علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اولویت ها

1392/6/3 9:44
نویسنده : الهام
1,054 بازدید
اشتراک گذاری

هر چیزی برای هر کسی جایگاه خاصی دارد.

ممکن است یک چیز برای یکی از ما مهم و برای دیگری بی اهمیت باشد. هر انسانی بسته به روش زندگی و محیطی که در آن رشد کرده اولویت بندی های خاصی دارد.

ممکن است برای یک نفر بستنی خوردن در اولویت باشد و برای شخص دیگری بازی کردن، برای یکی ماشین بازی و برای دیگری خاله بازی...

خواهش می کنم نخند! شک ندارم که اولویت های شما با ما خیلی متفاوت است... آخر ما کودک دو ساله ای بیش نیستم!!!

ممکن است دغدغۀ شما یکی از این موارد باشد: نوع لباسی که به تن می کنید، دکوراسیون منزلتان، آرایش صورت تان، میزان تحصیلاتتان، میزان در آمدتان، میزان غذا خوردن کودکتان و یا میزان رضایت همسرتان ( این مورد آخر دغدغه ای خوشایند برای بابای ماست... می دانی بابای ما از این نوع دغدغه خیــــــــــــــــــلی خوشش می آید و آرزوی ایشان این ست که روزی مهم ترین دغدغۀ مادرمان همین مورد آخر باشد...)!!

ما که معتقدیم اولویت ها باید به مرور زمان تغییر کند تا زندگی تنوع پذیرد!! آخر ما متولد مردادماه هستیم و به شدت تنوع طلب؛ دقیقاً به همین دلیل است که خواسته های این لحظه مان با خواسته های چند دقیقه قبلمان متفاوت است... 

هرگز فکر نمیکردیم این تنوع پذیری حتی در امور عشقی مان هم تا این حد تاثیر گذار باشد.... آخر همیشه شنیده بودیم که می گویند:" خدا یکی... عشق یکی..."!!

ماجرا از این قرار است که چهارشنبه روزی در همین حوالی، ما ساعت 9 صبح از منزل به مقصد مشهد به راه افتادیم آخر قبل از ساعت 9 بابای مان کار اداری داشت و باید انجام می داد... به جای این که مستقیم به سمت مشهد حرکت کنیم راهی فیروزکوه شدیم آخر بابایمان چند سال پیش آن جا پروژه ای داشته اند که عواقبِ کارهای اداریِ همان پروژه هنوز که هنوز است دامن گیر ما و بابایمان است... هوا خیلی عالی بود بعد از یک توقف نیم ساعته راهی سمنان شدیم و نتایج نشان داد که مسیر تهران-فیروزکوه-سمنان از مسیر مستقیم تهران- سمنان کوتاه تر و خوش آب و هواتر است.... حالا این که تا آخر سفر بابای ما در شهرهای مختلف مشغول انجام کارهای اداری مختلف بود بماند.....

همان روز نزدیک غروب به سبزوار رسیدیم... هوا خیلی خنک بود جای شما خالی از خربزه های مشهد خریدیم  و برای خوردنش کنار یک حوض بزرگ!!! توقف کردیم...


با ما به ادامۀ مطلب سری بزن و تغییر اولویت ها را مشاهده کن تا بنگری که چگونه طفلی دو ساله مثلِ آب خوردن، نه نه و بابایش را به چند تا سرگرمی ِ ناقابل می فروشد... 

کلاً بابا و مادرمان نادم و پشیمان هستند... می دانی بابای ما در چند سال گذشته، همیشه مسیر مشهد به تهران و برعکس را با عجله طی می کرده است...

تازگی ها چند وقتی ست دیگر بابایمان به خودش و ما در طول مسیر فرصت نفس کشیدن می دهد و با طمأنینۀ بیشتری طی طریق می کنیم... چند بار پیاده می شویم و کمی قدم می زنیم...

البته حضور ما در این ندامت بابا و مادرمان بی تاثیر نبوده است آخر ما همیشه معتقد بوده ایم که مگر آخر خط چه خبر است؟؟؟ بعد از هر گرفتاری، نوعی دیگر از گرفتاری در انتظارمان است و اگر از گرفتاری ها لذت نبریم بد جور متضرر شده ایم..

این بار هم بابایمان تصمیم گرفت برایمان سنگ تمام بگذارد و چند بار متوقف شد و ما توانستیم چند قدمی راه برویم تا پاهایمان تاخوردۀ مان  به حالت عادی برگردد...

به محض پیاده شدن به مثالِ کودکان کلاسِ اولی آزادشده از مدرسه کنار جادۀ ایستادیم و در ادامۀ ذوق زدگی مان از دیدنِ کامیون ها در طولِ مسیر تهران تا آنجا، با قدرتِ هر چه تمام تر چنان "تُ تُ" می گفتیم که آب دهانمان تا چند متر آن طرف تر پرتاب می شد!! (گلاب به روی شما..)

"تُ تُ" گویان و با دیدنِ جوی آبی در آن نزدیکی ناگهان بی خیالِ کامیون ها شدیم و دوان دوان به سمت جوی آب رفته و هنوز نرسیده به آب، خم  شدیم و سنگ برداشتیم و در یک نشانه گیری حرفه ای و خوش و خرم به آب انداختیم و گویی آپولویی هوا کرده ایم که تا این حد شاد و خندان بودیم....

حالا این که به خربزه ای که بسیار دوست می داشتیم نگاه هم نکردیم، بماند...

مدتی آنجا بودیم و از پرتاب کردنِ سنگ به آب شادان که ناگهان برقی در چشمانمان مشاهده شد...

بـــــــــــله شما هم از دور بعبعی های تشنه را می بینی که کنار حوض بزرگ!!! در حال آبخوری هستند... بعبعی ها به ما نزدیک می شوند و عمراً که اندکی ترس در وجود ما رسوخ کند...

اول از دیدن بعبعی ها ذوق زده هستیم ولی با دیدن آقا الاغ، سلطانِ گلّه، بعبعی را فراموش می کنیم و نهایت ذوق مرگیِ خود را به سلطانِ گلّه ابراز می کنیم...

خُداییش تا به حال حوض به این بزرگی دیده بودی؟! تا به حال این همه بعبعی را یک جا دیده بودی؟! تا به حال آب خوردنِ بعبعی ها را از نزدیک دیده بودی؟! یک سلطان گلّه با این همه لباس آن هم در این هوای گرم دیده بودی؟! ما که ندیده بودیم...

بابا و مادرمان نگران بودند که ما اصرار داشته باشیم دنبالِ بعبعی ها برویم ولی در کمالِ ناباوری و با خونسردیِ هر چه تمام تر، ضمن خداحافظی با بعبعی ها مشغولِ سنگ پراکنی در آب شدیم!!

و با سنگ های بزرگ تر میزان جهش آب از سطح را آزمایش کردیم؟!!

این که "تُ" را به آب بازی فروختیم بماند...

این که بعبعی ها را به آب فروختیم بماند...

این که آقای الاغ را به بعبعی ها فروختیم بماند...

این که دوباره آب بازی را بر بعبعی ها ترجیح دادیم هم  بماند...

ولی این که لحظۀ آخر بابا و مادرمان را به آب بازی فروختیم را کجای دلشان بگذارند!!

هوا کمی تا قسمتی تاریک شده بود و ما به واسطۀ نگاه کردنِ بعبعی ها بد جوری معطل شده بودیم... ما که حاضر نبودیم جوی آبِ محبوبمان را بی خیال شویم و در چهار متری یک ماشین جا خوش کنیم...

بابا و مادرمان وقتی دیدند ما از رو نمی رویم سوار ماشین شدند و با ما "بای.. بای" کردند تا مگر از رو برویم و سوار ماشین شویم...

جای شما خالی ما هم اصلاً به روی خودمان نیاوردیم و در کمالِ خونسردی ضمنِ نشاندنِ لبخند ملیحی بر لبانِ مبارکمان با آن ها "بای بای" کردیم و از این که چرا آن ها علاقه ای به آب بازی ندارند بسی دهانمان باز ماند!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

خاله الهام
3 شهریور 92 9:31
شيطونك خاله با اين تنوع طلبي ثابت كردي
يك مرداد ماهي واقعي هستي
خاله جونم نترسيدي رفتي پيش بعبعي ها
آفرين گل پسر شجاع

مردادی بودن هم عالمی داره خاله جونم!
من نه تنها از بعبعی نمی ترسم خیلی هم ازش خوشم میاد اگه می ترسید بیاین خودم شما رو ببرم پیش ببعی ها!!
الهام
3 شهریور 92 12:02
چیزهایی که از دست داده ای را بحساب نیاور چون گذشته هرگز برنمیگردد اما گاهی اوقات، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند به آن فکر کن . . . دعوتی به آپم(همه چی آرومه)
الناز
3 شهریور 92 15:40
_&&&&&&___سلام دوست خوبم ___&&&*&&**_ ______**&&**__ آپ کردم بدو بیا _______**&&**__ ________**&&**____منتظر حضور پرمهرت هستم _______ __$$&$$$_______________$&$$$ ______$$&&1111$$$&&_________ &&1111$$&& دیر نکنی ___$$&&111111111$$$&&____&&1111111111$$&& ___$&1111111111111$$&&__&&111111111111$$$& __$&1111111111111111$$&&111111111111111$$$& نظر یادت نره __$&111111111$$$$1111$$1111$$$$111111111$$$& _$$11111111$$$$$$$$$1111$$$$$$$$$1111111$$$& _$$11111111$$$$$$$$$$1$$$$$$$$$$$11111111$$& _$$11111111$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$111111111$& __$111111111$$$$$___منتظرم__$$$$$111111111$$& __$&1111111111$$$$$$$$$$$$$$$$11111111111$& ___$111111111111$$$$$$$$$$$$111111111111$& ____&11111111111111$$$$$$111111111111111& _ ____&11111111111111$$11111111&&111$$&& ____ __&&1111111111111
ریحانه(مامان پارسا)
4 شهریور 92 7:57
وای خوشمزه خوردنی


مامان پارسا
4 شهریور 92 8:06
آفرين به اين پسر شجاع كه از بعبعي ها نترسيده بقيه سفرنامه؟؟؟؟

ممنونم خاله مهربون
از روزی که اومدیم همه اش خوابمون میاد ایشالا کمبود خواب برطرف بشه ادامه سفرنامه رو می نویسیم!!!!
مامان بردیا
4 شهریور 92 10:57
آفرين به اين كوچولوي شجاع

ممنونم خاله جون مهربون.
محبوبه مامان ترنم
4 شهریور 92 11:49
ای جانممممممممممممممم.
همین دیگه الهام جون.
در چشم به هم زدنی بچه هامون ما رو به علاقه هاشون می فروشن.
هنوز ببینیم از این چیزها حالا حالاها از دست این فسقلی ها.
ولی عجب تخسیه این پسر نازم. ....
از بعبعی ها اصلا نترسیده .!!!!!! ای ول مرد شجاع...

آره واقعا، چه میشه کرد؟!
نترسه پسرم عزیزم. میبینی چه دامادی براتون تربیت کردیم.
بنده خاکی
4 شهریور 92 13:13
خدااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درلحظـــــه های بـــــــــــــی کسی گم شده ام... دستــــــــــم رابگـــــــــیر... ای معـــــبود من... http://www.sarzaminebikasi.blogfa.com/
mamane m@ni
7 شهریور 92 0:29
خاله قربونت بره که دلت با این چیزا خوش میشه و کلی هم لذت میبری از زمانت

فدای شما خاله جونم.
منتظر
7 شهریور 92 15:17
نازی...مثل بچه بوشهریا شجاع و نترس

لطف دارید خاله جونم.
سحر(آبجی محمد طاها)
9 شهریور 92 19:39
خوش گذشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جاتون خیلی خالی عزیزم.