تلویزیون می بینم!
ساعت یازده از خواب بیدار شدم... ظهر همه خواب بودند و من بیدار و مامانم هم بیدار... عقربۀ ساعت رسیده روی ساعت هفت بعد از ظهر ... و ... من تازه یادم اومده که خواب بعد از ظهرم بد جوری از قلم افتاده... پس شروع به نق زدن می کنم و شیشه شیرم و نخورده یه گوشه تو پذیرایی به خواب میرم.... اذون میشه... تلویزیون روشنه و همه به بخور بخورِ عجیب و من در خواب... میخوام حالشون و بگیرم که دیگه بدونِ من چیزی نخورند!!! پس با چشم بسته می زنم زیرِ گریه و با هیچ اقدامِ انسان دوستانه ای نه چشمم و باز می کنم و نه از جیغ زدن دست میکشم... بعد از مدتی نازکشی توسط مامانم کمی ولوم صدام میاد پایین و فرکانسم از فرابنفش به محدودۀ بنفش اُفت پیدا می ک...