علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سفرنامۀ شهرکرد (بخش اول)

تقریباً همان روزهایی که مادرمان تازه به جامعۀ نی نی وبلاگ پیوسته بودند و از قضا به قسمت وبلاگ های به روز شده وارد شده بودند، وبلاگی با عنوان " کیامهر پسر شگفت انگیز " توجه ایشان را به خود جلب کرد و وارد آن شدند! با خواندن پست تازه ای که مادر کیامهر نگاشته بودند، شیوۀ نگارش و البته شیرین کاری ها و خاص بودن های کیامهر جان بر دل مادرمان نشست و ایشان پیشنهاد دوستی خود را مطرح نمودند و عنوان "دوست مجازی" بر ما و کیامهر جانمان یا بهتر است بگوییم بر مادرمان و خاله بهار اطلاق شد پس از آشنایی اولیه، رفت و آمدهای مجازی و بین وبلاگی مادرمان و خاله بهار ادامه داشت و هر دو خوانندۀ پست های یکدیگر بودند و مادرمان کیامهر را "...
18 شهريور 1394

سفرنامۀ اصفهان

چهارشنبه صبح زود به سمت اصفهان به راه افتادیم. پس از حدود پنج ساعت رانندگی به دانشگاه صنعتی مالک اشتر در شاهین شهر رسیدیم و مادرمان به سالن پذیرش کنفرانس رفتند و پس از انجام مراحل پذیرش و صرف نهار عازم هتل شدیم. از آن جا که مادرمان در تکاپوی آماده سازی سخنرانی خود برای پنج شنبه بودند، فرصت زیادی برای اصفهان گردی نداشتیم و فقط روز چهارشنبه نزدیکی غروب از هتل که در حوالی میدان آزادی اصفهان بود، خارج شدیم و به دیدار سی و سه پل که دارای مستقیم ترین مسیر ممکن تا آن جا بود، رفتیم. اطراف سی و سه پل مطابق معمول بسیار شلوغ و عاری از هر گونه جای پارک بود و هیچ عاملی جز القای میزانِ زیادی انرژی مثبت و تکرار جملۀ "بهترین جای پارک از آنِ...
16 شهريور 1394

مجموعۀ گردشگری تلو

از زمانی که مادرمان یک پست در رابطه با بازدید از مجموعۀ گردشگری تلو در وبلاگ خاله سمیه مان خوانده بودند و عزم خود را برای رفتن به آن جا جزم کرده بودند و پیشنهاد خود را برای رفتن به پارک جنگلی تلو، بارها به بابایمان اعلام نموده بودند، نزدیک بیست ماه می گذرد و این تأخیر بسیار طولانی به بلند بودنِ شِدید (نشان دادنِ نهایت شدت ) برنامه های خانوادۀ ما بر می گردد! و عاقبت جمعه ای که گذشت، ما موفق به دیدار با پارک جنگلی تلو شدیم! مجموعه ای بسیار زیبا با چشم اندازی از دریاچۀ بسیار زیبای لتیان در ادامۀ مطلب شما شاهد ما وَقَع آن چه روز جمعه در مجموعۀ گردشگری تلو گذشت، خواهید بود! عکس های مسیر صعود به بالاترین ارتفاع ...
8 شهريور 1394

گذرِ اَمُرداد ماه

هر روز صبح شال و کلاه می کنیم و صبحانه نخورده در معیت مادرمان عازم سرای محله می شویم. ما کوله بر پشت و مادرمان لپ تاپ در دست؛ ما به مهد سرای محله می رویم و مادرمان به سالن مطالعۀ کتابخانۀ سرای محله! ولی وجه مشترک بین کولۀ ما و کیف لپ تاپ مادرمان در وجود خوراکی های موجود در آن است: لقمۀ نان و پنیر+ میوه! و بدین وسیله ما آن چنان به نان و پنیر علاقمند شده ایم که همواره و در موقعیت های مختلف "نون،پنیر" طلب می کنیم . ما در مهد بعد از ورزش و صرف انرژی فراوان لقمۀ نان و پنیر گاز می زنیم و مادرمان نیز که در حین انجام کارهای فکری گرسنگی بر ایشان غالب می شود، لقمۀ خود را خورده و برخلاف ماه قبل که در منزل بودیم و صبحانه خوردن تعطیل بود این م...
5 شهريور 1394

جشن تولد چهارسالگی

یک جشن تولد می تواند بسیار خلوت و خودمانی برگزار شود! یک جشن تولد می تواند خالی از اعمالِ هر گونه تِم تولد برگزار شود! یک جشن تولد می تواند بدون تشریفات و بسیار ساده برگزار شود! و در واقع در یک جشن تولد به سبکِ مذکور می تواند لحظاتی بسیار لذت بخش سپری شود، بدون این که حتی اندکی خستگی در جان و تنِ کسی باقی بماند! در ادامۀ مطلب شما شاهد برگزاری یک جشن تولد به همین سبک خواهید بود! از یک شنبۀ گذشته آگاهی یافتیم که پایان هفته با ورود خیلِ عظیمی از میهمان به منزل مان مواجه خواهیم بود. البته این خیل عظیم از دیدگاه آپارتمان هفتاد متری ما خیل عظیم به حساب می آید! و از آن جا که با عده ای از میهمان ها نیز خیلی ...
26 مرداد 1394
2458 10 18 ادامه مطلب

به مناسبت چهارمین سال تولد

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی به وقتِ خواب از مادرت بوسه ای دریافت می کنی و "شب بخیر می شنوی" ولی عبارت "خوابای خوب ببینی" که هر شب تکرار می شود، از قلم می افتد و تو بلافاصله رو به مادرت اعلام می کنی:" مامانی، خوابای خوب ببینم!" و بدین وسیله یادآوری می کنی که این یک قلم بدجور از قلم افتاده است ! بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی همواره با پدرت حمام می کرده ای و یک روزی که اوضاع نظافتت خیلی خراب است و پدرت در دسترس نیست، مادرت قصد حمام کردنت را می کند و تو همان حرف هایی را که قبل تر ها وقتی برای حمام کردن با مادرت آماده می شده ای و او به تو تحویل می داده است و خودش را از حمام کردنت معاف می کرده است، به خودش تحو...
22 مرداد 1394

سالی که بی دوست گذشت!

و امروز درست یک سال از آن اتفاق تلخ نوزدهم مرداد 93 می گذرد! تا شما فاتحه ای جهت شادی روح دوست عزیزمان آوینای دوست داشتنی و پدر و مادرش بفرستید، این پست تکمیل خواهد شد ××××××××××××××××××××× تو می روی در همان روزی که من می نگارم تلخ ترین و غم انگیز ترین متن ی را که تا به حال نگاشته ام! تو می روی و من می مانم و یک دنیا دلتنگی! یک دنیا نفرت از آن که ناجوانمردانه جای تو را کنارم خالی می کند! تمامِ سعی خودم و اطرافیانم می شود خالی کردنِ لحظه هایم از هر آن چه که یاد تو در آن باشد! خالی کرد...
19 مرداد 1394

خانه به دوش

از دیرباز بابای ما به واسطۀ خاص بودنِ شغل خود، محل کار مشخصی نداشته است و بر خلاف بابای کارمندِ شما که ساعت نهار و نماز مشخصی دارند، بابای ما نه تنها ساعت نهار مشخصی ندارند، بلکه به دلیل سر زدن به پروژه های مختلف در نقاطی دوردست، چه بسا ساعت نهار در مسیر بین یک پروژه تا پروژۀ بعدی باشند و حتی مکان دقیقی برای گرم کردن غذای خود و نیز خوردنِ آن ندارند! و این گونه است که به جز یک دورۀ کوتاه چند ماهه در سال 92، مادر ما از همراه کردنِ غذا با بابایمان معاف بوده اند و بابای ما وعدۀ نهار را همواره میهمان آقای سرآشپز بوده اند و از غذای گرم و خوشمزۀ بیرون تناول نموده اند . و اما مدتی ست که پروژۀ بابایمان در یکی از نقاط خارج از تهران به نام میگون ...
17 مرداد 1394

یک روز تعطیل در بوستان یاس

تعطیلات آخر هفتۀ گذشته را در بوستان جنگلی یاس گذراندیم. جمعه با وجودِ داغ بودنِ آفتاب، نسیم خنکی می وزید و در مجموع وقتی در سایه می نشستی و خودت را از آفتاب حفظ می کردی، بسیار خنک بود و البته که در ارتفاعات شمال شرقی تهران، هوا بسیار خنک تر بود و جایت سبز روز تعطیل خوبی را سپری کردیم در ادامۀ مطلب شاهد معدود عکس های ما از پارک جنگلی یاس خواهید بود چون ما از بنگاه گردی مستقیم به پارک رفته بودیم، دایی محسن مان همراه ما نبودند و ما جای خالی ایشان را به شدت احساس می کردیم، به گونه ای که وقتی بابایمان را به تنهایی و بدونِ کمک همیشگی خود یعنی دایی محسن مان، در حال آتش افروزی دیدیم اصرار داشتیم نقش دایی محسن را ما بر عهده بگیریم...
14 مرداد 1394