علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تلویزیون می بینم!

ساعت یازده از خواب بیدار شدم... ظهر همه خواب بودند و من بیدار و مامانم هم بیدار... عقربۀ ساعت رسیده روی ساعت هفت بعد از ظهر ... و ... من تازه یادم اومده که خواب بعد از ظهرم بد جوری از قلم افتاده... پس شروع به نق زدن می کنم و شیشه شیرم و نخورده یه گوشه تو پذیرایی به خواب میرم.... اذون میشه... تلویزیون روشنه و همه به بخور بخورِ عجیب و من در خواب... میخوام حالشون و بگیرم که دیگه بدونِ من چیزی نخورند!!! پس با چشم بسته می زنم زیرِ گریه و با هیچ اقدامِ انسان دوستانه ای نه چشمم و باز می کنم و نه از جیغ زدن دست میکشم... بعد از مدتی نازکشی توسط مامانم کمی ولوم صدام میاد پایین و فرکانسم از فرابنفش به محدودۀ بنفش اُفت پیدا می ک...
25 تير 1392

23=1+11

یه نگاه به نوار بالای وبلاگم بنداز... دقیقاً یه سال و یازده ماه و 0 روز.... یعنی" 1سال+11 ماه" پیش در چنین روزی ساعت 14 و بیست و پنج دقیقه اومدم به دنیای مامان و بابام بـــــــــــــــــــــــــله امروز بیست و سومین ماه تولدمه بچه ها... طبق معمول مامانم تازه صبح یادش اومده که امروز 25 اُمه...حالا مناسبت های خودش و بابام مثل سالگرد ازدواج و تولدهاشون رو یادشون نمیره ولی بیست و سه ماهگی منو یادشون میره....اونم درست در شرایطی که همش 8 روز دیگه مونده به تولد قمریِ من (نیمۀ ماه مبارک رمضان) و یه ماه دیگه به تولد دو سالگیم... و صد البته از مامانی که بیست و سه ماهگیم و یادش رفته نمیشه انتظار داشت عکس های قشنگم و...
25 تير 1392

اندر احوالات غنائم سالگرد ازدواجِ..

خدا رو شکر، حالم خیلی خوبه! از دیروز صبح که از خواب بیدار شدم حسابی سرگرمم با این لباس کیکی که بابام به مناسبت سالگرد ازدواجِ مامان و بابام خریده بود!! من فکر می کنم یک لباس کیک مثلِ همۀ ما می تونه نقش های مختلفی داشته باشه...مثلا می تونه یه پارکینگ باشه....پارکینگ ماشین های کوچیک و بزرگ... این طوری... و یا می تونه نرم کننده ای باشه برای نشیمنگاهِ مبارک وقتی که بر موتورم سوار میشم.... در این حالت دو تا نقش رو می پذیره...هم نرم کنندۀ نشیمنگاه و هم سرگرم کنندۀ پسرکی همه کارۀ هیچ کاره، که اسباب بازی های خودش براش خیییییییییییلی تکراری شده!! در هر صورت... مهم نیست که چه نقشی رو می پذیره، مهم اینه که نقشی رو که می پذیر...
25 تير 1392

من و آوینا و سالگرد ازدواجِ ....

من اعتراض دارم... می خوام بدونم چرا دختر خانم ها همش به ما گل پسرها زور می گن؟؟؟ وقتی میرم خونۀ آوینا به هر چی دست می زنم سریع میاد و ازم میگیره... جالبه که بعدش هم با اون چیزی که گرفته بازی نمیکنه!!! نه تنها از من اسباب بازی هاشو دریغ می کنه، خودش هم باهاشون بازی نمیکنه.... این یه طرف ماجرا... وقتی آوینا جون میاد خونمون، بازم من باید از ترسش یه گوشه بشینم و بهش نزدیک نشم و آوینا خانم تو خونۀ ما هم به شدت جولان میده و برای خودش امپراطوری داره...و مهم تر این که آوینا تنها کسی تو دنیاست که هر چی مامانم از اون نگاه های معروفش بهش می کنه از رو نمیره!! میگی نه خودت ببین.... امروز سالگرد ازدواج مامان و بابای منه.....سالگر...
23 تير 1392

ورژنِ جدید اُخ بازی

هفتۀ قبل که آقاجونم اینجا بودند خیـــــــــــــــــــــــلی بهم خوش میگذشت... آخه آقا جونم با حوصله ای ستودنی، من و عقب کامیون سوار می کردند و تو خونه راه می بردند. هم چنان که از کامیون سواری سر کِیف بودم یهو کامیون از عقب برگشت و من خوردم زمین.... مامانم: "بلند شو پسرم چیزی نشده!!!" مامان جونم (دوان دوان به سمت من....): "وای چی شد علیرضا الهی بمیرم..." (مادر بزرگه دیگه!!! ) من:"اُخ...." (با خودم: "حالا کی گفته من ناراحتم از زمین خوردن") بــــــــــــــــــــــــــله نه تنها احساس درد نمی کنم کلی هم خوشحالم که یه مدل دیگه از اُخ بازی رو یاد گرفتم.... بــــــــــــــــــــــله...و این گونه شد که کارِ همه در اومد... تا...
21 تير 1392

آسوده بخوابید که شهر در امان ست...

خیلی شبه.... مامانی نیم ساعتی میشه که خاموشی زده و همه جا تاریکِ تاریک.... دایی محسن مثل بچه های خوب تو اتاقش خوابه... و اما، منم شیشه شیرمو خوردم...کمی تا قسمتی ژست خواب به خودم گرفتم ولی خوابم نبرده و حالا تو تاریکی دارم تو پذیرایی قدم می زنم... از اونجا که چند وقتیست یاد گرفتم برم بالای مبل و دستم و به سختی به کلید برسونم و مهتابی رو روشن کنم اصلا نگران تاریکیِ خونه نیستم... خونه به دست خودم روشن میشه و تازه حالا یادم میاد که با لگوهام ماشین بسازم و ماشین بازی کنم... پیست ماشین بازی روی مبل هاست...پس دکوراسیون و به شیوۀ خودم تغییر میدم و کوسن های روی مبل ها رو در مکان دلخواه قرار میدم و به چیدمان دلخواه خودم می رسم.....
20 تير 1392

همه چی آرومه!

  وای بچه ها مامانم و ده ه ه ه ه ه ه تا دوست میدارم.... وقتی مامانم گرفتاره، مامانم و بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستـــــــــــــــــا دوست میدارم.... بابام و در حالت عادی هم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــستــــــــــــــا+یک  دوست میدارم.... آخه می دونی مامانم وقتی کار داره یا میخواد به جایی زنگ بزنه که کار اداری داره برام تلویزیون روشن می کنه و همۀ کارتون های مورد علاقه ام و میذاره، تا مبادا یه وقت خدای نکرده صدام در بیاد... وقتی با بابام تنها خونه ام همه اش جلو تلویزیونم و اصلا مثل مامانم غُر نمیزنه:" بیا عقب...،خاموش می کنم...." و از این حرف های تهدید آمیز... این اواخر علاقۀ زیادی ...
19 تير 1392

اندکی تأمل...

یک کودک هستم.... بسیار نیازمندِ رفتن به کلاس های مختلف ورزشی هستم.... اما....قبل از اون نیازمند آموختن حس مسئولیت پذیری هستم تا از فنونی که در کلاس آموخته ام برای کمک به دیگران استفاده کنم....و در مواقع ضروری فقط تماشاگرِ ظلم به مردم نباشم... بسیار نیازمندِ یادگیری علم هستم.... اما....قبل از اون نیازمند آموختن حس مسئولیت پذیری هستم تا درک کنم که باید از علمم در جهت بهبود اوضاع اجتماع و کمک به مردمم استفاده کنم.... بسیار نیازمندِ یادگیری نماز هستم.... اما....قبل از اون نیازمند حس مسئولیت پذیری هستم تا نمازی رو که یاد گرفتم، به موقعش بخونم.... بسیار نیازمندِ حفظ قرآن هستم.... اما....قبل از اون نیازمند حس مسئولیت پذیری هستم تا ...
18 تير 1392

پارک ارم (ادامۀ پست قبلی...)

نیمه شبِ جمعه در نتیجۀ خرابکاریِ ماشین و فقدانِ قطع کُنِ دزدگیر و دوری منزل، خونۀ خاله مهدیه موندگار شدیم.... من تو ماشین خوابم برد و از فرط خستگی دیگه بیدار نشدم. ساعت تقریبا دو بود که همه آمادۀ خوابیدن شدند و جالبه بدونید با اون همه خستگی، دایی محسن و عموی آوینا که مهمونشون بود تصمیم داشتند ساعت پنجِ صبح برای دیدنِ مسابقۀ والیبالِ ایران-کوبا بیدار شن....(البته که بیدار نشدند!!!) ما همه خوابیدیم و باز مامانم خوابش نبرد...نه که فکر کنی جاش عوض شده بود و به مکان حساسیت داشت...نه...اولش فکر میکرد چون کولر روشن بود و هوا سرد بود خوابش نمی بره ولی بعد یک شبانه روز تازه فهمید بدخواب شدنش به خاطرِ مسواک نزدنِ اون شب بوده...آخه مسواکشو ب...
17 تير 1392