غنیمت شُمریم...
یک کودک هستم....
مادری دارم رئوف....
به هنگام خطایم نگاهی معنی دار از او می بینم، دلم به رئوف بودن او گواهی می دهد و بی تفاوت عبور می کنم از نگاهِ معنی دارِ مادرم...
خطایم بزرگتر می شود... به خطری نزدیک می شوم... مادرم نگرانِ حالم، سرم فریاد می کشد تا مگر از خطر دور شوم اما سرکشی ام اجازه نمی دهد حرفش را به گوش گیرم...و باز هم گستاخ تر از همیشه بر اشتباهم اصرار می ورزم...
می خواهد مرا به حالِ خود واگذارد... مرا با خطر تنها می گذارد و دور می شود...ولی مگر دلش می آید! از دور می ایستد و هوایم را دارد تا مگر من به خود آیم... ولی باز هم سرکش تر از قبل به خطر نزدیک می شوم....
تو نیز می دانی مادر است، طاقت نمی آورد ببیند پاره ای از وجودش از روی نافهمی اشتباه می کند... پس درست لحظه ای قبل از لمسِ خطر خودش را می رساند و مرا در آغوش می کشد... و با عشق می گوید:"فرزندم آغوش مادرت همیشه به رویت گشوده است...خطا کرده ای باز آی... مادرت عاشق توست..."
گاهی نمی فهمم که خطایم کجا بوده و اصلا خبط و خطایم را قبول ندارم و اعتقادم بر این است که حق با من است ولی به هنگام خطر باز هم امن ترین جا را آغوش مادرم می یابم...
گاهی از خطایی که کرده ام شرمنده ام ولی باز هم هیچ کجا را امن تر از آغوش مادرم نمی یابم....و فقط در آغوش اوست که می گریم و آرام می گیرم...
تو که میدانی چرا؛ آخر عشقِ مادرانه بر من پوشیده نیست و بارها و بارها عشق مادرم به من، برایم به اثبات رسیده است.....
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
.... و خدایی در این نزدیکی ست نزدیک تر از رگ گردنم به من و بارها و بارها مهربان تر از مادرم...
پس به آغوشش پناه خواهم برد... آخر او تنها کسی ست که به من عشق می ورزد حتی وقتی با گستاخی های بیش از حدم از او دور شده ام...
پس ای خدای من...
ای آرامِ جانم...
ای شکیبایی که شتاب نکنی...
ای بخشنده ای که بخل نورزی...
ای راستگویی که تخلف نفرمایی...
ای بسیار بخشنده ای که ملول نگردی...
ای پیروزی که شکست نبینی...
ای بزرگی که به وصف در نیایی...
ای دادگری که نهراسی...
ای توانگری که تهیدست نگردی...
ای بزرگی که کوچک نشوی...
ای نگهبانی که غفلت نورزی...
"سُبحانَکَ یا لا اِله الا انت، الغوث، الغوث، خلّصنا من النار یا رب"