علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

روزگاری که گذشت...

1392/11/23 22:23
نویسنده : الهام
1,618 بازدید
اشتراک گذاری

مدت ها بود نتوانسته بودیم با فراغ بال در ولایت بمانیم و به خوش گذرانی بپردازیم و این بار به لطف برف هایی که تا حوصله شان سر می رفت سو پایین می زدند و بر زمین می نشستند ولایت نشین شدیم و اخبارِ تلویزیونی از گزارش شدت برف در مناطق شمالی بر شدت ولایت نشینی مان افزود...

در نبودِ بابایمان که برای انجام امورِ تسویه حسابِ پروژۀ خود به مشهد رفته بودند ما و مادرمان در منزل مادرجانمان اقامت داشتیم و در همان روزها حدود دو سانتیمتر برف آمد که عکس هایش را چند پست آن طرف تر دیده ایمژه

بعد از اتمامِ کارِ پدرمان به قصد عزیمت به تهران عازم منزل خانوادۀ پدری شدیم... هوا به شدت فریز بود و بابایمان با این تفسیر که فردا هوا برفی ست انصرافِ خود را از روانۀ جادۀ یخی شدن اعلام نمودند...

در همین راستا عمه جانمان از فرصتِ همه دور هم بودنمان استفاده نموده و ما و پدربزرگ و مادربزرگ و خانوادۀ عمو مسعود را برای نهار دعوت کردند منزل شان...

آخر می دانی شوهر عمه مان یک عدد دستگاه کباب پز خریده بودند و قصد داشتند قدرتِ کباب پزی دستگاهِ خود را در معیت بابای اینجانب آزمایش کنند...

جایت سبز رفیق قدرتِ کباب پزی بدجور عالــــــــــــی بودخوشمزه

کباب پزی بابا و شوهرِ عمه جانمان در تراس همانا و سرازیر شدن ب َر ف از آسمان همانا!

برف باریدن گرفت و آااااااااااای درشت بود و آهنگ بارشش بالا...

در نتیجۀ این ریزش ما خانه نشین شدیم و عمه جانمان اصرار کردند که برای شام هم میهمانشان باشیم و ما هم نیشخند

برف می بارید و تازه حالا هوس دید و بازدیدِ مادرمان با خاله جانِشان به سرِ ایشان زده بود...یادمان نمی آید آخرین باری که به منزل ایشان رفته بودیم کی بود؟! آخر ما عادت داریم در شرایط بحرانی به دید و بازدید برویمزبان

و این گونه بود که در شرایط برف و بوران عازم منزلِ خاله جانِ مادرمان شدیم...

از آن جا که برفِ شدیدِ سالِ 86 و قطعِ فلاکت بارِ گاز در آن سال بدجوری ترس را در چشمانِ هم وطنان و بالاخص هم ولایتی های ما فرو کرده بود امسال از همان ابتدا شعلۀ بخاری ها کاهش یافت و همگان زیرِ کرسی نشین شدند... ما نیز به محض ورود به منزلِ خاله جانِ مادرمان یک عدد کرسی یافته و سریعاً خزیدیم زیرِ کرسی تا گرما دریافت کنیمعینک

و از آن جا که مادرمان پوزیشن را بسیار سنتی یافتند نور فلش دوربین شان را در چشمان معصومِ این جانب فرو کردند و آااااااااااااای حرص ما را در آوردندکلافه

در منزلِ خاله جانمان ما با همان روانشناسی قویِ خودمان به سرعت در یافتیم که شوهر خاله جانمان هم بازی بسیار مناسبی برای اینجانب هستند پس تا آخرِ وقت از حضورِ ایشان بهره بردیمشیطان ضمنِ این که مادرمان نیز در معیت دختر و پسر خالۀ 15 و 20 سالۀ خود مدام در حال سخنرانی کردن بوده و یادِ گذشته ها را زنده می نمودندابرو

به هنگام بازگشت از منزلِ خاله جانمان در همان یک ساعت و اندی که ماشین داخلِ کوچه به سر برد برف زیادی روی آن نشسته بود و شادمانی ما را در استقبال با برف دوچندان کرد...

و اما ماجرای فردای آن روز را می توانی در ادامۀ مطلب ببینیفرشته

بعد از صرف شام در منزلِ عمه جانِ مهربانمان هم چنان برف می آمد و ما عازم منزلِ پدربزرگمان شده و دختر عمه هایمان مهتاب و مینا نیز صرفاً به دلیلِ علاقۀ وافرشان به اینجانب اصرار داشتند با ما به منزلِ پدربزرگ مان بیایند که البته در نهایت نیز موفق شدند حرفِ نامعقولِ خود را به کرسی بنشانندمنتظر

البته اینجانب از این حرکت غیر معقولانۀ این دو نفر بسیار استقبال نمودیم و بعد از رسیدن به منزل پدربزرگمان مدتی را با هم اوقات گذراندیم و سپسخواب

و اما فردای آن روز...

رَد خور ندارد که ما در معیت مینا جانِ بینوا برای عکسبرداری بایستیم و ایشان ژستِ هنری بگیرند و ما با وول خوردن هایمان فاتحۀ آن عکس را نخوانیم (مطابق شکل)شیطان به نظر شما ما آزار داریم عایا؟سوال نه... نه... نه! ما از چسبیدنِ برف به کفش هایمان در پوزیشن متعجب به سر می بریمابله باور کنشیطان

این تیوپ هم از اسباب لهو و لعب است که شبِ گذشته ساعاتی موجباتِ سرگرمی و برف بازیِ عمو مسعود و خاله فهیمۀ دوست داشتنی مان را فراهم آورده بود... این همه انرژی و سرزندگی این دو موجود را حال می کنیلبخند بگو ماشالهمژه

و این هم تیوب سواریِ اینجانب و دختر عمۀ ارشدمان مهتاب بانوی 12 ساله...

بعد از گشت و گذار در حیاط و به پایان رسیدنِ سوژه های سرگرم کننده از خانه بیرون زدیم و به خارج شهر رفتیم...

 

البته اینجانب فقط جهت عکسبرداری از ماشین پیاده شدیم و با وجودِ پیاده شدنِ بابا و مادرمان به هیچ عنوان علاقه ای به خروج از ماشین نداشتیمتعجب آخر می دانی دو عدد سوژۀ سرگرم کننده در ماشین موجود بود که مینا و مهتاب جان نام داشتندیول

 

 

و این گونه روزِ برفیِ خود را به پایان رساندیملبخند

به امید بارش های بیشتر در روزهای باقی ماندۀ زمستانخیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان برديا
23 بهمن 92 22:44
وايييييييي كرسي.چقد دوست دارم.من تا حالا از نزديك نديدم عكساتون عالين
الهام
پاسخ
ایشالا که هیچوقت موقعیتش پیش نیاد بخواید ازش استفاده کنید چون فقط زیرش سرده و تا پاتون و بکشید بیرون فریز می شید ممنون از لطفتون عزیزم
خاله فاطی
25 بهمن 92 17:20
ای جونم کاش الان من زیر کرسی بودم تا منم میفهمیدم چ جوریه
الهام
پاسخ
باید حس خوبی باشه. آخه می دونی من هم زیرش نرفتم چون به شدت متنفرم از این که کفِ پاهام گرمم بشه
فهیمه
25 بهمن 92 21:36
منم کرسی منم کباب منم تیوپ منم دَدَر منم برف بازی همیشه شاد و خندان باشید.
الهام
پاسخ
وای خاله جون... من اصلاً تحمل دیدنِ اشک یه خالۀ پر انرژی مثل شما رو ندارم زودی بیاید تهران تا شما رو ببرم برف بازی
hesam & sahand
26 بهمن 92 14:55
سلام دوستای مهربون به علت شروع کار مامانی نی نی ها از این به بعد من(دختر خاله مامانی)پست های وبلاگ و به روز میکنم با پست جدید درباره نی نی ها منتظرتونیم خاله جونی
الهام
پاسخ
به نی نی وبلاگ خوش اومدی دختر خالۀ مامانی حتما بهتون سر می زنم
زهره(مامان فاطمه)
26 بهمن 92 15:15
ووووووووووی سردم شد چه کرسی باحالی چه برفی چقدر لذت بخشه
الهام
پاسخ
جایت سبز رفیق
mamane mani
5 اسفند 92 15:32
وای کرسی الهام جون بابام به یاد قدیما یه کرسی درست کرد و وقتی که تو شمال برف شدید شد کلی به دردشون خورد. علی رضا جون چقدر خوبه که تونستی تجربه ی کرسی رو هم داشته باشی راستی خاله مانی هم همش می گفت مامانی کفشم کثیف شد و متعجب این برفایی بود که چسبیده بودن به کفشش
الهام
پاسخ
خیلی کار خوبی کردند باباتون این جور لوازم خصوصاً در این مواقع که فشار گاز کمه واقعا کارسازه پس تصور مانی جون هم مثل علیرضا بوده