علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آدمک!

1393/5/26 11:27
نویسنده : الهام
1,367 بازدید
اشتراک گذاری

لطفا اگر حال و هوای دلت خوب نیست همین حالا ضربدرِ بالای صفحه را بزن و از این صفحه خارج شو... چون با خواندنِ ادامۀ این پست، حالت بدتر از آن چه هست هم خواهد شد...

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

خوابیدی بدون لالایی و قـــــــــصه                         بگیر آسوده بخواب بی درد و غُصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی                           توی خواب گُلای حسرت نمی چیـنی

دیگه خورشید چهره تُ نمی سوزونه                         جای سیلی های باد روش نمی مونه

دیگه بیدار نمی شی با نگرونـــــی                                یا با تردید که بری یا که بمونی

***

رفتی و آدمک ها رو جا گذاشتی                             قانونِ جنگل و زیرِ پا گذاشتی

این جا قهرند سینه ها با مهربونی                           تُ تو جنگل نمی تونستی بمونی

دلتُ بردی با خود به جای دیگه                             اون جا که خدا برات لالایی میگه

می دونم می بینمت یه روز دوباره                                توی دنیایی که آدمک نداره

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

سیزده سال قبل وقتی مادرمان تحصیلات خود را در یک کلاسِ حدودِ سی نفره با خاله مهدیه و عمو مجید مان شروع نمودند فکرش را هم نمی کردند که روزگاری آن دو به هم بپیوندند و صاحب دختری شوند که دقیقاً سی روز از ما کوچک تر بود!

و فکرش را هم نمی کردند که روزگار به گونه ای پیش رود که این خانواده ناجوانمردانه از بین ما بروند و در بهشت سُکنی گزینند! خانواده ای صبور، بی آزار و آرام که عاشقانه زندگی کردند و عاشقانه رفتند...

پنج شنبه شبِ قبل از حادثه بود که خاله مهدیه طی قرار قبلی با مادرمان به منزل ما وارد شدند و با گذاشتنِ آوینا جانمان در منزلِ ما و در معیت بابا و عمو مجید و دایی محسن، که هر سه مشغول تماشای فوتبال بودند، به همراه مادرمان عازم بازار نزدیک منزل شدند. آخر خاله مهدیه مان چند روزِ بعد، یکشنبه 19 مرداد ماه، عازم طبس بودند و قرار بود یک شنبه شب در مراسم جشنِ عروسی برادرِ عمو مجید و دوشنبه شب در جشنِ عروسی خواهرزادۀ عمو مجید شرکت کنند...

خرید مادرمان و خاله مهدیه بسیار طول کشید و خاله جانمان برای خود و آوینا جانمان خرید نمودند... چند روز قبل تر نیز خاله مهدیه برای آوینا جانمان لباس عروسی زیبا خریده بودند تا درمراسم عروسی بر تن کند!! و فکرش را هم نمی کردند که آن لباس زیبا طعمۀ حریق شود و لباسی بهتر از آن در بهشت تن پوش آوینا جانمان گردد!

ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که مادرمان در معیت خاله مهدیه به منزل بازگشتند و بعد از صرف شام خانوادۀ کاظمی از منزل مان خارج شدند در حالی که صدای گریۀ ما و اعتراضمان به نرفتنِ آوینا جانمان در تمامیِ ساختمان طنین انداز شده بود...

همان شب مادرمان خوابِ عجیبی دیدند که محتوای آن را در اینجا خوانده ای! و گُمانِ مادرمان این بود که چون این روزها بسیار فیلم های بمبارانِ غزه را از تلویزیون می بینند این خواب را دیده اند! و دلِ مادرمان بسی به حالِ مادران غزه سوخت و همۀ ذکر لبشان این بود که خدا کند که این جنگ به زودی پایان پذیرد غافل از این که غزه همین جاست وقتی سه ساله نشده ای جلوی چشمانِ پدر و مادرش زنده زنده در آتش می سوزد و سی و یک ساله ای و سی و یک ساله ایگریه و نمی دانیم چند تنِ دیگر!!

و شبِ حادثه ما به ناگاه بیدار شدیم و با فریادهای ممتدی که حدود دو دقیقه طول کشید مرتب آوینا جانمان  را صدا می زدیم:"آنینا...آنینا...آنینا..." و هیچ ترفندی نه می توانست فریادهای ما را فرو نشاند و نه علتش را دریابد و فقط خدا می داند ما در آن خواب چه دیدیم که این گونه فریاد می زدیم و آوینا جانمان را صدا می زدیم... مادرمان تصور کردند لابُد در خواب از آوینا جانمان کتک خورده ایم که این گونه فریاد زنان از خواب پریده ایم و ما را آرام نمودند... ساعتی گذشت و دیگر بار با فریاد "نه...نه....نه..." بیدار شدیم و این بار بابایمان ما را در آغوش کشیدند تا دمی بیاساییم و آرام بگیریم و این دستِ مادرمان بود که مرتب دست و پا و پیشانی مان را لمس می کرد و تصورشان این بود که شاید تب کرده ایم و اما هیچ آثاری از تب نبود!

تا صبح چند بارِ دیگر نیز با گریه بیدار شدیم و مادرمان را نگرانِ سلامتِ خود نمودیم طوری که مادرمان نگران از حال و روزِ ما از پنجِ صبح بیدار بودند و مرتب سلامت مان را چک می نمودند... مادرمان تصمیم داشتند همان روز با خاله مهدیه تماس بگیرند و احوالشان را جویا شوند... چون می دانستند ایشان همان روز قصد عزیمت به طبس را دارند ولی ساعتِ دقیقِ پرواز را نمی دانستند... ما تا ساعت هشت و نیم خواب بودیم و بعد از بیدار شدن نیز بسیار بی حال بودیم و مثلِ همیشه نبودیم... و همین مسأله باعث شد تماس مادرمان با خاله مهدیه بخاطر رسیدگی به ما به تعویق افتد...

نمی دانیم چه ساعتی بود که عمو ابوذر (یکی از دوستانِ خانوادگیِ مشترک ما و خاله مهدیه)  از طریق بچه های ستاد نانو از سانحۀ سقوط هواپیما مطلع شدند و با مادرمان تماس گرفتند و شمارۀ تماس برادرِ خاله مهدیه را خواستند و مادرمان نیز بی خبر از همه جا به ایشان گفتند که با خاله مهدیه تماس بگیرند و از ایشان شماره بگیرند ولی غافل از این که .... و در جوابِ عمو ابوذر که گفتند آن ها جواب تلفن شان را نمی دهند به عمو ابوذر نیز گفتند که ایشان قصد عزیمت به طبس را داشته اند و لابُد هم اکنون داخلِ هواپیما هستند... و مادرمان نیز شروع به تماس با خاله مهدیه گرفتند و نوای" مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد... تماس شما از طریق پیامک به ایشان منتقل خواهد شد" همواره تکرار می شد... نوایی که هنوز بعد از گذشت یک هفته در گوش مادرمان تکرار می شود و مادرمان بد جور به این صدا حساسیت پیدا کرده اند!!!

مجددا دایی محسن مان تماس گرفتند و پرسشگر روز عزیمت خانوادۀ کاظمی به طبس شدند و وقتی مادرمان علت را پرسیدند ایشان چیزی نگفتند و عنوان کردند که قصدِ خرید ماشینِ آقای کاظمی را دارند!

مجددا عمو ابوذر تماس گرفتند و سپس بابایمان و سپس خاله فهیمه مان و هیچ کس چیزی نمی گفت و نگرانِ حالِ مادرمان بودند که اگر بفهمد چه ها می شود!

حدود ساعت دو بود که مادرمان در بخش پرسش و پاسخِ سایت نی نی وبلاگ متوجه شدند که یک هواپیما سقوط نموده است و وقتی به سایت خبرگزاری ها سر زدند متوجه شدند که هواپیمای سقوط کرده، همان هواپیمایی بوده است که خانوادۀ کاظمی مسافرش بوده اند...

باز هم باورش برای مادرمان سخت بود و با عمو ابوذر تماس رفتند به این امید که شاید ایشان نیز جزو نجات یافتگان باشند ولی افسوس که همان خبری را شنیدند که نباید اتفاق می افتاد!

و ما بودیم که برای اولین بار شاهدِ اشکِ روانِ مادرمان بودیم و هیچ نمی گفتیم... شاید می دانستیم گریۀ مادرمان برای چیست؟!

و عاقبت همان داستانِ همیشگی "هاپو آینا خورد" به حقیقت پیوست!!!! و هاپو آوینا جانمان را خورد!!!

و عمو مجید به همراهِ خانواده اش به برادرِ شهیدش پیوست و مادری دیگر بار داغدار شد! و داغِ دو جوان سخت است... کاش آدمک بداند!

و مادری بیمناک از تصورِ این که خاری به پای طفلش برود، دخترش را در سی و یک سالگی برای همیشه از دست داد... کاش آدمک بداند!

و مادری که همیشه هوشیار بود و هرگز نمی گذاشت آوینایش را خطری تهدید کند نمی دانست به وقتِ حریق به کدامین سو برود و نگرانِ خودش باشد یا نگرانِ همسرش و یا نگرانِ دلبندش... کاش آدمک بداند!

و دو جشنِ عروسی که در حالِ برگزاری بود به عزای یک خانواده تبدیل شد... کاش آدمک بداند!

کاش آدمک درک کند احساسِ دو خانواده ای را که همه وقت و همه روز درِ خانۀ دختر و پسرشان به رویشان باز بوده است و همیشه به وقتِ ورود، این دو میهمان نواز را در آستانۀ در و در حالِ خوشامدگویی می دیدند و روزِ بعد از حادثه برای ورود به منزلِ دلبندشان مجوز قانون را می خواستند... و نمی دانستند فرزندشان برای آخرین بار ماشینش را در کدامین قسمت از این شهر پارک نموده است... کاش آدمک بداند!

کاش آدمک دردِ مرگ ناگهانی را درک کند!

کاش آدمک دردِ مرگ خانوادگی را درک کند!

کاش آدمک یک حسابِ سرانگشتی انجام دهد که اگر همین نوع هواپیما کاملاً از دور خارج شود و هیچ پروازی انجام ندهد بهتر است یا این که تعدادِ زیادی از متخصصین و حتی غیر متخصصین که کشور برای پرورش آن ها تا به حال هزینۀ زیادی پرداخته است را از دست بدهیم...  و حساب کنیم ببینیم برای تربیت و پرورشِ افرادی با این تخصص باید چقدر هزینه  پرداخت شود!

و دیه ای بدهیم که حتی هزاران برابرش هرگز جای خالیِ رفتگان را پر نمی کند و مجموعِ دیه ها را بنویسیم و در معادلۀ زیر قرار دهیم: دیه به تعداد جان باختگان+ قیمت هواپیمایی که نابود شد+ هزینۀ رشدِ افراد متخصص و حتی غیر متخصص = هزینۀ بلیطی که در تمامِ مدتِ کارکردِ این هواپیما دریافت شده است!!!

و عجیب به نامساوی بر می خوریم! کاش باز هم پروازها را محدود کنیم و به جای چند روز در هفته و با هواپیمایی که فقط قادر به کار کردن در محدودۀ دمایی خاصی است(!!!) یک روز در هفته پرواز بگذاریم و پروازی مطمئن!

و حواسمان را جمع کنیم به امکاناتِ هواپیمایمان و ساعتِ کاری اش... هواپیما ماشین نیست که به وقتِ خرابی موتورش آن را کنار جاده پارک کنیم و رفع نقص نماییم!

و خداوند رحمت کند خلبان هواپیما را که اگر هدایت درستش نبود و هواپیما بر روی منازلِ مسکونی فرود می آمد فاجعه ای بس عظیم بر پا می شد! و با وجودِ اتفاق رخ داده باز هم مقاومت می کنند در برابرِ انتقالِ فرودگاه به خارج از شهر!

و آزار دهنده ترین قسمت ماجرا وقتی ست که این جمله به گوش می رسد که :"مسافران از نقصِ فنی پرواز آگاه بوده اند!!!" و بدانیم و آگاه باشیم که حتی اگر به فرضِ محال همۀ مسافران نیز مجنون فرض شوند و آگاه از نقص فنی هواپیما، آیا حفظ جانِ مجانین واجب نیست؟! و آگاه باشیم که حتی این فرض نیز ذره ای از مسئولیت شخصی که مسئول شناسایی و برطرف کردنِ نقصِ فنی هواپیماست کم نمی کند!... قابل توجه آدمک!

و چگونه است که حتی اگر کسی در مرگ یک نفر دخیل باشد مستوجب مجازات است و حالا!

کاش شهامت آن را داشته باشیم که به وقتِ وقوع حوادثی این چنینی به جای کاربردِ عبارت هایی که به حسابِ خودمان دم از قانون مداری مان می زند در مقابل همۀ مردم بایستیم و عُذر بخواهیم! و بیان این جمله که قانوناً چهارصد روز زمان برای بررسی جعبۀ سیاه هواپیما لازم است فقط خشمِ داغ دیدگان و سایرین را بیش تر می کند... تصور نمی شود خواندنِ اطلاعاتِ جعبۀ سیاه هواپیمایی که بلند نشده بر زمین می خورد و در مقابلِ چشمانِ عابران پیاده سقوط می کند و تعدادی از سر نشینانش حی و حاضر هستند چهارصد روز زمان لازم داشته باشد!!!! کاش آدمک بداند...

و حالا یک وبلاگ با دو سال و ده ماه و 27 روز خاطره است که بر جای مانده است! و مادرمان را در اندیشۀ این پرسشِ خاله مهدیه فرو می برد که چند ماه قبل از مادرمان پرسیدند:"من خیلی برای نوشتن خاطرات آوینا تو وبلاگش وقت ندارم، به نظرت بچه ها وقتی بزرگ بشن این خاطرات و می خونند؟"گریه

حالا ما مانده ایم و تنها دلخوشی مان این است که به وقتِ زندگی از با هم بودن مان بهترین استفاده را برده ایم و یکدیگر را نرنجانده ایم ولی نمی دانیم با دلمان چه کنیم!! نمی دانیم با دلتنگی هایمان چه کنیم! و وقتی به گوشه گوشۀ این شهر می رویم که با آن ها خاطره داریم چگونه خوش باشیم؟ و مادرمان در این اندیشه اند که چگونه ما را متقاعد کنند که دیدارِ ما و آوینا جانمان به وقتِ رفتن شان و در آستانۀ ورودی منزل مان، آخرین دیدار بوده است... و حالا قصۀ کدامین دوست را برایمان تعریف کنند وقتی هنوز حتی با آب خوردنمان نام آوینا جانمان را زمزمه می کنیم تا مادرمان تأیید کنند که آویناجان نیز آب می خوردغمگین

آقا ما اعتراض داریم... ما به قانونِ جنگل اعتراض داریم...

سردمان شده است...حتی سردتر از سرِ زمانه! و می ترسیم این سرما، عاقبت سرِ ما را هم بِبَرَد!گریه

نظرات (0)