لحظه ها!
مادرمان گاهی حسابی حرص ما را در می آورد... مثلاً همین روزهای اخیر که ما در ولایت اقامت گزیده بودیم ایشان به جای اوقات گذراندن با اینجانب و دَدَر بردن مان، عزلت و خانه نشینی اختیار نموده و وقتی را که در خانه خودمان صرف پخت و پز و رسیدگی به اینجانب می شود مشغولِ رسیدگی به پروژه ها و کارهای عقب ماندۀ خود و یا در حال آموختنِ علم شیرین فیزیک و حساب دیفرانسیل به دایی علی بودند
وقتی مادرمان به دایی علی حسابِ دیفرانسیل می آموختند با انگشت خطوط نوشته شده روی دفتر را نشان می دادند و در بین حرف هایشان ما نیز دست مان را بر روی خطوط می گذاشتیم و از بین گفته های مادرمان کلماتی را که قادر به ادای آن ها بودیم گزینش نموده و بیان می کردیم...این کلمات عبارت بودند از :"شیب"، "مشتق"، "حد"، "ایکس" و... در واقع ما نیز در حالِ پرداخت زکاتِ علمِ خود و آموزشِ درسِ سختِ حسابِ دیفرانسیل به دایی علی بودیم
گهگاهی نیز دلمان برای اذیت کردنِ مادرمان تنگ می شد و با نزدیک شدن به لپ تاپ و زدنِ دکمه ها و بستن لپ تاپ اعتراض خود را اعلام می نمودیم...
و سایرِ اوقات نیز یا مشغولِ بازی با مادرجان و باباجان بودیم، و یا مادرجانمان ما را از مادرمان دور می کرد و دَدَر می بردند تا مادرمان در فرصت به دست آمده به کارهای خود رسیدگی کنند. گهگاهی نیز دایی علی جهتِ جبرانِ زحمتی که در آموختنِ حسابِ دیفرانسیل برای ایشان کشیده بودیم وقتِ خود را به ما می دادند و ما را با خود به باغِ باباجان می برد تا سرگرم باشیم...
در باغِ باباجان یک عدد توپ به غنیمت بردیم که هیچ تناسبی با قد و وزنِ ما نداشت ولی این نوای "توپ...توپ" و "شوت...شوت" بود که گوشِ دایی علی را کر کرده بود و اصرارمان منجر شد به دست یابی به توپ... و به سختی آن را بر داشته و پرتاب نموده و شوت می کردیم...
این تریپِ فوتبالیستی را دایی علی مان برایمان ترتیب داده است و سایۀ حاکم بر عکس سایۀ ایشان است در حالِ شکارِ مهارت های فوتبالیستیِ اینجانب
ما در باغِ باباجان بهترین لحظات را می گذراندیم، با شنیدنِ صدای کلاغ این صدای قار قار کردنِ ما بود که خنده را بر لبِ دایی علی میهمان می کرد... با شنیدنِ صدای قوقولی قوقول ما نیز با دهانِ بسته و به شیوۀ خودمان این حرکت را تقلید می کردیم...
و اما مهم تر از همۀ این ها یک عدد طویله حاوی تعدادی بعبعی بود که در مجاورت باغ باباجان مان واقع شده است و 90 درصدِ علاقۀ ما برای رفتن به باغِ باباجان به هم نشینی با همین جاندارانِ دوست داشتنی بر می گردد...
وقتی دایی علی به موجبِ یک فقره جهت گیریِ نادرست توپ را می فرستد داخلِ باقالی ها و یا به عبارتی داخلِ همان طویله ما فرصت طلبانه وارد طویله می شویم و این ما هستیم که بدجور موجباتِ ترس بعبعی های بینوا را فراهم نموده ایم
ادای نوای قوقولی قوقول به شیوۀ علیرضایی و تعارف مَ مَ به بعبعی ها به علت تعدد عکس می رود به ادامۀ مطلب...
با ما همراه باش
علیرضا در حال همراه بردنِ وزنۀ سنگین تر از خود
مواجهه با قوقولی قوقول و ادای عبارت مقدس:"قوقولی قوقول" البته با دهانی که هیچ گاه باز نمی شود (شاید هم این باز نشدنِ دهان عبرتی باشد از داستانِ روباه و زاغ)
وقتی علیرضای توپ در دستِ فوتبالیست تریپ، در پیِ برداشتنِ توپ ناخواسته موجباتِ رعبت را در دل بعبعی های کوچک ایجاد می کند
و از آن جا که ترس را در وجود بعبعی ها حس می کند تریپ مهربانانه اتخاذ نموده و با اشارۀ دست و نیز با ادای عبارت :" مَ مَ مَ ...." بعبعی ها را بر سرِ سفره دعوت می نماید
و از آن جا که در می یابد نظاره کردنِ بعبعی ها به صد تا شوت بازی می ارزد بی خیالِ دایی علی می شود و توپ به دست با بعبعی ها وارد مذاکره می شود....
افسوس که جای مادر علیرضا خان این جا خالی بود و گرنه می توانستی در این مکان شاهد گزارشی از مذاکرات اینجانب با بعبعی ها نیز باشی