روزگاری که گذشت...
مدت ها بود نتوانسته بودیم با فراغ بال در ولایت بمانیم و به خوش گذرانی بپردازیم و این بار به لطف برف هایی که تا حوصله شان سر می رفت سو پایین می زدند و بر زمین می نشستند ولایت نشین شدیم و اخبارِ تلویزیونی از گزارش شدت برف در مناطق شمالی بر شدت ولایت نشینی مان افزود...
در نبودِ بابایمان که برای انجام امورِ تسویه حسابِ پروژۀ خود به مشهد رفته بودند ما و مادرمان در منزل مادرجانمان اقامت داشتیم و در همان روزها حدود دو سانتیمتر برف آمد که عکس هایش را چند پست آن طرف تر دیده ای
بعد از اتمامِ کارِ پدرمان به قصد عزیمت به تهران عازم منزل خانوادۀ پدری شدیم... هوا به شدت فریز بود و بابایمان با این تفسیر که فردا هوا برفی ست انصرافِ خود را از روانۀ جادۀ یخی شدن اعلام نمودند...
در همین راستا عمه جانمان از فرصتِ همه دور هم بودنمان استفاده نموده و ما و پدربزرگ و مادربزرگ و خانوادۀ عمو مسعود را برای نهار دعوت کردند منزل شان...
آخر می دانی شوهر عمه مان یک عدد دستگاه کباب پز خریده بودند و قصد داشتند قدرتِ کباب پزی دستگاهِ خود را در معیت بابای اینجانب آزمایش کنند...
جایت سبز رفیق قدرتِ کباب پزی بدجور عالــــــــــــی بود
کباب پزی بابا و شوهرِ عمه جانمان در تراس همانا و سرازیر شدن ب َر ف از آسمان همانا!
برف باریدن گرفت و آااااااااااای درشت بود و آهنگ بارشش بالا...
در نتیجۀ این ریزش ما خانه نشین شدیم و عمه جانمان اصرار کردند که برای شام هم میهمانشان باشیم و ما هم
برف می بارید و تازه حالا هوس دید و بازدیدِ مادرمان با خاله جانِشان به سرِ ایشان زده بود...یادمان نمی آید آخرین باری که به منزل ایشان رفته بودیم کی بود؟! آخر ما عادت داریم در شرایط بحرانی به دید و بازدید برویم
و این گونه بود که در شرایط برف و بوران عازم منزلِ خاله جانِ مادرمان شدیم...
از آن جا که برفِ شدیدِ سالِ 86 و قطعِ فلاکت بارِ گاز در آن سال بدجوری ترس را در چشمانِ هم وطنان و بالاخص هم ولایتی های ما فرو کرده بود امسال از همان ابتدا شعلۀ بخاری ها کاهش یافت و همگان زیرِ کرسی نشین شدند... ما نیز به محض ورود به منزلِ خاله جانِ مادرمان یک عدد کرسی یافته و سریعاً خزیدیم زیرِ کرسی تا گرما دریافت کنیم
و از آن جا که مادرمان پوزیشن را بسیار سنتی یافتند نور فلش دوربین شان را در چشمان معصومِ این جانب فرو کردند و آااااااااااااای حرص ما را در آوردند
در منزلِ خاله جانمان ما با همان روانشناسی قویِ خودمان به سرعت در یافتیم که شوهر خاله جانمان هم بازی بسیار مناسبی برای اینجانب هستند پس تا آخرِ وقت از حضورِ ایشان بهره بردیم ضمنِ این که مادرمان نیز در معیت دختر و پسر خالۀ 15 و 20 سالۀ خود مدام در حال سخنرانی کردن بوده و یادِ گذشته ها را زنده می نمودند
به هنگام بازگشت از منزلِ خاله جانمان در همان یک ساعت و اندی که ماشین داخلِ کوچه به سر برد برف زیادی روی آن نشسته بود و شادمانی ما را در استقبال با برف دوچندان کرد...
و اما ماجرای فردای آن روز را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی
بعد از صرف شام در منزلِ عمه جانِ مهربانمان هم چنان برف می آمد و ما عازم منزلِ پدربزرگمان شده و دختر عمه هایمان مهتاب و مینا نیز صرفاً به دلیلِ علاقۀ وافرشان به اینجانب اصرار داشتند با ما به منزلِ پدربزرگ مان بیایند که البته در نهایت نیز موفق شدند حرفِ نامعقولِ خود را به کرسی بنشانند
البته اینجانب از این حرکت غیر معقولانۀ این دو نفر بسیار استقبال نمودیم و بعد از رسیدن به منزل پدربزرگمان مدتی را با هم اوقات گذراندیم و سپس
و اما فردای آن روز...
رَد خور ندارد که ما در معیت مینا جانِ بینوا برای عکسبرداری بایستیم و ایشان ژستِ هنری بگیرند و ما با وول خوردن هایمان فاتحۀ آن عکس را نخوانیم (مطابق شکل) به نظر شما ما آزار داریم عایا؟ نه... نه... نه! ما از چسبیدنِ برف به کفش هایمان در پوزیشن متعجب به سر می بریم باور کن
این تیوپ هم از اسباب لهو و لعب است که شبِ گذشته ساعاتی موجباتِ سرگرمی و برف بازیِ عمو مسعود و خاله فهیمۀ دوست داشتنی مان را فراهم آورده بود... این همه انرژی و سرزندگی این دو موجود را حال می کنی بگو ماشاله
و این هم تیوب سواریِ اینجانب و دختر عمۀ ارشدمان مهتاب بانوی 12 ساله...
بعد از گشت و گذار در حیاط و به پایان رسیدنِ سوژه های سرگرم کننده از خانه بیرون زدیم و به خارج شهر رفتیم...
البته اینجانب فقط جهت عکسبرداری از ماشین پیاده شدیم و با وجودِ پیاده شدنِ بابا و مادرمان به هیچ عنوان علاقه ای به خروج از ماشین نداشتیم آخر می دانی دو عدد سوژۀ سرگرم کننده در ماشین موجود بود که مینا و مهتاب جان نام داشتند
و این گونه روزِ برفیِ خود را به پایان رساندیم
به امید بارش های بیشتر در روزهای باقی ماندۀ زمستان