علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مهد کودک

1392/3/1 14:00
نویسنده : الهام
1,003 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستام

امروز برای یه روز مونده به آخر رفتم مهد (آخه قراره ششم خرداد هم مهمون مربی های مهد باشم)، البته این بار شیفت صبح رفتم و سه ساعتی اونجا بودم...و مامانم بر آن شد که عکس هایی رو که هفتۀ قبل تو مهد ازم گرفته بود رو بذاره تو وبلاگم که جای عکس هام خالی نباشه...

اصولا بعد از ظهر ها که مامان میاد دنبالم به خاطر این که آقایی کردم و تو مهد موندم وسایل بازی تو حیاط مهد رو بهش نشون میدم و اشاره می کنم منو ببره بازی بازی...

و به علت کثرت بازی با سرسره خودم استاد شدم و میرم بالا اما از اونجا که مامانم همیشه عجله داره خودش منو برمیداره و میذاره بالا تا سُر بخورم و با این کارش نمیذاره استعداد های من شکوفا بشه!!!!

و از اونجا که باید دستی به همه وسایل بزنم میرم تاب تاب بازی...

و چون دست مامانم بنده خودم تلاش می کنم و سوار میشم البته نه کاملا...

و حالا این یکی تاب و تجربه می کنم البته برای n اُمین بار..

و پوزیشنم و تغییر میدم و در یک حرکتِ لحظه ای که دست مامان به جایی نمی رسه به طور خودمختار پیاده میشم و اصلا فکر نمی کنم به این که وقتی از تاب در حال حرکت میام پایین ممکنه بخورم زمین...

و این دخترخانم زیبا هم که نیلا خانم دختر مربی مهدم خاطره جونه که با من عکس انداخته...

اصلا خودت قضاوت کن اگه یه مهد داشتی با این همه اسباب بازی واقعا دوست نداشتی هر روز بری مهد؟؟؟

البته من که قرار بود اردیبهشت و کامل مهد بمونم فقط 11 روز رفتم مهد و بقیه شو مهمون مامانم بودم...

اولش که می رسیدم مهد تا وقتی مامانم جلو چشمم بود گریه می کردم و بعد از رفتن مامان ساکت می شدم و با شرایطم کنار می اومدم.

اصلا فکر نکنی مامان بخاطر همون گریه های اولم که طاقت دیدن شو نداشت منو هر روز نبُرد مهد و فقط سه روزی که مجبور بود منو گذاشت مهد ...نه اصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصلاً مامانم تنبلی کرد و منو نبرد مهد!!!!!!!وگرنه من عاشق مهدم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان طاها
1 خرداد 92 15:28
نازتو قربون کوچولو.
مامان امین
1 خرداد 92 17:21
مامان آرمينا
1 خرداد 92 17:45
چه جالب اينكه تا شما بوديد گريه كرده بعد از رفتن شما ديگه كاري نداشته
ولي مگه بد بوده خاله جون آخه اونجا پارك هم هست هم تاب داره هم سرسره

تا وقتی من بودم گریه می کرد که ببرمش با خودم.بعدش که می دید فایده نداره بی خیال می شد.
پرهام ومامانش
1 خرداد 92 23:39
فدای تو همه چیت برعکسه !

چه میشه کرده جونم.
مامان عبدالرحمن واویس
3 خرداد 92 16:32
فدای پسرمهربون بشم من

ببخشیدمامانی که باتاخیربود

ممنون عزیز دلم.این چه حرفیه عزیزم.شما هر وقت قدم رنجه کنید ما رو خوشحال می کنید.