علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

شکوفه بانو!

1392/11/29 13:06
نویسنده : الهام
732 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بعد از حدود دو ماه در معیت بابا و مادرمان، بار دیگر عازم مهد شدیم البته با وجود رضایت وافری که مادرمان از مهد سابق اینجانب داشتند ولی به دلیل بد مسیر بودنِ آن و سرد بودنِ هوا در این روزها، مادرمان مدتی بود که به تعویض مهدمان می اندیشیدند و بالاخره تصمیم خود را عملی نموده و امروز صبح برای اولین بار ما را به مهد جدید سپردند.

البته ایشان قبل ترها دو بار به این مهد سر زده بودند و در مورد آن تحقیقات به عمل آورده بودند. ناگفته نماند که امروز مدیر مهد گویی از دندۀ چپ برخاسته بود و برخلاف سابق رفتار طلب کارانه ای را از خود بروز داد و موجبات تعجب مادرمان را برانگیخت و مادرمان بسیار دلش به حالِ موقعیت نشناسیِ ایشان سوخت تعجب

و اما امروز که به مهد رفتیم با یک خالۀ مهربان مواجه شدیم که خاله شکوفه می نامیدندش و بر خلاف مدیر مهد یک خانم با محبت، خوش برخورد و مهربان بودند و ما به دلیلِ داشتنِ روانشناسی قوی سریعاً ایشان را شناسایی نموده و ارتباط خوبی با ایشان برقرار نمودیم...

از آن جا که ساعت کاریِ دیروز مادرمان چهار ساعتی بیش نبود ما برای روز اول به مدت چهار ساعت بیشتر در مهد نمانده و بعد از چهار ساعت با نوای خاله شکوفه که فرمودند:"علیرضا، مامانی!"به سمت مادرمان آمده و مرتب اصرار داشتیم یک عدد اتوبوس را به ایشان نشان دهیم...این اتوبوس حاصلِ تلاش یکی از مربیان مهد بود که برای یکی از نی نی ها تهیه کرده بودند...عینک

خاله شکوفه آن اتوبوس را برایمان آوردند و ما اصرار داشتیم آن را با خود به خانه بیاوریم ولی این کار امکان پذیر نبود به همین دلیل خاله شکوفه کلاهِ گشادی بر سر ما نهاده و طوری وانمود کردند که آن را در کولۀ ما جای دادند ولی بسی خیالِ واهی... خیال باطل

هم چنان که ما و مادرمان در حال خوش و بش نمودن با شکوفه بانو بودیم صدای خانمی که بعدها فهمیدیم مادرِ شکوفه بانو هستند، از پایین به گوش می رسید که :"زینب... زینب..." و شکوفه بانو:" بله..." و ما تعجب حالا شما قضاوت کنید چرا یک مهد باید برای یک خانم خوش برخورد مانند زینب بانو نام شکوفه را انتخاب کند؟! به نظر ما که آن چه زینت یک مربی مهد است ادب، رفتار خوب، صبر فراوان، و مهربانی و قاطعیت به موقع است نه نامی که بر ایشان نهاده می شود و این جاست که فقر فرهنگی بیداد می کند... ناراحت

... و اما این ما بودیم که سرخوش از همراه داشتن یک عدد اتوبوس در کوله مان عازم منزل شدیم به محض سوار شدن به ماشین قبل از سلام علیک با بابایمان فقط و فقط به کوله مان اشاره می کردیم و مثلاً اتوبوس نداشته را به ایشان نشان می دادیم... فرشته

و این جا بود که حسابِ کار دستِ مادرمان آمد و متوجه شدند که ما به محض رسیدن به منزل بهانه گیری نموده و به دنبالِ اتوبوس خود می گردیم! به همین دلیل از بابایمان خواستند تا برایمان کاغذ رنگی تهیه کنند تا مادرمان در منزل برایمان اتوبوس بسازد ولی از آن جا که در مسیرمان همۀ فروشگاه های لوازم التحریر بسته بود موفق به خرید کاغذ رنگی نشدیم و بابایمان به مادرمان قول داد بعد از ظهر برای خرید کاغذ رنگی بیرون بروند...لبخند

حدس مادرمان درست بود و ما به محض رسیدن به منزل سراغ کوله رفته و هزاران بار آن را زیر و رو کردیم و از آن جا که اتوبوس را نیافتیم کوله را به مادرمان دادیم تا "اَجی مَجی" گویان یک عدد اتوبوس خلق کرده و آن را از کوله خارج کند غافل از این که اتوبوسی در کوله موجود نبود ولی از آن جا که ما مادرمان را حلّال همۀ مشکلات می دانیم اصرار داشتیم مادرمان در همان لحظه یک عدد اتوبوس خلق کند...گریه

بالاخره بابایمان موفق شدند با به میان آوردنِ هواپیمای دوست داشتنی مان اندکی ما را دچار حواس پرتی کنند...

بعد از ظهر که چشمانمان را به خواب سپردیم، بابایمان بیرون رفته و برایمان کاغذ رنگی تهیه نمودند... به محض ورودِ بابایمان ما نیز بیدار شده و حتی اجازه ندادیم بابایمان تعویض لباس نمایند و در معیت بابا و دایی محسن مان که تازه رسیده بودند، مشغولِ اتوبوس سازی شدیم...

مواد لازمی که به اختیار گرفتیم: چسب مایع، یک ورق از کاغذ رنگی های قرمز و زرد، قیچی، یک عدد جعبۀ مکعب مستطیلی (جعبۀ هواپیمایی که چند روز قبل خریده بودیم)، و یک عدد جعبۀ مقوای دور ریختنی

و اما مرحلۀ اول:

مراحل بعدی ساخت اتوبوس را در ادامۀ مطلب ببینقلب

بابای اینجانب در حال نصبِ پنجره های اتوبوس...

و دایی محسن مان در حال بریدنِ لاستیک برای اتوبوس مان... آخر اتوبوس که بدونِ لاستیک حرکت نمی کند؟!

و بابایمان در حال نصب لاستیک های اتوبوس...

و وقتی متوجه می شویم که کم کم هنر بابایمان رنگ  و بوی یک عدد اتوبوس واقعی را پیدا کرده است شادی کنان برای بابایمان کف می زنیمتشویق

حالا ما اصرار داریم اتوبوس را بگیریم و هر چه سریع تر ویراژ گونه خانه پیمایی نماییم ولی بابایمان ول کن نیست و تازه از این کار خوشش آمده است و اصرار دارد برای اتوبوس مان پنجرۀ جلو و عقب نیز نصب نمایدنیشخند

حالا ما بسیار شادیم و اتوبوس بازی می نماییم...

و اما بابا و مادرمان و دایی محسن نیز شادند چون بدین وسیله فرصتی برایشان پیش آمد تا کودکی نمایند و تازه حالا فهمیده اند چقدر درست کردنِ کاردستی لذت بخش استلبخند

و ما مشغولِ ایجاد یک صحنۀ تصادف با اتوبوس مان و اُخ گویانشیطان

از آن جا که ما قدرتِ چرخ های این اتوبوس را بسی بالا گرفته بودیم به هنگام راه بردنش روی زمین وزنِ خود را تمام و کمال روی آن انداخته و بعد از چند ساعت چرخ هایش جدا شد و ما چسب در دست به سمت مادرمان روانه شدیمگریه و این گونه شد که مادرمان چرخ های جدا شده را روی بدنۀ اتوبوس وصل نمودند تا با زمین در تماس نباشند و مالبخند

به نظرِ ما که حتی اگه کودکی در بین نیست که برایش کارِ دستی بسازی برای تعویضِ روحیۀ خودت هم که شده چند عدد ماشین و اتوبوس درست کننیشخند

اگر هم اعتقادِ عظیمی بر کاربردی شدنِ ساخته های دستِ خودت داری می توانی آن ها را برای اینجانب ارسال کنی تا هم خودت سرگرم شده باشی و ما را نیز خوشحال نموده باشینیشخندزبان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

فهیمه
29 بهمن 92 13:44
چقدر زیباست آن لحظه که کودکی را می خندانی. و چقدر زیباست حس همدلی بزرگترها نسبت به بچه ها کارتان بسیار زیبا بود همچنین اتوبوستان بسیار خوشرنگ و زیبا علیرضا جون اتوبوستو به خاله کرایه می دی برا عید با فامیل بریم مسافرت؟
الهام
پاسخ
واقعا زیباست ممنونم فهیمه جون. این نظر لطف شماست چرا که نه؟! مگه میشه به خالۀ مهربونی مثل شما ندم؟ اصلاً کمی تامل کنید خودم براتون یه دونه هواپیما می سازم که راحت تر سفر کنید
مامان حنانه زهرا
29 بهمن 92 14:22
مبارک باشه عزیزم اتوبوست. گلم میبخشی به دلیل مشغله هایی که داشتم نشد زودتر بیام پیشت
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون خواهش می کنمایشالا که خیره
زهره(مامان فاطمه)
29 بهمن 92 15:55
دارم میرم خونه میام پیشت علیرضای نازنینم
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جونم. سلام من و به فاطمه کوچولو برسونید
مامان علیرضا
29 بهمن 92 17:57
به به خاله جون مهد جدید مبارک. اتوبوس جدید هم مبارک از مامان وبابا و دایی تشکر کردی که برات اتوبوس به این قشنگی درست کردند؟یا همین که به خاطر کلاهی که خاله شکوفه جون سرت گذاشته بود کچلشون نکردی براشون کافی بود؟ خیلی هنرمندی الهام جون.دستت درد نکنه.
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم گزینه دو صحیح است فدات الهام جون. شما لطف دارید. البته باید بگم من هنرمند نیستم
مامان کیامهر
29 بهمن 92 19:08
اوه نمی دونستم مهد اسم مربیم تغییر میده!! یعنی بچه ها شکوفه را از زینب دوست تر دارن؟؟؟!!! الهام جون خیلی ایده جالبی بود اتوبوس
الهام
پاسخ
متاسفانه این طوریه دیگه امکانات و زیاد نمی کنند ادبشون رو هم به خرج نمیدن میخوان به زور اسم مربی مشتری جذب کنند لطف داری عزیزم
زهره(مامان فاطمه)
30 بهمن 92 7:51
چی بگم والا الهام بانوووووووووووو راجع به اسم مربی اتوبوس خیلی باحاله .مبارک باشه علیرضا جونم دست بابایی ودایی محسن درد نکنهوالبته مامانی که دستور خرید دادند
الهام
پاسخ
می بینی تو رو خدا ما هم دهانمون باز موند ممنون زهره جون دست من که خیلی درد نکنه آخه کار اصلی رو من کردم
مامان نازنین جون
30 بهمن 92 10:00
عزیززززززم مهد جدیدت مبارکاتوبوست هم خیلی قشنگه من هم میخوام
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربون این نظر لطف شماست قابل شما رو نداره خاله جون مهربونم
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
1 اسفند 92 7:06
ای فدات خاله جون اتوبوس فقط یه خیال واهی بود ولی کارساز بود با اون اتوبوس کاغذی اونم دست ساخته بابا ودایی چقدر هم بامزه تر وخوشگل خدایی با یه کاردستی چقدر آدم لذت می بره وروحیه میگیره دست همگی درد نکنه که هم خودتون روحیه گرفتین وهم این پسمل خوشگل رو بسی خوشنود نمودید عجب خلاقیت جالبی بود ما هم درست می کنیم
الهام
پاسخ
خیلی خوبه شما هم حتما درست کنید. نیم ساعت بیشتر زمان نمی بره و هزینه هم نداره و از همه مهمتر یه چیز جدیده برای شاد کردن بچه ها موفق باشید
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
1 اسفند 92 7:08
الهام جون ببخشید مدتی نیومدم پیشتون ولی به یادتون بودم از بس که گرفتارم دلم براتون تنگ شده بود امروز اول وقت که اومدم نت گفتم تا یادم نرفته اول بیام یه سر بهتون بزنم خیلی خوشحالم که همچنان دست نوشته هاتون مثل گذشته براه وعالین
الهام
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم. این نظر لطف شماست شما رو خیــــــــلی خیـــــــــلی درک می کنم