تولد سه سالگی
امروز بیست و پنجم مرداد 1393 درست سه سال از ورودمان به دنیای آدمک ها می گذرد
این پست در آینده تکمیل خواهد شد و در حال حاضر از آن جهت بارگزاری می شود که دوستانی که قصد تبریک دارند یادگاری های زیبای خود را در آن به ثبت برسانند...
قرارمان این بود که جشن تولد سه سالگی مان دیروز برگزار شود و پس از بازگشت خاله مهدیه و آوینا جانمان از سفر!
و سپاس از خاله زهره که طبق معمول تولدمان را به یاد داشتند و اول صبح تبریک گفتند. فعلا تا تکمیل این پست، پست های مربوط به تولدهای گذشته را ببین:
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
یک هفته بعد نوشت:
شنبه بیست و پنجم مرداد ماه، ساعت سه بامداد بود که از شهرستان به منزل رسیدیم و فردای آن روز بابای ما غافل از این که تولد سه سالگی مان است پس از غیبت چند روزه در محل پروژه صبح علی الطلوع برای شرکت در یک جلسه از منزل بیرون رفتند. عقربۀ ساعت روی ده رفته بود که بابایمان دیگر بار به منزل وارد شدند و این بار در معیت ما+ دایی علی+ مادرمان از منزل خارج شدند و در طول مسیر همراه شدند با سکوت و گهگاه آه و حسرت های مادری که می توانست برای پسرکش یک عدد جشنِ تولد جانانه برگزار می کرد اگر...، و این رفتارِ مادرمان عاقبت بابایمان را متوجه ساخت که روزِ موعود فرا رسیده است...
البته ناگفته نماند که بابایمان از هفته ها قبل از تاریخ تولدمان اطلاع داشتند ولی این در سرشتِ بابایمان است که همیشه دمِ بزنگاه فراموش می کنند آن چه را که فراموش کردنش برایشان گران تمام می شود
و بابایمان تازه متوجه شدند سه سال از روزی که ما ساعت چهارده و بیست و پنج دقیقه در بیمارستان دی تهران چشمانِ خود را به این دنیا گشودیم گذشته است... همان روزی که مادرمان را سراسر شکرگزاری فرا گرفته بود و بابایمان را و مادرجانمان را نیز...
و خاله مهدیه مان با این که در اوایل ماه نهم بارداری بودند و دقیقاً سی روز پس از به دنیا آمدنِ ما صاحب دختری به نام آوینا جان شدند، اولین کسی بودند که از محل کار خود به بیمارستان آمدند و بعد از ورودِ ما و مادرمان به بخش ما را بوسیدند و آمدن مان را به مادر و بابایمان تبریک گفتند و ما و مادرمان را بسی شاد نمودند... و در حالی که ما هنوز یک چشمِ خود را به طورِ کامل نگشوده بودیم و با یک چشم به دنیا می نگریستیم خاله مهدیه مان اذعان داشتند که این جانب داریم به دخترکی که هنوز در یک اتاقک محبوس دست و پا می زند چشمک می زنیم... و البته درست حدس زده بودند و همان چشمک مقدمه ای شد برای دوستی های صمیمانۀ ما و آوینا جانمان...
و دقایقی بعد سیل تلفن هایی به راه افتاد که همگی تولدمان را به مادرمان تبریک می گفتند و همانا یکی از این نی نی-دوستان خاله مرجانمان بودند که در دوران بارداری مادرمان نیز بسی به ما و مادرمان لطف داشتند...
و ما آمدیم تا زندگی بابا و مادرمان رنگ و بوی دیگری گیرد... و دقیقاً از همان روز بود که شکرگزاری بسی بیش تر از سابق در وجود ایشان جاری گشت و هر لبخند مان و حتی گریه های جانسوزمان بهانه ای می شد برای شکرگزاری به خاطر بودن مان...
و حالا همان شازده به سه سالگی نزدیک شده بود... تولد سه سالگی مان قرار بود جمعه بیست و چهارم مرداد ماه و با حضور پدربزرگ و مادربزرگ مان (بابا و مادرِ بابایمان) که قرار بود همان هفته برای دیدارمان بیایند و نیز خانوادۀ خاله مهدیه برگزار گردد و برای اولین بار مادرمان قرار بود برایمان تولد تم دار با تم رنگین کمانی بگیرند! البته توجه داشته باش که مادرمان قرار بود تم رنگین کمان را فقط در تزئینات در و دیوار و غذا و دسر پیاده کنند آخر مادرمان از سایرِ کاغذ بازی های تم های تولد خوش شان نمی آید...
ولی افسوس!
حالا چند نفر از میهمانان مان برای همیشه رفته بودند و چند نفر نیز از شهرستان نیامده بودند و تنها بابا و مادرمان مانده بودند با دایی علی و دایی محسن مان... جماعتی که تا سه بامداد بیدار بودند و صبح علی الطلوع نیز بیداری گزیده بودند و به مانندِ لشکرِ شکست خورده تا به تا قدم بر می داشتند!
در مسیر برگشت بر خلافِ سابق که مادرمان داخلِ ماشین شاد بودند و زمین و زمان را به هم می ریختند و آواز می خواندند سکوتِ سنگینی اختیار نموده بودند و به ناگاه بابایمان را برقی سه فاز گرفت که جشنِ تولد مان را برگزار نمایند... و البته که مادرمان این پیشنهاد را ابداً جدی نگرفتند چون به وفورِ نداشتنِ دل و دماغ برای گرفتنِ جشن تولد حس می شد... و اما خودمان به شدت استقبال نموده و نوای "تهند... تهند...تهند مبائک" را تا خود غروب سر داده و به هیچ عنوان حاضر به ترک آن نبودیم...
ساعت هفت بعد از ظهر بود که نوای "تهند... تهند...تهند مبائک" قلب مادرمان را به درد آورد و در یک اقدام جوگیرانه و البته به این امید که برگزاری جشن تولد کمی ایشان را از آن چه مدام در مقابلِ چشمانشان رژه می رفت غافل کند، تصمیم گرفتند نه تنها برایمان تولد بگیرند بلکه با اعتماد به نفسی در حد تیم ملی تصمیم به دعوت نمودنِ میهمان نیز نمودند و این گونه شد که خانوادۀ عمو داود ما را شرمنده نموده و دعوت بی موقع ما را پذیرفتند...
حالا بابایمان به سرعت برای خرید کیک تولد و سایر مخلفات بیرون رفتند و مادرمان در معیت دایی علی مشغول نظافت منزل و آماده سازی محتویات سفرۀ شام شدند... و به لطفِ مادربزرگ مان (مادر شوهرِ مادرمان) که میزانِ زیادی فسنجان را با ما همراه نموده بودند فقط لازم شد بابایمان کباب سفارش دهند و مادرمان نیز برنجش را در منزل بپزند... آماده کردنِ دسر نیز تعطیل شد... و همگان مشغولِ باد کردنِ بادکنک شدند الّا دایی محسن مان و عمو داود که سر در گوشی های خود نموده بودند و هیچ عاملی نمی توانست سرشان را از گوشی هایشان بیرون بیاورد الّا اقدام مادرمان مبنی بر قطع اتصالِ وایمکس مان به برق که منجر به قطع اینترنت و بازگشت این دو نفر به دنیای حقیقی شد...
و این بانو که در کنارِ اینجانب مشاهده می نمایید مطهره جانمان می باشند که داستانِ تولد ایشان را در اینجا خوانده ای...
و پسری سرشار از ذوق را می بینی که خودش برای خودش نوای تولد می خواند و سرخوش است
و حالا بعد از گذشت چند روز هر کس به این خانم می نگرد و از ما سوال می پرسد که این نی نی متعلق به کیست به جای شنیدنِ جواب "نی نیِ عمو داود" جواب می شنود :"نی نیِ علی دیضا (علیرضا)" و یک همچین شازدۀ بی جنبه ای هستیم ما که چون یک نی نی را لحظه ای برای عکس انداختن در کنارمان قرار می دهند تصورمان آن است که آن نی نی از آنِ ماست
ادامۀ عکس های ما از تولد سه سالگی را در ادامۀ مطلب ببین...
علیرضا خان را می بینی در معیت مطهره بانو و خان دایی هایش...
دایی اُسِن(محسن) که البته به علت وجودِ مستدامِ ایشان در اطرافمان و البته نبودِ سایرِ دایی ها، همیشه به ایشان فقط "دایی" می گوییم...
و دایی علی مان که برای تنها نماندنِ این روزهای مادرمان در منزل، ایشان را از مادرجانمان قرض نموده و با خود همراه آورده ایم و به ایشان "عنی" می گوییم و با این که خود را "علی دیضا" می نامیم و پر واضح است که تلفظ "علی" را بلدیم ولی نمی دانیم چرا این دایی بینوا را "عنی" می نامیم
و تازه مادرمان به یاد آورده اند که لباسِ مناسبی بر تن مان نپوشانده اند و حالا با تعویضِ لباس مجدداً نور فلش دوربین در چشمِ ما و مطهره بانو فرو می رود
و جماعتِ مردانِ حاضر... و این بار نیز کیکِ تولدمان به مانندِ تولد دو سالگی بابِ اسفنجی می شود و دور از انتظار هم نیست وقتی سفارشش به دقیقۀ نود بیفتد آن هم یک بابِ اسفنجی با چشمانی از حدقه بیرون زده که مُحتمل به علت جابجایی آن داخلِ ماشین رخ داده است
و شوقی کودکانه که مادرمان را بسی خوشحال می کند از برگزاری جشنِ تولد برایمان
و این شمع است که مرتب روشن و سپس با ذوقی هر چه تمام تر از سوی این جانب خاموش می شود
و حالا به وسوسه و البته اجازۀ خاله مرجان مان انگشتی بر کیک می زنیم... و هیچ کس هم اعتراضی نمی کند
و همانا با انگشت خوردنِ یک کیک بسی گواراتر است از گذاشتنِ آن در بشقاب و خوردنش در معیت چاقو و چنگال
و حالا بزرگ ترها را داشته باش که از فشفشه بازی سرِ ذوق آمده اند و ما را داشته باش سوء استفاده کننده از فرصت و انگشت زنان بر کیک
و این است عاقبتِ کارمان... و البته هیچ کس را یارای هیچ گونه اعتراضی به ما نبود... و همگان بر این اعتقاد بودند که دنیا آن قدرها هم ارزشمند نیست که کودکی به خاطر انگشت زدن بر کیک تولدش مجازات شود
و شیطنت خاله مرجانمان و خامه مالیدن بر سر و رویمان... البته ما هم بی خیال نشده و آن ها را از بر و رویمان زدوده و در دهانمان قرار دادیم
و برش کیک توسط ما و بابایمان... و هر چقدر ما می خواستیم از همان قانونِ همیشگی خودمان "چاقو جیـــــــز!!!" استفاده کنیم بابایمان اجازه نداده و ما را مجبور به دست بردن بر چاقو نمودند
و عاقبت کیک خورده شد و قسمتِ عظیمی از آن نیز فردا روز خوراک مان شد! آخر ما کیک و خامه را بسیار دوست می داریم
و در نهایت به ما کادوهایی اعطا شد و خاله مرجان و عمو داود قانون شکنی نموده و با وجودِ تأکید مادرمان بر نگرفتن کادو و البته به دلیلِ دعوت شدن در دقیقۀ نود، باز هم لطف نموده و برایمان دو عدد ماشین تهیه نمودند که به ماشین امداد (دَدار) و ماشین طوسی معروفند.... و بابایمان نیز برایمان یک عدد آمبولانس و یک عدد اتوبوس خریدند و دایی محسن مان نیز یک عدد ماشین جنگی "ماشین جددی" برایمان خریدند...
و البته عکسی زیبا از علیرضای به خواب رفته و ماشین هایی که هدیه گرفته و در اطرافش ردیف نموده است موجود می باشد که در گوشی دایی محسن مان جا مانده است و به زودی در این مکان به ثبت می رسد
و یادمان می ماند که قرار بوده است بابایمان برای ما یک عدد دوچرخه هدیه بخرند که به علت وقوع اتفاقات ناخواسته خریدنش به تعویق افتاده است و به زودی علیرضا دوچرخه دار می شود
نمی دانیم تا به حال، حالِ ما را داشته ای رفیق! و امید داریم که هرگز حالِ این روزهای ما را تجربه نکنی! حالی که در اوجِ خنده و شادی نیز دلت غم بار باشد و ته دلت را سنگینی بزرگی فرا گرفته باشد و این جاست که به دعایت احتیاج داریم و البته به لطف پروردگار و شاید هم گذشت زمان...
خوشحالیم که هستی! و سپاس که در سومین سالگرد تولدمان همراه مان بودی