشنامۀ جدید و چندین برابر سخت تر از بخش نامۀ قبل، این روزها مادرمان را در آستانۀ اقدام برای ارتقای کاری قرار داده است تا در صورت امکان مشمول اعمال همان بخش نامۀ قبلی شوند، این روزها به شدت در تلاش هستند چرا که ارتقا مستلزم انجام امور فرهنگی و پژوهشی فشرده و فقط در طی همین چند ماه اخیر است، به همین دلیل سفرنامۀ عراق و به روز رسانی وبلاگ مان با تأخیر فراوان انجام می شود. سپاس که همراه ما هستید