علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سالی که بی دوست گذشت!

1394/5/19 13:44
نویسنده : الهام
1,417 بازدید
اشتراک گذاری

و امروز درست یک سال از آن اتفاق تلخ نوزدهم مرداد 93 می گذرد!

تا شما فاتحه ای جهت شادی روح دوست عزیزمان آوینای دوست داشتنی و پدر و مادرش بفرستید، این پست تکمیل خواهد شدآرام

×××××××××××××××××××××

تو می روی در همان روزی که من می نگارم تلخ ترین و غم انگیز ترین متنی را که تا به حال نگاشته ام!

تو می روی و من می مانم و یک دنیا دلتنگی! یک دنیا نفرت از آن که ناجوانمردانه جای تو را کنارم خالی می کند!

تمامِ سعی خودم و اطرافیانم می شود خالی کردنِ لحظه هایم از هر آن چه که یاد تو در آن باشد! خالی کردنِ لحظه هایم از حضورِ تو که می دانم دیگر هرگز کنارم نخواهی بود...

تو می روی و من روزانه گذر هواپیماهای زیادی را از آسمان شهرم می بینم! هواپیماهایی که از کودکی شوق پرواز را در من زنده می کرده است و من حتی بعد از عبورشان، تا محو شدنِ کاملِ جای پای شان در آسمان، چشمانم را از آسمان بر نمی داشته ام! و همان هواپیماها می شود اسبابِ بغض، اسباب کینه ورزی، و اسبابِ تازه شدنِ غم هایی که در سینه ام تلنبار شده است!

*****

تو می روی و به من درس می دهی! درسِ زندگی! همان درسی که تا قبل از رفتَنَت تصور می کردم که آن را  به خـــوبی آموخته ام ولی رفتَنَت به من ثابت می کند که آن را به درستی نیاموخته ام!

تو می روی تا من بیاموزم که وقتی جای آن ها که قلباً دوستشان می دارم کنارم خالی می شود، سکوتم دستِ خودم نیست ولی سکوت و پنهان کردنِ بغضم، راه چاره ام نیست! و مدتی می گذرد تا من می آموزم که بغضم را بشکنم! فریاد برآوَرَم و ضجه زنان بنالم تا درونم از بغض خالی شود!

تا بیاموزم که تا زمانی که ذهنم را وادار کنم به فراموش کردنِ تو، که دیگر هرگز کنارم نخواهی بود، بیش از پیش غم وجودم را فرا خواهد گرفت!

تا بیاموزم که تا زمانی که اندکی نفرت در وجودم باقی بماند، آرام نخواهم گرفت! تو می روی تا من بیاموزم که باید او را ببخشم تا آرام بگیرم! او را که با بی درایتی، لذت زندگی را از تو و هم سفرانت دریغ کرد! همان که حسرت دوباره دیدنت را در قلب مادرت، پدرت، خواهرها و برادرانت، و دوستانت باقی گذاشت! و عاقبت پس از گذرِ دو ماه از آن اتفاق تلخ می بخشم و  آرام می گیرم!

تو می روی تا من بیاموزم که پرواز را دیگر بار دوست بدارم و عبور هر هواپیما از روی شهرم، بهانه ای می شود برای یاد کردن از تو و من فاتحه ای برای تو می فرستم به همین نزدیکی ها!

تو می روی و من می آموزم که راهش به فراموشی سپردنِ خاطراتِ با تو بودن نیست! به خودم تکانی می دهم! یاعلی می گویم! نبودنت را نادیده می گیرم، تو را در کنارم می بینم! تو را زنده می کنم در وجودم، در فکرم، در جای جای زندگیم! تو را زنده می کنم و با تو زندگی می کنم! تو را باز هم مثل گذشته قلباً دوست می دارم و وقتی به گوشه گوشۀ این شهر می روم که با تو خاطره دارم خاطراتم را با افتخار زنده می کنم و از تو به خوبی یاد می کنم! دلشاد می شوم از این که روزهای با تو بودن را غنیمت شمرده ام و با تو خوش بوده ام! به یاد می آورم کودکانه های پسرکم را با دخترت! به یاد می آورم خودم و تو را! به یاد می آورم همسرم و برادرم و همسرت را! به یاد می آورم  همۀ خوشی هایی را که با وجود ناسازگاری های فرزندانمان با یکدیگر، در کنار هم تجربه کردیم!

امروز تو در کنارم نیستی، دوست! ولی یادت همیشه با من بوده و هست! تو می روی و من با تمام وجود تو را دوست می دارم حتی وقتی کنارم نیستی! با تو زندگی می کنم حتی وقتی کنارم نیستی! دخترکت را پا به پای پسرم بزرگ می کنم و در لحظاتم جای می دهم! کنار همان خاطرات گذشتۀ شیرین مان!

تو می روی و من می آموزم که گرچه جسمت امروز کنارم نیست ولی تو در لحظه لحظۀ این سالِ گذشته همراهِ من بوده ای و بارها و بارها با روح نازنینت در کنارم جا خوش کرده ای! و من در لحظه های سخت، بودنت را با تمام وجود حس کرده ام! تو آمدی و گفتی که برای تو نیز زندگی در جریان است و تو و دخترکت و همسرت آن جا در کنار هم خوش هستید و من دلشاد شدم از خوشی های این روزهایت و البته که تو لیاقتش را داشتی! تو که آرام بودی و بی آزار و دوست داشتنی!

تو می روی تا من با تمام وجود معتقد شوم به پوچی زندگی دنیا! و بیاموزم که این زندگی پوچ را سخت نگیرم! به اندازه کار کنم و نه کم و نه زیاد! و از هر چیزی هر چند کوچک برای خودم لذتی بزرگ بسازم!

رفتنت تمام معادلات مرا بر هم می زند! و من با تمام وجود معتقد می شوم به همان چیزی که بارها در کتاب هایم خوانده ام و برایم حکم یک کلیشه را داشته است و بی تفاوت از کنارش گذشته ام! این که سعادتمندی به پول نیست! و اگر این طور می بود این همه انسان پولدار که احساسی تلخ را تجربه می کنند، وجود نمی داشت! و سعادتمندی به سلامتی نیست! چه بسا انسان های سالمی که احساس پوچی می کنند و چه بسا انسان های بیماری که زندگی را زندگی می کنند و شادند! و سعادتمندی به متفاوت بودن و خارق العاده بودن نیست!

رفتنِ زودهنگام و زندگی کوتاهِ تو به من می آموزد که در آغاز دهۀ سوم از زندگیم ساده گرفتنِ زندگی را تجربه کنم و خلق کردنِ شادی از هر مسألۀ جزئی! به من می آموزد که برای سعادتمندی نباید به انتظار فردا و فرداها بنشینم، بلکه باید در همان لحظه ای که در آن زندگی می کنم لذت خلق کنم و این یعنی سعادتمندی! من می آموزم که سعادتمند کسی است که درک می کند زندگی با تلخی ها، دردها، بیماری ها، رنج ها، و مشکلات مقطعی در گذر است و آن لحظه ای متحمل ضرر و زیان شده است که از هر مسأله ای در اطرافش، بهانه ای نمی سازد برای شاد بودن و برای شکر گزاری و برای آرامش!

من می آموزم که به خداوند اعتماد کنم و آن ها را تحسین کنم که به او اعتماد کرده اند! و این روزها وقتی در جمعی قرار می گیرم که عده ای، خانمی را که قرار است در زمانِ بیهوشی برای عمل قلب باز، عمل جراحی زیبایی بینی نیز روی وی انجام شود، نکوهش می کنند، من بر خلاف گذشته و بر خلاف آن عده بر او درود می فرستم برای اعتمادِ وافرش به خداوند و برای یقینش به زنده ماندن و  دوباره زیستن روی این کرۀ خاکی!

من می آموزم که در زندگی فقط عشـــــــــــــــــق ارزشمند است! عشق به پیرزنی که کنار خیابان نشسته است و نای رفتن ندارد چرا که محتوای دستش خیلی بیشتر است از توان جسمانی اش! عشق به مردی که فشار اقتصادی او را شرمندۀ خانواده اش کرده است! عشق به دخترکی که در اثر مشکلات خانوادگی، روحیه اش خیلی خراب است و خود را باخته است! عشق به کودکی که مدت هاست کنار خیابان ایستاده است و هرازگاهی چند قدم پیش می رود و با احساس خطر از ماشینی که با سرعت می آید، به عقب بر می گردد! عشق به خانمی که برای خود و همسرش به دنبال کار می گردد! عشق به دنیای اطراف و آدم هایش!

عشق یعنی پایانِ همۀ حساب و کتاب های ذهنی و دفتری! و عشق یعنی رها شدن از تمامِ خودخواستن ها!

من می آموزم که از خودخواهی ها جدا شوم و چشمانم را بازتر کنم برای دیدنِ اطرافم و اطرافیانم!

تو می روی! من در سینه ام دل دارم و گاهی بسیار دلتنگت می شوم! حالم خوب است ولی پس از گذر یک سال باز هم با چشمانی اشک آلود می نگارم، درست مانندِ همان یک سال ِ قبل که در شوک نبودنت بودم و چشمانِ خیسم صفحه کلید را نمی دید تا خبرِ غم انگیزِ نبودنت را به دوستانت و دوستانم برسانم!

می خواهم بدانی که هنوز هم تو را مثل گذشته دوست می دارم، دوست! 

پسندها (10)

نظرات (0)