در گذر روزهای پاییزی
قبل از تولد ما، مادرمان از حیث بی علاقگی به نوزاد تک در جهان بودند؛ به گونه ای که به وقت مواجهه با هر نوزادی اعم از دختر یا پسر عمرا به وی نزدیک می شدند و فقط در مواقع ضرورت از بیم آن که مبادا به مادر نوزاد بربخورد از دور دستی بر نوزاد می کشیدند و در عمر خود به یاد ندارند که قربان صدقۀ نوزادهای مردم شده باشند. تا این که ما پا به دنیا نهادیم و در زمینۀ برائت از هر گونه نوزادی گوی سبقت را از مادرمان ربودیم و مادرمان را به دومین در جهان تبدیل کردیم. در عوض به بچه های بزرگ تر از خودمان علاقۀ زیادی نشان می دهیم و از آن جا که روزی مادرمان بعد از پایان مکالمۀ تلفنی شان شادی نمودند و به ما اعلام نمودند که خواهرمان، فرزند خواندۀ مادرمان که از یازده سالگی با او آشنا شده بودیم، در دانشگاه قبول شده؛ ما هر روزه خواهان به تصویر کشیدن خواهرمان هستیم و به عشق او اغلب کارهایی را که تا به حال از زیر انجامش قِسِر در می رفتیم را با عشقی وصف ناشدنی انجام می دهیم و مرتب می پرسیم:" مامان خواهرم شبیه کیه؟" مخصوصا که از وقتی فهمیده ایم خرماهایی که در فریزرمان جا خوش کرده از طرف خواهرمان از بم رسیده چنان چای و خرمایی می خوریم که نگو
هم چنان لگوباز قهاری هستیم و در این زمینه روز به روز بر پیشرفت مان افزوده می شود! در شبیه سازی اجسام، موقعیت ها و لحظه ها بی نظیر عمل می کنیم. به عنوان چند مثال:
1- دو تایی با پدرمان بیرون رفته ایم. ما که در بستنی خوری با هیچ کس حتی زمستان و برف هم تعارف نداریم، بستنی خورده ایم و پدرمان ذرت مکزیکی! بعد از بازگشت، مادرمان رو به ما:" علیرضا چی خوردید؟" و ما:" من بستنی قیفی، بابا سوپ!"
2- در آستانۀ بیرون رفتن از منزل، مادرمان با سرعتی نزدیک به نور در جستجوی جامه ای در کمدمان هستند و از آن جا که جمله لباس ها از غفلت مادرمان سو استفاده نموده و در سبد لباس های کثیف جا خوش کرده اند مادرمان یک شلوارک یافته اند با یک پیراهن آستین بلند و جهت ست نمودن این دو خلاقیت عظیمی به خرج داده و آستین پیراهن مان را بالا زده اند!! و ما نق زنان:" نه! من لباس طبقۀ بالا نمیخوام! میخوام آستینم طبقۀ پایین باشه!"
3- مادربزرگ مان رو به ما:" باید زیاد غذا بخوری تا بزرگ شی" و ما چند روز بعد با نگرانی رو به مادرمان:" مامان زیاد غذا نخوری که خیلی بزرگ میشی هیولا میشی آااااا...."
4- بابایمان در حال لوس نمودن خود و رو به مادرمان که مدعی ست به هیچکس اعتماد ندارد مگر این که خلافش ثابت شود:" به منم اعتماد نداری؟" و مادرمان:"" چند روز بعد ما رو به مادرمان:" مامان به من اعتماد داری؟؟؟؟" مادرمان:" علیرضا اعتماد یعنی چی؟" و ما: "منظورم اینه که منو دوست داری؟؟ بابا رو چطور؟"
5-و در ادامۀ بند چهارم چند روز بعد سر میز نهار ما با ژستی فیلسوفانه رو به مادرمان:" هر کسی به بشقاب خودش اعتماد داره! مثلا من به بشقاب خودم اعتماد دارم، تو هم به بشقاب خودت اعتماد داری، بابا هم همین طور!" و در پس نگاه های عجیب مادرمان ادامه دادیم:" منظورم اینه که هر کسی بشقاب خودشو دوست داره!"
6- در پی برگزاری جشن تولد یکی از همکلاسی هایمان در کلاس ما هم علاقه زیادی به بردن شیرینی و توزیع آن در کلاس پیدا کرده ایم و از آن جا که مادرمان عادت دارند در پی مسائل مهم نذر خود را در شاد کردن کودکان از جمله شیرینی دادن به بچه ها قرار می دهند در نهایت سوء استفاده و رو به ما:" علیرضا دعا کن مقالۀ مامان اکسپت بشه منم شیرینی می خرم میارم مهد برای تو و همکلاسی هات" و ما هم که کارمان را خوب بلدیم، در چند روز اخیر هر چند دقیقه یک بار رو به مادرمان:" مامان مقاله ت دانلود(!) نشد؟، مامان پس کی مقاله ت دانلود میشه؟! خدای خوب و مهربون پس کی مقالۀ مامانم دانلود میشه؟!" و بیم آن می رود که خداوند در پی شنیدن نواهای معصومانه و از اعماق قلبِ ما بجای اکسپت مقاله آن را دانلود نماید!