تولد دو سالگی
سلام دوستان خوبم
تولدم مبارک
این پست در حال بارگزاری است.
ما در مسافرت به سر می بریم و هنوز به خانه و کاشانه باز نگشته ایم!!
و در حال تدارکات جشن تولدمان هستیم.
به زودی در این مکان عکس های تولد دو سالگی اینجانب نصب خواهد شد.
از همۀ دوستانی که تولد ما را به حافظه سپرده اند و تبریکات صمیمانه و پر مهرشان را به ما اعلام کردند، یک دنیا ممنونیم.
همه شما دوستان خوبم و ده ه ه ه ه ....تا دوست می دارم.
در ضمن در نتیجۀ وقت شناسی بیش از اندازۀ مادرمان به صفحۀ متولدین امروز نرسیدیم و عکس مان از صفحۀ متولدین امروز از قلم افتاد... هر یک از دوستان که از این صفحه در تاریخ 24 مرداد عکس دارند ممنون میشویم یک کپی از عکس خود را د راختیار اینجانب هم قرار دهند.
فعلا رفتیم و به زودی بر می گردیم...
شما هم مراقب خودتان باشید..
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت: ماجرای تولد دو سالگی مان
روز تولدمان یکی از پر ماجراترین روزهای زندگی ما بود...
دو روز قبل از تولدمان ساعت ده شب بود که به وطن رسیدیم...
فردای آن روز نزدیک غروب بود که به مجلس عروسی پسر خالۀ پدرمان رفتیم. به نظر خیلی شب بود که به خانه برگشتیم و با وجود خستگی زیاد اصرار داشتیم از افتادن پلک هایمان روی هم به شدت امتناع کنیم!!
بعد از ترفندهای خواب آورانۀ پدر و مادرمان و مشارکت صمیمانۀ اطرافیان به خواب رفتیم و فردای آن روز ساعتِ ده صبح بیدار بودیم... و در اثرِ بدخوابی و دوری زیاد از خانواده با همه جنگ و ستیز داشتیم و رفتار غریبانه ای از خود بروز دادیم... در نتیجۀ همین رفتار غریبانه از سر و کولِ پدر و مادرمان بالا می رفتیم و روی اعصابشان قدم بر می داشتیم...
مادرمان مثلاً از قبل به فکر برگزاری جشن تولد برای ما بود، ولی ما آخرش هم نفهمیدیم که این چه نوعی از به فکر بودن، بود که ساعت دوازده و نیم همان روز تازه با ما و پدرمان عازم شدند تا در این تعطیلی بازارِ شیرینی فروشی ها برایمان کیک سفارش دهند!! خودت می دانی که مادرمان همۀ کارهای مهم زندگیشان را در دقیقه نود و گاهی اوقات در وقت اضافه انجام می دهند..
بعد از جستجوی فراوان به زحمت قادر شدند آقای کیک پز را از باغ های اطراف شهر پیدا کنند تا کیک تولد ما را آماده کند! مادرمان هم با مامان جان و عمۀ مهربانمان مشغول تدارکات شام شدند...
بعد از ظهر بود که یکی از آشنایان به ما پیشنهاد داد تا برای خوردن آش به باغشان عزیمت کنیم و همه پذیرفتند و تصمیم بر آن شد که بعد از خوابِ بعد از ظهر جهت آش خوری به باغ عزیمت کنیم...ما هم که کم لطفی نکردیم و از آن جا که روز تولدمان بود!! نه تنها خودمان بعد از ظهر نخوابیدیم از خوابیدنِ دیگران هم جلوگیری کردیم تا همه دورِ هم آماده باش خوش بگذرد!!
وقتی به باغ رفتیم علاوه بر "جیک جیک" ها و "قوقولی" ها، "بعبعی" ها هم آنجا بودند و ما در معیت بعبعی ها بسی شادمان بودیم و بدجوری عمو مسعودمان را علّاف خود ساختیم تا ما را بین بعبعی ها بگرداند... و بدین وسیله ضمنِ باج گیری و سو استفادۀ اینجانب از محبت ایشان، روابط حسنه ای بین ما و عمو مسعود مهربان برقرار شود...
این ماییم در معیت عمو مسعود مهربانمان و در آستانۀ باغی که مهمان آن بودیم...
و این هم بعبعی های ترسان از نارنجی پوشی که عاشق آن هاست....
و این هم علیرضای آش خورِ نیم کَلّه...
و بعد از آش خوری حدود ساعت ده شب بود که خسته به خانه برگشتیم و تازه یادمان آمد که تزئینات تولدمان بد جوری از قلم افتاده....
به کمک مهتابِ مهربان دختر عمۀ عزیزمان، تزئینات انجام شد و ما هم که اعتقاد زیادی به مشارکت در امور داریم بادکنک های باد شده را تحویل گرفته و علی رغم خستگی زیاد و اصّاب نداری، از آن جا که فهمیدیم موضوع قِرتی بازی است برای اولین بار بعد از آمدنمان به جمع خانواده به دختر عمه مان مینا جان روی خوش نشان دادیم و به شادی و پایکوبی با مینا خانم مشغول شدیم....
و از فرط بالا و پایین پریدن زبانمان از دهان بیرون شد!!
مهراوه خانم دختر دوست پدرمان هم در جشن تولدمان حضور داشتند... و ما اصلا به ایشان نزدیک نشدیم... هر کس که نداند شما می دانی که ما با دختر خانم ها صافاتی نداریم مخصوصا دخترهای کوچکتر از خودمان...
و این هم مهراوه خانم بادکنک باز...
این گل پسر که عن قریب است در چند ماه آینده به جرگۀ دوستان گرمابه و گلستان ما بپیوندد، پسر عمه جانمان، آقا رضای چهار ماهه است که ما برای اولین بار است با ایشان دیدار می کنیم...
و این هم آقای بابِ اسفنجیِ کراوات زده که روز کیک ما جا خوش کرده است و با انگشت اشاره اش برای مان خط و نشان می کشد... و بد جوری حرصمان را در می آورد...کلاً ما از همان اول هم از باب اسفنجی دلِ خوشی نداشتیم...پس در یک حرکت انتحاری به آقای باب اسفنجی نزدیک می شویم و جورابش را از پایش در می آوریم تا همیشه یادش بماند که حق ندارد با کفش و جوراب روی کیک محبوبمان بنشیند و با نیشِ باز به ریش ما بخندد!! از پروسۀ جوراب کشان از پای باب اسفنجی عکسی در اختیار نیست، ولی می توانی پایِ جوراب ندارِ آقای باب را در عکس های بعدی ببینی....
بعد از بلایی که سرِ آقای باب آوردیم به سمت دیوار راهی شدیم تا بادکنک ها را از دیوار جدا کنیم و برای خودمان به غنیمت ببریم...
به علت شلوغ بودنِ مجلس از این که این عکس های نیم کلّه و کلی عکس بی کلّه و یک چهارم کلّۀ دیگر که قابلیت گذاشتن در وبلاگمان نداشت، را چه کسی از ما انداخته است اطلاعات کاملی در دست نیست....
از کلاه تولد که اصلا خوشمان نمی آید و به محض گذاشتن کلاه بر سرمان اقدام به برداشتنِ آن می کنیم...
حالا نوبت به قسمت عمدۀ تولد یعنی فوت کردن شمع ها می رسد، البته ما به شخصه معقدیم قسمت عمدۀ تولد خوردنِ کیک است نه فوت کردنِ شمع... آخر ما کیک تولد خیلی دوست می داریم!!!
در ضمن ما که اصلاً از این شمع ها خوشمان نمی آید و شمع عددی را می پسندیم ولی به علت وقت شناسی مادرمان و تهیه کردن لوازم تولدمان در روز تعطیل!! شمع 2 در تنها مغازه ای که باز بود، یافت نشد!!!
بابای ما را ببین... ما را گرفته که به کیک نزدیک نشویم غافل از این که ما خودمان هم از آن هراسانیم... هراسانی ما را ببین...
و بالاخره با کمک پدرمان فوت نهایی را زدیم و شمع ها را خاموش کردیم تا دست از سرمان بردارند...
در اثرِ خاموش شدنِ شمع های روشن با فوتمان احساس قدرت می کنیم و تازه خوشمان می آید و فکر می کنیم تولد تازه باحال شده است.... پس در کمالِ اعصاب نداری بابایمان را مجبور به روشن کردنِ مجدد شمع ها می کنیم تا فوت استادی خود را بدمیم...
و این پروسه را چندین بار آزمایش می کنیم و دو شمع مستقر بر بالای کیک را به نظاره می نشینیم...
بالاخره بی خیالِ روشن و خاموش کردنِ شمع ها می شویم و به کلاهمان علاقه نشان می دهیم و می رویم سراغش و آن را بر سرِ بابایمان می گذاریم...
پس از چندین بار آزمایش روی بابایمان به این نتیجه رسیدیم که کلاه گذاشتن سرِ بزرگترها مثلِ آب خوردن می ماند... و تجربه نشان داده است که این آب از آن آب ها نیست که راحت از گلویمان پایین برود و شرافت حکم می کند که سو استفاده از بزرگترها ممنوع است...
حالا به دنبالِ شخصِ دیگری در جمع هستیم که مستعد کلاه گذاشتن بر سر باشد...
و می رویم سراغ آقا جانِ مهربانمان و بر سرِ ایشان هم سایز بندیِ کلاهمان را امتحان می کنیم... البته عکس های مناسب نت از کلاه گذاشتن سر آقا جانمان موجود نیست ...
نکات جالب توجه تولدمان این بود که:
1- روز تولدمان ما اصلا نخوابیدیم و عمه جانمان همه اش نگران بود که موقع جشن خوابمان ببرد، .... همین بی خوابی باعث شد به شدت بی اعصاب رفتار کنیم که در نوع خودش بی نظیر بود....
2- بر خلاف خانواده مان که به ما هدیه دادند و ما را بسی شاد و قدردان زحمت خود کردند، پدر و مادرمان حتی یک شکلات هم به عنوان کادو به ما ندادند!! آقا اصلا با کادو دادن حال نکرده اند.... اصلا دلشان نخواسته به ما کادو بدهند!!! ما که طلبکار نبودیم!!!
3- ناگفته نماند که وقتی برای خریدن وسایل جشن تولد به اسباب بازی فروشی رفتیم، از دیدن اسباب بازی ها به شدت دست و پای خود را گم کرده بودیم آخر ما هیچوقت آن همه اسباب بازی را یک جا ندیده بودیم!!! و این گونه شد که در اوجِ دست پاچگی، از این اسباب بازی سراغ آن یکی اسباب بازی می رفتیم و برای اولین بار در زندگیمان دو پایمان را محکم در یک کفش کرده و پنبه در گوش، داد و بیداد راه انداختیم که برایمان ماشین بخرند... طبق معمول بابایمان دلش به حالمان سوخت و از آن جایی که یدِ طولایی در لوس کردنِ بچه ها دارند، برایمان یک قطار خریدند که فقط دو ساعت با آن بازی کردیم... و از آنجا که ما به زور صاحب آن شده بودیم نمی شود نام کادو بر آن نهاد...
این همان قطار معروف است با عکس های آقای بابِ اسفنجی...
این خانم دوت داشتنی هم عمۀ مهربان ماست و در حال نشان دادن و معرفی کردن کادویی هستند که برایمان خریده اند....
بر خلاف تولد یک سالگی که چهار نفره بود و کمی تا قسمتی غریبانه، این تولد پر تعداد برگزار شد... پُر تعداد که می گوییم منظورمان تعداد محبت های خالصانه و بیکرانی بود که اطرافیان از ما دریغ نکردند.... در جمع خانواده مان همدلی محسوس بود و محبت بی کران و ما برای اولین بار در زندگی تجربه کردیم که "هیچ کجا ولایتِ خودِ آدم نمی شود"....