بوق یا بـــــــــــــــــــوق؟!؟!
ساعت یازده شب است...
تازه از دارآباد به منزل رسیده ایم... ما که بدخواب هم شده ایم و بدجوری خواب به چشمانمان نمی آید، پس خیلی سرِ حال در خانه مان رژه می رویم و به دنبالِ سوژه ای برای سرگرم کردنِ خود هستیم...
تلفن زنگ می خورد و ما از دور بوی فاطمه دخترِ ده سالۀ همسایه پایینی را از آن سوی خط استشمام می کنیم و از آن جا که به فاطمه خانم علاقۀ خاصی داریم به سرعت خود را به مادرمان می رسانیم و گوشی از او می ستانیم و به شیوۀ خودمان مشغول صحبت کردن با فاطمه می شویم....
فاطمه هم از خدا خواسته حرف های زیبایی به ما می زند که این حرف ها بد جوری خوشایندمان است...و نیش مان تا بنا گوش از شنیدنِ حرف های فاطمه جان باز است...
در حین صحبت هر از گاهی هم به گوشی نگاهی می اندازیم آخر نیست که می بینیم از داخل گوشی صدای فاطمه می آید، با خود می اندیشیم که اگر با دقت بیشتری به داخل گوشی نگاه کنیم لابُد فاطمه را هم می بینیم...
مخصوصاً وقتی داریم با مادرجانمان صحبت می کنیم مرتب به گوشی می نگریم تا شاید او را ببینیم... آخر دلمان برایش خیلی تنگ شده است... الان چهار ماه بیشتر است که ایشان را ندیده ایم... ولی هر چه قدر منتظر می مانیم و با دقت بیشتری نگاه می کنیم، اثری از مادرجانمان نیست که نیست!!!
فاطمه از ما می پرسد:" کامیونت کجاست؟" و ما هم داریم به اطراف نگاه می کنیم تا کامیونمان را پیدا کنیم و به فاطمه جان نشان بدهیم...
هر چه نگاه می کنیم کامیون خود را نمی یابیم... و احتمال می دهیم کامیونمان در اتاقمان باشد... گوشی را با احتیاط رها می کنیم و می رویم کامیونمان را بیاوریم تا آن را به فاطمه نشان بدهیم....
و این هم سرانجام این گوشی مادر مُرده...
مادرمان گوشی را برمیدارد و در کمالِ بی انصافی از فاطمه خداحافظی می کند آخر تصورش این است که ما بعد از برگشتن از اتاق سرگرمِ بازی با کامیونمان شویم و بی خیالِ فاطمه!!!
ولی ما تازه نُطقمان کوک شده است... تازه کامیون را آورده ایم و جلوی خودمان گذاشته ایم و چون خودمان داریم آن را می بینیم فکر می کنیم فاطمه هم آن را می بیند؟! پس روی مبل مخصوص لم می دهیم و گوشی را برمی داریم.... "بوق...بوق...بوق...." تنها صدایی است که به جای صدای فاطمه از آن سوی خط می آید و ما را دچار یأس فلسفی می کند!!
ما هم راهش را خوب بلدیم... ابتدا گوشی را سرِ جایش می گذاریم....
بعد با یک حرکت آکروباتیک خود را به پشت مبل می رسانیم تا خودمان برای شماره گیری اقدام کنیم...
امان از این خط رو خط افتادن ها.... حتی وقتی خودمان هم شماره می گیریم دیگر صدای فاطمه نمی آید... الان حتی صدای بوق هم نمی آید!!!
ما که نمی دانیم چه شده است... ولی مادرمان خودش خوب می داند که چه کسی سیم گوشی را قطع کرده است؟امان از دست این مادرمان!!!
خدا به خیر کند...ما بزرگ شویم مادرمان چه خواهد کرد؟؟؟
ما الان فقط داشتیم با دوستمان صحبت می کردیم و می خواستیم فقط کامیونمان را به او نشان بدهیم... مادرمان هم که با دوربین اینجا ایستاده بود و داشت ما را کنترل می کرد و متوجه بود که حرف خصوصی نداریم....
وای به روزی که خدای نکرده ما بخواهیم با "دوستِ بــــــــــــوق" صحبت کنیم... با وجود یک همچین مادری حتی اسمش را هم نمی توانیم بیاوریم فعلاً!!! و به ناچار می گوییم:"بــــــــــــــوق"....
عاقای روهانی پس کو این آزادی؟!
یکی به دادِ ما برسد؟!