علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

کار با آب!!!!

سلام دوستم صبح بخیر...من عاشق صبحم...درست مثل خودت...می دونی چرا؟ آخه صبح با کلی ناز و اَدا از خواب بیدار میشم و مامان میزنه شبکۀ پویا و برنامه خردسالان و نگاه میکنم و هم زمان در جوار مامانی صبحانۀ مطلوبم و میل می کنم و جای شما سبزه کنارم... و اما بعد... در یک فرصت مناسب لیوان چایی مامانی رو که تقریباً همیشه یه مقدار از چایی ته لیوان باقی می مونه  رو بر میدارم و به یه گوشه دنج پناه می برم و تا مامانی یه سر به نی نی وبلاگ بزنه و کلیک تایید بر نظر لطف شما دوست خوبم بزنه دور از چشمش با چاییِ ته لیوان کلی حال می کنم...این طوری... چند تکه از لگوهام و هر چی تو خونه افتاده باشه و تو مرتب کردن آخرِ شب خونه از دست مامان دَر رفت...
7 خرداد 1392

الوعده وفا...

مامانم تصمیم گرفته بود که عکس های 20 ماهگی منو بذاره تو وبم و اضافه کنه به ادامۀ پست"بیست ماه تمام". و از اون جا که تصمیمش از نوع تصمیم های کبری ست که عملی میشه ولی با تاخیر فراوان...حالا عکس ها اضافه شد منتها تو یه پست مجزا اونم بخاطر جلوگیری از به هم خوردن تاریخ ها. حالا من 21 ماه و دوازده روزم شده و این شما و اینم عکس های 20ماهگی من... ادامۀ عکس ها در ادامۀ مطلب عکس سمت راست این تصویر برای 8 ماهگیه منه و عکس سمت چپ برای یه سال بعد یعنی 20 ماهگی...تفاوت رو احساس می کنی..مرد شدنم و میگم دیگه!!! ممنون که منو دیدی... منم بووووووووووووووووووووووووووس... ...
7 خرداد 1392

وقتی همه خواب بودیم...

مامانم بازم گرفتاری کاریش شروع شده... و از دیروز تا حالا مرتب مشغول انجام کار خودشه...و ما همه کم کم داریم دچار یأس فلسفی می شیم...اونم از نوع بد خیم... می دونی چرا؟؟خودت ببین.. لازمه بگم که من و بابایی و دایی محسن دیشب به جای شام که پخته نشده بود مجبور شدیم یخچال و جارو کنیم و غذاهای باقی مونده از قبل و بخوریم... و البته مامانی من شام نخورد...فکر نکنی از شدت گرفتاری شام نخورد نه وقتی رسید همه چی تموم شده بود!!!! امروز حتی از نهار برای بابایی و دایی محسن هم خبری نبود و اونا که هر روز نهار می برند با خودشون سرِ کار، امروز باید غذای بیرون و بخورند تا قدر مامانم و بدونند و خدا رو شکر کنند... آخه می دونی مامانم هر شب ...
6 خرداد 1392

بابای من و روز مرد...

بالاخره روز مرد هم گذشت و مامانم حسابی برای من و دایی محسنِ مهمان و مخصصصصصصصصصصصصصصصوصاً بابایی سنگ تموم گذاشت.... اول از همه پنجشنبه شب ما رو از خوردن دست پخت خودش نجات داد و با سیاستی که اعمال کرد یهو دیدیم تو رستوران مشغول خوردن شام هستیم. جاتون خالی دوستان عزیزم.. و اینم بابایی و دایی محسنم که خسته از سر کار اومدند....ولی روزِ مردِ دیگه نمیشه از رستوران رفتن گذشت !!! و منم با چند تا لیوان درگیر بودم و دلستر رو تو لیوان ها جابجا می کردم...و اصلا نذاشتم مامانم بفهمه چی داره میخوره... و اما روز مرد... عمو جونم بابای آوینا چند وقته یعنی باید بگم چند ساله که قراره ما رو فصل گلاب گیری ببره کاشان... ولی از اونجا ک...
4 خرداد 1392

روز من و بابام..

عجب روزیه دوستان خوبم فردا دیگه روز موعود فرا می رسه و میشه روز مرد!!!! مردهای کوچیک و مردهای بزرگ و میان سال و ....فرقی نمی کنه... و صد البته که کلی حرف توش هست!!! اول از همه من یعنی ما ولادت مولای متقیان رو به همه تون تبریک می گیم و در این ماه عزیز رجب آرزو می کنیم که همیشه شادی مهمون خونۀ دلتون باشه.... توجه کنید که ما فقط قادریم آرزو کنیم و نمی تونیم دعا کنیم چون به قول معروف " موز اگه قوت می داشت کَمَر خودش و راست می کرد"....(صرفاً برای خنده!!!) ایشالا که دعاتون همیشه مستجاب باشه و دلتون شاد... از اونجا که من و بابام روز مادر و روز زن و خیلی گرامی داشتیم!!!!( همون طور که در پست های قبلی ذکر شد...پست "هدیه من و ب...
2 خرداد 1392

مهد کودک

سلام دوستام امروز برای یه روز مونده به آخر رفتم مهد (آخه قراره ششم خرداد هم مهمون مربی های مهد باشم)، البته این بار شیفت صبح رفتم و سه ساعتی اونجا بودم...و مامانم بر آن شد که عکس هایی رو که هفتۀ قبل تو مهد ازم گرفته بود رو بذاره تو وبلاگم که جای عکس هام خالی نباشه... اصولا بعد از ظهر ها که مامان میاد دنبالم به خاطر این که آقایی کردم و تو مهد موندم وسایل بازی تو حیاط مهد رو بهش نشون میدم و اشاره می کنم منو ببره بازی بازی... و به علت کثرت بازی با سرسره خودم استاد شدم و میرم بالا اما از اونجا که مامانم همیشه عجله داره خودش منو برمیداره و میذاره بالا تا سُر بخورم و با این کارش نمیذاره استعداد های من شکوفا بشه!!!! و ا...
1 خرداد 1392

وجدان درد چیست؟؟؟

تا به حال وجدان درد به سراغت اومده... من که چند وقته خیلی دچار عذاب وجدان شدم .... اگه فکر می کنی از این که برای مامانم کار درست می کنم در عذابم سخت در اشتباهی!!! لابُد فکر می کنی از این که غذام و نمی خورم درگیر عذاب وجدان شدم....پس بدون که اشتباه فکر کردی... عُمراً بتونی حدس بزنی...پس زیاد به مغزت فشار نیار و خودت ببین...(البته پُر واضح است که اونقدر گرفتاری و به فکر قسط و وام و اجاره خونه و مدرسۀ بچه ها و قیمت پوشک و نهار و شام و .... هستی که مغزت در آستانۀ انفجاره پس مطمئناً دیگه نه می تونی و نه میخوای بهش فشار بیاری!!!البته خیلی خوبه که مُخت این قدر درگیره آخه دیگه با شرایط ذکر شده، این همه مساله هست که بهش فکر کنی و...
1 خرداد 1392

مهمون های من...

همه چی به تقریبا یه سال قبل برمی گرده...همون وقت ها که مرخصی زایمان مامانم تموم شد و قرار شد بره سر کار و در به در دنبال یه پرستار بود که مطمئن باشه و وظیفه شناس باشه و راهش نزدیک باشه و.... هزار تا فاکتور دیگه که از نظر مامانم خیلی مهم بود.... و بالاخره تعطیلات نوروز بود که از طریق دختر خالۀ بابام با یکی از آشناهاشون به نام خاله نسرین آشنا شدیم و فهمیدیم خونه اش هم به ما نزدیکه و بدین ترتیبات مامان و بابام از نگرانی در اومدند و منم شدم مهمون خاله نسرین و سه روز هفته رو کلۀ صبح می رفتم پیش خاله نسرین. اونجا رو خیلی دوست داشتم آخه می دونی همسایۀ خاله دو تا پسر داشتند به نام سامان و سالار که سامان فقط ده روز از من بزرگتره و هم بازی من...
31 ارديبهشت 1392

گردو بازی!!!

صبحه .... نه لنگِ ظهره..حواسم نبود که من بخاطر سرفه های دیشبم خوب نخوابیدم و تا ساعت ده صبح خواب بودم... من بی آزارِ بی آزار نشستم رو پارچه ام و صبحانه ام و کامل خوردم و مثل بچه های خوب دارم با لیوان و ظرف صبحانه و لگوهام بازی می کنم... که ناگهان می بینم مامانم داره گردو می شکنه... نه از اون گردوها که با دُمشون میشکنند گردوی واقعیه واقعی.... آخه می دونی یکی به مامانم گفته گردو و بادوم و این مدل خوردنی ها رو باید تازه تازه بشکنی که خاصیتش و از دست نده و شنیدن این حرف همانا و کار درست شدن برای مامانم همانا.... مامانم هر روز صبح بساط گردوشکنی رو ردیف می کنه: یه پارچه که لااقل ده بار تا خورده که صدا نره طبقات پایین، یه چکش و ال...
30 ارديبهشت 1392