داغ هایی از ولایت ;-)
چهارشنبه بیست و هفتم مرداد بود که تهران را به مقصد ولایت ترک کردیم و پس از غروب به مقصد رسیدیم. فردای آن روز در استرس کامل سپری شد تا در سایۀ عبور این استرس، شب هنگام در جشن عروسی دایی محسن مان حضوری گرم بهم رسانیم!
حضور گرم ما از آن جهت بود که بابا و مادرمان را جای عروس و داماد جا زدیم و پس از نونوار شدن بابا و مادرمان مرتب ادعا می کردیم که مادرمان عروس خانم و بابایمان آقای داماد است و در پاسخ به پرسش " پس تو کی هستی؟" ادعا کردیم که ما آقای آشپز هستیم و چندین بار این سوال را مطرح نمودیم که چرا ماشین ما، "ماشین عروسی" نیست! علاقه به کامل شدنِ ژست عروس و دامادی تا حدی بود که یک شاخه گل از آتلیه برداشتیم و رو به مادرمان:" خانوم خانوما من میخوام این گل و بزنم به ماشین مون تا ماشین عروسی بشه!"
در آتلیه نیز سنگ تمام گذاشته بسیار همکاری دلنشینی داشتیم و ژست هایی رنگین می گرفتیم! لابه لای ژست گیری ها در پاسخ به خانم عکاس که ما را علیرضا جان صدا کردند ادعا کردیم که علیرضا نیستیم و نام مان آرش است و دوست مان هم ملوچ نام دارد (برگرفته از داستان های آرش و ملوچ در شبکۀ پویا!) که این نام بسیار مورد توجه برخی اطرافیان قرار گرفت و در یک هفته اقامت در ولایت بر این نامگذاری دامن زدند! ناگفته نماند که قبل از این که مادرمان ما را هم نام امام هشتم نمایند بابایمان تصمیم داشتند نام آرش را بر ما نهند و این گونه شد که یکی از مدافعان نام آرش که البته خوشحالی خود را نیز دزدکی ابراز می نمود همانا بابای ما بود
در مراسم عروسی بر خلاف ژست های عروسی دوستی که قبل از رفتن به عروسی از خود نشان می دادیم و از هفته ها قبل روزی n بار آلبوم عکس های عروسی مادرمان را رصد می کردیم، اصلا علاقه ای به مراسم از خود نشان ندادیم و پس از این که اندکی نق زدیم به مادرشوهر مادرمان سپرده شدیم و بعد از خوردن شام خوابی سنگین را تجربه نمودیم و طبیعتاً بسیار بی آزار بودیم و به مادرمان اجازه دادیم نقش خواهر داماد را هم به جای خود و هم به جای خواهر ارشد داماد که درگیر دختر چهارماهۀ خود بودند، به خوبی اجرا کنند
تا مراسم به پایان برسد و عروس کُشان() سپری شود و عروس و داماد به منزل باباجانمان بروند و مادرمان ساعت ها عروس و داماد را سر پا نگه دارند و در معیت فامیل از آن ها عکس یادگاری بیندازند، عقربۀ ساعت عدد سه بامداد را نشان می داد و بدین ترتیب تمام آن استرس چند ماهه انتخاب لباس و انتخاب آرایشگر و پذیرایی از میهمان ها و برگزاری مجلس به پایان رسید و البته این استرس برای سایر اطرافیان چشمگیر بود چرا که مادرِ ما حتی برای جشن عروسی خود نیز استرسی تجربه نکرده بودند چه برسد برای عروسی اطرافیان
در ادامۀ مطلب همراه ما باشید
نه جانم! این آقایی که چپ و راست ژست می گیرد، آقای داماد نیستند، بلکه ایشان دایی علی، برادر کوچک آقای داماد هستند!
و آقای داماد و یوسف خان، رفقای گرمابه و گلستان که معرف حضور هستند:
و داماد اصلی (بابایمان) و آقای آشپز (خودمان):
فردای آن روز برای صرف نهار همگی منزل مادرجانمان دعوت بودیم و بعد از نهار به تفسیر و تجزیه و تحلیل مراسم شب گذشته سپری شد و پس از نهار دایی محمد و خاله الهه مان خداحافظی کردند و عازم شهرهای محل سکونت خود شدند! و ما ماندیم و حوض مان! حوض مان به حدی عمیق بود که ما آن را استخر می نامیدیم و روز بعد وقتی بابایمان سرگرم کباب کردن جگر گوسفندی بودند که جلوی عروس و داماد کشته شده بود، ما نیز به کمک دایی محسن مان در آب شناور شدیم و بسیار لذت بردیم! لذت مان تا حدی بود که ساعتی بعد وقتی همه در حال جبران کمبود خواب شب های گذشته بودند ما دیگر بار به حوض پناه برده و تا نزدیکی غروب آن قدر آب بازی کردیم که روز بعد علائم سرماخوردگی خفیف در ما نمایان گشت!
و استاد کباب کردنِ دنیا
حوالی غروب بود که ما با مادرجانمان به باغ رفتیم و ابتدا یک تریپ مجلسی اتخاذ کرده در کنار مادربزرگ مادرمان عکس یادگاری انداختیم:
و درست وقتی کمی آن طرف تر مقداری خاک بسیار نرم و تمیز یافته و سرمان به شدت به خاک بازی گرم بود توسط مادرمان کشف شدیم و البته کار از کار گذشته بود و خوشبختانه برای بیرون کشیدن مان از میان خاک ها دیر شده بود در نتیجه ما را آزاد گذاشتند تا حسابی خاک بازی کنیم و طرح هایی نو دراندازیم:
و پسر خاله های مادرمان در همان حوالی:
پس از یک روز پرماجرا و پر تحرک ما با سر و رویی خاکی در ماشین نشستیم و بلافاصله پلک هایمان سنگین شد و به خواب رفتیم این در حالی بود که برای شرکت در جشن تولد خودمان عازم منزل عمه جانمان بودیم
از آن جا که چند روزی از تولدمان می گذشت و مادرمان خرید کیک و روشن نمودن شمع را به شلوغی حضور بچه های فامیل در ولایت موکول کرده بودند، قصد برگزاری یک جشن مختصر را داشتند که از قضا با شبی که قرار بود عمه جان مان طبق روال همیشه یک شب را به دعوت از خانوادۀ ما اختصاص دهند، مقارن شد و ما تنها کاری که انجام دادیم این بود که به پیشنهاد عمۀ مهربان مان، مادرجان و دایی علی را نیز به جشن دعوت نمودیم و دقیقا به رسم میهمان و فقط با یک عدد کیک وارد مجلس شدیم و از دیدگاه مادرمان این جشن تولد یکی از دلنشین ترین جشن تولدهایی بود که تا به حال برگزار کرده بودیم! البته نه فقط من باب شلوغ بودنش بلکه از آن جهت که مادرمان کوچک ترین زحمتی به خود ندادند و زحمت شام و دسر را عمه جان و دختر عمه ارشدمان متقبل شدند
وقتی همگان شام خوردند و نوبت به کیک تولد رسید عاقبت توانستند ما را با ترفندِ نشان دادن کیک و شمع و کادوهای تولد، بیدار کنند و پس از شستشو و تعویض لباس در جمع حاضر شدیم و بی حالی ما در عکس ها نشان از خواب آلودگی مان دارد
بردیا پسرعمویمان+ ما+ رضا پسر عمۀ مان
و همۀ میهمان های ما
تلاش های نافرجامِ ما برای فوت کردن شمع!
طبق قانون چهارم نیوتن هر زمان ما اصرار داریم هزاران بار شمع را روشن و مجددا فوت کنیم، همگان بسیج می شوند و در شمع می دمند تا بر ما ضد حال وارد نمایند! ولی وقتی از شدت بی خوابی و بی حوصلگی نای فوت کردن شمع را نداریم احدی برای فوت کردن شمع پیش قدم نمی شود و عاقبت هم مشخص نشد فوتِ کدامین جوانمرد شمع را خاموش نموده است!
و اما کادوهایی که بسیار مورد توجه ما قرار گرفت:
1- لیف کوچکی که عمه جانمان به شکل ماهی برایمان بافته بودند و چاشنی کادوی خود کرده بودند. این لیف از آن جا مورد توجه مان قرار گرفت که این روزها بسیار حمام می کنیم!
2- ماشینی که همیشه در منزل بردیا، پسر عموی کوچک مان، می دیدیم و با آن بازی می کردیم ولی وقتی بابایمان قصد خرید آن را داشتند ماشین دیگری انتخاب کردیم و این مسأله چیزی از علاقۀ ما به "ماشین دیوونه" کم نمی کرد و وقتی دایی علی آن را برای ما خریدند بسیار خوشحال شدیم!
فردای آن روز در معیت مادرجانمان عازم مشهد شدیم و جایت سبز ساعتی را در جوار امام مهربانی ها گذراندیم و در شلوغی حرم زیارت نامه خواندیم و فقط در جوار همۀ رحمت این بارگاه است که شلوغی هم دلنشین است
خندۀ حاضران در عکس به پاسخ جالب ماست به خادمی که ما را خوش تیپ خوانده است و به ما خوش آمد گفته است
به علت کمبود وقت در مشهد به دیدار هیچ آشنایی نرفته و بلافاصله پس از زیارت، از مشهد عازم نیشابور شدیم تا با خاله مهدیه مان و خانوادۀ ایشان دیداری تازه کنیم. از آن دیدارها که سخت می گذرد و آدم اصلا نمی داند چه باید بگوید به پدر و مادری که اینگونه رنج می کشند در نبود دلبندانشان!
علی رغم اصرار خانوادۀ خاله مهدیه نتوانستیم بیش از دو ساعت در نیشابور بمانیم و سپس عازم ولایت شدیم تا تازه عروس و داماد را که عازم تهران بودند بدرقه کنیم
چند روز بعدی نیز در ولایت به سرعت برق و باد و صاعقه () گذشت و درست در دهمین روزی که از منزل خارج شده بودیم دیگر بار عازم تهران شدیم.
یک پست گردشگری دیگر از ماجراهای این ده روزه در پست بعدی وبلاگ مان بارگزاری خواهد شد. سپاس که ما را می خوانید