علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تولد دو سالگی

سلام دوستان خوبم تولدم مبارک این پست در حال بارگزاری است. ما در مسافرت به سر می بریم و هنوز به خانه و کاشانه باز نگشته ایم!! و در حال تدارکات جشن تولدمان هستیم. به زودی در این مکان عکس های تولد دو سالگی اینجانب نصب خواهد شد. از همۀ دوستانی که تولد ما را به حافظه سپرده اند و تبریکات صمیمانه و پر مهرشان را به ما اعلام کردند، یک دنیا ممنونیم. همه شما دوستان خوبم و ده ه ه ه ه ....تا دوست می دارم. در ضمن در نتیجۀ وقت شناسی بیش از اندازۀ مادرمان به صفحۀ متولدین امروز نرسیدیم و عکس مان از صفحۀ متولدین امروز از قلم افتاد... هر یک از دوستان که از این صفحه در تاریخ 24 مرداد عکس دارند ممنون میشویم یک کپی از عکس خود را ...
25 مرداد 1392

الاکلنگ بازی حرفه ای...

بعد از اتمام یک رقابت نفس گیر انتخاباتی خُزَعبل نوشتن خیلی می چسبد... راستش در تمام مدتی که مادرمان برای مسابقه تبلیغات می کرد دلش لک زده بود برای نوشتن همان خزعبلات همیشگی... ولی فرصتی پیش نمی آمد.... مطالب بد جوری روی هم تلنبار شده است و مادرمان قبل از عزیمت به مشهد قصد دارد یک کامپیوتر تکانی اساسی انجام دهد و تصاویر ما را به نت منتقل کند تا جایش امنِ امن باشد!!! به یاد داری که چندی پیش یک وِرژِن جدید از الاکلنگ بازی را در معیت اهرمی با نام پای بابا و یا دایی محسن مان اختراع کرده بودیم؟؟؟ حالا بعد از گذشت چند هفته از آن اختراع، دیگر کسی حال و حوصلۀ اهرم شدن را ندارد، آخر می دانی ما مدتی چپ و راست همه اش صندلی را می آوردیم ...
21 مرداد 1392

بوق یا بـــــــــــــــــــوق؟!؟!

ساعت یازده شب است... تازه از دارآباد به منزل رسیده ایم... ما که بدخواب هم شده ایم و بدجوری خواب به چشمانمان نمی آید، پس خیلی سرِ حال در خانه مان رژه می رویم و به دنبالِ سوژه ای برای سرگرم کردنِ خود هستیم... تلفن زنگ می خورد و ما از دور بوی فاطمه دخترِ ده سالۀ همسایه پایینی را از آن سوی خط استشمام می کنیم و از آن جا که به فاطمه خانم علاقۀ خاصی داریم به سرعت خود را به مادرمان می رسانیم و گوشی از او می ستانیم و به شیوۀ خودمان مشغول صحبت کردن با فاطمه می شویم.... فاطمه هم از خدا خواسته حرف های زیبایی به ما می زند که این حرف ها بد جوری خوشایندمان است...و نیش مان تا بنا گوش از شنیدنِ حرف های فاطمه جان باز است... در حین صحبت ...
21 مرداد 1392

دار آباد

روز شنبه بعد از فراغت از مسابقه و پایان یافتن ماه مبارک ما توانستیم از خانه به مقصد دارآباد بیرون بزنیم.... هوا خیلی خوب و خنک بود و ما ساعت پنج بعد از ظهر بیرون رفتیم. بقیه را نمی دانیم ولی ما که خیلی شاد بودیم و آب و نان از دهانمان می اُفتاد و تُ تُ ....نه... آخر ما کامیون ها را خیلی دوست می داریم و از دیدنشان آن قدر ذوق می کنیم که شاید اگر چند روز مادرمان را نبینیم تا این حد از دیدنش ذوق نکنیم!! دارآباد واقعا شلوغ بود... ما هم بعد از مقداری پیاده روی زیر درختان اُتراق کردیم و از آن جا که علی رغم اصرار پدرمان نهارمان را نخورده بودیم با سرعتی نزدیک به سرعت نور مشغول چیپس خوردن شدیم و اگر پدر و مادرمان ترکمان می کردند متوجه نبودیم...
21 مرداد 1392

اندر حکایت جشنوارۀ تابستانۀ نی نی وبلاگ...

اول نوشت: لطفا ابتدا روز شمار انتخاباتی را کامل مطالعه کنید و بعد قضاوت کنید... ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- سوم تیرماه 1392 نی نی وبلاگ تبلیغات وسیع خود را در نوار بالایی وبلاگ ها شروع کرد و مادرمان بی خیال از کنار تبلیغات می گذشت و حتی این فکر که بخواهد در این مسابقه شرکت کند از صد کیلومتری مخیّله اش هم عبور نمی کرد!! پنجم تیرماه 1392 دیگر مادران عکس کودکان خود را برای تایید توسط نی نی وبلاگ ارسال کردند و با دریافت کد شروع به تبلیغات کردند و از قضا چندی از این تبلیغات در قسمت نظرات وبلاگ ما مستقر شد و مادرمان را برای شرکت...
20 مرداد 1392

میخوام برم امام رضا...

می دونی میخوام چیکار کنم؟ می دونی میخوام کجا برم؟ میخوام برای کفترا یه خورده گندم ببرم اونجا که گنبدش طلاست با کفتراش پر بزنم دوستش دارم امامَمه، درِ خونه اش و در می زنم ***** بعضی شب ها تو خونمون بابام به مادرم میگه میخوام برم امام رضا به خدا دلم تنگه دیگه بابام میگه امام رضا مریض ها رو شفا میده دوای درد مردم و از طرف خدا میده می خوام برم به مشهد و یه هفته اونجا بمونم تو حرم امام رضا نماز حاجت بخونم به لطف خدا هفتۀ آینده و در آستانۀ دو سالگی اینجانب عازم مشهد هستیم تا به شکرانۀ بودنمان در جمع خانواده، در جوار حضرتش تولد دو سالگی مان را جشن بگیریم. از هم اکنون برنامۀ سفرمان را اعلام...
15 مرداد 1392

کمک....کمک...

سلام دوستان نتایج جدید مسابقۀ نی نی شکمو امروز به روز رسانی شد. و با وجود تلاش زیادی که داشتیم متاسفانه بعد از سقوط چهار پله ای از رتبۀ اول به چهارم در دور قبل، بار دیگر با سقوط یک پله ای از چهارم به پنجم مواجه شدیم!!!! و هم اکنون با 696 رای در رتبۀ پنجم هستیم. حتی یک رای ارزشمند شما دوست عزیزی که تا به حال رای نداده اید می تواند کمک چشمگیری برای بالا رفتن رتبه در جدول باشد. پس لطفا هم اکنون برای ارسال پیامک اقدام کنید و به ما کمک کنید. رقابت نفس گیری در پیش است. از شما که همواره نهایت لطف را نسبت به ما داشته اید بی نهایت سپاسگزاریم. تا عید فطر هنوز هم مهلت هست و ما هنوز هم فرصت داریم و با کمک شما می توانیم باز...
14 مرداد 1392

ارزش ها

من اعتقاد دارم بعضی چیزها ارزشش را دارد.... ارزش دارد که به خاطر یک بستنی خودمان را برای مادرمان لوس کنیم... ارزش دارد وقتی دایی محسن مان لباس می پوشد و عزم بیرون رفتن می کند به دست و پایش بیفتیم تا ما را هم با خود دَدَررررر بِبَرَد... ارزش دارد که با وجود این که از دست آوینا خیلی شاکی هستیم، با او کنار بیاییم تا مادرش به زور اسباب بازی های او را به ما بدهد تا بازی کنیم... .... و البته کارهای ارزشمند زیاد است که می توانیم انجام دهیم... مثلا یکی از این کارهای ارزشمند این است که برای خوردن افطاری در کنار دوست محبوبمان آوینا، یک ساعت و نیم قبلا از افطار از شرق تهران راه بیفتیم و بعد از گرفتار شدن در ترافیک نزدیک افطار،...
11 مرداد 1392

ما را بفهمید...

آقا مادرمان را اصلا نمی فهمیم، شما چطور؟ ما که اصلا نمی توانیم مادرمان را در ک کنیم، و صد البته این مادرمان است که او نیز اصلاً ما را درک نمی کند... نزدیک غروب است و بابای ما هنوز به خانه مراجعت نکرده است. ما هم از صبح با مادرمان اوقات می گذراندیم و دیگر حسابی حوصله مان سر رفته است، آخر هر بازی که فکرش را بکنی انجام شده و ما به تکلیف خود عمل کرده ایم. آخر ما مجبوریم از صبح تا شب بازی کنیم و حیف است دمی بیاساییم!!! پس در منزل به دنبال مادرمان راهپیمایی می کنیم و هر از گاهی به دست و پایش می اُفتیم و اجازه نمی دهیم دست به سیاه و سفید بزند آخر ما بدجوری هوای مادرمان را داریم!!! تا اینکه کاسۀ صبر مادرمان لبریز می شود و نعره ای بر...
10 مرداد 1392