خندوانۀ خردادی (بخش اول)
موقعیت: بعد از اتمام انیمیشن "در جستجوی نمو"
ما: " ماهی به حرف باباش گوش نداد آدم فضایی بُردَش (برده اش)! "
مادرمان:" آدم فضایی نه، آقای غواص بردش"
و اندکی بعد ما رو به بابایمان: " بابایی نمو به حرف باباش گوش نداد! آگا عواص بردَش! "
*********
موقعیت: خیابان. ما و مادرمان داخل ماشین. دخترکی هفت، هشت ساله با مادرش در حال عبور از پیاده رو!
ما: " مامانی نی نی آبنبات چوبی می خوره!"
مادرمان: " اون نی نی نیست پسرم! اون یه دختر خانم بزرگه! اون که از شما بزرگتره! مگه شما نی نی هستی که اون نی نی باشه!؟"
ما: " نه، من نی نی نیستم! من یه آقای بزرگم! اون نی نیه!"
*********
موقعیت: از فروشگاه به منزل آمده ایم و بابا و مادرمان در تکاپوی بسته بندی خریدها و جاسازی در یخچال هستند!
بابایمان گوشت های خورشتی را خورد می کنند و مادرمان در حال بسته بندی گوشت چرخ کرده هستند!
ما رو به مادرمان: " میخوام کمک بتونم!( و سپس با اندکی مکث و به سبک مادرمان!) میخوای کمکت بکنم!"
مادرمان: " بله پسر جان! بیا کمک کن"
و ما خوشحال قاشق را به دست می گیریم و اندکی گوشت در پلاستیک می ریزیم و مقدار زیادی گوشت را بیرون پلاستیک! و در نتیجۀ این کار درست کردن های مضاعف، توسط مادرمان به دنبال نخود سیاه فرستاده می شویم! و اما چون کمک نکردن از ما ساخته نیست، لحظه ای بعد رو به بابایمان:" میخوای کمکت کنم! " و چون بابایمان را غرق در تماشای بازی والیبال ایران- آمریکا می بینیم و پاسخی نمی شنویم مجدداً و با تأکید فراوان" میخوام کمک بکنم!" و ضمن این که گوشت های خورد شده را به ظرف منتقل می کنیم، زمزمه می کنیم:" بچه ها به چاقو دست نمی زنند! چاقو خطرناکه!"
*********
موقعیت: صبح زود و هنوز عقربۀ ساعت به هفت نرسیده!
مدت هاست بابایمان منزل را ترک کرده اند! ما بیدار شده ایم و مادرمان که شب گذشته تا دیروقت مشغول صفحه آرایی کتاب خود بوده اند، هنوز در خواب به سر می برند! سریعاً خود را به اتاق مادرمان رسانده و با لحنی آهنگین، ندا می دهیم:" مــــــــــامان! مـــــــــامان! بیـــــــــــــــــــدار شو! صبـــــــــح شده!" و مادرمان:" باشه پسرم تو برو بازی کن منم بیدار میشم" چند دقیقه ای دور می شویم و صدای بازی کردن مان از بیرون اتاق به گوش مادرمان که در خواب و بیداری به سر می برند، می رسد! دیگر بار می آییم و بستنی که شب گذشته بابایمان در یخچال گذاشته اند تا فردا بخوریم را طلب می کنیم! و مادرمان برای رها شدن از نق زدن های ما و اندکی خوابیدن از ما می خواهند خودمان آن را برداریم و بخوریم و مجدداً بیهوش می شوند! ما بستنی را برداشته و می خوریم و در دستشویی سر و صورت پر از بستنی مان را صفا می دهیم و دیگر بار بر بالین مادرمان حاضر شده و باز همان عبارت های قبلی را تکرار می کنیم! مادرمان ما را به بیرون می فرستند تا کم کم بیدار شوند ولی دوباره بیهوش می شوند! و البته این از همان خواب هاست که بهتر است تجربه اش نکنی! دفعۀ بعد که چشم باز می کنند، صدای زمزمه های ما با اسباب بازی هایمان به گوش نمی رسد! مادرمان هراسان از خواب برمی خیزند و بیرون می دوند! ما را در آستانۀ آشپزخانه نشسته بر سرامیک ها می بینند در حالی که ماشین ها و هواپیماهایمان را به صف کرده ایم و قصد ایجاد یک رقابت سالم بین آن ها را داریم! ما به محض دیدنِ مادرمان یکی از دست هایمان را بالا می بریم و با رویی خندان رو به مادرمان می گوییم:" روز به خــــــــیر" و مادرمان که این خواب نه تنها خستگی هایشان را چاره نکرده است بلکه ایشان را خسته تر نیز کرده است :"" و البته که این برنامۀ هر روزه مان است!
*********
بر خلاف همۀ روزها (حتی جمعه ها) که از هفت صبح بیداریم و خواب را بر همگان حرام اعلام می کنیم، روزهایی که مادرمان ناچار می شوند به محل کار خود سر بزنند و ما و بابا و مادرمان باید صبح زود از منزل خارج شویم تا کار مادرمان زودتر تمام شود و بابایمان بتوانند ما و مادرمان را هر چه سریعتر به منزل برسانند و سپس به محل کارشان بروند، ما اصلا قصد بیداری نداریم! و باید با اعمالِ زور ما را بیدار کنند! در یکی از همین روزها مادرمان بعد از حاضر شدن به نزد ما آمدند و پس از این که چند بار ما را صدا زدند و وعده و وعید بازی کردن در پارکِ دانشگاه (پارک روبروی دانشگاه) را به ما دادند و ما را بیدار نیافتند، برای تحریک کردن مان به بیداری رو به ما:" علیرضا بلند شو بزن قدش!" آخر ما این عبارت را خیلی دوست داریم و بارها و بارها در طول روز آن را تکرار می کنیم! و ما با حالتی کلافه:" نمی زنــــــم اَدَّش! فردا می زنم اَدِّش!" و مادرمان:""
*********
موقعیت: ساعتی قبل از افطار و خانوادۀ ما در تکاپوی تهیۀ سوپ
بابایمان در حال خورد کردن اندکی سبزی سوپ هستند تا مادرمان سریعاً آن را وارد سوپ نمایند! ما نیز در حوالی بابایمان مشغول ماشین بازی هستیم و مرتب سبزی ها را روی ماشین مان قرار می دهیم و وقتی بابایمان قصد دارند سبزی ها را از روی آن بردارند ما با ناراحتی و خشم:" بذارَش اون ماشین سبزی فروشیــــــه!" و از روی خشم با ماشین مان روی سبزی های خورد شدۀ روی تخته ویراژ می دهیم و آن ها را روی روفرشی پخش می کنیم و می رویم. مادرمان با خونسردی به ما اعلام می نمایند که مراقب رفتارمان باشیم و این آخرین باری باشد که سبزی ها را روی فرش می ریزیم! و ما که در نتیجۀ قربان صدقه رفتن های بی سابقۀ این روزهای مادرمان اصلاً انتظار این رفتار را از ایشان نداریم، لب و لوچه مان را به نشانۀ اعتراض دراز کرده و رو به مادرمان:" اصلا تو مریض باش" آخر مادرمان وقتی مریض بودند با ما کاری نداشتند و حتی نمی توانستند صدای خود را بلند کنند! و مادرمان باز هم با خونسردی:" علیرضا حرفی که زدی اصلاً قشنگ نبود! از دستت ناراحتم! خیلی ناراحتم!" و ما ماشین به دست از صحنه دور می شویم! چند ثانیه بعد عذاب وجدان شدیدی بر اعماق وجودمان حاکم می شود و با لبخندی بر لب به مادرمان نزدیک می شویم و:" مامان با من دوست باش از دست من ناراحت نباش!" و وقتی نگاه مهربان مادرمان را می بینیم صورت مان را جلو می بریم تا مادرمان ما را ببوسند و همزمان می گوییم:" مامان بدخشید(ببخشید) از دست من ناراحت نباش!"
*********
موقعیت: در یک نقطۀ دور از تیررس نگاه مادرمان در منزل و در حال بازی با ماشین هایمان!
ناگهان فریاد می زنیم:" پام خون اومد!" مادرمان نگران می شوند ولی به سختی خونسردی خود را حفظ می کنند و به ما نزدیک می شوند و بعد از رؤیت کردن پایمان و ندیدنِ هیچ خونی:" علیرضا خون چه رنگیه!؟" و ما با اطمینان و البته شیطنت:" قرمز"
*********
تحت تأثیر حرف های مادرمان در دو ماه اخیر ما نیز چند روزی بود که مرتب اعلام می کردیم:"کمرم درد می کنه!" و وقتی مادرمان از ما می پرسیدند کمرت کجاست؟ شکم مان را نشان می دادیم!
*********
موقعیت: مادرمان در حال پختن غذا و ما در دست و پای ایشان در حال به صف کردنِ ماشین هایمان و برگزاری مسابقه بین ماشین ها.
مادرمان دستِ خیس خود را تکان می دهند و از قضا چند قطره آب روی ما می ریزد! و ما بلافاصله:" ببین آبا ریختی رو من! معذرت خواهی بکن!" و مادرمان:"ببخشید پسرم! حواسم نبود!"
*********
یکی از روزهایی که مادرمان باید برای کاری به دانشگاه می رفتند ساعت یک بعدازظهر ما در معیت دو عدد بستنی به منزل خاله نسرین وارد شدیم تا یک عدد بستنی را خودمان بخوریم و دیگری را به خاله نسرین مان بدهیم! مادرمان بعد از اتمام کارشان و یک ربع قبل از رسیدن به منزل خاله نسرین با ایشان تماس گرفتند که ما را آماده کنند و از آن جا که خودشان از پله پیمایی عاجز بودند، بابایمان را برای بازگرداندمان به طبقۀ چهارم فرستادند! و لحظه ای بعد ما را بستنی در دست در آستانۀ در دیدند! مادرمان بسیار متعجب شدند از این که ما این همه مدت صبر کرده ایم و از خاله نسرین بستنی طلب ننموده ایم آخر ما عشق بستنی هستیم و نه تنها آمار تمام بستنی های موجود در یخچال منزل مان را داریم بلکه آمار بستنی های موجود در فروشگاه ها و سوپری های محل نیز نزد ماست! و بابا و مادرمان با خود اندیشیدند که لابد با خاله نسرین رودربایستی داشته ایم که همان ابتدا بستنی مان را یک جا قورت نداده ایم! چند ساعت بعد مشخص شد که ما همان ابتدا بستنی خود را درسته قورت داده ایم ولی از آن جا که حسابی حواسمان به دنبال آن یکی بستنی بوده است دقت داشته ایم که خاله نسرین بستنی خود را نخورده اند! لذا در دقایق پایانی و به وقتِ رفتن خیلی معصومانه از ایشان خواسته ایم که آن یکی بستنی را نیز به ما بدهند تا ترتیبش را بدهیم و با خیال راحت از منزل خاله نسرین خارج شویم!
*********
همان روز در مدت حضورمان در منزل خاله نسرین شبکۀ پویا را می دیدیم و از آن جا که کارتون "بلوط دانا" را برای اولین بار در منزل خاله نسرین دیده بودیم بعد از بازگشت رو به مادرمان:" خاله نسرین بلوط دانا داره!" و مادرمان :"تلویزیون ما هم بلوط دانا داره" و ما با اصرار پایمان را در یک کفش گذاشته بودیم که نه این فقط تلویزیون خاله نسرین است که بلوط دانا دارد و ما نداریم! روز بعد به محض دیدنِ بلوط دانا در تلویزیون خودمان رو به مادرمان:"هورا تیلیزون ما بلوط دانا داره"، و حالا دو هفته ای می شود که چپ و راست تکرار می کنیم :" خاله نسرین بلوط دانا داره! ما هم بلوط دانا داریم" و این عبارت بلوط دانا را آن قدر دوست داشتنی می گوییم که خودمان را در معرض چلانده شدنِ عظیمی از سوی مادرمان قرار می دهیم!
تا یادمان نرفته بگوییم که خاله نسرین که از آشناهای دور بابایمان می باشند و در دوران نوزادی چند ماهی پرستاری ما را بر عهده داشته اند، این روزها و بعد از گذشت نه سال از زندگی مشترک و با وجود دیسک کمری که سال هاست ایشان را رنج می دهد، باردار شده اند و از همه بیشتر ما و مادرمان هستیم که شادیم! به امید آن که همۀ مادران در انتظار فرزند به برکت این ماه عزیز به آرزوی خود برسند و حاجت روا شوند!
*********
موقعیت: ما دراز بر مبل در حال تماشای تلویزیون و مادرمان پشت لپ تاپ.
به محض شروع شدنِ کارتون جوجه طلایی خود را به مادرمان می رسانیم و رو به مادرمان:" مامانی این جوجه طلایی میخواد من و نُت (نوک) بیزنه!" و مادرمان نیز هر روزه:" نباید این کار و بکنه اگه این کار و بکنه خودم دعواش میکنم" و ما با رضایتی وافر مجدد به مقابل تلویزیون بر میگردیم و در حال دراز کشیدن بر جایگاه کارتون دیدنِ هر روزۀمان رو به جوجه طلایی:" از مامان گفتم!"
*********
امسال بر خلاف تعطیلات تابستانی سالِ گذشته که در منزل حوصله مان سر می رفت و دلمان می خواست یک نفر مدام سرش به ما گرم باشد و یا ما به مهد برویم و با هم سالانمان اوقات بگذرانیم امسال یاد و بنیادی هم از مهد نمی کنیم و در منزل اندکی تلویزیون می بینیم و اندکی با اسباب بازی هایمان شبیه سازی می کنیم و از مادرمان می خواهیم که حتما از شبیه سازی ها عکس یادگاری بیندازند! سپس اندکی هیجان خلق می کنیم و بین ماشین ها و هواپیماهایمان مسابقه ترتیب می دهیم! سپس انیمیشن های مورد علاقه مان را که به لطف مادرمان مرتب دانلود می شوند، می بینیم! شب ها نیز اغلب در معیت بابایمان و گاهی سه نفره به پارک می رویم و بازی می کنیم! و خلاصه روزمان را شب می کنیم بدون این که حتی لحظه ای مزاحمت برای مادرمان ایجاد کنیم! و این جاست که این روزها حســــــــــــــــابی و به اندازۀ تمام این چند سال از زندگی مان مورد قربان صدقه رفتن های مادرمان قرار می گیریم و بدین وسیله بسی بر اعتماد به نفس مان افزوده می شود! در راستای علاقۀ مان به کارتون های تلویزیونی و انیمیشن ها یک روز رو به مادرمان:" میشه من برم تو تیلیزون؟"
*********
بعد از عمل مادرمان ما چند شبی کنار بابایمان می خوابیدیم و چند شبی کسی بر محل خوابیدن مان نظارت نداشت و هر کجا دلمان میخواست سر بر بالش می گذاشتیم! بعد از گذشت دو هفته که مادرمان اندکی جان گرفتند باز هم قانون و مقررات از سر گرفته شد و ما هر شب کارمان این است که ابتدا روی تخت بابا و مادرمان دراز می کشیم. در این شرایط دو حالت امکان پذیر است! یا بابا و مادرمان هر دو در اتاق خودشان هستند و قبلاً جای ما بیرون از اتاق پهن شده است، پس اصلا به روی خودشان نمی آورند که ما هم آن جا حضور داریم و یا این که اصلا قصد ماندن داریم! بلکه با خونسردی ما را می بوسند و خیلی رسمی شب بخیر می گویند! حالت دوم وقتی پیش می آید که مادرمان هنوز بیرون هستند و بیدارند و مشغول تصحیح فایل ها و بابایمان نیز خواب پادشاه هفتم را می بینند و اصلا کسی به ما کاری ندارد. در هر دو حالت ما بعد از چند دقیقه خودمان بلند می شویم و زمزمه کنان که:" من سرِ جای خودم بیخوابم!" از اتاق بیرون می رویم! و مادرمان برای ما روی زمین یک تشک پهن می کنند! گاهی هنوز سر بر بالش نگذاشته خوابمان می برد و گاهی که عصرها به اندازۀ کافی خوابیده ایم، و بی خوابی بر ما غلبه می کند، بعد از گذر چند دقیقه از خاموشی فضا، نالۀ جانسوزمان بلند می شود و به رسم بهانه گیری مثلاً ندا می دهیم:" خرسم کجاست؟" و یا "من مک کوئینم و میخوام" و یا "من خرگوشم و می خوام" و با این نوا یک بینوا که همانا بابایمان می باشد و اغلب خیلی قبل تر از ما به خواب ناز رفته است، بیدار می شوند و برایمان خرسمان را می آورند و گاهی نیز خودش کنارمان دراز می کشد تا ما خواب مان ببرد! و به نظر می رسد خرس و مک کوئین و خرگوش فقط یک بهانه است و ما توجه می خواهیم! از طرفی دلمان نیز نمی خواهد که قوانین را زیر پا بگذاریم! ما علاوه بر این که می خواهیم رضایت بابا و مادرمان را مبنی بر پسرِ خوب بودن جلب کنیم و سر جای خودمان بخوابیم ولی توجه نیز می خواهیم! و این روزها خرس همراه همیشگی خواب های شبانه مان است و از آن جا ما اغلب روی تخت مان نمی خوابیم و جای خواب مان به روی فرش انتقال می یابد که برای خودمان نیز به سختی در تخت مان جای خواب پیدا می شود! حالا تصور کن بخواهیم یک خرس عظیم الجثه را نیز به روی تخت مان میهمان کنیم!
*********
مادرمان در مورد چیزهایی که جزو وظایف مان به حساب می آید خیلی ما را تشویق نمی کنند که تصور کنیم آااااااااااای چه کار شاقی قرار است انجام دهیم! مثلا همین جدا خوابیدن که در سن کودکی چون ما واجب می شود، و یا مهد رفتن و یا استقلال در کارهای روزمرۀ خودمان! و حتی نظرمان را نیز در مورد چون و چرای آن ها نمی پرسند تا مبادا روی آن ها حساس شویم و یا اعمال نظر کنیم و نظری بدهیم که انجامش از آن ها ساخته نیست! پس خودمان پیش قدم شدیم و در همین راستا برای خودمان پپسی باز نموده و یکی از همین روزها رو به مادرمان:" آفرین تخت شما نمی خوابم تخت خودم می خوابم" و وقتی مادرمان نیز حرف ما که اصلا معلوم نیست از کجا به ذهنمان رسیده است، را تأیید کردند رو به مادرمان ادامه دادیم:" تو بزرگ شدی تو تخت من نمی خوابی! خودم تخت خودم می خوابم! خرسی تخت من می خوابه! من تخت خودم می خوابم! تو هم تخت خودت می خوابی! مگه نه؟!" و "مگه نه" نیز عبارت جدیدی است که به تازگی آموخته ایم و مرتب در انتهای جملاتمان می آوریم! و به حدی خواستنی می گوییم"مگه نه!" که این است پوزیشن مادرمان:" "
*********
به علت بیداری زودهنگام در صبحگاهان و فعالیت های بسیار زیادمان در طول روز اعم از تبدیل شدن به انواع ماشین ها و هواپیماها و ماهی ها، پذیرفتن نقش تعمیرکار و نجار و نانوا و پلیس و ...، شبیه سازی ها و برج سازی های ممتد و کارهای فکری بسیاری که بدجور اشتهای ما را تحریک می کند، ما خیلی زیاد در طول روز گرسنه می شویم و از مادرمان یک خوراکی برای خوردن طلب می کنیم! و از آن جا که مادرمان گاهی دیگر خوراکی برای دادن به ما کم می آورند، مجبور می شوند گوجه فرنگی را نیز جزو اقلام خوردنی قرار دهند و البته که ما از آن استقبال به عمل آورده ایم! فکر نکنی ما بخاطر ویتامین C موجود در گوجه فرنگی عاشق آن هستیم! نه! علاقۀ ما به گوجه فرنگی از آن جا ناشی می شود که مادرمان اولین بار که به ما گوجه فرنگی دادند، شعر معروف "گوجه فرنگی با نمک شور شده!" را برای ما اجرا نمودند تا حس گوجه خوری ما را برانگیزند! و حالا وقتی یک چیزی مثل شکلات می خواهیم که چند دقیقه پیش نیز خورده ایم و مادرمان قصد می کنند قربةً الی الله به ما گوجه فرنگی بدهند و ما نق می زنیم که گوجه فرنگی نمی خواهیم، برای سرگرم شدن مان دیگر بار با ذوقی مادرانه می خوانند: "گوجه فرنگی با نمک شور شده!" و ما با اعصابی نداشته هنوز مصرع اول به انتها نرسیده نق زنان فریاد بر می آوریم: "نه، نه، شور نشده! شور نشده!" و اگر چندین بار دیگر نیز این شعر در پوزیشن اعصاب نداری مان اجرا شود، عکس العمل مان همین است!
*********
در مدت حضور مادرجانمان در تهران همواره رو به ما و جهت ابراز محبت:" من یه پرندم آرزو دارم تو باغم باشی!، من یه پرندم آرزو دارم کنارم باشی!" و ما را نیز از این شعر بسیار خوش آمد! و بعد از رفتن مادرجانمان مرتب بین بازی هایمان این عبارت به گوش می رسد:" من یه پرندم آرزو دارم تو باغم باشی! کارِت دارم!" و این که عبارت "کارِت دارم!" از کجا به این شعر وارد شده است، بر کسی معلوم نیست!
*********
پی نوشت اول: آهنگ بسیار زیبای ایرج خواجه امیری با عنوان "من یه پرندم" را اینجا و همین آهنگ زیبا را با صدای پسرش احسان خواجه امیری از اینجا بشنوید.
پی نوشت دوم: از این دست موارد، بسیار زیاد این روزها رخ می دهد و در صف انتظار نوشتن است که به علت طولانی شدنِ این پست و البته نبودِ وقت کافی برای تایپِ آن، در پست بعدی بارگزاری خواهد شد.
پی نوشت سوم: شما ممکن است انیمیشن "در جستجوی نمو" را قبلاً دیده باشید، اگر دیده اید لازم است یک یا چند بار دیگر آن را ببینید! و اگر ندیده اید، دیدنِ این انیمیشن زیبا بر شما واجب است! در واقع این انیمیشن بیش از آن که برای بچه ها پیام داشته باشد برای بزرگترها و والدین بچه ها پیام های زیبا دارد! و جایزه های بسیار زیادی که به این انیمیشن تعلق گرفته است بی دلیل نیست!
"در جستجوی نمو" داستان یک ماهی ست که بسیار جسور بوده است ولی در نتیجۀ اتفاق تلخی که در زندگی اش رخ می دهد، تبدیل به یک انسان بسیار محتاط می شود! و به فرزندش، نمو، قول می دهد که اجازه ندهد برای او هیچ اتفاقی بیفتد و همین مسأله نه تنها باعث بی عرضه گی نمو می شود بلکه باعث کلافگی نمو نیز می شود طوری که از مراقب های بیش از حد پدرش خسته می شود! نمو در جریان یک اتفاق گم می شود و در نتیجۀ دور بودن از پدرش تجربه های زیادی کسب می کند! پدر نمو در جریان پیدا کردنِ پسرش با یک ماهی آشنا می شود که زندگی را اصلاً سخت نمی گیرد و به علت دیدِ مثبتی که به دنیا دارد، همه چیز برایش به راحتی رو به راه می شود و همان عبارت" سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش" را تداعی می کند! پیام این فیلم برای همۀ پدر و مادرها این است که گاهی با وجود نگرانی هایی که دارید، و البته که این نگرانی ها طبیعی ست، اجازه دهید فرزندان تان کارهای کم خطر را خودشان انجام دهند تا به مرور زمان مستقل شوند! چون تا همیشه شما کنار آن ها نیستید تا از آن ها در مقابل خطرات محافظت کنید! وقتی کودک را به پارک می برید، و قرار است برای اولین بار بر سرسره سوار شود با او تا بالای سرسره نروید، بر نگرانی هایتان غلبه کنید و به او امکان دهید تا خودش تلاش کند و بالا رود و بین بچه ها از حق خودش دفاع کند! و شما فقط از دور هوای او را داشته باشدی. برای بارآوردنِ فرزندی کارآمد و باعرضه گذرِ یک عمر لازم است که از نوزادی کودک شروع می شود و تا بزرگ سالی ادامه دارد و لازمه اش اعتماد به اوست و این که او می تواند!
و البته که وقتی مادری را می بینید که از کودکش مراقبت های خیلی زیادی می کند، بر او خرده نگیرید زیرا ما در تمام لحظات قبل تر از زندگی آن مادر، همراه او نبوده ایم و شاید پشت این همه مراقبت ویژه مطلبی باشد که ما از آن بی اطلاع هستیم!
"در جستجوی نمو" علاوه بر پیام های بسیار ارزشمندش، دارای جذابیت و زیبایی فوق العاده ای است و محیط اقیانوس و زیبایی های بی نظیر آن را نیز به تصویر می کشد! این انیمیشن را مادرمان برای اولین بار چند روز قبل در شبکۀ پویا دیدند و سپس آن را دانلود کردند تا ما بارها و بارها آن را ببینیم! این انیمیشن زیبا را می توانید از اینجا دانلود کنید.