علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

داغ هایی از ولایت ;-)

1395/6/7 18:00
نویسنده : الهام
990 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه بیست و هفتم مرداد بود که تهران را به مقصد ولایت ترک کردیم و پس از غروب به مقصد رسیدیم. فردای آن روز در استرس کامل سپری شد تا در سایۀ عبور این استرس، شب هنگام در جشن عروسی دایی محسن مان حضوری گرم بهم رسانیمجشن!  

حضور گرم ما از آن جهت بود که بابا و مادرمان را جای عروس و داماد جا زدیم و پس از نونوار شدن بابا و مادرمان مرتب ادعا می کردیم که مادرمان عروس خانم و بابایمان آقای داماد است و در پاسخ به پرسش " پس تو کی هستی؟" ادعا کردیم که ما آقای آشپز هستیمخنده و چندین بار این سوال را مطرح نمودیم که چرا ماشین ما، "ماشین عروسی" نیست! علاقه به کامل شدنِ ژست عروس و دامادی تا حدی بود که یک شاخه گل از آتلیه برداشتیم و رو به مادرمان:" خانوم خانوما من میخوام این گل و بزنم به ماشین مون تا ماشین عروسی بشه!فرشته"

در آتلیه نیز سنگ تمام گذاشته بسیار همکاری دلنشینی داشتیم و ژست هایی رنگین می گرفتیم! لابه لای ژست گیری ها در پاسخ به خانم عکاس که ما را علیرضا جان صدا کردند ادعا کردیم که علیرضا نیستیم و نام مان آرش است و دوست مان هم ملوچ نام دارددرسخوان (برگرفته از داستان های آرش و ملوچ در شبکۀ پویا!) که این نام بسیار مورد توجه برخی اطرافیان قرار گرفت و در یک هفته اقامت در ولایت بر این نامگذاری دامن زدند! ناگفته نماند که قبل از این که مادرمان ما را هم نام امام هشتم نمایند بابایمان تصمیم داشتند نام آرش را بر ما نهند و این گونه شد که یکی از مدافعان نام آرش که البته خوشحالی خود را نیز دزدکی ابراز می نمود همانا بابای ما بودقه قهه 

در مراسم عروسی بر خلاف ژست های عروسی دوستی که قبل از رفتن به عروسی از خود نشان می دادیم و از هفته ها قبل روزی n بار آلبوم عکس های عروسی مادرمان را رصد می کردیم، اصلا علاقه ای به مراسم از خود نشان ندادیم و پس از این که اندکی نق زدیم به مادرشوهر مادرمان سپرده شدیم و بعد از خوردن شام خوابی سنگین را تجربه نمودیم و طبیعتاً بسیار بی آزار بودیم و به مادرمان اجازه دادیم نقش خواهر داماد را هم به جای خود و هم به جای خواهر ارشد داماد که درگیر دختر چهارماهۀ خود بودند، به خوبی اجرا کنندخندونک

تا مراسم به پایان برسد و عروس کُشان(خندونک) سپری شود و عروس و داماد به منزل باباجانمان بروند و مادرمان ساعت ها عروس و داماد را سر پا نگه دارند و در معیت فامیل از آن ها عکس یادگاری بیندازند، عقربۀ ساعت عدد سه بامداد را نشان می داد و بدین ترتیب تمام آن استرس چند ماهه انتخاب لباس و انتخاب آرایشگر و پذیرایی از میهمان ها و برگزاری مجلس به پایان رسید و البته این استرس برای سایر اطرافیان چشمگیر بود چرا که مادرِ ما حتی برای جشن عروسی خود نیز استرسی تجربه نکرده بودند چه برسد برای عروسی اطرافیانخندونک

در ادامۀ مطلب همراه ما باشیدمحبت

نه جانم! این آقایی که چپ و راست ژست می گیرد، آقای داماد نیستند، بلکه ایشان دایی علی، برادر کوچک آقای داماد هستند!

و آقای داماد و یوسف خان، رفقای گرمابه و گلستان که معرف حضور هستند:

و داماد اصلی (بابایمان) و آقای آشپز (خودمان):خندونک

فردای آن روز برای صرف نهار همگی منزل مادرجانمان دعوت بودیم و بعد از نهار به تفسیر و تجزیه و تحلیل مراسم شب گذشته سپری شدخندونک و پس از نهار دایی محمد و خاله الهه مان خداحافظی کردند و عازم شهرهای محل سکونت خود شدند! و ما ماندیم و حوض مان! حوض مان به حدی عمیق بود که ما آن را استخر می نامیدیم و روز بعد وقتی بابایمان سرگرم کباب کردن جگر گوسفندی بودند که جلوی عروس و داماد کشته شده بود، ما نیز به کمک دایی محسن مان در آب شناور شدیم و بسیار لذت بردیم! لذت مان تا حدی بود که ساعتی بعد وقتی همه در حال جبران کمبود خواب شب های گذشته بودند ما دیگر بار به حوض پناه برده و تا نزدیکی غروب آن قدر آب بازی کردیم که روز بعد علائم سرماخوردگی خفیف در ما نمایان گشت! 

و استاد کباب کردنِ دنیاخندونک

حوالی غروب  بود که ما با مادرجانمان به باغ رفتیم و ابتدا یک تریپ مجلسی اتخاذ کرده در کنار مادربزرگ مادرمان عکس یادگاری انداختیمعینک:

و درست وقتی کمی آن طرف تر مقداری خاک بسیار نرم و تمیز یافته و سرمان به شدت به خاک بازی گرم بود توسط مادرمان کشف شدیم و البته کار از کار گذشته بود و خوشبختانه برای بیرون کشیدن مان از میان خاک ها دیر شده بود در نتیجه ما را آزاد گذاشتند تا حسابی خاک بازی کنیم و طرح هایی نو دراندازیمدرسخوان:

و پسر خاله های مادرمان در همان حوالی:

پس از یک روز پرماجرا و پر تحرک ما با سر و رویی خاکی در ماشین نشستیم و بلافاصله پلک هایمان سنگین شد و به خواب رفتیمخواب این در حالی بود که برای شرکت در جشن تولد خودمان عازم منزل عمه جانمان بودیمهیپنوتیزم 

از آن جا که چند روزی از تولدمان می گذشت و مادرمان خرید کیک و روشن نمودن شمع را به شلوغی حضور بچه های فامیل در ولایت موکول کرده بودند، قصد برگزاری یک جشن مختصر را داشتند که از قضا با شبی که قرار بود عمه جان مان طبق روال همیشه یک شب را به دعوت از خانوادۀ ما اختصاص دهند، مقارن شدچشمکخندونک و ما تنها کاری که انجام دادیم این بود که به پیشنهاد عمۀ مهربان مان، مادرجان و دایی علی را نیز به جشن دعوت نمودیم و دقیقا به رسم میهمان و فقط با یک عدد کیک وارد مجلس شدیمزیبا و از دیدگاه مادرمان این جشن تولد یکی از دلنشین ترین جشن تولدهایی بود که تا به حال برگزار کرده بودیم! البته نه فقط من باب شلوغ بودنش بلکه از آن جهت که مادرمان کوچک ترین زحمتی به خود ندادند و زحمت شام و دسر را عمه جان و دختر عمه ارشدمان متقبل شدندبوسبوس

وقتی همگان شام خوردند و نوبت به کیک تولد رسید عاقبت توانستند ما را با ترفندِ نشان دادن کیک و شمع و کادوهای تولد، بیدار کنندبی حوصله و پس از شستشو و تعویض لباس در جمع حاضر شدیم و بی حالی ما در عکس ها نشان از خواب آلودگی مان داردخواب آلود

بردیا پسرعمویمان+ ما+ رضا پسر عمۀ مانبغل

و همۀ میهمان های مامحبت

تلاش های نافرجامِ ما برای فوت کردن شمع!

طبق قانون چهارم نیوتن هر زمان ما اصرار داریم هزاران بار شمع را روشن و مجددا فوت کنیم، همگان بسیج می شوند و در شمع می دمند تا بر ما ضد حال وارد نمایند! ولی وقتی از شدت بی خوابی و بی حوصلگی نای فوت کردن شمع را نداریم احدی برای فوت کردن شمع پیش قدم نمی شودعصبانی و عاقبت هم مشخص نشد فوتِ کدامین جوانمرد شمع را خاموش نموده است!

و اما کادوهایی که بسیار مورد توجه ما قرار گرفت: 

1- لیف کوچکی که عمه جانمان به شکل ماهی برایمان بافته بودند و چاشنی کادوی خود کرده بودند. این لیف از آن جا مورد توجه مان قرار گرفت که این روزها بسیار حمام می کنیم!

2- ماشینی که همیشه در منزل بردیا، پسر عموی کوچک مان، می دیدیم و با آن بازی می کردیم ولی وقتی بابایمان قصد خرید آن را داشتند ماشین دیگری انتخاب کردیم و این مسأله چیزی از علاقۀ ما به "ماشین دیوونه" کم نمی کرد و وقتی دایی علی آن را برای ما خریدند بسیار خوشحال شدیم!جشن

فردای آن روز در معیت مادرجانمان عازم مشهد شدیم و جایت سبز ساعتی را در جوار امام مهربانی ها گذراندیم و در شلوغی حرم زیارت نامه خواندیم و فقط در جوار همۀ رحمت این بارگاه است که شلوغی هم دلنشین استمحبت

خندۀ حاضران در عکس به پاسخ جالب ماست به خادمی که ما را خوش تیپ خوانده است و به ما خوش آمد گفته استفرشته

 به علت کمبود وقت در مشهد به دیدار هیچ آشنایی نرفته و بلافاصله پس از زیارت، از مشهد عازم نیشابور شدیم تا با خاله مهدیه مان و خانوادۀ ایشان دیداری تازه کنیم. از آن دیدارها که سخت می گذرد و آدم اصلا نمی داند چه باید بگوید به پدر و مادری که اینگونه رنج می کشند در نبود دلبندانشانغمگین!

علی رغم اصرار خانوادۀ خاله مهدیه نتوانستیم بیش از دو ساعت در نیشابور بمانیم و سپس عازم ولایت شدیم تا تازه عروس و داماد را که عازم تهران بودند بدرقه کنیمبای بای

چند روز بعدی نیز در ولایت به سرعت برق و باد و صاعقه (زبان) گذشت و درست در دهمین روزی که از منزل خارج شده بودیم دیگر بار عازم تهران شدیم.

یک پست گردشگری دیگر از ماجراهای این ده روزه در پست بعدی وبلاگ مان بارگزاری خواهد شد. سپاس که ما را می خوانیدمحبت

پسندها (3)

نظرات (5)

راضیه
8 شهریور 95 9:04
به به مبارکه هم عروسی دایی محسن و هم تولد علیرضای دوست داشتنی انشالله همیشه خبرهای شادی و جشن بخونیم
الهام
پاسخ
ممنونم راضیه جان خیلی لطف داری، منم برای شما شادی و خوشبختی آرزو می کنم
زهره مامانی فاطمه
8 شهریور 95 13:16
بسلامتی مبارک باشه عروسی آقا محسن انشااله خوشبخت وسعادتمندباشند درکنار هم انشااله روزی آقاداداش من واااااای جانم علیرضا جونه خوشتیپم آرش هم باشد برای ما عزیزاست زیارتت قبول الهام جونم الهی همیشه به عروسی وشادی باشی عزیزم یعنی اینقدر خواهر شوهر بودن استرس داره روح مهدیه عزیز وهمسرش وآوینای مهربون شاد باشه انشااله
الهام
پاسخ
سلام زهره جان ممنونم از محبتت عزیزم ایشالا به زودی عروسی داداش شما تا ببینی که خواهر داماد بودن هیج استرس خاصی نداره و شما می تونی در مجلس با اعتماد بنفس قدم بزنی و خوشحال باشی و بدرخشی خداروشکر از شهرستان که اومدیم دیگه خبری از آرش نیست. البته اونجا هم وقتی خودمون و خانواده هامون صداش می زدیم مشکلی نداشت ولی تا غریبه ها اسمش و می آوردند یا می پرسیدند میگفت من آرشم ممنونم عزیزم، بسیار به یادتون بودم زهره جان خدا همه رفتگان و قرین رحمت کنه
مونا
10 شهریور 95 16:33
سلام الهام جان چه پست زیبا و پرباری ...مبارکه عروسی دایی محسن . ان شا.... خوشبخت و سعادتمند بشن . خواهر شوهر بزرگوار خسته زحمات عروسی نباشین ان شا ... عروسی پسر خودت . تولد پسر ناااازتون مبارک . چه خواب شیرینی بوده این آقا . و چه عمه مهربونی که این همه زحمت کشیده و تدارک دیده . واقعا تا باشه از این تولدگرفتن های بی زحمت !! چه جالب بود این داستان آرش و ملوچ . اون قسمت حوض و آب بازی هم جای علی و باران خالی بوده که با هیاهوی این بچه ها حتما حواب عصرگاهیتون کنسل می شد !! عکسهای اتلیه تون عااااالی . همیشه به عروسی..... زبارتتون قبول . ان شا.... همه جوونها خوشبخت و عاقبت به خیر بشن علی الخصوص عروس و داماد جدید آقا محسن و خانمش . ماشا.... داداش علی هم خوشتیپ هستن . ان شا.... عروسی خودشون ..... اما قصه سفر به نیشابور ،.... نیشابور حتی اسمش هم پر از دلتنگیه .... خدا بیامرزه مهدبه عزیز و خانواده اش رک . ان شا... خدا به خانواده هاشون صبرعطا فرماید.... عمرتون پراز برکت و سلامتی
الهام
پاسخ
سلام موناجون. ممنونم برای نظر لطفت و دعاهای قشنگت ایشالا همۀ جوان های سرزمین مون خوشبخت و شاد باشند همیشه خیلی زحمت کشیده بودند عمۀ علیرضا و سنگ تموم گذاشته بودند جای علی و بارانم و شما واقعا سبز بود عزیزم اتفاقا سمت خانوادۀ همسرم بچه زیاد بودند و مرتب در حال شلوغ کاری بودند ولی بر خلاف تعطیلات عید فطر که طرف خودم شلوغ بود و علیرضا حسابی سرگزم بود این بار خواهر و داداشم سریع رفتند و این طرف حسابی خلوت بود و علیرضا تنها بود نظر لطفته موناجانم، چشماتون قشنگ می بینه ایشالا قسمت شما و همۀ آرزومندان بشه ممنونم عزیزم، خدا بهشون صبر بده چون هنوزم که هنوزه نتونستند کنار بیان با این داغ منم برای شما یک دنیا سرزندگی و سلامتی آرزو می کنم عزیزم علی و باران دوست داشتنی رو می بوسم
صدف
11 شهریور 95 13:22
سلام الهام خانم. عروسی برادرگرامی مباررررک . انشالله سالهای سال درکنار هم خوش باشند. و مجددا خواهر شوهر شدن شما هم مبارک زیارتتون قبول باشه. روح خانواده کاظمی هم شاد باشه. پر کشیدن بدی بود که تحمل دردش برای خانوادشون واقعا سخته. و چیزی هست که گذر زمان هم فکر نمیکنم تاثیری در کم شدن این داغ داشته باشه. خدا صبرشون بده از عکسهای پست بعدی هم خیلی لذت بردم. خیلی قشنگ بودن . میشه فهمید همیشه زیبایی صرفا در دیدن درخت و جنگل و سبزی نیست و همین زمینهای ترک خورده هم به بهترین شکل نشون دهنده قدرت خداست. همیشه به شادی و گردش باشیددد.
الهام
پاسخ
سلام صدف بانو، خوب هستید؟ ممنونم عزیزم ایشالا همۀ جوان ها خوشبخت و عاقبت بخیر باشند ممنونم عزیزمتا به حال کسی خواهر شوهر شدنم رو بهم تبریک نگفته بود و آااااااااای حس خوبی دارم از شنیدن این تبریک نائب الزیاره بودم اگه خدا قبول کنه واقعا همینه برای پدر و مادر داغ فرزند همیشه تازگی داره و هیچوقت کهنه نمیشه حتی وقتی تو شادترین لحظات هستند بازم اون ته ته ای دلشون یه غمی هست دقیقا همینه و آفریده های خدا به هر شکلی زیبایی خاص خودشون رو دارند و آفرینش اونا تحسین برانگیزه ممنونم دوستم و همین طور شما
محبوبه مامان ترنم
13 شهریور 95 13:17
سلام الهام جان. عروسی داداشت مبارک. الهی که سالیان سال با دل خوش کنار هم زندگی کنند. ماشاالله به علیرضا جون خوشتیپ. ان شاالله دامادی خودش
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جان ممنونم عزیزم. منم برای شما خوشی و سلامتی و شادی ارزو میکنم نظر لطف شماست عزیزم، ایشالا ایشالا عروسی ترنم بانوی عزیزم