علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

خانه به دوش

1394/5/17 19:32
نویسنده : الهام
1,492 بازدید
اشتراک گذاری

از دیرباز بابای ما به واسطۀ خاص بودنِ شغل خود، محل کار مشخصی نداشته است و بر خلاف بابای کارمندِ شما که ساعت نهار و نماز مشخصی دارند، بابای ما نه تنها ساعت نهار مشخصی ندارند، بلکه به دلیل سر زدن به پروژه های مختلف در نقاطی دوردست، چه بسا ساعت نهار در مسیر بین یک پروژه تا پروژۀ بعدی باشند و حتی مکان دقیقی برای گرم کردن غذای خود و نیز خوردنِ آن ندارند! و این گونه است که به جز یک دورۀ کوتاه چند ماهه در سال 92، مادر ما از همراه کردنِ غذا با بابایمان معاف بوده اند و بابای ما وعدۀ نهار را همواره میهمان آقای سرآشپز بوده اند و از غذای گرم و خوشمزۀ بیرون تناول نموده اندچشمک.

و اما مدتی ست که پروژۀ بابایمان در یکی از نقاط خارج از تهران به نام میگون به نقطۀ حساسی از کار خود رسیده است و لذا ایشان ناچارند دیگر پروژۀ خود را تمام و کمال به آقای شریک بسپارند و تمامِ وقت خود را به پروژۀ میگون اختصاص دهند تا قبل از فرارسیدن فصل سرما آن را به اتمام برسانندزیبا.

این گونه است که به علت مشخص بودنِ محل کار و وجودِ امکانات گرمایشی، این روزها گاهی مادرمان نهار خانم پز را با بابایمان همراه می کنند، تا در وعدۀ نهار صرف کنند. بسیار پیش می آید که بابای ما در حالی که صبح نهار خود را همراه برده اند، ساعت پنج بعدازظهر به منزل وارد می شوند در حالی که از شدت گرسنگی قادرند تمام محتوای قابلمۀ روی گاز به اضافۀ متعلقات آن را در جا قورت بدهند! و وقتی مادرمان علت گرسنگی را جویا می شوند بابایمان یادآوری می کنند که ظرف غذا را در یخچال نگهبان پروژه جا گذاشته اند و گاهی ظرف نیز همراه ایشان می باشد و تمیز بودنِ داخلش نمایانگر آن است که این بابای ما نبوده اند که ظرف را خالی نموده اند چرا که بابای ما در محل کار آن قدر مشغول سر و کله زدن با تیم های اجرایی و نیز پاسخ به تلفن خود هستند که حتی غذا خوردن را از یاد می برند، شستن ظرف های نهار که جای پیشکشی داردخندونک جالب این جاست که وقتی مادرمان غُر می زنند که چرا بابایمان به فکر خود نیستند و لااقل روزی که با خود نهار همراه می برند آن را به موقع نمی خورند، بابایمان فقط سکوت می کنند و هیچ نمی گویند! گویا اصلا حرف های مادرمان را نمی شنوندشاکی

فشار کار بابایمان باعث شد که روز جمعه نیز به مکتب بروند و در نتیجه "میگون رو" شوند. پس روز جمعه برای بار دوم ما و مادرمان نیز در معیت بابایمان عازم میگون شدیم تا بعد از انجام کار بابایمان در سرکشی به تیم های اجرایی برای پیک نیک در همان منطقۀ خوش آب و هوا اتراق کنیم و روز تعطیل خود را به در کنیم و بابت به در کردنِ یک روز تعطیل پیک نیکی خیالمان راحت شود و نفسی عمیـــــــــــــق بکشیمخندونک چرا که عمراً هفتۀ ما به جز در معیت پیک نیک آخر هفته سپری شودخندونک!

از آن جا که ما چند روزی بود به علت حساسیت سرفه می کردیم و بعد از دیدارِ روزِ پنج شنبه با آقای دکتر و تجویز دارو علائم سرماخوردگی را نیز از خود نشان دادیم، پنج شنبه شب اصلا خواب خوبی نداشتیم و به علت مسدود شدنِ مجاری تنفسی، مرتب بیدار می شدیم و به طَبَعِ آن بابا و مادرمان نیز بدخواب شدند! در نتیجه صبح جمعه تا از منزل خارج شویم عقربۀ ساعت دقیقا رفت روی ده و این در حالی بود که ما شاد و خرم بوده و صبحانه نخورده از منزل بیرون رفتیم تا در کنار رودخانه صبحانه بخوریم!

ما که تصورمان این بود که دایی محسن و یوسف نیز همراه ما خواهند آمد و مشابه روزی که قرار بود مسافر شمال باشیم، در پارکینگ منتظر ما هستند، از منزل مرتب با خودمان حرف می زدیم و برای همراهی با دایی محسن مان و یوسف و اموری که باید برایمان انجام دهند، نقشه می کشیدیم! بعد از ورود به پارکینگی خالی از دایی محسن و یوسف، آه از نهادمان برخاست و ده دقیقه ای نالۀ جانسوز سر دادیم گریهو آن دو را طلب نمودیم و وقتی بابایمان عنوان کردند که آن ها خودشان خواهند آمد در طول مسیر مرتب ماشین هایی شبیه ماشین دایی محسن مان را نشان می دادیم و در تک تک آن ها دایی محسن را می دیدیم که دارد همراه ما می آیدعینک از آن جا که ما در دیدار با دایی محسن مان بسیار مصمم بودیم و پیدا کردن دایی محسن در آن اوضاع سخت بود مادرمان جهت به فراموشی سپردنِ دایی محسن و یوسف در مقابل یک اسباب بازی فروشی که ما همواره به وقت رسیدن به آن، مک کوئین را نشان می دهیم، توقف نموده و برایمان یک پازل آهنربایی خریدند و خریدن همان پازل مساوی شد با به فراموشی سپردنِ دایی محسن و یوسفشیطان   

هوای داخل تهران که نه، ولی هوای جاده تلو و لواسان و مناطق بالاتر بسیار خنک بود و البته ترافیک نیمه سنگینی بر مسیر حاکم بود که در اثر تردد افرادی که تمایل به گذراندن روز تعطیل خود در کنار رودخانه را داشتند، به وجود آمده بود. همین ترافیک نیمه سنگینِ قسمتی از مسیر باعث شد که ما نزدیک نیمروز به میگون برسیم، در حالی که بین راه و در ماشین صبحانۀ خود را خورده بودیمدرسخوان.

به میگون رسیدیم و این بار ما و مادرمان نیز جهت دیدار با داخل عمارت که نسبتاً تکمیل شده بود، با بابایمان همراه شدیم. اولین دیدار ما با میگون را در پست "نانِ سخت" خوانده ای. میگون یکی از مناطق کوهستانی واقع در ارتفاعات شمال تهران است که به علت کوهستانی بودن، شب های بسیار خنکی دارد و در طول روز در این منطقه آفتاب با شدتی هر چه تمام تر می تابد و در حالی که ماندن برای مدت طولانی در مکان های سایه باعث احساس سرما می شود، ماندن بیشتر از پنج دقیقه در آفتاب نیز امکان پذیر نیست و حتی گاهی سوزش و داغ شدنِ پوست حتی از زیرِ لباس  به شدت کلافه کننده و طاقت فرساستبدبو.

وارد ساختمانی می شویم که مراحل نازک کاری آن رو به اتمام است! یک بنای بسیار زیبا که خرید هر متر از آن مساوی ست با پرداخت n میلیون تومان پول بی زبان و البته که ارزشش را دارد! از پله ها طی طریق می کنیم و تک به تک همراه با بابایمان طبقات را بالا می رویم! گذر از طبقات مختلف همراه است با گذر از اتاق های کارگری و رختخواب های همیشه پهن کارگران و اجاق های کوچک خوراک پزی و به معنای واقعی سادگی!

گذر از طبقات مختلف ساختمان گذر از زندگی مردمانی است که به معنای واقعی آوارگی را تجربه می کنند!

گذر از طبقات مختلف ساختمان گذر از زندگی مردمانی است که خانه بر دوش گرفته، ترک وطن کرده اند و در دیاری دیگر سکنی گزیده اند! مردمانی که اغلب حتی کارت اقامت ندارند و خدا نکند که روزی در ساختمانی در حین کار مصدوم شوند تا جان دهند و تازه آن وقت است که صاحب کارت شناسایی می شوند تا نام شان بر روی سنگ قبر به درستی حک شود!

آن ها که عشق می ورزند به زنی که حتی مدت ها او را نمی بینند! عشق می ورزند به یک زن، بدونِ آن که آن زن نیازهای عاطفی شان را تأمین کند! عشق می ورزند به یک زن با تمامِ عمقِ وفاداری شان! و در عشق ورزی شان همین بس که وقتی طلب شان زیاد می شود، شماره حسابی به بابایمان می دهند که تمامِ طلب شان را مستقیم به حسابِ خانواده شان در افغانستان واریز کنند! و حتی اندکی از آن پول را نیز برای خود و برای روز مبادا نگه نمی دارند! و دوری و سختی شرایط و البته عشق باعث می شود که هیچ گاه نهار کاملی نخورند و بعد از فراغت از کار، نیمروز را با یک عدد سیب زمینی سرخ کرده و یا گوجۀ به سیخ کشیده می گذرانند! آن ها که کار بدنی می کنند و البته که نیاز بدن شان به مواد غذایی مقوی خیلی بیشتر است!

پس از پشت سر گذاشتنِ تک به تک طبقات و ساکنانِ امروزش به بالاترین طبقه می رسیم که طبقۀ شاه نشین بنا نام دارد! واحدی بسیار وسیع با یک پذیرایی دل باز و چندین اتاق که هر یک از آن ها به یک تراس بزرگ متصل است و چهارتراس این طبقه به مناظر مختلفی چون رودخانه، کوه، باغ همسایۀ مجاور، و زمین های آباد اطراف باز می شود... و همه و همه ساختۀ دست آنان است که تمامِ زندگی شان در وسعت یک فرش شش متری خلاصه می شود...

بعد از پایین آمدن از ساختمان و عکسبرداری از گوشه و کنار آن به دستور بابایمان، از عمارت بیرون می رویم! و می رویم به سمت ورودی پایینِ کوه! کنار دو عدد کانکس می ایستیم و با فرید که در آستانۀ ورود نیز او را دیده ایم، ملاقات می کنیم. فرید، نگهبان ساختمان، پیرمردی نحیف و لاغر که به گفتۀ بابایمان از سوء تغذیه رنج می بَرَد! او که نجابت در چشمانش موج می زند و حتی با شناخت طولانی مدتی که از بابایمان دارد، به خودش اجازه نمی دهد حتی برای حال و احوال با ما قدم پیش بگذارد و حتی نگاهش نیز به جز بابایمان کسی را نمی بیند!

به بابایمان تعارف می زند تا یک چایی میهمان او باشیم و بابایمان تشکر می کند! ولی خوب که فکر می کند، به مادرمان پیشنهاد می دهد که چون چند ساعتی از وقت نهار گذشته است و پیدا کردنِ یک سایه جهت نشستن در آن حوالی و اطراف رودخانه کاری ست کارستان، بهتر آن است که در کانکس فرید مستقر شده و پس از خوردن نهار عازم ارتفاعات بالاتر شویم! مادرمان الساعه می پذیرند! وارد کانکس می شویم و فرید در آن یکی کانکس می نشیند... اتاقی که مساحتش به زحمت به ده متر می رسد! یک یخچال قدیمی، یک تلویزیون کوچک، یک قطعه فرش، یک هیتر خوراک پزی، یک تشک و چند متکا تمام لوازم موجود در اتاق فرید است! در واقع همان لوازمی که با آن ها زندگی می گذرد!  تلویزیون به یک دیش ماهواره وصل است که مستلزم ارتباط با مردمانِ سرزمین اوست! و همین دیش تنها راه ارتباطی او با افغانستان است! یک سگ بسیار بزرگ نیز بیرون از کانکس نشسته است، سگی که در سرمای طاقت فرسا و سخت زمستان فرید آن را در حالی پیدا کرده است که لابلای صخره ها گیر کرده و زخمی بوده است! و فرید به او جانی دوباره بخشیده است و این سگ تنها یار فرید در گذر زمستان های سخت است، زمستان هایی که به جز او کسی در آن کوهستان نیست! چرا که سرمای زودهنگام و سخت هوا کار کردن در آن منطقه را غیر ممکن می کند و او باید تمام فصل سرد سال را حتی بدون وجود یک همراه بگذراند و این سگ این روزها از دست مهندسی که تازه به آن پروژه وارد شده است حسابی پذیرایی می شود...

ما مشغول چیدن پازلی می شویم که از زمان خریدش تا آن لحظه هر شخص تازه ای را که دیده ایم خرید آن را به وی گزارش داده ایمفرشتهبابایمان کولر را روشن می کنند ولی زمانی نمی گذرد که ناچار می شوند به خاموشی آن چرا که در سایۀ  داخل کانکس هوا بسیار خنک است و حتی در گرم ترین ساعات روز نیز کولر لازم نمی شود!

فرید آتش روشن می کند و بابای ما یک لیوان چای می نوشد و به فرید ملحق می شود! جوجه ها به سیخ کشیده می شود و توسط بابایمان روی آتش می رود! قابلمۀ برنج نیز بر روی تنها خوراک پزی فرید، یعنی یک هیتر قرار می گیرد. فرید به درخواست مادرمان یک ظرف به ایشان می دهد تا برایش غذا بکشیم تا در آن یکی کانکس بخورد. مادرمان نیمی از برنج موجود در قابلمه و چند سیخ جوجه را در ظرف فرید می ریزند. چند سیخ نیز به کارگران همان حوالی که در پایین ساختمان و کمی آن طرف تر مشغول کار هستند، داده می شود.

پس از صرف نهار بابایمان استخوان ها را برای همان سگ می ریزد و البته ما با شنیدن پارس های آن سگ عمراً برای استخوان دادن به آن همراه بابایمان نمی شویم و تازه به بابایمان سفارش می کنیم که در مواجهه با آقای هاپو مراقب خود باشندفرشته!

بابایمان اندکی استراحت می کنند و آمادۀ رفتن به ارتفاعات می شویم! با فرید خداحافظی می کنیم و او که تاکنون ما و مادرمان را اصلا نمی دیده است، وقتی تشکر ما و مادرمان را بابتِ جای راحتش می شنود نام مان را می پرسد و با ما خوش و بش می کند. بابایمان می گوید که او به این دلیل ناچار است در این سن کار کند که تمام فرزندانش دختر هستند! چون در افغانستان پسران خیلی زود وارد بازار کار می شوند و برای بابایشان خرجی می فرستند و این جاست که برتر بودن پسر بر دختر و پسرخواهی افغان ها هیچ ارتباطی به برابری یا نابرابری حقوق زن و مرد ندارد! البته در افغانستان دختران نیز بعد از رسیدن به سن ازدواج به همسرشان فروخته می شوند و بهای هر دختر به پدر دختر پرداخت می شود! و از آن جا که بهای دختر پرداخت شده است داماد هر بلایی بر سر دختر بیاورد پدر ومادرش حق اعتراض ندارند!دلخور

بابایمان از نگهبان قبلی ساختمان می گوید که چند ماه بعد از انصرافش از این کار و رفتن بر سر کار دیگری در اطراف ورامین بر اثر سقوط چاهی که مشغول حفر آن بودند، به رحمت خدا رفته استخطا

و وقتی مادرمان علت سوء تغذیۀ فرید را جویا می شوند در حالی که خوب غذا می خورد، بابایمان از تغذیۀ بد او و هم وطنانش می گوید و این که او قطعاً غذایی را که مادرمان برای وعدۀ نهار او کشیده اند را در چندین وعده خواهد خورد و حالا مادرمان آگاه می شوند از آن ظرف های غذایی که به یخچال فرید منتقل می شود و بابایمان دل آن را ندارند که آن را برای خوردن از فرید بگیرند و در نتیجه گرسنه به منزل باز می گردند! و بسیار پیش می آید که بابایمان صبح ها برای کارگران نان تازه می خرند و به آن ها می رسانند که جانی برای کار کردن داشته باشند! کاش ما نیز عطوفت و مهرورزی را از بابایمان بیاموزیمفرشته

مادرمان بعد از آگاهی از اوضاع کارگران بینوا دچار یأس فلسفی می شوند و البته بابایمان گوش خود را به شدت می پیچاند که دیگر هرگز مادرمان را که به سرعت به یأس فلسفی مبتلا می شوند، همراه با خود به کارگاه ساختمانی نبرند! و مادرمان از آن روز به بعد مصمم شده اند جهت خرید اقلام مورد نیاز کارگران از فروشگاه زنجیره ای شرق؛ که بسیاری از مواد غذایی آن که در لیست فروش ویژه قرار می گیرد، حتی تا 50 درصد تخفیف می خورد!

و این جاست که مادرمان درک می کنند که چرا کارگران افغانی چند سال قبل به صورت جمعی و البته قاچاقی به استرالیا پناهنده می شدند! و چرا این روزها جان خود را بر کف دست گذاشته و آن ها که دستشان به دهان شان می رسد با پرداخت مبلغی به صورت قاچاقی عازم آلمان می شوند تا به آن جا پناهنده شوند و علت در همان خانه به دوش بودن آن هاست و این که آن ها بر خلاف ما وابستگی های زیادی به دنیا ندارند و در واقع چیزی برای از دست دادن ندارندغمگین!

××××××××××××××××××××××××××××××××

پس از پا گذاشتن بر جاده تا ارتفاعات دیزین بالا می رویم و شما در ادامۀ مطلب شاهد عکس های ما از این مسیر زیبا خواهید بودمحبت.

ما و بابایمان در آستانۀ ورود به ساختمان و ما در حال نمایش ماهی های ناموجود در آب روان به عکاسدرسخوان

نمای چهار طرف ساختمان از تراس های چهارسوی بالاترین طبقهآرام

و ما و بابایمان در تراس طبقۀ شاه نشین:

نمایی از اندک روشنایی سقف کانکس فرید (سمت راست) و فضایی تاریک که پنجره ای رو به کوهستان در آن تعبیه شده است (سمت چپ) که در واقع نمادی از دنیاهای آن مرد دنیا دیده است!

ما داخل کانکس در حال چیدن پازل و البته سخنوری حین چینش پازلبغل:

عازم جاده می شویم، بیل مکانیکی های زیادی در طول مسیر مشغول راهسازی و تعریض جاده اند! و ما رو به مادرمان :"مامانی یکی از این خاکبردارها برای من می خری؟!" و مادرمان:" پسرم اینا بزرگه و تو خونۀ ما جا نمیشهخندونک" و ما هم به سرعت حرف مادرمان را می پذیریم و متقاعد می شویمراضیچشمک

و عکس هایی از مسیر پیشِ روی از میگون به سمت شمشک و دیزین که در حال حرکت گرفته شده است:

و ابرها و شکل های متنوع و زیبای آن در آبی آسمان سوژه ساز ترین منظره در قاب دوربینزیبا:

و پیک نیک مردمی که از تهران به کنار رودخانه آمده بودندتشویق

بابای ما مرتب بالا می رفتند و در بالاترین نقطۀ مسیر توقف کردند! و ما شاهد منظره ای بسیار زیبا در دو طرف بودیمآرام

و ژست های خواستنی مان که هیچ یک نمی تواند نویسنده را از آپلود آن منصرف کندبغل

و اینک آن سوی اتفاعات:

و باز هم ابرها! و نکتۀ جالب توجه این بود که با وجود آفتابی بودن، صدای رعد و برق نیز گاهی به گوش می رسید؛ تنوع ابرها در شکل سمت چپ را ببینید:

و وقتی ما دوردست ها را می بینیم و با تیزبینی بابایمان را به سمت بیل مکانیکی مورد علاقه مان هدایت می کنیم:

و عاقبت اصرارمان منجر به رسیدن ما به مراد دلمان که همانا بیل مکانیکی ست می شودهیپنوتیزم

و باز هم ابـــــــــــــــــــــــــــــــــرهای زیبازیبا

و مسیر بازگشت به پایین کوه:

و توقف در مسیر و جایت سبز خوردن یک خربزۀ شیرینخوشمزه که البته به علت حساسیت برای ما ممنوع بود و ما تمام وقت با سخنوری مشغول بودیم و یادی از خربزه نکردیمعینک ضمن این که به طرزی باورنکردنی ترس از ارتفاع مان کم شده است و خدای را سپاس این موجودی که در لبۀ سراشیبی ایستاده است و به حساب خودش در حال پرواز است، ما هستیمفرشته

و ابراز علاقۀ ما به بابایمان که این روزها بسیار زیاد پیش می آید به گونه ای که روزانه حداقل بیست بار در موقعیت های مختلف رو به بابا و مادرمان:" دوست دارمبغل" و ما آن نقطه را مکان بسیار مناسبی برای ابراز علاقه  و مادرمان آن مکان را مکان مناسبی برای به ثبت رساندنِ این لحظه یافتندگیج چاقوی دست بابایمان که در حال خربزه بریدن هستند، را نیز به این معرکۀ عشق و عاشقی اضافه کنخندونک

و باز هم مناظری زیبا از مسیر:

و باز هم تیزبینی عکاس در دیدنِ منظرۀ زیبای نزدیک غروب؛ نوری که روی شیشۀ ماشین منعکس شده بود و در آینه دیده می شد و فقط از پشت شیشۀ ماشین امکان عکسبرداری از آن بود! چرا که پایین دادنِ شیشه مساوی بود با محو شدنِ منظرۀ خورشید زیبا از آینهزیبا (عکس سمت چپ) و ثبت این مناظر زیباست از مزایای ماندن در ترافیک جاده هاآرام

سپاس از همراهیت رفیقمحبت

پسندها (5)

نظرات (20)

نیلوفر
18 مرداد 94 16:07
عالی بود عااااالـــــــــــــــی الهام جان جانانم من از خوندن متنات لذت میبرم خیلی قشنگ مینویسی همیشه میام میخونم اما کم پیش میاد که برسم نظر بدم به هر حال بدان که شما بیست هستید خاااانوم ایشالله همیشه شاد و سلامت و پیک نیک رونده ( ) باشید علیرضا خان رو هم از طرف ببوس بگــــــــو وابستتم مـــــــــرد (به قول ارسطو )
الهام
پاسخ
شرمنده م می کنید نیلوفر جان و البته که من لایق این همه محبت تون نیستم و ممنونم برای همۀ محبت هایتان و البته که الهام نیز بسیـــــــــــار وابسته تونه نیلوفر جان جانانم محبت همیشگی خوانندگان خوبی چون شماست که من و سر ذوق میاره و تشویق می کنه به نوشتن باز هم با ما بمان نیلوفر جانم
مریم مامان آیدین
18 مرداد 94 19:24
سلام الهام عزیزم حالت خوبه دوستم...علیرضا جونم حساسیتش بهتر شد؟....امان از این آلرژی که وسط تابستون هم بی خیالمون نمیشه....امروز آیدین هم دوتا تک سرفه زد....یعنی واقعا آلرژی الان هم هست؟ خوب.....مثل همیشه لذت بردم از پیکنیک های زیبای جمعه هاتون.....البته ایشالا همیشه جمعتون به شادی باشه و با حضور دایی محسن عزیز علیرضا واقعا باید به همسرت برای اون پروژه قشنگ و بزرگ مفتخر باشی هاااا تو عکس هات اون ساختمون سفید لونه زنبوری برام آشنا بود...هربار میبینمش از اون جاده رد شدنی...پس نزدیک اونجا هستین چه آسمون قشنگی واقعا...و چه زندگی ساده ای داشته آقا فرید....گاهی زندگی با اون سبک لازمه که جدا بشیم از تکنولوژی قربون علیرضام برم که بهانه داییش رو میگرفته...پازل چیدنش رو عزیزم خوشحالم دیگه از ارتفاع نمیترسه....اگه چند باری به همون آقای هاپو سر بزنه قول میدم با هاپو هم دوست بشه و خودش بهش غذا بده ایشالا همیشه به شادی و تفریح باشین عزیزم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله متأسفانههنوز چند روز قبل داشتم با خودم فکر می کردم که دیگه به دمیار علیرضا نیازی نداریم و باید بندازیمش دور! و درست روز بعدش بهش نیازمند شدیمالبته الان خیلی بهتره این نظر لطف شماست مریم جانم و ممنونم برای محبت های همیشگی ات بله اون ساختمون نظر من رو هم به خودش جلب کرد و خیلی زیباست و همین الان از روی نظرات دوستان فهمیدیم که اسمش ساختمان اسکی بارین شمشک هست و رفتم تو اینترنت و معماری داخلیش هم درست مثل نماش بی نظیر بود از سمت تهران که به سمت شمشک میرید، سه کیلومتر بعد از میگون پروژۀ محسن هست! درست بعد از کانکس سرویس بهداشتی شهرداری و قبل از رستوران کوهستان که خیلی هم مقابلش شلوغ میشه باهات موافقم عزیزم فدای محبتت عزیزمدرسته بعد از کم شدنِ ترسش از ارتفاع باید بریم سراغ ریزش ترسش از حیوانات ممنونم عزیزم آیدین گلم رو می بوسم
صدف
18 مرداد 94 22:35
سلاممم همیشه به گردش ... چقدر زندگی سختی دارن کارگران افغان و واقعا جای سواله برای همسری که اصلا نمیبینن چطور حاضرن انقدر کار کنن و زجر بکشن ؟؟ عشق واقعی به این میگن... کاش ریشه فقر و نداری تو کل دنیا خشکیده بشه چه عکسای قشنگ و بی نظیری . من عاشق بنای اقامتگاه اسکین بارین شمشک هستم . واقعا ساختمانش بی نظیره سفید و معرکه . چه خوب که درحال حرکت از این ساختمون هم عکس انداختین .مدتها بود ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم صدف جان واقعا همینه و همه ش از سر جبر زمانه ست گویی به این زندگی عادت کرده اند ایشالا که همین طور بشه و تو دنیا فقر و ناداری و آوارگی نباشه این نظر لطف شماست عزیزم منم خیلی از اون بنا خوشم میاد و اتفاقا تو سفر به شمال هم ازش عکس انداختیم ولی آپلود نکردم! البته اسمش رو نمی دونستم و الان تازه فهمیدم اسمش چیه و با یک سرچ در گوگل به داخلش سر زدم و حق با شما بود و معماری بی نظیری داشت
صدف
19 مرداد 94 9:10
سلام سالروز درگذشت دوستان عزیزتون رو تسلیت میگم . روحشون شاد
الهام
پاسخ
سلام صدف جان ممنونم عزیزمچند روزه یک پست نیمه کاره دارم به همین مناسبت ولی فرصت تکمیلش رو پیدا نکرده ام خداوند روح همۀ رفتگان و مخصوصا مادربزرگ شما رو قرین لطف و رحمت کنه
مامان خدیجه
19 مرداد 94 11:08
به به به این ذوق سلیقه تو نوشتن من که هیچموقع سیر نمیشم از خواندن خاطراتت انشالله همیشه جمعه ای سبز داشته باشین
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست عزیزم شرمنده ام می کنید با این همه محبت تون منم برای شما روز و روزگاری خوش آرزو می کنم
اریا و مامانش
19 مرداد 94 15:41
وااای حساسیت امیدوارم که حال علیرضا جون بهتر شده باشه علیرضا جون با داشتن پدر ومادری که اینچنین مهربان و قلب بزرگی دارن قطعامهربونی رو یاد خواهد گرفت و دل بزرگی خواهد داشت بازهم عکسها عالی بود مخصوصا پرواز علیرضای نازم ببوسیدش
الهام
پاسخ
بله متأسفانه علیرضا مثل خودم به شدت آلرژیکه ممنونم الان خیلی بهتره عزیزم این نظر لطف شماست عزیزم و البته که ما لایقش نیستیم و باز هم این نظر لطف و مهربونی شماست ممنونم عزیزم، آریا جون و می بوسم
نیلوفر
20 مرداد 94 20:11
سلام الهام جان، سالروز درگذشت دوستانتون رو به شما و همسرتون تسلیت میگم. تا بوده روزگار همین بوده یه روز شیرین، یه روز تلخ.... متاسفانه من هم سال 89 بهترین و صمیمی ترین و تنهـــــــــــــــا دوستم رو از دست دادم و خوب درکت میکنم. ان شالله که از این به بعد از جبر زمانه به دور باشید عزیزم ...
الهام
پاسخ
سلام نیلوفر عزیزمممنونم دوستم خدا رحمت کنه دوست شما و دوستان منو و منم براتون یک زندگی پر از شادی و آرامش، آرزو میکنم
زری
21 مرداد 94 2:34
سلام الهام جان همیشه به گردش دوست خوبم علیرضاجون بهترشده؟ به همسرتون هم خسته نباشیدمیگم جدیداساخت وسازتودل کوه وارتفاعات وجاهایی که سنگ زیاده ،فراوون شده،ولی متاسفانه زندگی کردن تواین جورجاها،معایب زیادی داره،ازجمله تولیدگاز رادون ازسنگهاست که برای انسان مضره، درسته؟؟ شادباشید
الهام
پاسخ
سلام زری جانممنونم دوستم و منم برای شما روزهای خوشی رو آرزو می کنم خدا رو شکر بهتره ولی هنوز هم داروهاش و مصرف میکنه تو این منطقه همۀ ساخت و سازها تو دل کوه هست، چون فضای دیگه ای نداره و مردم هم بخاطر خوش آب و هوا بودنش در فصل گرما خیلی استقبال می کنند حقیقتش من در مورد گاز رادون اطلاعاتی نداشتم و ممنونم که گفتید. البته ما که یک همچین پول هایی برای خرید واحد تو اون منطقه نداریم اونایی هم که می خرند اغلب فقط آخر هفته ها میرن اونجا و اون هم فقط چند ماه از سال، چون در سایر فصول هم مسیرش بده و هم خیلی خیلی سرده ولی اگه همچین چیزی باشه قطعا برای کسانی مثل فرید که همیشه اونجا هستند خیلی مضره
زری
21 مرداد 94 2:40
سالروز درگذشت دوستان سفرکرده روبهتون تسلیت میگم
الهام
پاسخ
ممنونم دوستم
مامان کیانا و صدرا
21 مرداد 94 7:05
سلام برالهام عزیز و توانا و پویا دوست خوبم! در ابتدا گذشت یکسال از حادثه ی تلخ سقوط هواپیمای تهران طبس و درگذشت هموطنان عزیزمون و مخصوصا مهدیه جان و آوینای گل و آقا مجید رو به شما و خونواده تسلیت میگم و سپس ممنونم از نوشته ی زیبا و خواندنی شما.نوشته ای که به ما هم درسهایی میدهد بس بزرگ و قابل تامل. روحشان شاد و قرین رحمت الهی
الهام
پاسخ
سلام بر رفیق شفیق و دوست داشتنی ممنونم عزیزم، خداوند همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه این نظر لطف شماست عزیزم و البته که من در حدی نیستم که به دوستان فهمیده ای چون شما درس بدم کیانا و صدرای عزیزم رو میبوسم
مامان کیانا و صدرا
21 مرداد 94 7:06
برای آوینا جان: خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب...بی درد و غصه!!!!
الهام
پاسخ
مامان کیانا و صدرا
21 مرداد 94 7:20
دوباره سلام.راستش الهام جون پستو همون اول خوندم البته نیمه.اما امروز فرصت کامنت گذاری یافتمضمنا اینم بگم گلم مطمئن باش ما از خوندن پستها لذت میبریم و برامون جذابه...دیگه نبینم از اون اظهار نظرها بکنیدقیقا متوجه منظورتون شدم اما تنبلی در این روزها بیداد میکنه رفیق و مشکل پستهای طولانی نیست بلکه تن پروری می باشد
الهام
پاسخ
سلامی دوباره معرفت شما که از گذشته بر ما معلوم بوده و هست ولی خب خیلی ها هم اگه حوصلۀ خوندنش رو نداشته باشند حق دارند واقعا و به نظرم این پست های طولانی فقط برای خودم و خودش جذاب خواهد بود متأسفانه منم بدجور به تنبلی دچار شده ام
مامان کیانا و صدرا
21 مرداد 94 7:22
خب!!!حالا بگم که دست مریزاد خانم عکاس دست مریزاد به همسر گرامی و فعال و پرتلاش شما. دست مریزاد جناب علیرضا خان پازل ساز و نترس از ارتفاع. و در نهایت دست مریزاد آقا فرید با تجربه امیدوارم روز و روزگار همواره بر شما خوش باشد و عاشقانه هایتان پایدار باد روزتان باشکوه
الهام
پاسخ
ممنونم مرضیه جون شما مثل همیشه خیلی بیش از حد به ما لطف دارید منم برای شما خوشی و آرامش آرزو می کنم
هدیه
21 مرداد 94 14:11
سلامممممممممممم الهام خانم نازنین امیدوارم که حالتون خوب باشه و حال کوچولوی نازتون هم خوب باشه. به به مثل همیشه زیباست و با وقت کمی که داشتم اما مختصر خوندمش و خیلی چیزها یاد گرفتمم از پست زیباتون و باعث شد تا حدودی دیدگاهم در مورد انتخاب همسر در آینده که خدا نصیبمان کند عوض شد و از شما ممنونم نازنینم از خداوند هم تن سالم هم برای شما و همسرتان دارم و انشالله سایتون همیشه بالای سر کوچولوی عزیزمان باشد درضمن سالروز رحلت دوستان نازنینتان هم بهتون تسلیت می گم و انشالله آخرین غمتون باشه و همیشه با دلی مملو از خوشحالی و شادی روزتان را سپری کنید
الهام
پاسخ
سلام هدیه جانممنونم عزیزم و منم برای شما آرزوی روز و روزگاری شاد رو دارم خوشحالم که خوشتون اومده ایشالا که ازدواح موفقی داشته باشید ممنونم دوستم
مامان مهراد
22 مرداد 94 12:40
با خوندن اسم این پست و یادداشت هایی که تو پست قبلی از بنگاه رفتن نوشته بودی یه لحظه فکر کردم خونه رو جابجا کردین! الهام جون بابای ما (منظور همون بابای مهراد )هم ساعت ناهار خیلی مشخصی نداره. چه روزهایی که تا 6 سال اول زندگی تا ساعت 5 بعد از ظهر منتظرش نموندم تا نهار رو با هم بخوریم. امیدوارم که پروژه میگون بزودی و با بهترین حالت ممکن با خوبی و خوشی به پایان برسه تا بابای مهربون و سخت کوش شما بتونه چند روزی در کنار شما نهار بخوره. غذا خوردن در تنهایی اصلا نمیچسبه.... دیگه ایران با این وضعیت برای افغان ها جای خوبی نیست. الان ارزش پول ما از پول اونها هم کمتره..! به همین خاطره که دارن به کشورهای اروپایی میرن.
الهام
پاسخ
نه خواهر ما تا اراده کنیم و بتونیم خونه بخریم و جابجا بشیم قرن ها طول می کشه فعلا دنبالش هستیم تا خدا چی بخواد عــــــزیـــــــزم، چه عاشقانه به این مسأله امیدوار نیستم چون اون یکی پروژه تموم بشه یکی دیگه شروع میشه و روز از نو،روزی از نو درسته چون پول ایران بی ارزش شده بیشتر تمایل به رفتن دارند و البته این که هر خطری رو برای رفتن به جون می خرند اینه که چیزی برای از دست دادن ندارند
مامان مهری
22 مرداد 94 12:44
امیدوارم که علیرضا جون همیشه تنش سلامت باشه و مشغول شیرین زبونی و سخنوری چقدر با نمک نشسته سر ریز شدن عواطف پدر و پسری هم خیلی خیلی قشنگه. دیدن این تصاویر چند سال بعد که پسرامون بزرگ میشن و دیگه اینقدر راحت ابراز احساسات نمیکنن خیلی خیلی لذت بخشه. خوشحالم که دیگه ترسی از ارتفاع هم وجود نداره.
الهام
پاسخ
ممنونم مهری جون واقعا همین طوره چون بچه ها با بزرگ تر شدن خیلی رو می گیرند و حتی اجازه نمیدن بوسیده و بغل بشن و البته پسر بچه ها بیشتر این حالت و دارند ممنونم دوستم
مامان مهری
22 مرداد 94 12:48
سالگرد عروج اسمانی مهدیه عزیز وهمسرش و آوینا جون رو بهت تسلیت میگم. چقدر زیبا این مصیبت رو که یکی از سخت ترین روزهای زندگی ات بوده کنار زیبایی های زندگی آوردی تا بازهم یادآوری بشه بهمون که خیلی چیزهای قشنگ هست که ما قدرشون رو نمیدونیم. چقدر خوبه که بجای فراموش کردنشون اونها رو همیشه در کنارت داری....
الهام
پاسخ
ممنونم از همدردی تون مهری جانم این نظر لطف شماست و خوشالم که خوشتون اومده این بهترین راه بود
مونا
22 مرداد 94 15:19
سلام الهام جون . منم عاشق طبیعتهای اطراف تهرانم . خوش بگذره . چه عکسای قشنگی . . . . امیدوارم حساسیت علیرضای نازم برطرف بشه . شربت زادیتن خوبه اگه گیر بیاد . یه مدت نبود . عکسهای پدر و پسر هم زیبایی خودشون رو دارن . پروژه های همسر گرامی هم به خوشی و موفقیت تموم بشن . سالگرد فوت مهدیه عزیز و خانواده مهربونش رو تسلیت میگم . پستت در این زمینه هم زیباست . پر از احساس و شور و عاشقی و دوستی و دلتنگی . . . . امان از دلتنگی . . . .
الهام
پاسخ
سلام مونا جونم ممنونم دوستم ایشالا که با بزرگ شدن باران عزیزم شما هم آخر هفته هاتون رو در طبیعت اطراف تهران بگذرونید خداروشکر بهتره عزیزمبه علیرضا از همون نوزادی قرصش رو می داد و این اولین باره که خودش داوطلبانه ازم می گیره و می خوره چون جویدنی هست! تازه اصرار داره که چند تا بهش بدم بخوره ممنونم مونا جون این نظر لطف شماست دوست خوبم خدا همۀ رفتگان رو رحمت کنه! قطعاً آن چه از دل برآید بر دل نشیند
آجی فاطمه
23 مرداد 94 12:45
الهام جون سلام عزیزم خدا خاله مهدیه وعمو مجید و اوینا جونما رحمت کنه اتفاقا این مدت همش تو فکرشون بودم اخه مهندس پروازش مال اینجا بود چند روز پیش اعلامیه اشو تو خیاباون دیدم سریع شناختمش که سالگرد همون پرواز نامرده 19 مرداد توی آزمایشگاه این خبر بهم رسید چه روزسختی بود
الهام
پاسخ
سلام فاطمه جان ممنونم دوستم خدا همۀ رفتگان و همین طور خلبان و مهندس پرواز اون هواپیما رو رحمت کنه ممنونم برای همدردیت عزیزم الهی که هرگز غم نبینی
مامان زینب
27 مرداد 94 18:10
سلام الهام جون تعجب میکنم من هم واسه این پست و هم پست تولد علیرضا جونم دو روز قبل نظر دادم اما الان ندیدمشون ، البته چون با گوشی بودم شاید پریده همیشه به تفریح و گردش باشید عزیزم وای که چقد امثال فرید زندگی ساده و سختی دارند فدای علیرضا جونم که به تفریح با دایی جونش عادت کرده عکسهاتون هم مثل همیشه بی نظیره، از دیدن عکس های بوس کردن علیرضا جون سیر نمیشم عکس غروب تو آیینه ماشین هم که واقعا زیباست سالگرد درگذشت عزیزان از دست رفته رو هم تسلیت میگم و ایشالا که دیگه غم نبینی دوست من ببوس علیرضای دوست داشتنی رو
الهام
پاسخ
سلام زینب جونمبله درسته ثبت نشده متأسفانه! منم وقتی با گوشی هستم اغلب نظراتم می پره یک دنیا ممنونم عزیزم، این نظر لطف شماست دوست خوبم خوشحالم که از عکس ها خوشتون اومده ممنونم عزیزم، ایشالا که هرگز غم نبینید