خانه به دوش
از دیرباز بابای ما به واسطۀ خاص بودنِ شغل خود، محل کار مشخصی نداشته است و بر خلاف بابای کارمندِ شما که ساعت نهار و نماز مشخصی دارند، بابای ما نه تنها ساعت نهار مشخصی ندارند، بلکه به دلیل سر زدن به پروژه های مختلف در نقاطی دوردست، چه بسا ساعت نهار در مسیر بین یک پروژه تا پروژۀ بعدی باشند و حتی مکان دقیقی برای گرم کردن غذای خود و نیز خوردنِ آن ندارند! و این گونه است که به جز یک دورۀ کوتاه چند ماهه در سال 92، مادر ما از همراه کردنِ غذا با بابایمان معاف بوده اند و بابای ما وعدۀ نهار را همواره میهمان آقای سرآشپز بوده اند و از غذای گرم و خوشمزۀ بیرون تناول نموده اند.
و اما مدتی ست که پروژۀ بابایمان در یکی از نقاط خارج از تهران به نام میگون به نقطۀ حساسی از کار خود رسیده است و لذا ایشان ناچارند دیگر پروژۀ خود را تمام و کمال به آقای شریک بسپارند و تمامِ وقت خود را به پروژۀ میگون اختصاص دهند تا قبل از فرارسیدن فصل سرما آن را به اتمام برسانند.
این گونه است که به علت مشخص بودنِ محل کار و وجودِ امکانات گرمایشی، این روزها گاهی مادرمان نهار خانم پز را با بابایمان همراه می کنند، تا در وعدۀ نهار صرف کنند. بسیار پیش می آید که بابای ما در حالی که صبح نهار خود را همراه برده اند، ساعت پنج بعدازظهر به منزل وارد می شوند در حالی که از شدت گرسنگی قادرند تمام محتوای قابلمۀ روی گاز به اضافۀ متعلقات آن را در جا قورت بدهند! و وقتی مادرمان علت گرسنگی را جویا می شوند بابایمان یادآوری می کنند که ظرف غذا را در یخچال نگهبان پروژه جا گذاشته اند و گاهی ظرف نیز همراه ایشان می باشد و تمیز بودنِ داخلش نمایانگر آن است که این بابای ما نبوده اند که ظرف را خالی نموده اند چرا که بابای ما در محل کار آن قدر مشغول سر و کله زدن با تیم های اجرایی و نیز پاسخ به تلفن خود هستند که حتی غذا خوردن را از یاد می برند، شستن ظرف های نهار که جای پیشکشی دارد جالب این جاست که وقتی مادرمان غُر می زنند که چرا بابایمان به فکر خود نیستند و لااقل روزی که با خود نهار همراه می برند آن را به موقع نمی خورند، بابایمان فقط سکوت می کنند و هیچ نمی گویند! گویا اصلا حرف های مادرمان را نمی شنوند
فشار کار بابایمان باعث شد که روز جمعه نیز به مکتب بروند و در نتیجه "میگون رو" شوند. پس روز جمعه برای بار دوم ما و مادرمان نیز در معیت بابایمان عازم میگون شدیم تا بعد از انجام کار بابایمان در سرکشی به تیم های اجرایی برای پیک نیک در همان منطقۀ خوش آب و هوا اتراق کنیم و روز تعطیل خود را به در کنیم و بابت به در کردنِ یک روز تعطیل پیک نیکی خیالمان راحت شود و نفسی عمیـــــــــــــق بکشیم چرا که عمراً هفتۀ ما به جز در معیت پیک نیک آخر هفته سپری شود!
از آن جا که ما چند روزی بود به علت حساسیت سرفه می کردیم و بعد از دیدارِ روزِ پنج شنبه با آقای دکتر و تجویز دارو علائم سرماخوردگی را نیز از خود نشان دادیم، پنج شنبه شب اصلا خواب خوبی نداشتیم و به علت مسدود شدنِ مجاری تنفسی، مرتب بیدار می شدیم و به طَبَعِ آن بابا و مادرمان نیز بدخواب شدند! در نتیجه صبح جمعه تا از منزل خارج شویم عقربۀ ساعت دقیقا رفت روی ده و این در حالی بود که ما شاد و خرم بوده و صبحانه نخورده از منزل بیرون رفتیم تا در کنار رودخانه صبحانه بخوریم!
ما که تصورمان این بود که دایی محسن و یوسف نیز همراه ما خواهند آمد و مشابه روزی که قرار بود مسافر شمال باشیم، در پارکینگ منتظر ما هستند، از منزل مرتب با خودمان حرف می زدیم و برای همراهی با دایی محسن مان و یوسف و اموری که باید برایمان انجام دهند، نقشه می کشیدیم! بعد از ورود به پارکینگی خالی از دایی محسن و یوسف، آه از نهادمان برخاست و ده دقیقه ای نالۀ جانسوز سر دادیم و آن دو را طلب نمودیم و وقتی بابایمان عنوان کردند که آن ها خودشان خواهند آمد در طول مسیر مرتب ماشین هایی شبیه ماشین دایی محسن مان را نشان می دادیم و در تک تک آن ها دایی محسن را می دیدیم که دارد همراه ما می آید از آن جا که ما در دیدار با دایی محسن مان بسیار مصمم بودیم و پیدا کردن دایی محسن در آن اوضاع سخت بود مادرمان جهت به فراموشی سپردنِ دایی محسن و یوسف در مقابل یک اسباب بازی فروشی که ما همواره به وقت رسیدن به آن، مک کوئین را نشان می دهیم، توقف نموده و برایمان یک پازل آهنربایی خریدند و خریدن همان پازل مساوی شد با به فراموشی سپردنِ دایی محسن و یوسف
هوای داخل تهران که نه، ولی هوای جاده تلو و لواسان و مناطق بالاتر بسیار خنک بود و البته ترافیک نیمه سنگینی بر مسیر حاکم بود که در اثر تردد افرادی که تمایل به گذراندن روز تعطیل خود در کنار رودخانه را داشتند، به وجود آمده بود. همین ترافیک نیمه سنگینِ قسمتی از مسیر باعث شد که ما نزدیک نیمروز به میگون برسیم، در حالی که بین راه و در ماشین صبحانۀ خود را خورده بودیم.
به میگون رسیدیم و این بار ما و مادرمان نیز جهت دیدار با داخل عمارت که نسبتاً تکمیل شده بود، با بابایمان همراه شدیم. اولین دیدار ما با میگون را در پست "نانِ سخت" خوانده ای. میگون یکی از مناطق کوهستانی واقع در ارتفاعات شمال تهران است که به علت کوهستانی بودن، شب های بسیار خنکی دارد و در طول روز در این منطقه آفتاب با شدتی هر چه تمام تر می تابد و در حالی که ماندن برای مدت طولانی در مکان های سایه باعث احساس سرما می شود، ماندن بیشتر از پنج دقیقه در آفتاب نیز امکان پذیر نیست و حتی گاهی سوزش و داغ شدنِ پوست حتی از زیرِ لباس به شدت کلافه کننده و طاقت فرساست.
وارد ساختمانی می شویم که مراحل نازک کاری آن رو به اتمام است! یک بنای بسیار زیبا که خرید هر متر از آن مساوی ست با پرداخت n میلیون تومان پول بی زبان و البته که ارزشش را دارد! از پله ها طی طریق می کنیم و تک به تک همراه با بابایمان طبقات را بالا می رویم! گذر از طبقات مختلف همراه است با گذر از اتاق های کارگری و رختخواب های همیشه پهن کارگران و اجاق های کوچک خوراک پزی و به معنای واقعی سادگی!
گذر از طبقات مختلف ساختمان گذر از زندگی مردمانی است که به معنای واقعی آوارگی را تجربه می کنند!
گذر از طبقات مختلف ساختمان گذر از زندگی مردمانی است که خانه بر دوش گرفته، ترک وطن کرده اند و در دیاری دیگر سکنی گزیده اند! مردمانی که اغلب حتی کارت اقامت ندارند و خدا نکند که روزی در ساختمانی در حین کار مصدوم شوند تا جان دهند و تازه آن وقت است که صاحب کارت شناسایی می شوند تا نام شان بر روی سنگ قبر به درستی حک شود!
آن ها که عشق می ورزند به زنی که حتی مدت ها او را نمی بینند! عشق می ورزند به یک زن، بدونِ آن که آن زن نیازهای عاطفی شان را تأمین کند! عشق می ورزند به یک زن با تمامِ عمقِ وفاداری شان! و در عشق ورزی شان همین بس که وقتی طلب شان زیاد می شود، شماره حسابی به بابایمان می دهند که تمامِ طلب شان را مستقیم به حسابِ خانواده شان در افغانستان واریز کنند! و حتی اندکی از آن پول را نیز برای خود و برای روز مبادا نگه نمی دارند! و دوری و سختی شرایط و البته عشق باعث می شود که هیچ گاه نهار کاملی نخورند و بعد از فراغت از کار، نیمروز را با یک عدد سیب زمینی سرخ کرده و یا گوجۀ به سیخ کشیده می گذرانند! آن ها که کار بدنی می کنند و البته که نیاز بدن شان به مواد غذایی مقوی خیلی بیشتر است!
پس از پشت سر گذاشتنِ تک به تک طبقات و ساکنانِ امروزش به بالاترین طبقه می رسیم که طبقۀ شاه نشین بنا نام دارد! واحدی بسیار وسیع با یک پذیرایی دل باز و چندین اتاق که هر یک از آن ها به یک تراس بزرگ متصل است و چهارتراس این طبقه به مناظر مختلفی چون رودخانه، کوه، باغ همسایۀ مجاور، و زمین های آباد اطراف باز می شود... و همه و همه ساختۀ دست آنان است که تمامِ زندگی شان در وسعت یک فرش شش متری خلاصه می شود...
بعد از پایین آمدن از ساختمان و عکسبرداری از گوشه و کنار آن به دستور بابایمان، از عمارت بیرون می رویم! و می رویم به سمت ورودی پایینِ کوه! کنار دو عدد کانکس می ایستیم و با فرید که در آستانۀ ورود نیز او را دیده ایم، ملاقات می کنیم. فرید، نگهبان ساختمان، پیرمردی نحیف و لاغر که به گفتۀ بابایمان از سوء تغذیه رنج می بَرَد! او که نجابت در چشمانش موج می زند و حتی با شناخت طولانی مدتی که از بابایمان دارد، به خودش اجازه نمی دهد حتی برای حال و احوال با ما قدم پیش بگذارد و حتی نگاهش نیز به جز بابایمان کسی را نمی بیند!
به بابایمان تعارف می زند تا یک چایی میهمان او باشیم و بابایمان تشکر می کند! ولی خوب که فکر می کند، به مادرمان پیشنهاد می دهد که چون چند ساعتی از وقت نهار گذشته است و پیدا کردنِ یک سایه جهت نشستن در آن حوالی و اطراف رودخانه کاری ست کارستان، بهتر آن است که در کانکس فرید مستقر شده و پس از خوردن نهار عازم ارتفاعات بالاتر شویم! مادرمان الساعه می پذیرند! وارد کانکس می شویم و فرید در آن یکی کانکس می نشیند... اتاقی که مساحتش به زحمت به ده متر می رسد! یک یخچال قدیمی، یک تلویزیون کوچک، یک قطعه فرش، یک هیتر خوراک پزی، یک تشک و چند متکا تمام لوازم موجود در اتاق فرید است! در واقع همان لوازمی که با آن ها زندگی می گذرد! تلویزیون به یک دیش ماهواره وصل است که مستلزم ارتباط با مردمانِ سرزمین اوست! و همین دیش تنها راه ارتباطی او با افغانستان است! یک سگ بسیار بزرگ نیز بیرون از کانکس نشسته است، سگی که در سرمای طاقت فرسا و سخت زمستان فرید آن را در حالی پیدا کرده است که لابلای صخره ها گیر کرده و زخمی بوده است! و فرید به او جانی دوباره بخشیده است و این سگ تنها یار فرید در گذر زمستان های سخت است، زمستان هایی که به جز او کسی در آن کوهستان نیست! چرا که سرمای زودهنگام و سخت هوا کار کردن در آن منطقه را غیر ممکن می کند و او باید تمام فصل سرد سال را حتی بدون وجود یک همراه بگذراند و این سگ این روزها از دست مهندسی که تازه به آن پروژه وارد شده است حسابی پذیرایی می شود...
ما مشغول چیدن پازلی می شویم که از زمان خریدش تا آن لحظه هر شخص تازه ای را که دیده ایم خرید آن را به وی گزارش داده ایمبابایمان کولر را روشن می کنند ولی زمانی نمی گذرد که ناچار می شوند به خاموشی آن چرا که در سایۀ داخل کانکس هوا بسیار خنک است و حتی در گرم ترین ساعات روز نیز کولر لازم نمی شود!
فرید آتش روشن می کند و بابای ما یک لیوان چای می نوشد و به فرید ملحق می شود! جوجه ها به سیخ کشیده می شود و توسط بابایمان روی آتش می رود! قابلمۀ برنج نیز بر روی تنها خوراک پزی فرید، یعنی یک هیتر قرار می گیرد. فرید به درخواست مادرمان یک ظرف به ایشان می دهد تا برایش غذا بکشیم تا در آن یکی کانکس بخورد. مادرمان نیمی از برنج موجود در قابلمه و چند سیخ جوجه را در ظرف فرید می ریزند. چند سیخ نیز به کارگران همان حوالی که در پایین ساختمان و کمی آن طرف تر مشغول کار هستند، داده می شود.
پس از صرف نهار بابایمان استخوان ها را برای همان سگ می ریزد و البته ما با شنیدن پارس های آن سگ عمراً برای استخوان دادن به آن همراه بابایمان نمی شویم و تازه به بابایمان سفارش می کنیم که در مواجهه با آقای هاپو مراقب خود باشند!
بابایمان اندکی استراحت می کنند و آمادۀ رفتن به ارتفاعات می شویم! با فرید خداحافظی می کنیم و او که تاکنون ما و مادرمان را اصلا نمی دیده است، وقتی تشکر ما و مادرمان را بابتِ جای راحتش می شنود نام مان را می پرسد و با ما خوش و بش می کند. بابایمان می گوید که او به این دلیل ناچار است در این سن کار کند که تمام فرزندانش دختر هستند! چون در افغانستان پسران خیلی زود وارد بازار کار می شوند و برای بابایشان خرجی می فرستند و این جاست که برتر بودن پسر بر دختر و پسرخواهی افغان ها هیچ ارتباطی به برابری یا نابرابری حقوق زن و مرد ندارد! البته در افغانستان دختران نیز بعد از رسیدن به سن ازدواج به همسرشان فروخته می شوند و بهای هر دختر به پدر دختر پرداخت می شود! و از آن جا که بهای دختر پرداخت شده است داماد هر بلایی بر سر دختر بیاورد پدر ومادرش حق اعتراض ندارند!
بابایمان از نگهبان قبلی ساختمان می گوید که چند ماه بعد از انصرافش از این کار و رفتن بر سر کار دیگری در اطراف ورامین بر اثر سقوط چاهی که مشغول حفر آن بودند، به رحمت خدا رفته است
و وقتی مادرمان علت سوء تغذیۀ فرید را جویا می شوند در حالی که خوب غذا می خورد، بابایمان از تغذیۀ بد او و هم وطنانش می گوید و این که او قطعاً غذایی را که مادرمان برای وعدۀ نهار او کشیده اند را در چندین وعده خواهد خورد و حالا مادرمان آگاه می شوند از آن ظرف های غذایی که به یخچال فرید منتقل می شود و بابایمان دل آن را ندارند که آن را برای خوردن از فرید بگیرند و در نتیجه گرسنه به منزل باز می گردند! و بسیار پیش می آید که بابایمان صبح ها برای کارگران نان تازه می خرند و به آن ها می رسانند که جانی برای کار کردن داشته باشند! کاش ما نیز عطوفت و مهرورزی را از بابایمان بیاموزیم
مادرمان بعد از آگاهی از اوضاع کارگران بینوا دچار یأس فلسفی می شوند و البته بابایمان گوش خود را به شدت می پیچاند که دیگر هرگز مادرمان را که به سرعت به یأس فلسفی مبتلا می شوند، همراه با خود به کارگاه ساختمانی نبرند! و مادرمان از آن روز به بعد مصمم شده اند جهت خرید اقلام مورد نیاز کارگران از فروشگاه زنجیره ای شرق؛ که بسیاری از مواد غذایی آن که در لیست فروش ویژه قرار می گیرد، حتی تا 50 درصد تخفیف می خورد!
و این جاست که مادرمان درک می کنند که چرا کارگران افغانی چند سال قبل به صورت جمعی و البته قاچاقی به استرالیا پناهنده می شدند! و چرا این روزها جان خود را بر کف دست گذاشته و آن ها که دستشان به دهان شان می رسد با پرداخت مبلغی به صورت قاچاقی عازم آلمان می شوند تا به آن جا پناهنده شوند و علت در همان خانه به دوش بودن آن هاست و این که آن ها بر خلاف ما وابستگی های زیادی به دنیا ندارند و در واقع چیزی برای از دست دادن ندارند!
××××××××××××××××××××××××××××××××
پس از پا گذاشتن بر جاده تا ارتفاعات دیزین بالا می رویم و شما در ادامۀ مطلب شاهد عکس های ما از این مسیر زیبا خواهید بود.
ما و بابایمان در آستانۀ ورود به ساختمان و ما در حال نمایش ماهی های ناموجود در آب روان به عکاس
نمای چهار طرف ساختمان از تراس های چهارسوی بالاترین طبقه
و ما و بابایمان در تراس طبقۀ شاه نشین:
نمایی از اندک روشنایی سقف کانکس فرید (سمت راست) و فضایی تاریک که پنجره ای رو به کوهستان در آن تعبیه شده است (سمت چپ) که در واقع نمادی از دنیاهای آن مرد دنیا دیده است!
ما داخل کانکس در حال چیدن پازل و البته سخنوری حین چینش پازل:
عازم جاده می شویم، بیل مکانیکی های زیادی در طول مسیر مشغول راهسازی و تعریض جاده اند! و ما رو به مادرمان :"مامانی یکی از این خاکبردارها برای من می خری؟!" و مادرمان:" پسرم اینا بزرگه و تو خونۀ ما جا نمیشه" و ما هم به سرعت حرف مادرمان را می پذیریم و متقاعد می شویم
و عکس هایی از مسیر پیشِ روی از میگون به سمت شمشک و دیزین که در حال حرکت گرفته شده است:
و ابرها و شکل های متنوع و زیبای آن در آبی آسمان سوژه ساز ترین منظره در قاب دوربین:
و پیک نیک مردمی که از تهران به کنار رودخانه آمده بودند
بابای ما مرتب بالا می رفتند و در بالاترین نقطۀ مسیر توقف کردند! و ما شاهد منظره ای بسیار زیبا در دو طرف بودیم
و ژست های خواستنی مان که هیچ یک نمی تواند نویسنده را از آپلود آن منصرف کند
و اینک آن سوی اتفاعات:
و باز هم ابرها! و نکتۀ جالب توجه این بود که با وجود آفتابی بودن، صدای رعد و برق نیز گاهی به گوش می رسید؛ تنوع ابرها در شکل سمت چپ را ببینید:
و وقتی ما دوردست ها را می بینیم و با تیزبینی بابایمان را به سمت بیل مکانیکی مورد علاقه مان هدایت می کنیم:
و عاقبت اصرارمان منجر به رسیدن ما به مراد دلمان که همانا بیل مکانیکی ست می شود
و باز هم ابـــــــــــــــــــــــــــــــــرهای زیبا
و مسیر بازگشت به پایین کوه:
و توقف در مسیر و جایت سبز خوردن یک خربزۀ شیرین که البته به علت حساسیت برای ما ممنوع بود و ما تمام وقت با سخنوری مشغول بودیم و یادی از خربزه نکردیم ضمن این که به طرزی باورنکردنی ترس از ارتفاع مان کم شده است و خدای را سپاس این موجودی که در لبۀ سراشیبی ایستاده است و به حساب خودش در حال پرواز است، ما هستیم
و ابراز علاقۀ ما به بابایمان که این روزها بسیار زیاد پیش می آید به گونه ای که روزانه حداقل بیست بار در موقعیت های مختلف رو به بابا و مادرمان:" دوست دارم" و ما آن نقطه را مکان بسیار مناسبی برای ابراز علاقه و مادرمان آن مکان را مکان مناسبی برای به ثبت رساندنِ این لحظه یافتند چاقوی دست بابایمان که در حال خربزه بریدن هستند، را نیز به این معرکۀ عشق و عاشقی اضافه کن
و باز هم مناظری زیبا از مسیر:
و باز هم تیزبینی عکاس در دیدنِ منظرۀ زیبای نزدیک غروب؛ نوری که روی شیشۀ ماشین منعکس شده بود و در آینه دیده می شد و فقط از پشت شیشۀ ماشین امکان عکسبرداری از آن بود! چرا که پایین دادنِ شیشه مساوی بود با محو شدنِ منظرۀ خورشید زیبا از آینه (عکس سمت چپ) و ثبت این مناظر زیباست از مزایای ماندن در ترافیک جاده ها
سپاس از همراهیت رفیق