کودکانه هایت را دوست می دارم!
تخیلاتت را دوست می دارم وقتی برای آماده شدن و رفتن به پارک با شوق روانۀ اتاقت می شوی و همزمان دوست خیالی ات را صدا می زنی:" ملوچ بیا بریم!" و وقتی بر دوچرخه ات سوار می شوی و به او اعتراض می کنی:" ملوچ چرا پا نمی زنی؟!" و وقتی همۀ تقصیرها را به گردن ملوچ بینوا می اندازی...
نگاه جستجوگرت را دوست می دارم وقتی که دکمۀ سلفی دوربین گوشی را کشف می کنی و از خودت و ملوچ عکس یادگاری می اندازی و در مواجهه با صورت نشسته و موهای پریشان مادری که تازه تخت را ترک کرده است معصومانه می گویی:" مامانی میای جس (ژست) بگیریم؟"
حرکت دست ها و پاهای کوچکت را دوست می دارم وقتی کفش های اسپورت به پا می کنی و پا به پای مادرت در خانه ورزش می کنی و حلقه زنان آواز می خوانی!
شیرین زبانی هایت را دوست می دارم وقتی از دیدن لباس مجلسی بر تن مادرت ذوق زده می شوی و او را عروس خانم می خوانی و اصرار داری که جشنِ در راه، جشن دامادی دایی محسنت نیست بلکه قرار است مادرت عروس خانم باشد و بابایت آقای داماد! و در همین راستا هر روزه آلبوم های عکس شش سال قبل را مرور می کنی و رو به مادرت:" مامانی بیا کتاب عروسیت و با هم بخونیم!"
خلاقیت هایت را دوست می دارم وقتی صبح زود قبل از مادرت بیدار می شوی و تمام پیراهن های کمدت را بر روی زمین پهن می کنی و در پاسخ به اعتراض مادرت که چرا لباس هایت را نقش بر زمین کرده ای، می گویی:" اینا لباس نیستند اینا هواپیما هستند، اینام بال هاشونه!"
ادامه مطلب تو را می خواند
قاه قاه خنده هایت را دوست می دارم
آرامشت را دوست می دارم، وقتی در آغوش پدرانه ای جای می گیری!
"روز بخیر" گفتن هایت را دوست می دارم! همان عبارت دلنشینی که در ساعات مختلف روز بارها و بارها بر زبانت جاری می شود حتی وقتی که لنز دوربینم روی تو زوم شده است!
شیطنت های کودکانه ات را دوست می دارم وقتی نگاه دوربین روی تو متمرکز می شود!
پا به پا آمدنت را دوست می دارم وقتی در لطافت اردیبهشتی تلو، کیلومترها را با شوق قدم می زنی تا زمینی که پدرت به تازگی خریده است، را ببینی!
تکیه کردن هایت را دوست می دارم وقتی حس تکیه گاه بودنِ پدری را کامل می کنی!
جدی بودنت را دوست می دارم وقتی احساس مرد بودن می کنی!
"دستم را بگیر" گفتن هایت را دوست می دارم و دستم را تا همیشه به تو می دهم!
ژست های کودکانه ات را دوست می دارم حتی وقتی برای خوشامد عکاس، خنده هایی زورکی بر لب می نشانی!
بی حوصلگی هایت را دوست می دارم وقتی حواست پیش من نیست!
عشقِ به پروازت را دوست می دارم وقتی می خواهی یک هواپیما باشی!
گِل بازی هایت را دوست می دارم حتی اگر نتیجه اش دیدن چنین صحنه ای پس از پایان بازی باشد!
اعتصاب های چند ثانیه ای ات را دوست می دارم وقتی عمر یک دلخوری در پاکی کودکانۀ قلبت بسیار کوتاه می شود!
زبان شیرینت را دوست می دارم وقتی از روی شیطنت و با لبخندی مرموز مرا "الهام" می خوانی و پدرت را " محسن"!
ضد حال زدن هایت را دوست می دارم چرا که هر ضدحال زدنی مساوی ست با ثبت لحظه ای متفاوت از تو!
"اطاعت میشه قربان" گفتن هایت را دوست می دارم وقتی در پی هر کاری که بر عهده ات می گذارم، آن را ادا می کنی!
حس پیروزمندانه ات را دوست می دارم وقتی از عهدۀ کاری بر می آیی و احساس مفید بودن می کنی!
سلفی های منحصر به فردت را دوست می دارم وقتی تمام هم و غمت در یک سلفی به حضور ماشین پلیست ختم می شود!
و البته که از دیدگاه تو این عکس هم سلفی به حساب می آید! و تو کِی بجز در جمع اسباب بازی هایت اینگونه آماده و سرزنده ژست گرفته ای؟!
عشق سلفی بودنت را دوست می دارم وقتی در مرور عکس های ثبت شده در گوشی ام رد پای انواع و اقسام عکس هایی را می یابم که به دور از چشم من، از خودت انداخته ای
ژست های دوچرخه سواری ات را دوست می دارم وقتی اصرار داری به سبک دوچرخه سواری که در جاده های بیرون شهر دیده ای لباس بپوشی و دوچرخه بِرانی!
"نان" خوردن هایت در خلوت کودکانه را دوست می دارم وقتی اصرار داری که آن را مانند "خانه"، "هندوانه" و "آتش" به شیوه ای کتابی و مشابه آن چه در کتابت می خوانی ادا کنی!
بافتنی کردن هایت را دوست می دارم وقتی دو مدادِ رنگی میل بافتنی ات باشد و نوار تفلون، کلافِ نخت!
اصرار در خود شانه کشیدن بر موهایت را دوست می دارم حتی اگر نتیجه اش زلفی چنین پریشان باشد!
ژست های صحرایی ات را دوست می دارم وقتی حیواناتت را نیز در کوله ات می گذاری و همراه می کنی
علاقه ات به پاندای کونگ فو کار را دوست می دارم وقتی کنگ فو لحظه به لحظه ات را دنبال می کند!
خواب معصومانه ات که نشانگر یک دنیا خستگی ناشی از بازی کردن است را دوست می دارم
نقاشی هایی که هرازگاه هوس کشیدنش را می کنی، دوست می دارم! مخصوصا که سوژه اش منِ همیشه خندان باشم و تو و پدرت، دست در دست هم و خانه مان که تو در نقاشی ات همیشه آن را حسابی گرم می کشی!
"تامی تراکتور" ت را دوست می دارم! همان که برای پیدا کردنش تمام خیابان های اطراف حرم امام حسین را زیر پا گذاشته ام تا تو به مراد دلت رسیده باشی و صاحب یک "تامی تراکتور" باشی!
دلواپسی های کودکانه ات را دوست می دارم وقتی بردنِ یک ماشین توسط جرثقیل پلیس چندین روز فکر تو را مشغول می کند و تمام تلاشِ من می شود توضیح به تو که ماشین خلاف کرده است وقتی مقابل تابلوی "حمل با جرثقیل" پارک کرده است... و وقتی توضیحاتم چیزی از حجم نگرانی های تو کم نمی کند، ناچار می شوم حرف تو را بپذیرم که بعد از رفتن جرثقیل، پلیس صاحب جرثقیل را بازداشت و ماشین را پس گرفته است. در نتیجه تو ساعتی بعد نفس راحتی می کشی که:" مامان خداروشکر که آقای پلیس اون دزدای بدجنس و دستگیر کرد و ماشینِ آقا رو ازشون پس گرفت!"
اقتدارت را دوست می دارم وقتی بر بالای برج کنترل پرواز مستقر می شوی و هواپیماها با اجازۀ تو عبور و مرور می کنند!
کلاهِ بزرگ تر از سرت را دوست می دارم! همان کلاهی که مادربزرگ مهربانت از لابلای لباس های دایی ات دست و پا کرده است تا از چشمانت در مقابل آفتاب سوزان محافظت کند!
چشمان زیبایت را دوست می دارم حتی وقتی آن ها را به رویم می بندی و دیدنِ معصومیتش را از من دریغ می کنی!
اعتراضت به قلدر بازی های امیرعلی، پسر کوچکِ خاله ات، را دوست می دارم و آرزوهایت را! درست مثل آرزوی داشتن برادری هم سن و سال مصطفی، پسر خالۀ دوازده ساله ات را!
دستانِ بازت را دوست می دارم چه آن زمان که برای خاص بودن آن را در مقابل لنز دوربینم می گشایی و چه آن زمان که با مهر به سمتم می آیی و با تمام عشقت دستانت را می گشایی و مرا در آغوش می کشی که :" مامان خیلی دوسِت دارم"
همیشه و در همه شرایط، همراه و پایه بودنت را دوست می دارم!
روابط صمیمانه ات را دوست می دارم وقتی برای خوردن آش دوغ و چای صحرایی میهمان چادر یک روستایی می شوی!
و سخاوتت را دوست می دارم وقتی به اتفاق پدرت برای دختران صحرا بلال می پزی!
تو را دوست می دارم وقتی تمام فکر و ذهن تو را عملیات امداد و نجات هواپیماهایی پر کرده است که مخزن خود را از دریاچه پر می کنند و آتش را فرو می نشانند!
"پدرانه" و "پسرانه" های تو و محسن را دوست می دارم وقتی تو به بودنش می بالی و او از حضورت پُرِ آرامش می شود!
همۀ کودکانه هایت را دوست می دارم، عشق پنج سالۀ من!
تولدت مبارک، پسرم