علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

کودکانه هایت را دوست می دارم!

تخیلاتت را دوست می دارم وقتی برای آماده شدن و رفتن به پارک با شوق روانۀ اتاقت می شوی و همزمان دوست خیالی ات را صدا می زنی:" ملوچ بیا بریم!" و وقتی بر دوچرخه ات سوار می شوی و به او اعتراض می کنی:" ملوچ چرا پا نمی زنی؟!" و وقتی همۀ تقصیرها را به گردن ملوچ بینوا می اندازی... نگاه جستجوگرت را دوست می دارم وقتی که دکمۀ سلفی دوربین گوشی را کشف می کنی و از خودت و ملوچ عکس یادگاری می اندازی و در مواجهه با صورت نشسته و موهای پریشان مادری که تازه تخت را ترک کرده است معصومانه می گویی:" مامانی میای جس (ژست) بگیریم؟" حرکت دست ها و پاهای کوچکت را دوست می دارم وقتی کفش های اسپورت به پا می کنی و پا به پای مادرت در ...
24 مرداد 1395

تولد قمری پنج سالگی

رمضان که می آید شاید به هم ریختن ساعت خواب و بیداری و خوردن و کارکردن برای هر بنی بشری آزاردهنده باشد ولی برای آن کسی که در رمضان گذشته به علت بیماری نتوانسته است حتی یک ساعت روزه داری را تجربه کند و در حسرت آن مانده است، آمدن رمضان مژدۀ بهاری دوباره است...  مخصوصا که رمضان برای او نوید فرارسیدن بهاری دیگر نیز باشد! بهاری که در نیمۀ این ماه سر زده است و در روزهایی که کم مانده بود خستگیِ روزمرگی هایش او را از پای درآورد، به او جانی دوباره بخشیده است... بهاری از جنس خودش و جنس هم سفرش! بهاری که او را هزاران بار بیش تر از جانِ شیرین دوست می دارد! نیمۀ رمضان همان روزی ست که پروردگار تاج مادری بر سرش نهاد و دلبندش را عاشقانه در آغ...
10 تير 1395

مسافر نجف (بخش اول: در جوار مولا علی)

استقرار در اتاق ها و گرفتن رمز اینترنتی از پذیرش هتل جهت اتصال با ایران، آن قدرها زمان می برد که به اذان مغرب حرم نرسد. ساعتی پس از اذان و با پشت سر گذاشتن چند مرحله بازرسی بدنی خود را در محوطۀ حرم می بیند! جایی که سال هاست نفس کشیدن در آن برایش تبدیل به یک آرزوی دیرینه شده بود! هنوز هم باورش برای او سخت است که این اوست که در هوای مقتدایش نفس می کشد و حالی که به او دست داده است، حال کسی است که در پسِ گذر یک عمر حالا گمشده اش را یافته است، گمشده ای از جنس یک پدر دلسوز و مهربان! حرم شلوغ نیست. خانواده های عرب در گوشه و کنار محوطۀ بیرونی در کنار هم نشسته اند و در صفای حرم مولا مشغول راز و نیاز هستند. پنکه های تعبیه شده...
8 تير 1395

به سوی عراق

صف های طویل تحویل مدارک از مدیر کاروان، تحویل بار، گرفتن کارت پرواز، و پرداخت عوارض خروج از کشور را پشت سرمی گذارد و در سالن انتظار مستقر می شود. سردرگمی عجیبی بر او حاکم شده است. حسی آمیخته از شوق رسیدن، اضطراب جداشدن از خانواده، و یک نگرانی مبهم از این که نکند این لحظه تنها رویایی شیرین باشد و کسی او را بیدار کند! به نمازخانه می رود نماز می گزارد و باز هم تشکر می کند، از خدایی که منتی بزرگ بر او نهاده و او را به بهشت زمین خوانده است! برای آخرین بار دلبندش را به او می سپارد و آرام می گیرد! در این آرامش دست همسفری مهربان بر شانه اش می نشیند! خاله ای که در آخرین لحظات خوانده شده و اینک همسفر او و لحظه هایش شده است! باز هم میهمان سا...
4 تير 1395

ما و مهلا بانو

اولین آشنایی ما با مهلابانو به شهریور 93 بر می گردد زمانی که مادرمان برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران عازم زاهدان شدند و طبیعتاً ما و بابایمان نیز همسفر ایشان بودیم.  و آن زمان مهلابانو بهترین دوست ما بود و تا مدت ها به نیکی از او یاد می کردیم چرا که همۀ اسباب بازی هایش را سخاوتمندانه در اختیار ما قرار می داد و از همه مهمتر مادرش تا دلمان بخواهد در نبود مادرمان و جهت آرام نمودن مان به ما شیرینی خامه ای مورد علاقه مان را ارزانی می داشتند و اما در روزهای اخیر دختر عموی بابایمان، مادر مهلابانو، در نتیجۀ ماموریت دو هفته ای همسرشان در تهران میهمان شهر ما بودند و حالا مهلا بانو صاحب یک برادر نه ماهه بود و همچنان سخاوتمند و دوست دا...
31 ارديبهشت 1395

فیروزکوه زیبا

در تاریخ خاندان ما یک نقطۀ عطف وجود دارد که به "جایگاه نمکدان" معروف است! و از آن جا برای اولین بار به تاریخ وارد شد که ما برای به در کردن سیزدهمین روز فروردین 91 در معیت خانوادۀ مادری، اعم از خاله های مادرمان و همسران آن ها، به نقطه ای زیبا در ولایت سفر کردیم! وقت نهار رسیده بود و همه بر گرداگرد سفره حلقه زده بودند! در این میان بر سر مزایا و معایب همسرگزینی از خانوادۀ مادری مان، بین آقایانی که قبلاً همسرگزینی از این خانواده را تجربه کرده بودند، بحثی به میان آمد و همه متفق القول بودند که زن گرفتن از این خاندان به منفعت آقای داماد است چرا که زنان این خاندان اهل چشم و هم چشمی های مرسوم زنانه نیستند و آدم های درست و رو به راهی هستند ...
20 ارديبهشت 1395

آباد باشی ای ایران!

اردیبهشت باز هم با لطافت دوست داشتنی اش از راه رسیده است و گذر از چهاردیواری خانه هر شخصی را مصمم می کند در اعتقاد به زیبایی های از حد فزون وطن عزیزمان، ایران! کشوری که اگر چه در سال هایی نه چندان دور مورد بی مهری همۀ آن هایی قرار گرفته بود که برای دسترسی به همۀ ذخایرش دندان تیز کرده بودند، متأسفانه این روزها مورد بی مهری بسیار از مردمانش نیز واقع شده است! بی مهری بسیاری از ما که دیگر به وطن و هموطنانمان افتخار نمی کنیم... ما که اعتماد به نفس ملی مان را از دست داده ایم و نه تنها در به نمایش گذاشتن محسنات دیگر کشورها اغراق بیش از حدی داریم، بلکه اشتباهات آن ها را نیز تحسین می کنیم(!) و تنها چیزی که نمی بینیم ذخایر ایران پهناور و دس...
11 ارديبهشت 1395

"س" مثل هفت سین!

هفت سین از جملۀ آن مقولات مهمی بود که امسال سهم قابل توجهی در معطوف کردن توجهات ما به خود داشت! شاید ما به وقت انداختن عکس نوروزی در مهد توجه مان به هفت سین رفته بود و شاید هم توضیحات وسوسه انگیز مربی مهد مبنی بر وجود شکلات های مورد علاقه مان در هفت سین ما را آن چنان عجیب در آن محو می نمود ! محو شدن مان در هفت سین به گونه ای بود که صبح اولین روز فروردین وقتی بابایمان ما را بیدار کرده و بر سر هفت سین نشاندند بلافاصله هوشیاری اختیار کرده و لب به سخن گشوده و جز به جز آن را تشریح نمودیم و سرخوش بودیم! بعد از سپری کردن سال تحویل در کنار خانوادۀ پدری به منزل خانوادۀ مادری مان رفتیم! هفت سینی که برای لحظۀ تحویل سال چیده شده بود هنوز وسط ...
23 فروردين 1395
2177 14 15 ادامه مطلب