عَبَــــــــــــس!
از مزایای داشتنِ مادری که عاشقِ آش است این می باشد که حداقل یک روز در هفته یک عدد وعده را به آش پزی اختصاص می دهد و از آن جا که "پسر کو ندارد نشان از مادر" بالطبع پسرش نیز عاشقِ آش می شود!
و البته مهم تر از این عشقِ آش بودن، این است که در پروسۀ تمیز کردن و خیساندنِ حبوبات پسرک از راه می رسد و با اشاره به حبوباتِ مختلف همان سوالِ معروفِ خود را مطرح می نماید و آن سوال مقدس این است:" این چیست؟" و این جاست که پاسخِ مادرش را می شنود:" این عدس است" پسرک هم سری تکان می دهد و متفکرانه تکرار می کند:" عَبَـــــــــــس!" و در همین عَبَــــــــس گفتنِ ناقابل، هزارانِ فکرِ شیطانی از مخیله اش عبور می کند
پس حس مالکیت خود را نسبت به نخود و لوبیا و عدس ابراز می دارد و مادرش را به مدت چند ساعت بر سرِ کاری عَبَــــــث می گذارد
انواعِ و اقسامِ سرِ کار رفتنِ مادرمان جهتِ سرگرم نمودنِ اینجانب را در ادامۀ مطلب دنبال کن
یک عدد نی نی با دهانی پر از عَبَـــــــــس... البته قرار نبود که دهانش پر از عدس شود ولی چون ما شیطنت نموده و با دستی پر از عدس به صورتک حمله ور شدیم و برداشتنِ عدس از صورتک مستلزمِ به هم ریزشِ همۀ اجزا و هدر رفتنِ زحماتِ مادرمان بود، چاره ای جز جای دادنِ عدس در دهانِ آدمک نبود
یک عدد ماهی که البته ما نامِ آن را به شیوۀ خودمان ادا می کنیم! دهانمان را دقیقاً مانند ماهی باز و بسته می کنیم و با ریتمِ " یوو... یوو... یووو...." می نوازیم
دقیقاً وقتی مادرمان یک عدد خانه ساخته و در حالِ عکسبرداری از آن می باشند ما در حال جاسازیِ تعدادی نخود در بالاخانه هستیم
و از آن جا که برداشتنِ این چند نخود سخت تر از مرتب کردن و ایجاد یک پنجره در بالاخانه است مادرمان ترجیح می دهند آن ها را تحت عنوانِ پنجره در همان مکان جاسازی نمایند
پس یک خانه داریم با یک عدد درِ عدسی، یک عدد پنجرۀ نخودی در بالاخانه و سبزه های عدسی جلوی در؛ و ما حتی اجازه نداریم نفس بکشیم که مبادا خانه مان از هم بپاشد
و این است آخرین هنرِ مادرمان که اصرار دارند به ما تحمیل کنند که این یک عدد جوجه است و این ما هستیم که نگاهی عاقل اندر سفیهانه تحویل می دهیم و می گوییم:" سد" به معنیِ "سگ"
حالا شما قضاوت کن که حق با کیست؟ این جانورِ جان ندار سگ است یا یه عدد جوجه عایا؟!