علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

خندوانۀ خردادی (بخش اول)

1394/4/1 2:34
نویسنده : الهام
685 بازدید
اشتراک گذاری

موقعیت: بعد از اتمام انیمیشن "در جستجوی نمو"

ما: " ماهی به حرف باباش گوش نداد آدم فضایی بُردَش (برده ­اش)! "

مادرمان:" آدم فضایی نه، آقای غواص بردش"

و اندکی بعد ما رو به بابایمان: " بابایی نمو به حرف باباش گوش نداد! آگا عواص بردَش! "

*********

موقعیت: خیابان. ما و مادرمان داخل ماشین. دخترکی هفت، هشت ساله با مادرش در حال عبور از پیاده رو!

ما: " مامانی نی نی آبنبات چوبی می خوره!"

مادرمان: " اون نی نی نیست پسرم! اون یه دختر خانم بزرگه! اون که از شما بزرگتره! مگه شما نی نی هستی که اون نی نی باشه!؟"

ما: " نه، من نی نی نیستم! من یه آقای بزرگم! اون نی نیه!"

*********

موقعیت: از فروشگاه به منزل آمده ایم و بابا و مادرمان در تکاپوی بسته بندی خریدها و جاسازی در یخچال هستند!

بابایمان گوشت های خورشتی را خورد می کنند و مادرمان در حال بسته بندی گوشت چرخ کرده هستند!

ما رو به مادرمان: " میخوام کمک بتونم!( و سپس با اندکی مکث و به سبک مادرمان!) میخوای کمکت بکنم!"

مادرمان: " بله پسر جان! بیا کمک کن"

و ما خوشحال قاشق را به دست می گیریم و اندکی گوشت در پلاستیک می ریزیم و مقدار زیادی گوشت را بیرون پلاستیک! و در نتیجۀ این کار درست کردن های مضاعف، توسط مادرمان به دنبال نخود سیاه فرستاده می شویم! و اما چون کمک نکردن از ما ساخته نیست، لحظه ای بعد رو به بابایمان:" میخوای کمکت کنم! " و چون بابایمان را غرق در تماشای بازی والیبال ایران- آمریکا می بینیم و پاسخی نمی شنویم مجدداً و با تأکید فراوان" میخوام کمک بکنم!" و ضمن این که گوشت های خورد شده را به ظرف منتقل می کنیم، زمزمه می کنیم:" بچه ها به چاقو دست نمی زنند! چاقو خطرناکه!"

*********

موقعیت: صبح زود و هنوز عقربۀ ساعت به هفت نرسیده!

مدت هاست بابایمان منزل را ترک کرده اند! ما بیدار شده ایم و مادرمان که شب گذشته تا دیروقت مشغول صفحه آرایی کتاب خود بوده اند، هنوز در خواب به سر می برند!خواب سریعاً خود را به اتاق مادرمان رسانده و با لحنی آهنگین، ندا می دهیم:" مــــــــــامان! مـــــــــامان! بیـــــــــــــــــــدار شو!  صبـــــــــح شده!زیبا" و مادرمان:" باشه پسرم تو برو بازی کن منم بیدار میشمخواب آلود" چند دقیقه ای دور می شویم و صدای بازی کردن مان از بیرون اتاق به گوش مادرمان که در خواب و بیداری به سر می برند، می رسد! دیگر بار می آییم و بستنی که شب گذشته بابایمان در یخچال گذاشته اند تا فردا بخوریم را طلب می کنیم! و مادرمان برای رها شدن از نق زدن های ما و اندکی خوابیدن از ما می خواهند خودمان  آن را برداریم و بخوریم و مجدداً بیهوش می شوند!خواب ما بستنی را برداشته و می خوریم خوشمزهو در دستشویی سر و صورت پر از بستنی مان را صفا می دهیم و دیگر بار بر بالین مادرمان حاضر شده و باز همان عبارت های قبلی را تکرار می کنیم! مادرمان ما را به بیرون می فرستند تا کم کم بیدار شوند ولی دوباره بیهوش می شوند!خواب و البته این از همان خواب هاست که بهتر است تجربه اش نکنی! دفعۀ بعد که چشم باز می کنند، صدای زمزمه های ما با اسباب بازی هایمان به گوش نمی رسد! مادرمان هراسان از خواب برمی خیزند و بیرون می دوند! ما را در آستانۀ آشپزخانه نشسته بر سرامیک ها می بینند در حالی که ماشین ها و هواپیماهایمان را به صف کرده ایم و قصد ایجاد یک رقابت سالم بین آن ها را داریم! ما به محض دیدنِ مادرمان یکی از دست هایمان را بالا می بریم و با رویی خندان رو به مادرمان می گوییم:" روز به خــــــــیرفرشته" و مادرمان که این خواب نه تنها خستگی هایشان را چاره نکرده است بلکه ایشان را خسته تر نیز کرده است :"شاکی"  و البته که این برنامۀ هر روزه مان است!

*********

بر خلاف همۀ روزها (حتی جمعه ها) که از هفت صبح بیداریم و خواب را بر همگان حرام اعلام می کنیم، روزهایی که مادرمان ناچار می شوند به محل کار خود سر بزنند و ما و بابا و مادرمان باید صبح زود از منزل خارج شویم تا کار مادرمان زودتر تمام شود و بابایمان بتوانند ما و مادرمان را هر چه سریعتر به منزل برسانند و سپس به محل کارشان بروند، ما اصلا قصد بیداری نداریم!خواب و باید با اعمالِ زور ما را بیدار کنند!کچل در یکی از همین روزها مادرمان بعد از حاضر شدن به نزد ما آمدند و پس از این که چند بار ما را صدا زدند و وعده و وعید بازی کردن در پارکِ دانشگاه (پارک روبروی دانشگاه) را به ما دادند و ما را بیدار نیافتند، برای تحریک کردن مان به بیداری رو به ما:" علیرضا بلند شو بزن قدش!درسخوان" آخر ما این عبارت را خیلی دوست داریم و بارها و بارها در طول روز آن را تکرار می کنیم! و ما با حالتی کلافه:" نمی زنــــــم اَدَّش! فردا می زنم اَدِّش!کچل" و مادرمان:"خنده"

*********

موقعیت: ساعتی قبل از افطار و خانوادۀ ما در تکاپوی تهیۀ سوپ

بابایمان در حال خورد کردن اندکی سبزی سوپ هستند تا مادرمان سریعاً آن را وارد سوپ نمایند! ما نیز در حوالی بابایمان مشغول ماشین بازی هستیم و مرتب سبزی ها را روی ماشین مان قرار می دهیم و وقتی بابایمان قصد دارند سبزی ها را از روی آن بردارند ما با ناراحتی و خشم:" بذارَش اون ماشین سبزی فروشیــــــه!سوت" و از روی خشم با ماشین مان روی سبزی های خورد شدۀ روی تخته ویراژ می دهیم و آن ها را روی روفرشی پخش می کنیم و می رویم. مادرمان با خونسردی به ما اعلام می نمایند که مراقب رفتارمان باشیم و این آخرین باری باشد که سبزی ها را روی فرش می ریزیم! و ما که در نتیجۀ قربان صدقه رفتن های بی سابقۀ این روزهای مادرمان اصلاً انتظار این رفتار را از ایشان نداریم، لب و لوچه مان را به نشانۀ اعتراض دراز کرده و رو به مادرمان:" اصلا تو مریض باش" آخر مادرمان وقتی مریض بودند با ما کاری نداشتند و حتی نمی توانستند صدای خود را بلند کنند! و مادرمان باز هم با خونسردی:" علیرضا حرفی که زدی اصلاً قشنگ نبود! از دستت ناراحتم! خیلی ناراحتم!" و ما ماشین به دست از صحنه دور می شویم! چند ثانیه بعد عذاب وجدان شدیدی بر اعماق وجودمان حاکم می شود و با لبخندی بر لب به مادرمان نزدیک می شویم و:" مامان با من دوست باش از دست من ناراحت نباش!" و وقتی نگاه مهربان مادرمان را می بینیم صورت مان را جلو می بریم تا مادرمان ما را ببوسند و همزمان می گوییم:" مامان بدخشید(ببخشید) از دست من ناراحت نباش!"

*********

موقعیت: در یک نقطۀ دور از تیررس نگاه مادرمان در منزل و در حال بازی با ماشین هایمان!

ناگهان فریاد می زنیم:" پام خون اومد!تعجب" مادرمان نگران می شوند ولی به سختی خونسردی خود را حفظ می کنند و به ما نزدیک می شوند و بعد از رؤیت کردن پایمان و ندیدنِ هیچ خونی:" علیرضا خون چه رنگیه!؟شاکی" و ما با اطمینان و البته شیطنت:" قرمزشیطان"

*********

تحت تأثیر حرف های مادرمان در دو ماه اخیر ما نیز چند روزی بود که مرتب اعلام می کردیم:"کمرم درد می کنه!" و وقتی مادرمان از ما می پرسیدند کمرت کجاست؟ شکم مان را نشان می دادیم!خندونک

*********

موقعیت: مادرمان در حال پختن غذا و ما در دست و پای ایشان در حال به صف کردنِ ماشین هایمان و برگزاری مسابقه بین ماشین ها.

مادرمان دستِ خیس خود را تکان می دهند و از قضا چند قطره آب روی ما می ریزد! و ما بلافاصله:" ببین آبا ریختی رو من! معذرت خواهی بکن!زیبا" و مادرمان:"ببخشید پسرم! حواسم نبود!خجالت"

*********

یکی از روزهایی که مادرمان باید برای کاری به دانشگاه می رفتند ساعت یک بعدازظهر ما در معیت دو عدد بستنی به منزل خاله نسرین وارد شدیم تا یک عدد بستنی را خودمان بخوریم و دیگری را به خاله نسرین مان بدهیم! مادرمان بعد از اتمام کارشان و یک ربع قبل از رسیدن به منزل خاله نسرین با ایشان تماس گرفتند که ما را آماده کنند و از آن جا که خودشان از پله پیمایی عاجز بودند، بابایمان را برای بازگرداندمان به طبقۀ چهارم فرستادند! و لحظه ای بعد ما را بستنی در دست در آستانۀ در دیدند! مادرمان بسیار متعجب شدند از این که ما این همه مدت صبر کرده ایم و از خاله نسرین بستنی طلب ننموده ایم آخر ما عشق بستنی هستیم و نه تنها آمار تمام بستنی های موجود در یخچال منزل مان را داریم بلکه آمار بستنی های موجود در فروشگاه ها و سوپری های محل نیز نزد ماستخوشمزه! و بابا و مادرمان با خود اندیشیدند که لابد با خاله نسرین رودربایستی داشته ایم که همان ابتدا بستنی مان را یک جا قورت نداده ایم! چند ساعت بعد مشخص شد که ما همان ابتدا بستنی خود را درسته قورت داده ایم ولی از آن جا که حسابی حواسمان به دنبال آن یکی بستنی بوده است دقت داشته ایم که خاله نسرین بستنی خود را نخورده اند! لذا در دقایق پایانی و به وقتِ رفتن خیلی معصومانه از ایشان خواسته ایم که آن یکی بستنی را نیز به ما بدهند تا ترتیبش را بدهیم و با خیال راحت از منزل خاله نسرین خارج شویم!خندونکفرشته

*********

همان روز در مدت حضورمان در منزل خاله نسرین شبکۀ پویا را می دیدیم و از آن جا که کارتون "بلوط دانا" را برای اولین بار در منزل خاله نسرین دیده بودیم بعد از بازگشت رو به مادرمان:" خاله نسرین بلوط دانا داره!" و مادرمان :"تلویزیون ما هم بلوط دانا داره" و ما با اصرار پایمان را در یک کفش گذاشته بودیم که نه این فقط تلویزیون خاله نسرین است که بلوط دانا دارد و ما نداریم!هیپنوتیزم روز بعد به محض دیدنِ بلوط دانا در تلویزیون خودمان رو به مادرمان:"هورا تیلیزون ما بلوط دانا دارهجشن"، و حالا دو هفته ای می شود که چپ و راست تکرار می کنیم :" خاله نسرین بلوط دانا داره! ما هم بلوط دانا داریم" و این عبارت بلوط دانا را آن قدر دوست داشتنی می گوییم که خودمان را در معرض چلانده شدنِ عظیمی از سوی مادرمان قرار می دهیم!بغل

تا یادمان نرفته بگوییم که خاله نسرین که از آشناهای دور بابایمان می باشند و در دوران نوزادی چند ماهی پرستاری ما را بر عهده داشته اند، این روزها و بعد از گذشت نه سال از زندگی مشترک و با وجود دیسک کمری که سال هاست ایشان را رنج می دهد، باردار شده اند و از همه بیشتر ما و مادرمان هستیم که شادیمجشن! به امید آن که همۀ مادران در انتظار فرزند به برکت این ماه عزیز به آرزوی خود برسند و حاجت روا شوند!متنظر

*********

موقعیت: ما دراز بر مبل در حال تماشای تلویزیون و مادرمان پشت لپ تاپ.

به محض شروع شدنِ کارتون جوجه طلایی خود را به مادرمان می رسانیم و رو به مادرمان:" مامانی این جوجه طلایی میخواد من و نُت (نوک) بیزنه!دروغگو" و مادرمان نیز هر روزه:" نباید این کار و بکنه اگه این کار و بکنه خودم دعواش میکنمعینک" و ما با رضایتی وافر مجدد به مقابل تلویزیون بر میگردیم و در حال دراز کشیدن بر جایگاه کارتون دیدنِ هر روزۀمان رو به جوجه طلایی:" از مامان گفتم!راضی"

********* 

امسال  بر خلاف تعطیلات تابستانی سالِ گذشته که در منزل حوصله مان سر می رفت و دلمان می خواست یک نفر مدام سرش به ما گرم باشد و یا ما به مهد برویم و با هم سالانمان اوقات بگذرانیم امسال یاد و بنیادی هم از مهد نمی کنیم و در منزل اندکی تلویزیون می بینیم و اندکی با اسباب بازی هایمان شبیه سازی می کنیم و از مادرمان می خواهیم که حتما از شبیه سازی ها عکس یادگاری بیندازند! سپس اندکی هیجان خلق می کنیم و بین ماشین ها و هواپیماهایمان مسابقه ترتیب می دهیم! سپس انیمیشن های مورد علاقه مان را که به لطف مادرمان مرتب دانلود می شوند، می بینیم!  شب ها نیز اغلب در معیت بابایمان و گاهی سه نفره به پارک می رویم و بازی می کنیم! و خلاصه روزمان را شب می کنیم بدون این که حتی لحظه ای مزاحمت برای مادرمان ایجاد کنیم! و این جاست که این روزها حســــــــــــــــابی و به اندازۀ تمام این چند سال از زندگی مان مورد قربان صدقه رفتن های مادرمان قرار می گیریم و بدین وسیله بسی بر اعتماد به نفس مان افزوده می شود! در راستای علاقۀ مان به کارتون های تلویزیونی و انیمیشن ها یک روز رو به مادرمان:" میشه من برم تو تیلیزون؟سوال"خنده

*********

بعد از عمل مادرمان ما چند شبی کنار بابایمان می خوابیدیم و چند شبی کسی بر محل خوابیدن مان نظارت نداشت و هر کجا دلمان میخواست سر بر بالش می گذاشتیم! بعد از گذشت دو هفته که مادرمان اندکی جان گرفتند باز هم قانون و مقررات از سر گرفته شد و ما هر شب کارمان این است که ابتدا روی تخت بابا و مادرمان دراز می کشیم. در این شرایط دو حالت امکان پذیر است! یا بابا و مادرمان هر دو در اتاق خودشان هستند و قبلاً جای ما بیرون از اتاق پهن شده است، پس اصلا به روی خودشان نمی آورند که ما هم آن جا حضور داریم و یا این که اصلا قصد ماندن داریم! بلکه با خونسردی ما را می بوسند و خیلی رسمی شب بخیر می گویند! حالت دوم وقتی پیش می آید که مادرمان هنوز بیرون هستند و بیدارند و مشغول تصحیح فایل ها و بابایمان نیز خواب پادشاه هفتم را می بینند و اصلا کسی به ما کاری ندارد. در هر دو حالت ما بعد از چند دقیقه خودمان بلند می شویم و زمزمه کنان که:" من سرِ جای خودم بیخوابم!" از اتاق بیرون می رویم! و مادرمان برای ما روی زمین یک تشک پهن می کنند! گاهی هنوز سر بر بالش نگذاشته خوابمان می برد و گاهی که عصرها به اندازۀ کافی خوابیده ایم، و بی خوابی بر ما غلبه می کند، بعد از گذر چند دقیقه از خاموشی فضا، نالۀ جانسوزمان بلند می شود و به رسم بهانه گیری مثلاً ندا می دهیم:" خرسم کجاست؟" و یا "من مک کوئینم و میخوام" و یا "من خرگوشم و می خوام" و با این نوا یک بینوا که همانا بابایمان می باشد و اغلب خیلی قبل تر از ما به خواب ناز رفته است، بیدار می شوند و برایمان خرسمان را می آورند و گاهی نیز خودش کنارمان دراز می کشد تا ما خواب مان ببرد! و به نظر می رسد خرس و مک کوئین و خرگوش فقط یک بهانه است و ما توجه می خواهیم! از طرفی دلمان نیز نمی خواهد که قوانین را زیر پا بگذاریم! ما علاوه بر این که می خواهیم رضایت بابا و مادرمان را مبنی بر پسرِ خوب بودن جلب کنیم و سر جای خودمان بخوابیم ولی توجه نیز می خواهیم! و این روزها خرس همراه همیشگی خواب های شبانه مان است و از آن جا ما اغلب روی تخت مان نمی خوابیم و جای خواب مان به روی فرش انتقال می یابد که برای خودمان نیز به سختی در تخت مان جای خواب پیدا می شود! حالا تصور کن  بخواهیم  یک خرس عظیم الجثه را نیز به روی تخت مان میهمان کنیمکچل!

*********

مادرمان در مورد چیزهایی که جزو وظایف مان به حساب می آید خیلی ما را تشویق نمی کنند که تصور کنیم آااااااااااای چه کار شاقی قرار است انجام دهیم! مثلا همین جدا خوابیدن که در سن کودکی چون ما واجب می شود، و یا مهد رفتن و یا استقلال در کارهای روزمرۀ خودمان! و حتی نظرمان را نیز در مورد چون و چرای آن ها نمی پرسند تا مبادا روی آن ها حساس شویم و یا اعمال نظر کنیم و نظری بدهیم که انجامش از آن ها ساخته نیست! پس خودمان پیش قدم شدیم و در همین راستا برای خودمان پپسی باز نموده و یکی از همین روزها رو به مادرمان:" آفرین تخت شما نمی خوابم تخت خودم می خوابمفرشته" و وقتی مادرمان نیز حرف ما که اصلا معلوم نیست از کجا به ذهنمان رسیده است، را تأیید کردند رو به مادرمان ادامه دادیم:" تو بزرگ شدی تو تخت من نمی خوابی! خودم تخت خودم می خوابم! خرسی تخت من می خوابه! من تخت خودم می خوابم! تو هم تخت خودت می خوابی! مگه نه؟!راضی" و "مگه نه" نیز عبارت جدیدی است که به تازگی آموخته ایم و مرتب در انتهای جملاتمان می آوریم! و به حدی خواستنی می گوییم"مگه نه!" که این است پوزیشن مادرمان:"  محبتبوسبغل"

*********

به علت بیداری زودهنگام در صبحگاهان و فعالیت های بسیار زیادمان در طول روز اعم از تبدیل شدن به انواع ماشین ها و هواپیماها و ماهی ها، پذیرفتن نقش تعمیرکار و نجار و نانوا و پلیس و ...، شبیه سازی ها و برج سازی های ممتد و کارهای فکری بسیاری که بدجور اشتهای ما را تحریک می کند، ما خیلی زیاد در طول روز گرسنه می شویم و از مادرمان یک خوراکی برای خوردن طلب می کنیم! و از آن جا که مادرمان گاهی دیگر خوراکی برای دادن به ما کم می آورند، مجبور می شوند گوجه فرنگی را نیز جزو اقلام خوردنی قرار دهند و البته که ما از آن استقبال به عمل آورده ایم! فکر نکنی ما بخاطر ویتامین C موجود در گوجه فرنگی عاشق آن هستیم! نه! علاقۀ ما به گوجه فرنگی از آن جا ناشی می شود که مادرمان اولین بار که به ما گوجه فرنگی دادند، شعر معروف "گوجه فرنگی با نمک شور شده!" را برای ما اجرا نمودند تا حس گوجه خوری ما را برانگیزندخندونک! و حالا وقتی یک چیزی مثل شکلات می خواهیم که چند دقیقه پیش نیز خورده ایم و مادرمان قصد می کنند قربةً الی الله به ما گوجه فرنگی بدهند و ما نق می زنیم که گوجه فرنگی نمی خواهیم، برای سرگرم شدن مان دیگر بار با ذوقی مادرانه می خوانند: "گوجه فرنگی با نمک شور شده!خندونک" و ما با اعصابی نداشته هنوز مصرع  اول به انتها نرسیده نق زنان فریاد بر می آوریم: "نه، نه، شور نشده! شور نشده!کچل" و اگر چندین بار دیگر نیز این شعر در پوزیشن اعصاب نداری مان اجرا شود، عکس العمل مان همین است!خنده

*********

در مدت حضور مادرجانمان در تهران همواره رو به ما و جهت ابراز محبت:" من یه پرندم آرزو دارم تو باغم باشی!، من یه پرندم آرزو دارم کنارم باشی!بغل" و ما را نیز از این شعر بسیار خوش آمد! و بعد از رفتن مادرجانمان مرتب بین بازی هایمان این عبارت به گوش می رسد:" من یه پرندم آرزو دارم تو باغم باشی! کارِت دارم!زیبا" و این که عبارت "کارِت دارم!" از کجا به این شعر وارد شده است، بر کسی معلوم نیست!عینک

*********

پی نوشت اول: آهنگ بسیار زیبای ایرج خواجه امیری با عنوان "من یه پرندم" را اینجا و همین آهنگ زیبا را با صدای پسرش احسان خواجه امیری از اینجا بشنوید.

پی نوشت دوم: از این دست موارد، بسیار زیاد این روزها رخ می دهد و در صف انتظار نوشتن است که به علت طولانی شدنِ این پست و البته نبودِ وقت کافی برای تایپِ آن، در پست بعدی بارگزاری خواهد شد.

پی نوشت سوم: شما ممکن است انیمیشن "در جستجوی نمو" را قبلاً دیده باشید، اگر دیده اید لازم است یک یا چند بار دیگر آن را ببینید! و اگر ندیده اید، دیدنِ این انیمیشن زیبا بر شما واجب است! در واقع این انیمیشن بیش از آن که برای بچه ها پیام داشته باشد برای بزرگترها و والدین بچه ها پیام های زیبا دارد! و جایزه های بسیار زیادی که به این انیمیشن تعلق گرفته است بی دلیل نیست!

"در جستجوی نمو" داستان یک ماهی ست که بسیار جسور بوده است ولی در نتیجۀ اتفاق تلخی که در زندگی اش رخ می دهد، تبدیل به یک انسان بسیار محتاط می شود! و به فرزندش، نمو، قول می دهد که اجازه ندهد برای او هیچ اتفاقی بیفتد و همین مسأله نه تنها باعث بی عرضه گی نمو می شود بلکه باعث کلافگی نمو نیز می شود طوری که از مراقب های بیش از حد پدرش خسته می شود! نمو در جریان یک اتفاق گم می شود و در نتیجۀ دور بودن از پدرش تجربه های زیادی کسب می کند! پدر نمو در جریان پیدا کردنِ پسرش با یک ماهی آشنا می شود که زندگی را اصلاً سخت نمی گیرد و به علت دیدِ مثبتی که به دنیا دارد، همه چیز برایش به راحتی رو به راه می شود و همان عبارت" سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش" را تداعی می کند! پیام این فیلم برای همۀ پدر و مادرها این است که گاهی با وجود نگرانی هایی که دارید، و البته که این نگرانی ها طبیعی ست، اجازه دهید فرزندان تان کارهای کم خطر را خودشان انجام دهند تا به مرور زمان مستقل شوند! چون تا همیشه شما کنار آن ها نیستید تا از آن ها در مقابل خطرات محافظت کنید! وقتی کودک را به پارک می برید، و قرار است برای اولین بار بر سرسره سوار شود با او تا بالای سرسره نروید، بر نگرانی هایتان غلبه کنید و به او امکان دهید تا خودش تلاش کند و بالا رود و بین بچه ها از حق خودش دفاع کند! و شما فقط از دور هوای او را داشته باشدی. برای بارآوردنِ فرزندی کارآمد و باعرضه گذرِ یک عمر لازم است که از نوزادی کودک شروع می شود و تا بزرگ سالی ادامه دارد و لازمه اش اعتماد به اوست و این که او می تواند!

و البته که وقتی مادری را می بینید که از کودکش مراقبت های خیلی زیادی می کند، بر او خرده نگیرید زیرا ما در تمام لحظات قبل تر از زندگی آن مادر، همراه او نبوده ایم و شاید پشت این همه مراقبت ویژه مطلبی باشد که ما از آن بی اطلاع هستیم!

"در جستجوی نمو" علاوه بر پیام های بسیار ارزشمندش، دارای جذابیت و زیبایی فوق العاده ای است و محیط اقیانوس و زیبایی های بی نظیر آن را نیز به تصویر می کشد! این انیمیشن را مادرمان برای اولین بار چند روز قبل در شبکۀ پویا دیدند و سپس آن را دانلود کردند تا ما بارها و بارها آن را ببینیم! این انیمیشن زیبا را می توانید از اینجا دانلود کنید.

پسندها (6)

نظرات (20)

مامان علی
1 تیر 94 11:03
سلام ودوصد درود بربانوی اریایی الهام بانو عزیز دلم اول ازهمه بابت تایید نشدن کامنتها شرمندم!به زودی ان شا الله در باره محبت و لطف بیکرانت باید بگم عزیزمی و به قول علی چاکرتیم! الهام جان سطر سطر پستت رو منم هر روزه دارم! وقتی به آخریت پاراگراف رسیدم انتظار هر چیزی داشتم!جز آرزو دارم! بله نوای هرروزه علی خواهش های همه مبنی بر "علی اواز بخون!" بعد کلی ادا میخونه آرزو دارم،آرزو دارم من یک پلندم توباغم باشی!وما آاااای کیفور میشویم و روحمان تازه میگردد! دقیقا میتونم اون لذت وافرت از خوندن این شعر توسط علیرضا خان وتصورکنم الهی من به فدای هردوشون. قربونشون بشم که خندوانه زندگیمون وهر لحظه وجاری وساری کردن دقت کردین بچه ها چقدر باتامل جواب میدن؟وچه باسیاست؟ زمان ما بچه ها ساده گول میخوردن اصلا زبون باز نبودن!البته بنده استثناء بودم!خخخخخ از اینکه کارتون میبینه و میشناسه شخصیت ها رو حسودیم کرد!علی تی وی نمیبینه،مگر سریالی ما ببینیم! الی چه صحنه ماشین سبزی فروشش دلنشین بود.چقدر خوشم اومد از ایده اش. پس نتیجه اینکه به سن 4 سالگی که نزدیک بشن کم کم خودشون خود سرگرم میشن وبه حضور والد خیلی نیازی نیست! بستنیاش نوش جونش که با درایت احتمالا اون یکیشم از خالش گرفته! برای اشناتون خیلی خوشحال شدم،آن شاالله بارداری خوشی داشته باشه پایان خوش تری
الهام
پاسخ
سلام زهرا جوناین نظر لطف شماست و البته که وظیفمه! پس دوستی به چه دردی می خوره؟! ای جانم فدای علی با این آواز خوندنش و ناز و اداش آره خواهر جان و ما چقدر ساده و بی آلایش بودیم و گول می خوردیم! البته سوای تو که از همون بچگی سیاست مدار بودی حالا ما از اون ور مصیبت داریم چون علیرضا به سریال هایی که ما می بینیم علاقه ای نداره و ناچار شدیم تلویزیون و زمان بندی کنیم! بهش با قاطعیتی هر چه تمام تر گفتم که وقتی بابا بیاد خونه دیگه نمی تونه کارتون ببینه آره از همین الان منتظر باش که به چهار سالگی نزدیک بشه البته این به رفتار شما در سال های قبل از چهار سالگی هم بستگی داره ممنونم دوستم ایشالا خدا به همۀ آرزومندان فرزند صالح و سالم بده براتون قشنگ ترین آرزوها و انرژی های مثبت رو از پشت مانیتور می فرستم
زهره مامانی فاطمه
1 تیر 94 11:15
ای جانم حالم جا آمد بااین خندوانه هاتون قربون گل پسرم برم که اینقدر عاقل و گل است که با مامان و باباش همکاری میکنه ماهم به مرحله جداسازی فاطمه از تختخوابمان شده ایم البته تا مرحله روی زمین کنار تخت البته اکثرا من باید کنارش باشم تا خوابش ببره واز آنجایی که بنده زودتر از فاطمه بیهوش میشوم تا صبح کنار دخملی خوابم میبره دستت دردنکنه از آهنگ من یه پرندم انگار این یک اپیدمی شده است بین کوچولوهامون در جستجوی نمو هم واقعا جالبه فاطمه پارسال به طور عجیبی دوستش داشت شب با سی دیش میخوابید صبح ساعت هفت صبح با خودش حملش میکرد خونه بابام اینا اونجاهم میدیدش به دلیل همین زیاد استفاده کردن هم دچار خش های فراوانی شد ولی من خودم هم خیلی دوستش داشتم من همیشه دلم برای باباش میسوخت تبریک بخاطر بارداری خاله نسرین مهربون اول داستان بستنی علیرضاجون رو که خوندم گفتم حتما همان بستنی خاله نسرین بوده که داشته میخورده چون فاطمه وقتی باباباش میره سوپری میگه مامان این بستنی هم برای تو خریدم بعد دقیقا بعداز خوردن بستنی خودش میگه مامان اون بستنی رو هم بهم بده میگم اون برای منه درجواب میگه خوب بیار باهم بخوریمبعد از آنجایی که من غیراز بستنی لواشکی بستنی دیگه ای خیلی دوست ندارم همش نصیب دخملی میشه قربون کمرت بره خاله که جاش عوض شده چه جالب یعنی نباید هی تشویق کنیم یعنی واقعا اثر عکس داره من فاطمه روخیلی تشویق میکنم که راغب بشه بیشتر کارشو انجام بده خداروشکر که خوبید و شادید ایشااله همیشه خوب وخوش در کنار هم باشید ایشااله کتابت چاپ شد به ماهم معرفی کن الهام جون
الهام
پاسخ
فدای محبتت زهره جانم مثل همیشه خیلی لطف داری کار خیلی خوبی کردی زهره جونموفق باشی عزیزم. به نظر من خیلی دوره اش رو طولانی نکن که سخت تر میشه! اتاقش رو جذاب کن مثلا با یک چراغ خواب زیبا! و یک اسباب بازی جذاب رو جایگزین خودت کن تا پیشش بخوابه! اصلا هم حساسیت به خرج نده و بهش نگو اگه تو اتاق خودت بخوابی فلان می کنم و بهمان می کنم چون در این صورت فکر کنه الان داره چه کار سختی رو انجام میده پس فاطمه هم من یه پرندم می خونه!چه جالب شد آخه زهرا جون هم میگه پسرش همین آهنگ و می خونه راستش منم دلم برای بابای نمو سوخت! هیچکس درکش نمی کرد و نمی تونست بفهمه که اون قبلترها چی کشیده اتفاقا علیرضا هم دقیقا همین کار و می کنه! من اوایل از بستنی خودم به نفع علیرضا گذشت می کردم ولی بعد از مدتی دیدم خودخواه شده و فکر می کنه همه چیز مال اونه برای همین این روزها حتی اگه بستنی نخوام یا به زور خودم می خورمش یا یواشکی میذارم تو فریزر و وانمود می کنم خوردمش! اگه فکر می کنی بدجنسم که بستنی رو به علیرضا نمیدم، سخت در اشتباهی رفیق! خب خودخواه بار نیومدنِ علیرضا بسیار ارجح تره بر یک خودخواهی و شیطنت مادرانه و ندادنِ بستنی خودم به علیرضا بله، درسته! تشویق باید حدی داشته باشه! تشویق بیش از حد باعث میشه بچه ها و حتی بزرگ ترها فکر کنند اون کار وظیفه شون نیست و وقتی انجامش میدن دارن به ما لطف می کنند! در واقع تشویق بیش از حد کم کم تبدیل میشه به باج دادن! دقت کرده ای خودمون هم همین طور هستیم! یعنی همۀ آدم ها همین طور هستند! گاهی یک عمر یک کار رو انجام میدیم ولی وقتی یهو کسی به ما میگه آفرین که این کار و میکنی و میگن که اونا اون کار و انجام نمیدن، ما تو انجامش مردد میشیم و میگیم وای بر من! چه کار سختی رو ا نجام می داده ام تا به حال! و سعی میکنیم به خودمون کمی ارفاق کنیم و اون کار و دیگه انجام ندیم یا کمتر انجام بدیم! مثلا وقتی تو یک جمع زنانه از کارهایی که تو خونه انجام میدیم حرف می زنیم، وقتی دیگران از یک کارمون تعجب میکنند و اون و فداکاری و خارج از وظیفه مون می دونند ما هم سریع رویه مون رو عوض میکنیم بچه ها هم همین اند! راستش من اصلا به یاد ندارم که برای علیرضا برچسب خریده باشم! یا جدول تشویق و ستاره و از این حرف ها! گاهی مناسبتی و برای انجام یک کاری براش ماشین و اسباب بازی می خرم ولی نه خیلی زیاد که به وظیفه برام تبدیل بشه و علیرضا رو شرطی کنه! طوری که اگه آب هم می خوره ازم بخواد تشویقش کنم! متأسفانه این کتاب هم به درد شما نمی خورهآخه ما مجبوریم فیزیکی بنویسیم! یک کتابه برای دانشجویان خودمون که کتاب مرجع مشخصی برای درس شون ندارند و ایشالا شهریور قراره بره زیر چاپ! الان یک ساله که درگیر نوشتنشم قربان لطفت زهره جونم فاطمۀ دوست داشتنی ام رو می بوسم
مامان علی
1 تیر 94 11:19
اصلا این بچه ها کمک نکنن که نمیشه!ها !!!برد والیبالیست ها روتبریک میگم راستی! و البته اموزشهای جانبی امریکایی ها به ایرانی ها!چه با فرهنگ بودن شاید باسیاست!که به احترام روزه داران ایرانی لب به آب نزدن!چقدر خوبه همه به عقاید هم احترام گذاشتن ویاد بگیرن! الی. تو هم عین من از ثانیه برای بیداربودن حض وبهره میبری درنیمه شب!واز ثانیه بهره میبری بر ای لالا!درصبحگاهان!!!یا نگارش کتابت سبک وسیاقت رو عوض کرده؟ اصولا انتظار داریم وقتی صدای بچه ها نمیاد شک ببریم به پیشامدی!وجالبه که جدیدا مآرو خجل میکنن!!ونه تنها شیطنتی نکردن خیلی هم آروم بازی میکنن!!اینم از خصلت بچه های این زمونست ها!!!خخخخخ قربون این شیرین زبونیاش بشم هزار ماشالله معلومه دوران بیماری حسابی مظلوم بودی وبی حرف ها!!!!بچه خوش گذرونده!خخخخ ایشالله همیشه سلامت باشی خندوانه زندگیتون هر لحظه جاری باشه میبوسمتون عزیزان دل
الهام
پاسخ
اتفاقا منم دو تا بازی شون و دیده ام و کلی ذوق کردم! جمعه شب خونۀ لیلا دعوت بودیم و دسته جمعی بازی رو دیدیم و بعدش تو مسیر برگشت با شادی مردمی که از سالن و از تماشای بازی بر می گشتند مواجه شدیم و کلی باحال بود! داداشم هوس کرده بود برای یکشنبه شب بلیط بگیره و بریم سالن! یعنی فقط مونده بود من با این بخیه ها و شکم پاره برم سالن و داد و فریاد بزنم و تشویق کنم دیشب هم خونه بودیم و دیدیم و اتفاقا منم از کار نمادین اونا خوشم اومد! دیروز هم سری به قهوه خانه های سنتی تهران زده بودند و قلیون کشیده بودند نه این جبر روزگاره خواهر جان والا من روی ساعت خوابم خیلی حساسم! نه این که نتونم بیدار بمونم ولی نمی خوام بیدار بمونم و از اونجا که خواب شب خیلی در سلامتی تأثیرگذاره من باید در شرایط واقعا سختی باشم و ناگزیر باشم که برنامۀ خوابم به هم بریزه! آره کلا وقتی صداشون در نمیاد یعنی در حال به آب دادنِ دسته گل تازه ای هستند لابد همین طور بوده که پسرک باز هم آرزو می کنه مریض باشممی دونی تو این مدت سختی هایی که برای داشتنش کشیده بودم بیشتر از همیشه جلوی چشمم بود و انگار قدرش رو بیشتر از هر زمان دیگه ای می دونستم و برای داشتنش خیلی شکر می کردم و لابد اینو حس کرده! ممنونم عزیزمعلی گلم رو می بوسم
مامان علی
1 تیر 94 11:22
من درباره وب نمیدونم چرا اینقدر دوستان وب اذیت گذاشته! اگه چیزی به ذهنت میرسه راهنماییم کن دوستم! اینکه براتون باز نمیشه یا سخت باز میشه و بسته به مرورگر!مامان دونه برفیم مشکل داره اصلا نمیتونه وارد وب بشه! ممنون میشم
الهام
پاسخ
خودتون با چه مرورگری پست میگذارید؟ فکر می کنم اگه شما با یک مرورگر پست رو بنویسید با مرورگرهای دیگه باز نمیشه من اغلب با موزیلا وارد میشم و قبلا باز می شد ولی به تازگی باز نمیشه و باید با کروم یا اکسپرورر وارد شم در هر صورت چیز مهمی نیست خودت رو معذب نکن و راحت باش
مامانی
1 تیر 94 12:34
برای پسر شیرین زبون و نکته سنج
الهام
پاسخ
فدای محبتت رفیق برای کوثر بانوی دوست داشتنی
هدیه
1 تیر 94 15:36
سلام الهام خانم نازنین حالتون چطوره امیدوارم که حالتون خوب باشه حال کوچولوی نازتون چطوره و من قربون اون شیرین زبونیاش برم من که چقدر برای خودش آقا شده
الهام
پاسخ
سلام هدیه جانشکر خدا خوبم این نظر لطف شماست دوستم
مامان ریحانه
1 تیر 94 18:46
الهام جون خندوانه های علیرضا جون رو دست خندوانه ی رامبد جوان بلند شده قربونش برم که خودش آقای بزرگه و اون دختر نی نیه و در اینجا گذری است بر زندگی وروجک ما که به نوه ی عموی 1/5 سالش میگه بیا تو بغل خاله آخه بگو جوجو کوچولو خاله گفتنت چیه ( دنیای وروجکا وارونست ) خداییش خیلی پی بردم به تشابه زیاد رفتار این دو تا وروجک به فاصله ی دو روز اختلاف سن پس شما هم صحنه هایی از لج و لجبازی علیرضا خان و پاشیدن مواد غذایی بر روی فرش بینوای آشپزخانه را دارید چه بسا دخترک ما هم همینگونه است از سبزی و نخود فرنگی و لوبیا سبز گرفته تا قسمت وحشتناکش پاشیدن آلبالویی هایی است که برای مربا هسته گیری میشوند و چه فراوان آب آلبالوییست که فرش را خال مخالی میکند واقعا درکت میکنم خواب چشماتو در برگرفته باشد و نتونی بخوابی حالا الهام جون شما با صحنه ی آرومی برخورد کردی ولی من تجربه ی ترسناک تری دارم وقتی نازنین دو ساله بود که وقتی نا خوداگاه چشمامو خواب گرفت و خوابیدم یکهو از خواب یدار شدم و دیدم که خانوم خانوما بر روی میز کامپیوتر نشسته فکرشو میکردم که اگه از اون بالا پرت میشد چی میشد ای جااااااااااانم نمیدونی الهام جون چقدر خندیدم اونجا که بهت گفته اصلا تو مریض باش یعنی این بچه ها اصلا طاقت امر و نهی بزرگترها رو ندارن و میخوان آزاد آزاد باشن حالا باز خدا رحم کرده بعد از عمل مراعات حالتو کرده واقعا احسنت داره حالا اگه من سرم درد بگیره نازنین ازم کاری بخواد بگم سرم درد میکنه نمیتونم میگه بذار سرت درد بکن باید پاشیو اون کارو انجام بدی از بس وروجک خبیثه الههههههههههههی فردا میزنم ادش الهام جون بچلون از طرف من وروجک شیرین زبونو
الهام
پاسخ
منم تعریف خندوانه رو خیلی شنیدم ولی خودم به جز چند قسمتش بقیه شو ندیدم خاله!پس همه شون همین طور هستند علیرضا به حساب خودش از سبزی ها جاده می سازه و ماشین ها و هواپیماهاش و روی جاده راه می بره از این بلاها سر سبزی خشک های منم آورده آره خدا رو شکر کار خاصی نمی کرد خدا رو شکر که از اون بالا نیفتاده نه خدا رو شکر خیلی هوامون و داره نازنین گلم رو می بوسم
دریا
2 تیر 94 3:08
بسیار عالی بود الهام جان. از شیرن کاریهای پسر گلتون لذت بردم. خدا براتون نگه اش داره. خیلی ممنون که به وبلاگم تشریف آوردید. و مرسی از لینک.
الهام
پاسخ
سلام دریا جانیک دنیا ممنونم از محبت تون عزیزم
مامان محمدحسین
2 تیر 94 9:16
سلام عزیزم.... اول از همه بگم چقد خوشحالم که در این دوره ای که همه مامانای نی نی وبلاگی درگیر نرم افزارهای اندرویدی موبایلاشون هستن و یادشون رفته که واسه چی وبلاگ زدن (برای خود یا فرزند دلبندشون)، شما همچنان زیبا از وقایع روزمره می نویسی . به نوعی کار بنده رو راحت کردی (چون دیگه لازم نیست از وقایع روزمره نگارشی رو انجام بدم ، وقتی پسری بزرگ شد به را حتی آدرس بلاگ شما رو میدم)، این رو بی اغراق میگم، به حدی حتی تلفظ بعضی از دیالوگ ها یکی هست که سریع میرم به شوشو نشون میدم....الهی خاله فداش.....فقط یه فرق عمده ای هست و اون هم اعصاب خوردی شدید پسرک ما هستش که جدیدا تا دستشویی رفتن هم از ما مدد گرفته و حسابی انرژی بنده و بابای مهربونش رو تخلیه میکنه و خدا رو شکر که سحر بیدار نمیشه ..... الهام جان خودتون بهترین؟؟؟ .... برای فرار از روزمرگی بعد از ایام ماه مبارک به یزد تشریف بیارید خوشحال خواهیم بود....
الهام
پاسخ
سلام الهام جان بله متاسفانه همین طوره! و ما همیشه همین طور هستیم و در همه کارهامون بندۀ افراط و تفریطیمو البته که من هم از این قاعده مستثنی نیستم و اگر خوانندگان پرذوقم نبودند شاید من هم این روزها نمی نوشتم و این جاست که میگن:" مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد!" ولی خب شکر خدا من تو شبکه های اجتماعی نیستم و به ندرت اونم برای کارهای واجب ازشون استفاده می کنمولی طبق معمول به زودی تب شبکه های اجتماعی هم فروکش می کنه و چیز دیگه ای جاش و می گیرد چه خوب پس لازم شد از شما یک حق تألیف دریافت کنیمشوخی می کنم عزیزم چقدر خوب شد که رفتارها و کارها پسرهامون شبیه همه در مورد خلق و خو هم اقتضای سنش هست علیرضا هم تو فروردین همین طور بود ولی خداروشکر الان خیلی بهتره و شاید هم هنوز داره به پرستاری هاش ادامه میده فدای محبتت الهام جانم، خوبم خدا رو شکرمتأسفانه ما راهِ دوری ها یکی از مشکلات مون اینه که سفرهامون فقط رفتن به ولایت و دیدن خانواده مون هست در واقع مجبوریم تعطیلات مون رو برای دیدار خانواده هامون برنامه ریزی کنیم، مگر این که یک سفر اجباری برامون پیش بیاد که ناچار به رفتن باشیم و این جاست که ما سه ساله نتونستیم تا شمال که همین نزدیکیه بریم! خدا می دونه که من چقدر یزد و دوست دارم و چقدر خاطرات خوبی از سفرهام به یزد دارم. ایشالا اگه دفعۀ بعد گذرم به یزد افتاد حتما بهت خبر میدم تا بتونم از نزدیک شما و محمدحسین گلم رو ببینم محمد حسین گل رو از طرف من ببوسید
محبوبه مامان ترنم
2 تیر 94 10:38
سلام. خوبی؟ ان شاالله که حسابی حالت خوب شده باشه. خداییش با این مدل حرف زدنش چلوندن هم داره این فسقلی. هزار تا بوس واسه این گل پسر.
الهام
پاسخ
سلامن محبوبه جون ممنونم عزیزم، خدا رو شکر خوبم شما لطف دارید محبوبه جون ترنم نازنین رو می بوسم
مامان بهی
2 تیر 94 11:03
عزيزم با اين حرف زدن قشنگت كه همه را ني ني ميبيني و خودت را اقا پسر بزرگ
الهام
پاسخ
شما لطف دارید خاله جونممن یه آگای بزرگم دیده
مامان مهراد
2 تیر 94 12:55
سلام الهام جون. از خوندن این پست خیلی خیلی لذت بردم. چند تایی شون برام تکراری بود و چند تایی شون رو با حسرت خوندم و از چند تایی شون هم نکات مفیدش رو یاد گرفتم... از تداعی کارتن نمو خیلی لذت بردم و متشکرم از اینکه نکاتی رو هر چند خیلی کوچیک ولی مهم بهم یادآوری کردی... متاسفانه مهراد بشدت به اطرافیان وابسته است و الان هرچی من ازش می خوام که خودش کار هاش رو انجام بده قبول نمیکنه. این که برنامه هایی رو فقط تلویزیون مادر جون داره و مال ما نداره. برنامه ای مثل چرا که صبح ها پخش میشه و خوب مهراد هم همیشه صبح خونه مادر جونشه. پس تلویزیون ما نداره دیگه.... حسرت خوردم که مهراد اصلا اهل بستنی نیست. من عاشق اینم که بچه خودش بیاد در یخچال رو باز کنه و یه چیزی برداره بخوره. نحوه برخوردت با علیرضا جون رو زمانی که سبزی ها رو ریخته زمین تحسین کردم. همیشه یه چیزی برای یاد دادن توی آستین داری خواهر. علیرضا جون رو ببوس
الهام
پاسخ
سلام مهری جانم خوشحالم که خوشتون اومده عزیزمدرسته بچه ها همه شون تقریباً شبیه هم هستند، با اختلافات بسیار جزئی که لازمۀ آفرینش هست می دونی وابستگی رو ما بوجود میاریم و بچه ها هیچ تقصیری در اون ندارند! ببین من هر روز ناراحتم که علیرضا بعد از خوردن بستنی که میره دستشویی خودش دست هاشو بشوره، می زنه کلید و دستگیرۀ در رو به طرز فجیعی پر از بستنی میکنه و حتی دست ها و صورتش رو هم خوب نمی شوره ولی خودم رو کنترل میکنم! آخه کثیفی روی کلید برق و ستگیره قابل تمیز کردنه ولی اگه علیرضا به من وابسته بمونه هیچ راهکاری نداره این وابستگی ها ادامه پیدا میکنه و در آیندۀ بچه ها هم تأثیرگذاره! کاری که پدرشوهر من به شدت انجام میده و فکر می کنه خیلی کارش درسته که برای بچه هاش همۀ کارهای بانکی و تعمیر و ... رو انجام میده! باورت میشه ما تا سه سال که تهران بودیم همسرم نمی تونست کارهای جزئی مثل سرویس کولر و این جور کارها رو خودش انجام بده! و کلی روش کار کردم که کم کم داره مستقل میشهولی برادر شوهرم که خونۀ پدر شوهرم زندگی می کنه کوچک ترین کارها رو نمی تونه انجام بده و پدرشوهرم براشون انجام میده! و من بابت دور بودنمون خیلی وقت ها خدا رو شکر می کنم! و مادر و مادرشوهرم خیلی خوبند و مطمئنم اگه اونجا بودم با جون و دل بچه ام رو نگه می داشتند ولی خدا رو شکر میکنم که نیستند و مجبورم بچه رو بسپرم به مهد! مهد رفتن برای بچه ها سخت تره ولی می ارزه به این که مستقل بار بیان و در آینده موفق تر باشند به نظر من ما نباید همۀ کارها رو برای بچه هامون انجام بدیم بلکه فقط وقتی واقعا نیاز به کمک دارند باید همراه شون باشیم و کمک شون کنیم، چه اون بچه سه سالش باشه و چه سی سال! در واقع کمک رسانی بیش از حد به بچه ها لطف نیست بلکه براشون مخربه یهو کلی کار و نذار رو دوشش که انجام بده! کم کم کارهایی مثل آب خوردن و برداشتن خوراکی از یخچال و فریزر و رفتن به دستشویی رو بذار انجام بده! مخصوصا کارهایی که بهش علاقه داره، بعدش کم کم خودبخود دامنۀ کارهاش و زیاد کن! می دونی به نظر من ما باید از خودمون شروع کنیم و چشم هامون رو به روی کثیف شدن خونه، به هم ریختگی و ... ببندیم تا بتونیم به بچه هامون استقلال رو بیاموزیم! و نکتۀ مهم تر این که بهش نگو"میری آب بیاری؟!" به جای این جمله بهش بگو:" برو آب بیار!" و خیلی هم سفارش نکن که این طوری بیاری و به فلان چیز نخوری و ... چون به نظرش سخت میاد و رغبتی به انجامش نمی کنه راستی اگه واقعا میخوای مستقل بشه، به نظرم بهتره دیگه بذاریش مهد! و اگر هم نتونستی و مادرت تو خونه شون زیاده از حد کارهاش و انجام میده تو بازم می تونی تو خونۀ خودتون قانونمند باشی و بهش کارهایی محول کنی تا انجام بده! چون بچه ها خوب می دونند که کجا باید قانونمند باشند و کجا نه؟! راستی از همسرت هم بخواه یه سری کارها رو انجام بده، مثلا دو نفری بشینید سبزی پاک کنید! اونوقت می بینی که مهراد هم میاد سریعاً خودش رو قاطی می کنه و میخواد انجام بده! تجربه نشون داده که علیرضا هر کاری رو که باباش هم کمک کنه حتما باید در اون دستی داشته باشه قربانت مهری جوناین نظر لطف شماست و من خودم رو لایقش نمی بینم مهراد دوست داشتنی رو می بوسم
مامان مهراد
2 تیر 94 13:00
الهام جون خیلی حال و روز خوبی ندارم. یکم بی حوصله و گرفته ام این روزها. ولی طبق معمول نتونستم از پست زیبایی که گذاشته بودی بگذرم... تک تک بخش های این پست جای کامنت داره ولی ببخشید خیلی رو فرم نیستم. دوستون دارم همیشه به شادی التماس دعا
الهام
پاسخ
نبینم غمگینی مهری جون آرزو می کنم که حال و روزت همیشه بهاری باشه و دلت مملو از نور امید و اگر کاری از دست من برمیاد خوشحال میشم بتونم کمکت کنم دوستم فدای محبتت که اینقدر بهم لطف داری رفیق ما هم شما رو خیلی دوست می داریم مهراد گلم رو می بوسم و منم تو این ماه عزیز التماس دعا دارم
زری
2 تیر 94 16:38
سلام الهام جون طاعات قبول فدای شیرین زبونیهای گل پسر چقدخوب که گوجه دوست داره چه آهنگ زیبایی،حتماصدای علیرضاجون روبااین آهنگ برامون بزارید شادباشید
الهام
پاسخ
سلام زری جان ممنونم عزیزممن امسال از روزه گرفتن عاجزم و به همین مناسبت به شدت محتاج دعای خیر شما روزه گیران تو این ماه پربرکت هستم به روی چشم مدت هاست چیزی ازش ضبط نکردم ولی سعی می کنم در اولین فرصت صداشو ضبط و آپلود کنم
مامان فهیمه
2 تیر 94 17:33
قربون این گل پسر شیرین زبون چقدر از این جمله خوشم اومد "از مامانم گفتم" من هم فیلم در جستجوی نمو رو دیدم خیلی قشنگه
الهام
پاسخ
فدای محبتتون عزیزم بله واقعا زیباست
مامان کیانا و صدرا
2 تیر 94 17:38
سلام بر الهام بانو!!!خواهر جان چطوری؟خدا رو شکر این طور که باد میاد و شاخه میجنبه خیلی بهتری و ایشا...که بهتر تر هم بشی و اما آفرین بر گل پسر مستقل که کارهای خودشو انجام میده و تازه کمک مامان و باباشم میکنهخواهر!پسر تنبل خان ما که گاه برای یک لیوان آبش نیز قشقرقی به راه میاندازد که بیا و ببین قضیه ی بستنی جالب بود بنده خدا خاله نسرین که به خودش و نی نی عزیزش قول خوردن یه بستنی هدیه رو داده بودهخوشحالم واسه نسرین جون که به آرزوش رسیده و ایشا...که نی نی جونش سالم و سرحال دنیا بیادشاد باشی الهام جونم
الهام
پاسخ
سلام مرضیه جونخداروشکر خیلی خوبم خب لابد چون کسی هست براش آب بیاره اینقدر اُرد میده دیگهپسرک ما اگه آب بخواد کسی نیست بهش بده مجبوره خودش بیاره اتفاقااون روز هنوز خاله نسرین از بارداریش بی اطلاع بود ولی من و به فکر فرو بردی خواهر نکنه واقعا دلش خواسته! ممنونم عزیزم و همین طور شما التماس دعا
مامان کیانا و صدرا
2 تیر 94 17:44
و اما در جستجوی نمو کارتونیه که ما دقیقا 8 سال پیش دیدیم و هنوز هم سی دیشو داریم و البته در گذر زمان و دیدن صد باره توسط کیانا خانم و کمی صدرا خان خشدار شده ولی داستانی که در ذهن ما مانده کاملا صاف و بی عیبواقعا قشنگه!!من از اون دیالوگی که پدر نمو بهش میگه باله تو به قایق نزن!و باز نمو میزنه و دوستاش میگن اون دست زد....چقدر خوشم میادیا از فراموشکاریهای ماهی آبیه که همراه پدر نمویه یا از انجمن کوسه هایی که میخوان ترک کنن گوشت خواریو و پلیکانها!!!!حتی نوه ی لوس دندانپزشک....کلا قشنگه و پر معنا....کیانا که بچه بود روز اول مدرسه اش بهش میگفتیم:اولین روز مدرسه ست....اولین روز مدرسه ست...که شما میدونی کدوم دیالوگو میگمممنونم الهام جونم از پست خوشگلت.سلامت و بانشاط باشید و موفق
الهام
پاسخ
آره تولید 2003 هست ولی من تازه دیدم! اتفاقا علیرضا هم از اون دیالوگ که میگه تو دردسر بزرگی افتادی مرد جوون! خیلی خوشش میاد و منم گاهی بهش میگم و کلی حال می کنه ببوسید کیانا و صدرا جون رو از طرف من عزیزم
صدف
2 تیر 94 19:19
سلام الهام خانم با اینکه سردرد و چشم درد دارم ولی وقتی دیدم پست جدید گذاشتید دلم نیومد تا آخر نخونمش و مثل همیشه از خوندنش لذت بردم . کلی هم با اون قسمت ترانه خوندن علیرضا خندیدم قسمت کارت دارم آخر آهنگش عالی بود .... یه تبریک اساسیییی هم به خاله نسرین .ایشالا که صاحب یه فرزند سالم و صالح بشن... و حرکت علیرضا خان هم حرف نداشت درخصوص پس گرفتن بستنی خوشم میاد مثل همیشه حواسش به همه چی هست و اطرافش رو خووووب کنترل میکنه و بخاطر میسپره فدای استقلالش هم بشم موقع خوابیدن ... حقا که یه مرد بزرگههههه همیشه لباتون خندون و خندوانه ای
الهام
پاسخ
سلام صدف جان خدا بد نده! سردرد و چشم درد؟! ایشالا که درد و رنج و بیماری همیشه ازتون دور باشه و مثل همیشه بیش از حد به ما لطف دارید منم برات دلی خوش و لبی خندون آرزو می کنم
مریم مامان آیدین
3 تیر 94 10:06
سلام الهام گلم.....خوبی دوستم قربووون علیرضام برم من....وای الهام من هم انگار یه سناریو کامل از خونه خودمون رو میخوندم من هم در جستجوی نمو از کانال پویا رو ضبط کردم واسه آیدین....قبلا چند بار براش تلویزیون دادنی نشون داده بودم چون خودم دوست داشتم ولی تمایل نداشت...اما این بار شاید چون از تی وی داد خوشش اومد...هنوز ضبط شده ام رو براش رو نکردم قربووونش برم که همه هنوز نی نی هستن و خودش آقا بزرگ وای ما هم ماه رمضون پارسال با آیدین تا 12 دوتایی میخوابیدیم و امسال به خاطر سحرخیزی مهد روزهایی که مهد نداره هم 8:30 تا 9 بیدار میشه... من هم یکبار این خواب همراه با دست به سر کردن رو تجربه کردم و دیگه نخواستم...انقدر گوش تیز کردم که حدس بزنم الان داره چیکار میکنه بدتر سردرد شدم عسسسسسسلم.....اصلا تو مریض باش....واااااای خیـــــــــــــــلی شکر گفت....آیدین هم حرصش میگیره یه جمله میگه که نکته کلیدی اش رو بعدا با جستجو میفهمم....یعنی حاااال کردم از نکته سنجی اش راستی جوجه طلایی رو هم من ضبط میکنم....میدونی...گاهی که بین ساعت 2 تا 3 از آشپزخونه تا پذیرایی هی رفت و آمد میکنم که جوجه طلایی شروع و تموم شد دکمه ضبط رو بزنم با خودم میگم عمرا چند سال پیش خودت رو تو این پوزیشن نگران برای از دست دادن جوجه طلایی تصور میکردی؟؟!!! الهام خیلی خوش به حالت....که پسرکت تقاضای خوراکی میکنه و گوجه فرنگی هم میخوره...من گوجه فرنگی به کنار....آرزومه آیدین تو گرسنه شدن هاش که اتفاقا زیاد هم پیش میاد و حسرت اون رو ندارم...جز ساقه طلایی و بستنی و شیرکاکائو و جدیدا دنت...میوه هم قبول کنه...حالا هر میوه ای....ولی میوه رو باید با بازی بهش بدمدقیقا اون مدلی که تو گوجه فرنگی به علیرضا میدی... و در آخر....خیلی لذت بردم از لیست شیرین زبونی های گل پسری مون....دلم تنگ شده بود الهام گلم خیییلی ببوس علیرضامو....طاعات و عباداتت هم قبول خانومی
الهام
پاسخ
سلام مریم جونممنونم عزیزمشما خوبید؟ آیدین جونم خوبه؟ مهد خوش می گذره؟ قربون آیدینِ سحر خیز و موافقم باهات مهد هم خیلی بچه ها رو سحر خیز می کنه! حالا برعکس امسال علیرضا اصلا علاقه ای به مهد رفتن نشون نمیدهو البته این روزها کسی هم نیست که ببرش و بیارش برای همین ما هم بهش پیشنهاد نمیدم اتفاقا علیرضا هم اول که دید ماهی ها رو نشون میده، دلش نخواست ببینه ولی بعدش کم کم من تعریف و تمجید کردم و بهش علاقه مند شد برای همین دانلودش کردم چون ما از اولش نرسیده بودیم می بینی خواهر چه حاضرند و فکرشون دقیقه که تو چند دقیقه به ذهنش میرسه که بگه "اصلا تو مریض باش!" من موندم این بچه با این همه مهربونی عقلش به این چیزا میرسه اونوقت بچه های خشن چه چیزهایی به نه نه و باباشون میگن وقتی میره مهد خوراکی براش میوه بذار اونجا در حضور بچه ها می خوره قربانِ محبتت مریم جون نماز روزه تون قبول و التماس دعا
مامانی
7 تیر 94 13:12
سلام الهام عزیز خوشحالم که بهتری و این پست خندوانه ای یعنی همه چیز عالیه لحظه هاتون پر از عشق و شور خندوانه های پسری باشه
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون خداروشکر خوبم عزیزمو ممنونم بابت آرزوهای قشنگی که برامون داری