خندوانۀ خردادی (بخش دوم)
بازی مان تمام شده است، مادرمان اعلام می کنند که وقت خواب است! ما نیز به سرعت ماشین ها و هواپیماهایی را که در حال بازی با آن ها هستیم، به صف می کنیم! و اتفاقاً همه را بر عکس می چینیم و از معرکه دور می شویم! مادرمان از کنار آن ها عبور می کنند و حالت برعکس و البته جمعی همۀ هواپیماها و ماشین ها توجه شان را به خود جلب می کند! مادرمان رو به ما:"علیرضا این ماشین ها و هواپیماها چپ کرده اند؟! مگه مراقب نبودند؟!" و ما؟:" نه، ماشینها خوابند!، هوابیمانا هم خوابند!"(تصویری از هواپیماها و ماشین های خوابیده در ادامۀ مطلب آپلود شده است!).
*********
مدت مدیدی است که وقتی مقداری از خوراکی مان را می خوریم باقیمانده اش را کنار می گذاریم و رو به مادرمان:" جمعَش بُکُن! باشه فردا، بقیه اش و فردا می خورَم!" یک روز بابای ما به وقت رفتن به پارک برایمان یک عدد پفک خریدند و از قضا پفک مذکور به حدی تند بود که باید چند عدد از آن را می خوردیم و باقی اش را برای فردا و فرداها نگه می داشتیم و به زبان برافروخته مان استراحت می دادیم! ما ابتدا نام "تُند" را بر آن نهادیم و ساعاتی بعد با عبارت "تُندم و میخوام" از مادرمان دیگر بار پفک طلب کردیم! ساعاتی گذشت و جایت خالی ما احساس کردیم تندی خون مان دیگر بار کم شده است و باز هم با عبارت "تندم و میخوام" به نزد مادرمان آمدیم، و وقتی مادرمان عنوان کردند که قرار نیست ترتیبِ همۀ آن پفک تند را یک روزه بدهیم، خشمگین شدیم و نق زنان رو به مادرمان گفتیم:" تندم کجــــــــــاست؟" و اگر فکر می کنی یک فریاد توانست باعث شود مادرمان از موضع خود کوتاه بیاید و تند را به ما بدهد، اشتباه می کنی رفیق! و لازم به ذکر است حتی شیرینی بیان مان در ذکر عبارت "تندم کجاست؟" نیز نتوانست مادرمان را از تصمیم خود منصرف کند! و این شیوۀ خاص نام نهادن بر اجسام و خوراکی ها مختص همین پفک نیست بلکه ما عبارت های "سبزم کجاست؟" را در نبود یکی از هواپیماهای سبزرنگ مان، و عبارت"قرمزی ام کجاست؟" را در نبودِ بیلِ قرمز رنگِ مربوط به کامیون مان نیز به کار می بریم.
*********
یکی از روزهای خردادماه که ما در معیت بابا و مادرمان به محل کار مادرمان رفته بودیم بابایمان برای ما یک عدد خلال سیب زمینی با طعم سس کچاپ خریدند و ما مقداری از آن را خورده و باقی مانده اش را به مادرمان سپردیم تا برای فردایمان نگه دارند! و سپس شروع به سرفه کردن کردیم! وقتی به منزل رسیدیم مادرمان پاکت مذکور را در کابینت پنهان کردند و ما چند دقیقه بعد رو به مادرمان:"تُفَت میخوام" و مادرمان:"تفنگت این جا نیست تو اتاقته خودت می تونی برداری پسرم!" و ما هم چنان تکرار میکردیم که:"تُفَتم و میخوام" بعد از حداقل بیست بار تکرار ما و تجزیه و تحلیل های مادرمان مِن باب لهجه گشایی از ما، متوجه شدند که همانا منظورمان همان پاکت خلال سیب زمینی ست و همانا تلفظ به کار رفته همان "پُفَک" می باشد! و البته که ما آن روز به دلیل سرفه های ممتدمان موفق نشدیم آن نیمه باقیمانده از پاکت خلال سیب زمینی را از آنِ خود کنیم! این در حالی بود که ساعاتی بعد که سرفه ها و آبریزش از چشمان مادرمان آغاز شد مادرمان متوجه شدند که سرفه های ما در اثر استعمال پفک نبوده است بلکه در اثر وجود ریزگردهایی است که غرب کشور را پشت سر گذاشته اند و اینک به پایتخت رسیده اند و با سرعتی باور نکردنی در حال ایران گردی هستند!
*********
بعد از سواری گرفتن مان از چرخ و فلک که چند وقت قبل تر ماجرایش را در پست "پرستار کوچک" خواندی، این روزها چپ و راست اسباب بازی هایمان را در شرایط خطرناک قرار می دهیم و دمار از روزگارشان در می آوریم و در نهایت با خونسردی رو به آن ها تکرار می کنیم:"دیدی ترس نداشت!"
*********
تشکر کردن های گاه و بیگاه مان کما فی السابق ادامه دارد! و چپ و راست در پاسخ به لطفی که هر کسی به ما می کند، اعلام می کنیم که :"دست شما درد نکنه" مثلا رو به بابایمان بعد از خرید بستنی:" دست شما درد نکنه برای من بستنی خریدید!" و یا رو به مادرمان:" دست شما درد نکنه برای من غذای خوشمزه پختی!" و مادرمان:" نوش جانت! پسرم" و ما آاااااااای کیفور می شویم از شنیدن عبارت "نوش جانت!" و گاهی که مادرمان به جای این عبارت مثلاً می گویند:"خواهش می کنم" و یا فقط لبخند می زنند و هیچ نمی گویند ما بلافاصله با تکرار عبارت "نوش جانت" به ایشان یادآوری می کنیم که دلمان می خواهد در پاسخ به تشکرمان این حرف را بشنویم! در مقابل مادر و بابایمان نیز بسیار عبارت "دست شما درد نکنه..." را در مقابل کاری که ما انجام می دهیم به کار می برند و در واقع ما این عبارت را از ایشان آموخته ایم. روزی مادرمان رو به ما:" علیرضا دست شما درد نکنه این پارچه رو برای من آوردی!" و ما:" نوش جانت مامان!"
*********
جدیداً به آشپزی بسیار علاقه مند شده ایم! و مرتب از مادرمان ظروف اسباب بازی مخصوص غذاپختن که البته یک اسباب بازی دخترانه است را طلب می کنیم و وقتی مادرمان با دست و دلبازی ظروف آشپرخانه را برای بازی به ما قرض می دهند، ما آن ها را رد می کنیم و رو به ایشان:" از اینا نمی خوام! از همون ظرف های عباس بازی می خوام!"
مادرمان در حال پخت ماکارونی هستند که ما مظلومانه به حضور ایشان رسیده و بسیار معصومانه:"میشه یه کم از اینا بدی من غذاگ درست بکنم؟!" و مادرمان چند عدد از ماکارونی های نپخته را به ما می دهند و از ما می خواهند که بعد از بازی آن ها را تحویل دهیم! و البته که خود به خوبی می دانند که کور خوانده اند اگر تصور کنند که ما ماکارونی ها را صحیح و سالم تحویل ایشان دهیم! ولی با این حال این خواسته را از ما می کنند! و البته که برخلاف همیشه ما این بار درست است جهت غذاپختن ماکارونی ها را خورد می کنیم ولی لاشۀ آن ها را تمام و کمال به مادرمان تحویل می دهیم!
*********
در حین بازی با اسباب بازی هایمان این عبارت را رو به ماشین ها و هواپیماهایمان زمزمه می کنیم:" این کباد (کتاب) منه؟ البته؟! برات بخونم! نی نی گفت من آبمیوه میخوام! گریه می کرد داد می زد، غول غولی اومد بُردَش! جوجه جوجه طلایی گفت من آبمیوه میخوام! من آبمیوه می خوام، هاپو خوردَش!" و می بینی که عجیــــــــــب داستان های عبرت آموز از کتاب مان قرائت می کنیم! و البته که می بینی هیچ یک از رویدادها و جمله ها از قلم نیفتاده است! چرا که مادرمان دو هفتۀ اخیر را مرتب بر پشت لپ تاپ و در حال انجام کارهای خود گذرانده اند، و در همین راستا یک فایل ورد را نیز به ما اختصاص داده بودند و هر عملی که از ما سر می زد را سریعاً در فایل ورد مربوطه یادداشت می کردند تا به وقتِ نوشتن پست ها چیزی از قلم نیفتد! و به وقت نوشتن پست فقط توضیحات تکمیلی و عکس های مربوطه را اضافه می کنند! این روش در نوشتن خیلی از پست های وبلاگ مان به کار می رود.
*********
گاهی مادرمان برای این که از زیرِ کارتون پخش کردن برایمان در بروند، بعد از دیدنِ یک کارتون و تقاضای مجدد ما مبنی بر پخش کارتون بعدی، فلش را از تلویزیون خارج می کنند و آن را بر پشت دستمان می گذارند تا با پوست مان، داغ بودنش را حس کنیم و حتی اگر دلمان برای چشم و چار خودمان نمی سوزد، لااقل رحمی به فلش بینوا و تلویزیون بینوا بکنیم! و البته که ما از لمس کردنِ فلش در می رویم چرا که تصور می کنیم این فلش داغ قادر است پوست ما را ویران کند! غافل از این که فلش نه تنها داغ نیست بلکه فقط اندکی گرم است و این کار یک ترفند زیرکانه از سوی مادرمان و در جهت حفاظت از چشمانِ ماست! و البته که با همین منطق پذیری مان شرایط را درک می کنیم و از تلویزیون دیدن نیز انصراف می دهیم!
*********
برخلاف ما، بابا و مادرمان هرگز علاقه ای به خوردنِ شکلات و شیرینی ندارند! و این گونه است که مدتی قبل وقتی دایی محسن مان یک پاکت شکلات خریدند و آن را در کابینت قرار دادند، مادرمان به وقتِ شکلات خواستن مان یک شکلات به ما می دادند و ما بنا به یک رسم مادردوستانه همواره علاقه داشتیم شکلات مان را با مادرمان نصف کنیم! چرا که قبل ترها گاهی که در خوردنِ شکلات زیاده روی می کردیم مادرمان به بهانۀ شکلات نداشتنِ خودشان، درخواستِ داشتنِ نصف شکلات ما را داشتند و البته که آن را می خوردند و به ما نمی دادند چرا که گذر زمان نشان داده بود که وقتی مادر و یا بابایمان بنا به یک حس مادرانه و پدرانه از حق و حقوق خود می گذشتند و آن را به ما می بخشیدند، این امر باعث خودخواهی ما شده بود و توقع داشتیم همۀ چیزهای خوب منزل مان از آنِ ما باشد! در نتیجه مادرمان تصمیم گرفتند خودخواه بار آمدنِ ما را فدای احساساتِ مادرانه شان نکنند! و این روزها هر کسی از هر چیزی سهم خودش را می خورد و هیچ کس سهمش را به ما نمی بخشد مگر در موراد خیلی خاص! بخشش نصف شکلات به مادرمان چند ماهی ادامه داشت تا این که در روزهای بعد از عمل با وجود این که مادرمان به هیچ وجه علاقه ای به نصف شکلات سهم خودشان نداشتند، ولی این ما بودیم که به زور هم که شده نصف شکلات معروف مان را در حلق مادرمان فرو می کردیم! گاهی نیز که سهم شکلات روزانه مان را خورده ایم ولی باز هم حوصلۀ مان سر می رود و خوراکی خواستن مان گل می کند به سبکی زیرکانه رو به مادرمان:" مــــــــامـــــــــــانی، من چی میخوام؟!" و مادرمان که خوب متوجه منظورمان می شوند:" نمیـــــــــــــدونم!" و ما :"آااااااااااا فهمیدم! شکلات می خوام، آره؟!" و از آن جا که مدتی ست عبارت ذوق آور "ای جانم" را از بچه ها و مربی های مهد آموخته ایم و مرتب به کار می بریم، وقتی مادرمان تصمیم می گیرند یک نصف شکلات دیگر هم به ما بدهند، ما فریاد بر می آوریم:" ای جـــــــــــــــــــانم! شادالات!"
*********
به تازگی عبارت جالبی آموخته ایم: "جوابم و بده" مثلا در حال صحبت با مادرمان هستیم و ایشان را به دلایل مختلف در حواس جمعی صددرصد نمی یابیم! پس با تأکید فراوان:" مامانی جواب من و بده!" و یا در موقعیت دیگری بابایمان از ما که به شدت حمام دوست هستیم فرار کرده اند و آرام و بی صدا به حمام رفته اند! ما به محض پی بردن به مسأله سریعاً چهارپایۀ معروف خود و کامیونی که همواره با خود به حمام می بریم را برداشته و بر در حمام حاضر می شویم و چندین بار بابایمان را صدا می زنیم ولی افسوس که صدای دوش آب اجازه نمی دهد که بابایمان صدای ما را بشنود! شاید هم بابایمان مصلحتی صدای ما را نشنیده اند! در نتیجه با دست محکم بر در حمام می کوبیم و فریاد می زنیم:"بـــابــــــــایی! بـــابــــــــایی! جواب من و بده!"
*********
این روزها به شدت تابع قانون "همه جا به نوبت" هستیم! مثلا در معیت دوستانمان هستی و کتایون به پارک رفته ایم! بابای هستی و بابای کتایون در حال بازی شطرنج هستند و ما جلو رفته بعد از اتمام بازی شان و در تایم انتظارشان برای دور دوم بازی، خیلی رسمی رو به ایشان :"برید اون طرف حالا نوبت منه" و خیلی هم ژست حرفه ای به خود می گیریم و به مانندِ حرفه ای ها بازی می کنیم! همین شطرنج بینی باعث شد تا بابایمان را در عُسر و حرج بیندازیم تا برایمان یک جعبه شطرنج خریداری کنند!
در موقعیت دوم مادرمان سجاده پهن کرده اند و در حال آماده شدن برای نماز هستند که ما از راه رسیده و رو به مادرمان"برو اونطرف الان نوبت منه!" و مادرمان ناچار می شوند آن طرف برای خود یک سجادۀ دیگر پهن کنند و دوتایی با هم نماز بخوانیم! و البته که تا مادرمان یک رکعت بخوانند نماز ما با تمام جزئیاتش تمام شده است!
*********
مادرمان کارتون ربات ها را برایمان دانلود کرده اند و این کارتون درست مانند خیلی از انیمیشن هایی که این روزها می بینیم، یک قهرمان دارد و یک شخص با بازی و دیالوگ های کمدی به نام "فندر باند" و البته که ما نمی توانیم این نام را به درستی تلفظ کنیم و به همین دلیل نام قرمزی را بر آن نهاده ایم و به وقتِ تقاضا برای پخش این کارتون رو به مادرمان:"من ربات ها میخوام! همون قرمزی میخواد بخنده!" و بسیار به حرکات و حرف های قرمزی می خندیم! حتی وقتی در حال تماشای ربات ها هستیم و کسی با تلفن منزل مان تماس می گیرد و ما طبق معمول گوشی را از مادرمان گرفته و شروع به نطق کردن می نماییم و به طرفِ آن سوی خط می گوییم:" دارم ربات ها می بینم!"
در همین کارتون رباتی وجود دارد که ماشین ظرفشویی ست. از آن جا که عاقبت مادرمان تصمیم گرفتند بی خیالِ محروم کردنِ خود از ماشین ظرفشویی به دلیلِ نداشتنِ لولۀ تخلیه و همین طور کمبود فضا در منزل شوند، در نتیجه در همین چند ماه اخیر که کمردرد نیز ایشان را می آزُرد تصمیم به خرید ماشین ظرفشویی گرفتند! ما در معیت بابا و مادرمان عازم بازار نزدیک منزل شدیم! و از آن جا که ما به محض خروج از منزل مرتب خورده فرمایشاتمان مبنی بر خرید اسباب بازی و مک کوئین و ... را بیان می کردیم، بابایمان رو به ما:" علیرضا ما فقط میخوایم برای مامان ماشین ظرفشویی بخریم!" و ما بلافاصله:" برای منم ماشین ظرفشویی بخر!" و مادرمان:" علیرضا ماشین ظرفشویی میخریم برای همه مون!" و ما :"" بعد از این که مادرمان بی خیالِ بازارگری شدند و قیمت ماشین ظرفشویی را از سایت های مختلف جویا شدند، به این نتیجه رسیدند که خرید از دیجی کالا بسی ارزان تر و راحت تر و بدون دغدغه تر است و حتی حمل و نقلش نیز رایگان است! ضمن این که سرِ فرصت امکان مطالعۀ کامل خصوصیات محصولات مختلف و همین طور مقایسۀ محصولاتی از مارک های مختلف وجود دارد و دیگر یک آقای فروشنده در کار نیست که از هنر فروشندگی خود استفاده ببرد و بنا به کمبود اطلاعات و یا جذب خریدار جنسی را که خیلی هم خوب نیست، خوب جلوه دهد! خرید از دیجی کالا همانا و ارسالِ هجده ساعتۀ ماشین ظرفشویی در منزل مان همانا و دچار شدن به یأس فلسفی ما همانا! چرا که ما انتظار دیدار با یک ربات ظرفشویی را داشتیم ولی آن چه دیدیم یک مکعب مستطیل بزرگ و بی قواره بود! ولی از آن جا که باز هم آن را هیجان انگیز یافتیم خیلی ناراحتی مان را بروز ندادیم! و در نتیجه ما اولین کسی بودیم که ماشین ظرفشویی را افتتاح نموده و ماشین ها و هواپیماهای خود را بر آن سوار کردیم! حتی سبد قاشق چنگال ماشین ظرفشویی را نیز جزو اموال خود به تصرف در آوردیم!
خرید ماشین ظرفشویی به مادرمان ثابت کرد که اجبار مساوی ست با خواستن و خواستن مساوی ست با توانستن! چرا که نه تنها مشکل لولۀ تخلیۀ ماشین حل شد بلکه آشپزخانه مان از قبل هم مرتب تر شده است و جادارتر به نظر می رسد
*********
با این که مدت های مدیدی ست از پوشک گرفته شده ایم، ولی هنوز هم گاهی و البته به ندرت پیش می آید که با شلواری که اندکی خیس است از خواب بر می خیزیم! یکی از همین روزها بابای ما در مواجهه با شلوار خیس مان:"علیرضا جیش کردی؟" و ما با قاطعیت:"نه!" و بابای ما:"پس چرا شلوارت خیسه!؟" و ما با درایتی هر چه تمام تر:" من جیش نکردم! جیش خودش اومده! من حواسم نبوده جیش خودش اومده!من جیش نکردم!" و بابایمان:""
*********
گاهی بسیار بی اعصاب برخورد می کنیم و کلا کلید منطق پذیری مغزمان را خاموش می کنیم! مثلا چندین هلو خورده ایم و باز هم تقاضای هلوخوردن داریم! مادرمان رو به ما:" اگه هلو زیاد بخوری اسهال می شود!" و ما بلافاصله:"میخوام اسهال باشم!" و یا مادرمان در تلاش برای خشک کردنِ موهایمان با سشوار که مبادا مقابل کولر سرما بخوریم و ما نق زنان تقاضا داریم که دست از سرمان بردارند! مادرمان جهت توجیه مان:" اگه موهات و خشک نکنم سرما می خوری!" و ما "میخوام سرما بخورم!" و حتی وقتی پای منفعت مان به میان می آید این ما هستیم که در پاسخ به عبارت "اگه این کار و بکنی ممکنه هاپو بیاد و بخورتت!" با اعتماد به نفسی وافر می گوییم: "اصلاً هاپو میخواد من و بخوره!"
*********
بابایمان روزه دارند و روی تخت دراز کشیده اند و ما در حال بالارفتن از سر و کول ایشان هستیم! از آن جا که ریزگردها بابای ما را نیز می آزارند، بابایمان شروع به سرفه کردن، می کنند! از آن جا که ما هنوز از نقش پرستار بیرون نیامده ایم رو به بابایمان:"برم برات آب بیارم عزیزم!" و این کلمۀ "عزیزم" را آن قدر خواستنی می گوییم که حد ندارد! لحظاتی بعد با لیوانی در دست به اتاق بر می گردیم! و رو به بابایمان:"بیا بخور عزیزم!" و هنوز بابایمان هیچ عکس العملی از خود نشان نداده اند که ما به سرعت آب را روی دهان بابایمان سرازیر می کنیم و آب به تنها جایی که وارد نمی شود دهان بابایمان است و همانا این بابای ماست که نه تنها بهتر نمی شود بلکه در اثرِ فرو رفتنِ آب در دماغ شان شدت سرفه هایشان نیز تشدید می شود و ما دوباره تکرار می کنیم:"بخور عزیزم!"
*********
شب گذشته زائر حرم حضرت عبدالعظیم بودیم و جایت سبز بسیار به یادت بودیم رفیق! این روزها ما میزبانِ آقاجان و مامان جانمان (خانوادۀ پدری) هستیم، شب گذشته و یک ساعتی قبل از افطار به حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم و طبق معمول مادرمان که همواره در مکان های زیارتی برای ما اسباب بازی می خرند تا خاطرۀ خوبی را در ذهن مان ماندگار کنند، این بار نیز همین کار را کردند و برای ما و البته به انتخاب خودمان، یک تریلی خریدند و ما نام یکی از موجوداتِ سوار بر تریلی را تمیزکُنِ ماشین و هواپیما نامیدیم و مرتب با آن به جان ماشین ها و هواپیماهایمان می افتیم و آن ها را تمیز می کنیم! (تصویر تریلی مذکور در ادامۀ مطلب آپلود شده است).
ناگفته نماند که بنا به خوابی که هفتۀ گذشته یکی از دوستان مجازی مان به نام صدف بانو برای مادرمان دیده بودند و آن دختر دار شدنِ مادرمان بود، و با توجه به این که تاکنون بسیاری از رویاهای صدف بانو به حقیقت پیوسته است، مادرمان شب گذشته صاحب یک دختر چهارده ساله شدند! به محض رسیدن به حرم حضرت عبدالعظیم، در ورودی شرقی خانمی که پشت یک میز نشسته بودند، رؤیت شدند! تعداد زیادی شناسنامۀ یتیم روی میز بود که در یک لحظه از مقابل دیدِ مادرمان گذشت! به زیارت رفتیم و سپس قبل از رفتن به بازار و خرید اسباب بازی برای ما، بابا و مادرمان به محل قرارگیری همان میز بازگشتند و با عکس های شماری از دخترها و پسرهای یتیم که در سنین مختلف بودند، مواجه شدند! از آن جا که بر طبق خواب صدف بانو از پذیرش یک عدد دختر یتیم مطمئن بودند شناسنامه های پسرها را کنار گذاشتند و در میان شناسنامه های دختران راضیه نامی را دیدند چهارده ساله که پدرش را در نه سالگی از دست داده است و این روزها با مادر و سه خواهر و برادرش در زاهدان زندگی می کند! و البته انتخاب نامِ راضیه به این جهت صورت گرفت که نام دختر قبلی مادرمان که سال 86 سرپرستی اش را قبول کرده بودند، و تو ماجرای آشنایی مادرمان با ایشان را در این پست خوانده ای، نیز راضیه بود! مقرر شد که مادرمان ماهیانه مبلغ سی هزار تومانِ بسیار ناقابل که اغلب در زندگی هیچ یک از ما تأثیر چندانی ندارد ولی شاید بتواند زندگی یک یتیم را زیر و رو کند، به حساب راضیه بانو واریز نمایند. و این است شناسنامۀ راضیه بانوی جدید! خواهرِ جدیدمان را می گوییم:
در ادامۀ مطلب همراه ما باش رفیق دوست داشتنی
اگر همۀ کودکان فقط به وقتِ خواب خرس و خرگوش و در مجموع پشمالوها را در کنار خود دارند ما کودکی هستیم که اول از همه ماشین هایمان را در کنارمان ردیف می کنیم و سپس می رویم سراغ خرس و خرگوش مان و عکس زیر هم شاهدش است! و تو از آن جا چشمان ما و خرسی را در این عکس در پوزیشن برافروخته می بینی که پذیرایی نیمه تاریک است و مادرمان به ناگاه نور فلش دوربین را در چشمان ما و خرسی بینوا فرو کرده اند
و در عکس سمت چپ همان تریلی خریداری شده از حرم و متعلقاتش را می بینی که توسط یک هواپیما یدک کشیده می شود و خودمان این سیستم یدک کش را طراحی کرده ایم و خواستار عکسبرداری مادرمان از آن شده ایم
و عکسی از حرم حضرت عبدالعظیم دقایقی قبل از افطار! گفتنی ست که صف های بسیار طولانی در صحن بیرونی حرم شکل گرفته بود و مردم برای ادای نذرهای خود مرتب با قابلمه های بسیار بزرگی از غذا به آن جا می آمدند تا به زائران اطعام بدهند و جالب است که ما مدتی ست به دلایل نامعلومی بسیار علاقه داریم به حرم برویم و به نظر می رسد ما در طمع اسباب بازی این خواسته را داریم! و اصلا هم نمی توانی تصور کنی منظورمان کدامین حرم است؟! بعــــــــــــله ما خیلی جدی تقاضای رفتن به "حرم امام زمان" را داریم! با این که هرگز مادرمان این نام را جلوی ما به کار نبرده اند چندی پیش نیز با مشاهدۀ یک گنبد سبزرنگ در یکی از خیابان های شهر با ذوق فریاد برآوردیم:" حرم امام زمانه! حرم امام زمانه!"
و افتتاح ماشین ظرفشویی با ماشین های ما! و کمی آن طرف تر برقراری یک رقابت سالم بین ماشین هایمان و همانا ما داور مسابقه هستیم
یکی از ژست های تلویزیون دیدن مان:
و ماشین ها و هواپیماهایی که خوابند! در عکس سمت راست شما یک موجود زرد می بینید که همانا از دیدگاه بزرگ ترها یک متر است ولی از دیدگاه ما ایشان یک جرثقیل هستند، چرا که انتهای متر یک زائده دارد که قادر است اجسام را به خود وصل کند
شبیه سازی صحنه ای از انیمیشن "ماشین ها1" که مک کوئین به مدد چرخ یکی از ماشین هایی که چپ شده است، از تصادف می گریزد
سمت راست: طراحی یک ماشین آتش نشانی با سوت های استخراج شده از بستنی سوتکی!
سمت چپ: استفاده از موسی که خراب شده و سیمِ آن جهت یدک کشی با هواپیمایی که مادرمان در شرایط اضطرار نام "فرانچسکو برنولی" را بر آن نهاده اند، به کار می رود. لازم به ذکر است که ما عاقبت یاد گرفتیم عبارت "فرانچسکو" را به درستی تلفظ کنیم
و استفاده از یک شمشیر جهت جادادن به ماشین ها و استفاده از یک اسباب بازی پلاستیکی کوچک جهت ثابت کردن رکاب دوچرخه و درگیر کردنِ زنجیر چرخ تا به ماشین هایمان سواری بدهد و آن ها بر زمین نیفتند
و آن فرش سمت راست یک فرودگاه است و همین طور جاروی سمت چپ
و کارکشیدن از تی جهت حمل ماشین و هواپیما
و اما یکی از کاربردهای متر ساخت کابل یدک کش است و در این تصاویر ما در حال کشیدن دوچرخۀ سنگین مان توسط یک ماشین، معروف به ماشین اسپرت زرد هستیم! و گره زدن مان را عشق است
و یک روز که مادرمان در حال پاک کردنِ سبزی بودند، ما رو به مادرمان:" میشه یه سبزی به من بدی!؟" و وقتی مادرمان به ما سبزی دادند بدین دو صورتی که مشاهده می کنی از هواپیمایمان یک یدک کش ساختیم
طاعات و عباداتت قبول رفیق و ما را از دعای خیرت به وقتِ افطار فراموش نکن! چرا که خداوند هرگز نمی تواند از دعای بنده هایی که به وقتِ افطار به طور دسته جمعی دست های خود را بالا می برند، بی تفاوت بگذرد!
چند روز قبل مادرمان به صورتِ کاملاً اتفاقی متوجه شدند که آمار بازدید وبلاگ مان از 300 هزار گذشته است و بی انصافی ست اگر بابت همراهی ات و بابت تک تک نگاه هایی که به این صفحات و این مطالب هدیه کرده ای، از تو سپاسی جانانه به عمل نیاید!