سی ماهِ تمام...
زمان: جمعه بعد از ظهر، بیست و پنجم بهمن ماه
مکان: منزلمان
اگر تصور می کنی ما به مناسبت ولنتاین گردِ هم آمده ایم و از موجودی جیب بابایمان کاسته و به موجودیِ شکم مان افزوده ایم، فقط اندکی درست تصور کرده ای! زیرا دلیلِ عمدۀ گرد هم آمدن مان این است که 25 اُم بهمن ماه مصادف است با تولد دو سال و نیمه شدنِ اینجانب... منظورمان از گردِ هم آیی نیز همان جمع شدن بابا+ دایی محسن+ مادرمان و البته اینجانب است
وقایعِ مهم زندگی این جانب در ماه بیست و پنجم زندگی را در ادامۀ مطلب ببین....
روز جمعه بود که بابای ما در یک اقدامِ ضربتی بیرون رفته و در حالی که ما به خوابِ ناز بودیم با یک عدد کیک تولد به منزل بازگشت. و این پوزیشن ما بود:
آخر بعد از مدت ها مادرمان دست از سرِ کچل این جانب برداشته و رضایت دادند تا موهایمان کوتاه شود و در نتیجه به محض ورود به دستشویی توسط مادرمان غافلگیر شده و با یک عدد مادرِ قیچی و شانه به دست مواجه شدیم که اساسی به جانِ موهایمان افتاده و ما را کچل نمودند ادامۀ کچل شدن توسط بابایمان در حمام صورت گرفت و این پوزیشن بعد از خروج از حمام به ثبت رسیده است، زمانی که کلاه مادرمان را بر سر نهاده و با خوردنِ یک شیشه شیر استراحت اتخاذ نمودیم
ناگفته نماند که به تازگی آموخته ایم گهگاه بابا و یا مادرمان را بغل کنیم و با دست ضرباتِ آرامی بر پشت شان بنوازیم تا به خواب روند؛ چیزی دقیقاً شبیه راهی که ایشان برای به خواب سپردنِ اینجانب به کار می برند
و این کیک چهار نفرۀ تولد اینجانب حاوی سه عدد جیک جیک خوشمزه با یک عدد سایبان و لانه:
و این هم کادوی تولد دو سال و نصفه شدنِ این جانب که با تزئینات کیک مان آن را آراسته ایم و برای خودش تاریخچه ای دارد
آن چه از دیدنِ سریالِ "شوقِ پرواز" (داستانِ زندگی خلبان شهید عباس بابایی؛ که هفتۀ گذشته تکرارش از شبکۀ آی فیلم پخش می شد) نصیبِ اینجانب شده است تکرارِ عبارتِ "هوابیا" یا همان "هواپیما"ی خودمان است... و تکرار عاقبت تأثیر گذار بوده و هدیۀ پدر و مادرمان بعد از بازگشت از بازار گردی های متوالیِ این روزهایشان یک عدد "هوابیا" بود که عاقبت آمد و البته ما فقط در خاموشی آن را دوست می داریم و مانند پازل تمام تکه هایش را جدا نموده و مجدداً سر هم می نماییم ولی در مواقع روشن بودن از صدایش بسی دچار وحشت می شویم...
خالی از لطف نیست اگر بدانی که گاهی نیز خودمان "هوابیا" می شویم و دستانمان را باز نموده و به بدنمان انحنای هواپیمایی می دهیم
و اما این هم یک فقره علیرضای ذوق زده که بسی اعتمادِ به نَفَسِ کاذب کسب نموده و در حال کف زنی برای خود می باشد
از جشن دو سال و نصفی مان که بگذریم این است حکایت این روزهایمان:
بسیار کودکِ منطقی و حرف گوش کنی هستیم و وقتی کسی قصدِ خروج از منزل را دارد بدون هیچ مشاجره ای مختار است آزادانه از منزل خارج شود... یعنی ما اجازۀ آن را صادر می نماییم و هیچ اصراری به آویزان شدن به طرف مقابل جهت خروج از منزل را نداریم در همین یک هفتۀ اخیر سه بار بابا و مادرمان برای خرید بیرون رفته اند و ما درست مانند یک کودک منطقی در نزد دایی محسن مان اقامت گزیده ایم... فقط وقتی ایشان را در حالِ لباس پوشیدن دیده ایم اظهار داشته ایم که ما لباس نداریم و وقتی بابایمان عنوان نموده اند که می خواهند برای ما "مَ مَ مَ م" یا "شیرینی" و یا "هواپیما"بیاورند ما نیز سری تکان داده و گفته ایم :" مَ مَ مَ م"، "شی" ، "هوابیا"... و برای دریافتِ هر چه سریع ترِ این ابزارهای دوست داشتنی سریعاً بای بای نموده و در را نیز پشتِ سرِ ایشان بسته ایم
اگر تصور می نمایی بابا و مادرمان می توانند از زیر قولی که هنگامِ خروج از منزل به ما داده اند قِصِر در بروند سخت در اشتباهی! چون ما به خوبی به یاد داریم که چه قولی از ایشان ساطع شده است و به محض ورود ایشان به منزل در نقش یک مُفَتِّش شِیئ قول داده شده را از ایشان طلب می نماییم کما این که ایشان نیز علاقه ای به بدقول شدن نزد اینجانب را ندارند و در حد توانِ خود به ما قول می دهند تا بتوانند به قول خود عمل نمایند
با این که مادرمان مدت مدیدی ست برای جلوگیری از ایجادِ دوگانگی زبانی سی دی های تراشه های الماس که در آن چند نی نی به صورت بازی های جذاب به ما انگلیسی می آموزند، را از ما دریغ نموده اند و آموختنِ زبانِ دوم را تا زمانی که قادر شویم زبانِ مادری را به درستی بیاموزیم به تعویق انداخته اند ولی یک سری از کلمات را به انگلیسی بیان می کنیم و به نظر می رسد که این کلمات از آموخته های گذشته هایمان است که آن را یک سالِ پیش آموخته ایم...
با وجود این که قادریم کلمۀ "سلام" را به درستی بیان کنیم وقتی مادرمان به کسی سلام می کند ما می گوییم :"هُآو" یا همان "Hello"! و یا با این که ادای کلمۀ "چایی" به راحتی از ما ساخته است ولی با اشاره به لیوان چایی می گوییم:" تی"!
رنگ ها را به طور کامل یاد گرفته ایم و وقتی مادرمان از ما می خواهند مداد رنگی های با رنگ های مختلف را به ایشان بدهیم این کار را به درستی انجام می دهیم و قادریم همۀ رنگ ها را به زبان بیاوریم خوب روی زبانمان را نگاه کن آن وقت متوجه می شوی که راست می گوییم
نقاشی کشیدن و یا به عبارتی همان خط خطی کردن را به خوبی آموخته ایم و پس از این که مادرمان دو عدد کتاب رنگ آمیزی برایمان تهیه نموده و ما آن دو را بعد از کمی خط خطی پاره نموده و روانۀ سطلِ زباله نمودیم به صورتِ خود مختار آموخته ایم که باید داخلِ خط را رنگ آمیزی کنیم و خط خطی هایمان از حالت بی هدف خارج شده است، گرچه با آن بلایی که بر سرِ کتاب های رنگ آمیزی آوردیم ابداً به نظر نمی رسید چیزی آموخته باشیم و این همان نکتۀ تستی در ملازمت با ما نی نی هاست و این است نمونه ای از نقاشی هایی که توسط خودِ خودمان رنگ آمیزی شده است:
کشیدنِ آقای باب اسفنجی بینوا و پر کردنِ دهانِ ایشان کار مادرمان است و سایر بلاهای فرود آمده بر سرِ بابِ بینوا از هنرنمایی های خودمان است
نکتۀ جالب توجه مداد رنگی هایمان است... مدادهای بسیار کوچک از دستۀ مداد رنگی های دوازده تایی اولی است که مادرمان برایمان تهیه نمودند و ما به دلیل علاقۀ وافر به نقاشی آن ها را تمام نمودیم و فقط جنازۀ چند عدد از آن ها قابل مشاهده است... مداد رنگی های دور دوم از مداد رنگی های روزنامه ای تولید داخل است که به راحتی تراشیده می شود و با وجود این که با یک سوم قیمت مدادهای سری اول خریداری شده ولی کیفیت بهتری دارد و نوک آن مرتب نمی شکند...
و در نهایت پاهای باب اسفنجی ست که طعمۀ مدادِ آبی ما می شود
نمونه ای از جیک جیک طراحی شده توسط مادرمان و رنگ آمیزی شده توسط اینجانب
نخند رفیق! اتفاقا مادرمان خیلی خوب هم نقاشی کشیدن را بلد است ولی از آن جهت این نقاشی های ضایع را می کشد که ما قادر به رنگ آمیزی آن باشیم به جانِ مادرمان راست می گوییم
در ادامۀ هنرنمایی های خودمان گوشه ای از هنرنمایی که محصولی مشترک اینجانب و دایی محسنمان است به نمایش گذاشته می شود:
و این است سزای پدر و مادری که کودکِ دلبندشان را به دایی محسنِ عشقِ رونالدو می سپارند و عازم خرید می شوند و وقتی که پسر عاشق شیرینی خامه ای شکلاتی است و دایی اش عاشقِ دیدنِ گل های کریستیانو رونالدو در سایت ورزش3، پسرک در میان خامه ها گم می شود و علاوه بر این که لباسش طعمۀ خامه و شکلات می شود شکلات ها تا بناگوشش نیز رسوخ می کند
و اما مدتی ست از تراشه های الماس کتاب دوم را به پایان رسانده ایم و این روزها بعد از رفتنِ بابا و مادرمان برای خرید، بارها مورد آزمونِ دایی محسن مان قرار گرفته ایم و هر بار که بابا و مادرمان از خرید بر می گردند این چهرۀ متعجب دایی محسن است که خود را به ایشان می نمایاند و بسی متعجب به مادرمان می گویند:" درست است دیر لب به سخن گشوده است ولی حافظۀ تصویری تحسین برانگیزی دارد" و ما هر بار بعد از شنیدنِ این کلامِ دایی محسن مان بسی اعتماد به نَفَس کاذب دریافت نموده و با خود خوشیم
و این است لیست جملاتی که تمام کلماتش را می شناسیم و هر روز حداقل دو ساعتی را با آن ها سرگرمیم:
و اما این کتابِ دوست داشتنی و موردِ علاقۀ اینجانب است و دلیل علاقۀ وافرمان به آن وجود یک عدد تصویر بستنی است که در آن به چشم می خورد و ما هر روز همان صفحۀ حاوی بستنی را می گشاییم و مقداری از آن بستنی را بر داشته و نوشِ جان می نماییم... و حاضر نیستیم از آن بستنی دوست داشتنی به احدی بدهیم مگر این که خورشید از مغرب طلوع نموده باشد که ما هر از گاهی فقط و فقط مقداری از آن بستنی و نه همۀ آن را و فقط و فقط به مادرمان و نه به هیچ کسِ دیگری هدیه کنیم
و اما از این صفحۀ کتاب دیدنِ پرنده روی شاخۀ درخت برایمان جذابیت دارد ولی جذابیت مفرط مربوط به آن نی نی است که با شامپو و صابون در حال استحمام است
و اما تصاویر این صفحه را روزی حداقل صد بار به مادرمان نشان می دهیم و با اشاره به هر یک از آن ها همان سوال مقدس "این چیست" را مطرح می نماییم و اما این صفحۀ جنجال برانگیز کتابمان است! همان صفحه ای که حاوی بستنی بود و آن را بسیار دوست می داشتیم ولی روزگاری در اثر دوست داشتنِ زیاد آن را آبیاری نموده و به باد دادیم
از آن جا که عاشق بستنی بودیم همیشه صفحۀ حاوی بستنی باز بود و ما غفلت نموده و دور از چشم مادرمان یک عدد لیوان چایی شیرین را روی کتاب خالی نموده و برای لا پوشانی بر اشتباهمان کتاب را بستیم... ولی دیگر کتاب مان از هم باز نشد و علاوه بر این که بستنی مان نابود شد و صفحه اش به طورِ کامل از کتابمان جدا شد و ما به طورِ جانسوز آن را از دست دادیم، این صفحه از کتابمان نیز به این حال و روز در آمد آخر ما از شدت چسبندگی چای شیرین غافل بودیم
و سهم ما از جذابیت این صفحه از کتابمان همان ماشین است و البته نوشته هایش
و این هم از صفحۀ پایانی کتاب مان، با یک عدد نی نی چنگال به دست و ماکارونی خور که سوال مقدس همیشگی مان همیشه حولِ همین نی نی بینوا می چرخد و البته مادرمان تازه متوجه شده اند که تاریخی که باید برای اتمام کتاب در این صفحه به ثبت می رسید دچار کم لطفی عظیمی شده است
و حالا پایان کتاب و این شما و این هم ماجرایی از حسنی قصۀ ما...
دیگر به طورِ کامل دست از سرِ حسنی تنبلِ بینوا که داستانش همراهِ همیشگی خواب و بیداری مان بود، برداشته ایم و نوای همیشگی این روزهایمان نوای "حسنی توی ده شلمرود" است که بسیار به شنیدنِ آن علاقه مندیم. البته این نوا از آن جا به زندگی ما وارد شد که مدتی ست گلاب به رویتان عمل قبیحِ دست به مماخ زدن را از منبعِ نامعلومی آموخته ایم و مدتی بود تا فرصت را مناسب می دیدیم آن را پیاده می نمودیم و مادمان در به در اندر منابع مختلف به دنبال راه حل بودند
مادرمان مدتی را به یک تذکر و سپس بی محلی اکتفا کردند و از آن جا که این روش را بی فایده دیدند به محض انجام این کار به ما تذکر می دادند که :" دست به مماخ نه... نه...نه...) و ما نیز دست مان را پس کشیده و با حرکت انگشتمان عبارت "نه... نه... نه" را در همین پوزیشن تکرار می نمودیم... این عمل از تعدد مراتب مماخی کاست ولی باز هم گاه و بیگاه تکرار می شد تا این که مادرمان دست به کار شده و شعر مقدس و آموزندۀ "حسنی توی ده شلمرود" را از اینجا دانلود نموده و چندین بار برایمان پخش نمودند تا بر سرمان شیره مالیده و ما را به این آهنگ علاقه مند نمایند...
پس از این که توجه ما به کلیپ حسن خانِ تنها و کثیف جلب شد و به آن علاقه مند شدیم، به محض این که عمل قبیح مماخی از ما سر می زد مادرمان این نوا را با حرکت دست اجرا می نمودند:" موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، دست به دماغ، واه...واه...واه" و ما نیز بسیار خوشمان می آمد و در کمالِ جنتلمنی به سمت جعبه دستمال رفته و یک عدد دستمال برداشته آن را الکی به مماخمان کشیده و روانۀ سطل آشغال می نمودیم... و حالا دیگر تعداد دست به مماخ زدن هایمان انگشت شمار شده است... و گاهی نیز چند روز این عمل از ما سر نمی زند...
و اما ماجرایی دیگر از منطقِ بینهایتِ اینجانب...
وقتی در آستانۀ بیست و دو ماهگی مادرمان اقدام به گرفتنِ ما از پوشک نمودند به طرز عجیبی شروع به خوردنِ ناخن نمودیم و مادرمان در پی منشأ ناخن خوری ذره بین به دست همۀ حرکاتمان را مرور نمودند... راهنمایی یکی از دوستان باعث شد مادرمان متوجه اشتباهِ خود در فرآیندِ از پوشک گرفتن نمایند و آن فرآیند اشتباه، سخت گیری مادرمان نسبت به اینجانب در فرآیندِ خیس نمودنِ خودمان بود بعد از این که مادرمان اشتباهِ خود را تصحیح نمودند ناخن خوری بسیار انگشت شمار شد ولی بنا به عادتی که پیدا کرده بودیم گاهی این عمل از ما سر می زد مخصوصاً وقتی عزمِ خواب می نمودیم...
مادرمان در پی راهنمایی های دوستان تصمیم گرفته بودند از همان لاک های تلخ نفس گیر به ناخن مان بزنند تا مگر ترک عادت شود ولی ابتدا تصمیم گرفتند با زبانِ خوش بد بودنِ این عمل را به ما گوشزد نمایند، چون بالاخره از دیدِ مادرمان ما یک عدد کودک منطقی هستیم و باورت نمی شود این کار تا چه حد سریع جواب داد...
هر زمان دستمان را جهت ناخن خوری داخل دهانمان می بریم مادرمان دستانِ خود و هر یک از اطرافیان که موجود باشد را بالا آورده و به ما نشان می دهند و توضیح می دهند که علت زیبایی ناخن های ایشان این است که آن را تا خرخره در دهانشان فرو نمی برند... ما نیز بدون هیچ عکس العملی اندکی تفکر نموده و با این که مفهومِ زیبایی ناخن را نمی فهمیم دستانِ خود را از دهانمان خارج نموده، فکرمان را روی موضوع دیگری متمرکز می نماییم، چشمانمان را بسته و آرام به خواب می رویم و حالا واقعاً نمی فهمیم که آیا ناخُن زیبا همان است که مادرمان به ما نشان می دهد یا خیر عایا؟!
و خدای را سپاس که در نهایت پس از چندین روز که این پست بینوا در حالِ ویرایش بود عاقبت قسمت مدیریت وبلاگ را ترک نموده و در وبلاگ قرار گرفت!
پست طولانی شد و خسته ات کرد رفیق! خدایت قوت دهد!