یک دنیا کودکی!
دنیای معصومیت ها
قبل ترها وقتی یکی از اعضا و جوارح مان به در و دیوار برخورد می کرد مادرمان جهت دلجویی آن را می بوسیدند و حتی اگر به جای ما، هوا نیز بوسیده می شد ما اعتراضی نداشتیم. ولی اخیرا روی این مسأله حساس شده ایم و مثلا وقتی سرمان به جایی برخورد کرده است و درد داریم به سمت مادرمان آمده و :"سرم سرم! سرم به اونجا خورد!" و مادرمان به رسم همیشه سرمان را می بوسند! ولی از آن جا که مادرمان دقت کافی در بوسیدن مکان درد به خرج نداده اند ما هم چنان ناله کنان و اشاره به محل دقیق درد:" نه؟، نه، اینجا بوده!" و تا مادرمان مکان دقیق درد را نبوسند بی خیال نمی شویم و گاهی پنج بار بوسیده شدن لازم می شود تا دردمان تسکین یابد!
*******
یک روز که به ناگاه فیل مان یاد هندوستان کرده بود از مادرمان خواستیم که برایمان رنگ انگشتی تهیه کنند تا در حمام نقاشی بکشیم. مادرمان نیز از این عمل استقبال نموده و فردای آن روز وقتی برای یک کار بانکی عازم بانک بودند ما را نیز با خود همراه کردند. در بانک روی یک صندلی نشستیم و وقتی مادرمان برای پرس و جو از آقای بانکی از جا برخاسته و به سمت باجه رفتند ما نیز همراه ایشان روانه شدیم! بلند شدنِ ما از روی صندلی مان مصادف شد با نشستن یک آقا درست روی همان صندلی که قبلا ما نشسته بودیم. از آن جا که تمام صندلی های بانک خالی بود ما به سمت دیگری رفته و مادرمان بر صندلی نشستند ولی ما با صدایی بلند و با اشاره به صندلی قبلی:" اون جا صندلی من بوده! مامانی اون آقا سر جای من نشسته، بگو بلند شه!" و مرتب با صدای بلند تکرار می کردیم! خداوند رحم کرد که نوبت مادرمان شد و گرنه ما قادر بودیم به خاطر نشستنِ آقا بر صندلی مان یک جنگ جهانی بر پا کنیم!
بعد از بانک به یک لوازم تحریری رفتیم و شش رنگ انگشتی زیبا گرفتیم و از شوق رنگ خریدن هنوز به منزل نرسیده، روانۀ حمام شدیم! و البته که باید مادرمان همراه مان می بودند و برای ما نقش می کشیدند! مادرمان یک عدد خورشید خانم برایمان کشیدند و ما با اشتیاق "مامانی خورشید خانم، خورشید خانم" و به دنبالِ آن با آهنگ خورشید خانم آقای ابی ادامه دادیم:" خورشید خانم چارقد مشکی نمیخواست! مثل شما با این سر و شکل و لباس، قپۀ نور ماه سبکتر از هواست، خورشید خانم رهاتر از من و شماست" و سپس دوباره از اول خواندیم.
*******
فردای آن روز، دیگر بار برای ادامۀ کار بانکی عازم بانک شدیم و در مسیر بازگشت، مادرمان بعد از دیدنِ یک حلقه که برای ورزش کمر استفاده می شود جوگیر شده و تصمیم گرفتند برای اولین بار برای خود یک حلقه خریداری نمایند و به انعطاف پذیری ماهیچه های کمری کمک کنند! وقتی برای خرید داخل مغازه رفتیم یک بستۀ چهارتایی اسباب بازی رؤیت کردیم که اتفاقا "بازلایتیر" که به علت دیالوگ خاصش در انیمیشن "داستان اسباب بازی ها" ما آن را "فراتر از آن" می نامیم، یکی از متعلقات آن جعبه بود! ابتدا به سبک بچه های بسیار مودب آن را به مادرمان نشان دادیم:" مامانی، فراتر از آن! " و چند بار این جمله را تکرار کردیم، و مادرمان نیز با ذوق:" آره پسرم اون فراتر از آنه، خیلی قشنگه!" و در آستانۀ بیرون آمدن از مغازه اشتباهی وحشتناک مرتکب شده و رو به آقا:" قیمت این جعبه چنده؟" تا بدین وسیله بتوانند در مناسبت های بعدی آن را برایمان خریداری کنند، چرا که ما به تازگی به مناسبت تولد قمری مان صاحب اسباب بازی شده بودیم و کُپن خرید اسباب بازی تا خرخره پر بود!
سوال پرسیدن در بارۀ قیمت آن جعبه ما را به طمع داشتنِ آن جعبه انداخت! و بعد از بیرون آمدن از مغازه شروع کردیم به صغری و کبری چیدن برای مالک شدنِ آن جعبه! و این گونه شد که تا شب یک ریـــــــــــــز حرف زدیم و داستانِ این که قرار است جشن تولدمان باشد و چه کسی بیاید و چه کسی برود و بابای مان برایمان جعبۀ مذکور را بخرد و ما به زمین و زمان فخر بفروشیم را حداقل هزار بار تعریف کردیم و نه تنها مادرمان سرسام گرفتند بابای ما نیز از شدت تکرارمان دچار بیماری روانی شدند و ساعت یازده همان شب ما و بابایمان برای خرید جعبۀ مذکور عازم اسباب بازی فروشی شدیم تا همگان از شر تکرارهای بی پایانِ ما رهایی یابند و آسوده خاطر سر بر بالین نهند! ساعتی گذشت و صدای گریۀ بسیار بلند کودکی که گویی کشتی هایش غرق شده و یا دزد گلۀ شترش را زده است، آن هم ساعت دوازده نیمه شب بر تمامِ کوچه طنین انداز شد! و این بابای ما بود که وقتی با در بستۀ مغازه روبرو شده بودند به چندین و چند مغازه سر زده بودند و از آن جا که آن شب، پنج شنبه شب بود؛ برخلاف همیشه همه را بسته یافته بودند. به منزل وارد شدیم در حالی که از شدت گریه به نفس نفس افتاده بودیم و بابای ما در کلافگی مفرط به سر می بردند! مادرمان ما را در آغوش کشیده و به سختی توانستند بین صحبت های خود که ما اصلا آن ها را نمی شنیدیم ما را متقاعد کنند که فردا صبح علی الطلوع بابایمان برای ما "فراتر از آن" را خواهند خرید! نکتۀ سخت مسأله این جا بود که ما به خواب رفتیم و تا زمانی که مادرمان کنارمان بودند، هرازگاهی باز هم هق هق کنان لب به سخن می گشودیم و رو به مادرمان:" مامانی رفتیم اونجا، مدازه بسته بود!" گویی آقای اسباب بازی فروش باید همان جا می ایستاده اند تا هر وقت ما و بابایمان اراده کردیم به ما خدمت رسانی کنند!
اگر تصورت این است که فرداروز ما "فراتر از آن" را به فراموشی سپردیم اشتباه می کنی رفیق! چرا که با وجود دیر خوابی شب قبل، فرداروز از صبح علی الطلوع بیدار بودیم و خرید "فراتر از آن" را به بابا و مادرِ خواب مان گوشزد می کردیم! و هیچ چیز جز پخش انیمیشن "داستان اسباب بازی ها" نتوانست ما را معطل کند تا آقای مغازه دار، دکان خود را در روز جمعه باز کند!
آقا عاقبت ساعت یازده به مغازۀ مورد نظر رفتیم و مالک "فراتر از آن" شدیم و به منزل باز گشتیم! و تازه مادرمان خوب ملتفت شدند که شگرد خانم هایی که از همسرشان چیزی می خواهند و همسرشان آن را برایشان نمی خرد و یا حتی پول خریدش را ندارد، چیست؟! و چگونه است که آن ها با وجود وخامت شرایط بعد از گذر زمانی اندک مالک آن می شوند و لابد شما نیز اکنون متوجه شده ای که همانا شیوۀ موردنظر تکـــــــــــــــــرارهایی است که می رود روی اعصاب آقای همسر و ایشان راهی نمی یابد جز تهیه کردنِ اقلام موردنظر حتی در شرایط سخت و خاموش کردنِ تکرارهای سرسام آور
و این است کودکی که به تمامِ شهر پشت پا زده است برای تکه ای پلاستیک که آن هم چند روز بیشتر از آن لذت نبرده است:
و بازی ما با بازلایتیر درست شبیه بازیگر نقش اندی در "داستان اسباب بازی ها"ست! آن را بر داشته کلید روی سینه اش را می فشاریم و به سرعت می دویم و از آن جا که باز ما سخنگو نیست و قادر نیست دیالوگ "به سوی بیکران و فراتر از آن" را بیان کند، ما خودمان زحمتش را می کشیم
لازم به ذکر است که در نتیجۀ از دست رفتنِ جاذبۀ اسباب بازی هایی که به وفور در اطراف مان جمع شده بود و موجبات شلوغی منزل مان و زیرِ دست و پا رفتن و نیز خراب شدنِ آن ها را فراهم آورده بود، مادرمان به جز چند مورد معدود همۀ اسباب بازی ها را جمع نموده و آن ها را در جایی امن پنهان نمودند و ما به وقتِ هوس کردنِ یک اسباب بازی آن را طلب می نماییم و چند ساعتی با آن بازی می کنیم و سپس می رود به همان جای امن! حالا فقط خدا می داند که در نتیجۀ این عمل چقدر خانه مان+ما+مادرمان به آرامش رسیده ایم!
گفتنی ست که وقتی مادرمان را در حال ورزش با همان حلقه ای که خریدش مساوی شد با این همه ماجرا، می بینیم سریعا به سمت ایشان آمده و رو به ایشان:" داری می چرخی؟" و سپس:" حالا نوبت منه!" و با وجود آن که در اثر توجه نکردن به ابعاد حلقۀ در حال چرخش بارها و بارها حلقه با شدت به سرمان برخورد کرده است ولی وقتی پای ورزش کردن به میان می آید دست و پایمان را گم می کنیم و تمایل داریم بچرخیم! و البته تمایل بیشتر از آن جهت است که مادرمان را از چرخش بازداشته و به ایشان استراحتی بدهیم! در پی متمرکز کردن نگاه مان به حلقۀ در حالِ چرخش، شب گذشته در حال حلقه بازی حرفه ای مشاهده شدیم و عن قریب است که صاحب حلقه ای کوچک شویم تا ضمنِ دست برداشتن از سرِ مادرمان و حلقه شان، در حلقه زدن نیز صاحب مهارت و در ساختار ماهیچه ها صاحب انعطاف پذیری شویم! و اخیراً از روزی که مادرمان را در حالِ آموزش حلقه زنی به بابایمان دیده ایم()، ما نیز مأمور آموزش شده ایم و ما به همان سبکی که مادرمان به بابایمان آموزش می داده اند، حلقه را برداشته و به مادرمان آموزش می دهیم! عن قریب است که به زودی شما نیز شاهدِ فیلم حلقه زنی مان در وبلاگ باشید.
*******
مدتی بود که مادرمان مشاهده می کردند که گاهی اسباب بازی های ما از داخل یخچال و حتی از داخل فریزر سر در می آورند ولی علت این کار را نمی دانستند. هنوز هم که هنوز است این کار را انجام می دهیم و حالا علت این کار بر مادرمان روشن شده است، چرا که یک روز در حال صحبت با خودمان و در حال بازی با هواپیماهایمان "هبان بیمان آتشین باشه فردا! الان با هبان بیمان سبز بازی بُکُنَم" و پس از عنوان کردن این مطلب به سمت یخچال رفته و هواپیمای آتشین را در یخچال گذاشتیم تا باشد برای فردا! و لابد تو متوجه شدی که ما چون خوراکی هایمان را برای فرداها در یخچال می گذاریم با این قلم نیز به سبک خوراکی رفتار نموده ایم و مدتی ست مادرمان در حال زوم کردن روی این مسأله هستند که کدامین اسباب بازی هایمان را بستنی می دانیم و در نتیجه آن ها را در فریزر جاسازی می کنیم برای فرداها! و یک همچین پسرک عاقبت نگری هستیم ما!
*******
از مرجعی نامعلوم عبارت " تو رو خدا!" را یاد گرفته بودیم و درست و به جا آن را به کار می بردیم! و البته بعد از گذر چند روز آن را به فراموشی سپرده ایم ولی عبارت "روز به خیر" را که قبلترها آموخته بودیم، نه تنها در مواقع عادی و مخصوصا صبح ها به کار می بریم بلکه حتی وقتی در اوج خستگی و خواب هستیم و کسی ما را جهت جابجا کردن به محل خواب مان در آغوش می گیرد، با چشمانی نیمه باز تکرار می کنیم:"روز به خیر"! و اما روز گذشته وقتی در قابلمه از روی گاز به پایین افتاد ما سریعا دست هایمان را به بر دهانمان گذاشته و رو به مادرمان:" واااااااای خدای من، چه خبر شده؟!" و نکتۀ مهم و تستی این روزهایمان این است که چپ و راست و در موقعیت های مناسب و نامناسب رو به بابا و مادرمان :" دوسِت دارم"
در ادامۀ مطلب شاهد دیگر دنیاهای این روزهای کودکی خواهید بود که آخرین روزهای سه سالگی را پشت سر می گذارد و در آستانۀ چهار سالِ تمام قرار دارد
دنیای سخن
گاهی در منزل راه می رویم و با لحنی کودکانه می خوانیم:" یه تخم مرغ دارم من... یه تخم مرغ دارم من..." و این قطعه را از شخصیت "داتی" در انیمیشن "پلودی ماشین پلیس ماجراجو" آموخته ایم! و یا درست مانند "اسکاچی" تکرار می کنیم:" تو یه مامان بدی!" و یا مانند پلودی:" سوسیس چیز خوبی نیست!"... و از آن جا که از روز گذشته و بعد از گذر دو ماه و اندی دیگر بار به مهد می رویم وقتی روی پیشخوان سوپری سوسیس دیدیم آن ها را به مادرمان نشان دادیم و :" مامانی بچه ها سوسیس نمی خورند، بچه عقائا سوسیس می خورند(بچه عقاب ها، منظورمان همان اسکاچی در فیلم موردنظر است!)" و مادرمان مفتخر می شوند به تربیت یک بچۀ همه چی دان! ولی طولی نمی انجامد که این افتخار فروکش می کند و ما امروز بلافاصله بعد از خروج از مهد:" من یه بچه عقائم (عقابم)!" و مرتب آن را تکرار می کردیم و مادرمان نیز تایید می کردند! ولی بعد از رسیدن به سوپری علت تمایل ما به جوجه عقاب بودن روشن شد و ما :" من یه بچه عقائم! بچه عقائا سوسیس می خورند!برای من سوسیس بخر" و چیزی جز قاطعیت مادرمان نمی توانست ما را از خرید سوسیس که تا به حال عمرا در منزل مان دیده نشده است، منصرف کند!
*******
در انیمیشن "در جستجوی نمو" یک ماهی شاد و شنگول به نام "دُری"، نماد انسان هایی ست که زندگی را بر خود سخت نمی گیرند! این ماهی که این روزها به الگویی برای مادرمان تبدیل شده است، به وقتِ مواجهه با مشکلات شنا می کند و می خواند:" شِنا، شنا، شنا می کنیم، شنا شنا شنا می کُنیم!" ما نیز از این جمله بسیار خوشمان می آید و در مواقع مختلف آن را به کار می بریم! مثلا حتی وقتی که جرعه ای آب در جوی کنار خیابان و یا روی آسفالت ها می بینیم! یا وقتی به کنار دریا رفته ایم! ولی کاربرد اصلی و عمدۀ این جمله وقتی ست که غم و غصه ها بر ما غلبه می کند و مثلا آااااااااااااای گریه می کنیم که اطرافیان مطابق میل ما رفتار کنند! آن وقت است که مادرمان با لحنی درست شبیه دُری:" شِنا، شنا، شنا می کنیم، شنا شنا شنا می کُنیم!" و ما درست شبیه دلقک ماهی و به نشانۀ اعتراض و اتخاذ سکوت :"دُررررررررررری!" و مادرمان درست شبیه دُری رفتار می کنند و این جمله را بدون تلفظ جملاتش با آهنگ اجرا می کنند و کلا ما یادمان می رود که به دنبال چه چیزی بوده ایم! و فقط تو می توانی عمقِ این دیالوگ را هضم کنی؟! تو که به مانندِ مادرمان بارها و بارها این انیمیشن را دیده ای!
گاهی نیز در حالات مختلف به نقطه ای خیره می شویم و لبخند می زنیم و وقتی مادرمان می پرسند:" علیرضا به چی میخندی؟" ما با لبخندی مضاعف و هم چنان روده بُر:" به دلقک ماهی!" و کسی نمی داند دلقک ماهی بینوا که در سراسر فیلم شرایط بسیار نامساعدی داشته است کجای کارش خنده دار بوده است!
گاهی نیز دیالوگ های این فیلم را تکرار می کنیم و از مادرمان نیز می خواهیم آن ها را تکرار کنند! " من میرم به پی شرمن، پلاک 42، خیابان والامای سیدنی! تو کجا میری؟!" و مادرمان نیز همین دیالوگ را تکرار می کنند! و ما و مادرمان :"". در پاره ای موارد نیز که مثلا رفتن به فلان پارک و یا فلان مغازه را بارها و بارها تکرار می کنیم و دیگران را نسبت به خواسته مان بی توجه می بینیم و یا مادرمان عنوان می کنند که قرار است به هر مقصدی که بابایمان تعیین کند برویم و هیچ کدام قصد تعیین مسیر برای بابایمان را نداریم، ما به روشی حرفه ای عمل نموده و رو به مادرمان:" مامانی، ما نمی خوایم بریم به پی شرمن، پلاک 42، خیابان والامای سیدنی، میخوایم بریم پیتزا فروشی!" و به شیوه ای بسیار نامحسوس منظورمان را بیان می کنیم.
*******
مدتی ست به نقش اول فیلم های تعقیب و گریز تبدیل شده ایم و مشخص نیست که این افکار از کجا به ذهن مان خصور کرده است! روزی که به دماوند رفته بودیم رو به خاله مهناز:" خاله من دزد نیستم!" و البته که برای دزد احترام خیلی زیادی قائل هستیم و درست مانند عبارت "آقای هاپو" عبارت "آقای دزد" را به کار می بریم. لازم به ذکر است که مدتی بود موتور دوست داشتنی مان از مقابل درب آپارتمانمان مفقودالاثر شده بود و ما تمام مدت در نبودِ موتورمان و هر روزه قبل از رسیدن به منزل :"مامانی آقای دزد اومده موتور من و برده!" و یک روز ما در یک همچین پوزیشنی بودیم و رو به مادرمان:" آقا پلیس من و دستبند زده! این جا زندانه" و این است پوزیشن دستبند و دزد(سبیل هایمان را داشته باش!):
*******
اگر تصور می کنی که ما فقط عبارات دزد و دزد بازی از انیمیشن ها می آموزیم اشتباه می کنی رفیق! بلکه وقتی کار بدی انجام می دهیم و یا اتفاق بدی می افتند خیلی شیک رو به مادرمان :"مامانی متأففم (متأسفم)"
دنیای آواز
آهنگ "فقط به خاطر تو" از منصور آغاز می شود و ما آااااااااای جانانه قسمت های "فقط به خاطر تو" را رو به مادرمان تکرار می کنیم .و اگر در ماشین آهنگی پخش شود و مادرمان با آهنگی که قبلا یک بار هم آواز شده اند، هم نوا نشوند ما بلافاصله رو به مادرمان:" مامان بخون! مامان بخون!" و آن قدر تکرار می کنیم که مادرمان حتی اگر در اوج بی حسی باشند هم شروع به خواندن می کنند! و ما مخصوصا در شرایط کسلی بیشتر خواهان آواز خوانی مادرمان هستیم! و با این آوازخوانی اجباری کلی حال و هوای مادرمان عوض می شود! راستی می دانستی یکی از روحیه بخش ترین کارهای دنیا آواز خواندن با صدای بلند در ماشین در حال حرکت است!
دنیای استقلال
مدتی ست مادرمان برای ما پازل تهیه کرده اند، تا علاقۀ ما را به آن افزایش داده و در نتیجه اندکی در طول روز ما را سر کار بگذارند غافل از این که نشستن ما کنار پازل جز در معیت مادرمان غیر ممکن است و این مساوی ست با سر کار گذاشتنِ مادرمان! چرا که اولین بار مادرمان برای نشان دادن راه و رسم پازل چینی، خودشان چند بار آن را چیدند، حالا باید کنارمان بنشینند و وقتی درست می چینیم برایمان هورا بکشند! و یا به وقت بی اعصابی به جای ما پازل بچینند! و این ما هستیم در حال سر هم کردنِ پازل:
و بعد از گذر چند روز که در پازل درست کردن استقلال کسب نموده و قادر شدیم اولین پازل را تا انتها درست بچینیم، به عنوان جایزه از بابایمان پازل بعدی را هدیه گرفتیم!
*******
موفقیت عظیمی که این روزها به آن دست یافته ایم، استقلال در تمام اموراتِ مربوط به دستشویی رفتن و من جمله شستنِ خودمان به تنهایی است! قبل ترها همیشه از مادرمان می خواستیم که شیلنگ آب را بعد از باز کردن به ما بدهند تا خودمان را بشوییم ولی همواره ما در شسته شدن به سبک دوم نیاز به کمک داشتیم و نهایتِ نقش مان در این حالت این بود که خودمان شیلنگ را از مادرمان می گرفتیم و آب می ریختیم! تا این که چند روز قبل رو به مادرمان:" خودم! خودم! تو ولم کن!" و مادرمان که قبل تر شیلنگ را به ما داده بودند تصور کردند که منظورمان این است که شیلنگ را رها کنند ولی ما بسیار حرفه ای خودمان را شسته و بعد از شستن رو به مادرمان:" آب و خاموشَش بُکُن!" و در نهایت خیلی با دقت دست هایمان را با صابون شستیم و از این بابت خیال مادرمان راحت شده است و این به عنوان یک انقلاب در وبلاگ مان به ثبت می رسد! جالب این جاست که حتی وقتی مادرمان بعد از خروج از دستشویی دمپایی خود را به درستی جفت نمی کنند ما در نقش یک آقای منضبط رو به مادرمان:" باید دمپایی تُ و این جا بذاری!"
*******
عاشق ژله و ژله درست کردن هستیم! کافی ست به فروشگاه وارد شویم آن وقت است که چشمان خود را تیز کرده تا ژله ها را بیایم و با فریادی که تمام فروشگاه را بالای سرمان می برد:" مامان! این جا ژله ست! ژله بخر!" و ما هر روز ژله خورانی داریم با خودمان! و تا حوصله مان سر می رود بر سر یخچال می رویم و ژله طلب می کنیم! این گونه است که مادرمان همواره ملزم هستند به ژله درست کردن! و اتفاقا ژله های دو لایه هم می پسنیدم و از یک مدل ژله خوشمان نمی آید! گاهی نیز ظروف پیک نیک مان را بر روی زمین می چینیم و رو به مادرمان :"دارم ژله درست می کنم" و بعد از این که کلی آب را روی زمین می ریزیم و مورد بازخواست مادرمان قرار می گیریم از ژله درست کردن انصراف می دهیم! ناگفته نماند که پس از کسب استقلال در شستشوی دست هایمان بسیار پیش می آید که آب را از دستشویی برداشته و برای شستشوی اسباب بازی ها و حتی لباس هایمان به کار می بریم و کلی هم خوشیم از این همه هنرمان! و بعد از شستن ظروف و ماشین هایمان، آستین های خیس مان مزید بر علت می شود. در مجموع نظیف بودن ما را ملزم می کند که حتی آب که می خوریم به سمت دستشویی روانه شده کلید را بزنیم و دستگیرۀ در را باز کنیم و دست هایمان را شستشو دهیم، و درست است مادرمان بعد از ما باید کلید و دستگیرۀ در و شیر آب را تمیز کنند ولی لذتی که در کسب استقلال در شستشوی دست ها هست در مهیج ترین کارهای دنیا هم نیست!
و پسرکی در حال ژله درست کردن (سمت راست) و ژله خوردن (سمت چپ)
دنیای بازی
اتوبازی، بازی جدیدی ست که به وفور انجام می دهیم! در پی سفارش یک عدد کیف دوربین از دیجی کالا، مادرمان با تخفیفات ویژۀ دیجی کالا مواجه شده و یک عدد اتوبخار نیز برای دایی محسن مان خریداری کردند! ولی به محض وارد شدن اتو به منزل مان و شنیدن عبارت:" اتو برای دایی محسنه" شدیدا مالکیت خود نسبت به اتوی مادرمرده را اعلام نمودیم! و در مدت یک روزی که اتوی موردنظر میهمان ما بود، حداقل بیست بار توسط مادرمان در جعبه و داخل کمد واقع شد و توسط ما خارج و به بازی گرفته شد. نقش این اتوی مادرمرده، ماشینی پرسرعت بود که با اتوی خودمان مسابقه می داد و چون تازه وارد بود همواره برنده بود. خلاصه این که بعد از بیرون رفتن اتو از منزل توسط بابایمان، ما بسی گریۀ جانسوز سر دادیم که اتو متعلق به ما بوده است! فردای آن روز وقتی مادرمان میزان کیفیت اتو را از دایی محسن مان جویا شدند، ایشان اعلام کردند که اتو خوب بوده است، فقط چون یک روز تمام با سرعت غیرمجاز حرکت کرده است،حسابی مصرف سوختش زیاد شده است!
و اما علاوه بر ماشین بازی از اتو برای اتو کردن لباس های پلوخوری مان نیز استفاده کردیم:
دنیای مراقبت های ویژه
هفتۀ گذشته به پیشنهاد یک دوست به فروشگاه کالاشهر که بزرگ ترین شهرک فروشگاهی کشور است و در اتوبان خاوران واقع شده است، رفتیم. قیمت برخی از اجناس این فروشگاه تخفیف بسیار خوبی داشت؛ مخصوصا اجناسی که فروش ویژه بود! از قسمت وسایل تزئینی یک عروسک پلنگ صورتی برداشته ایم و با خودمان آورده ایم! بعد از بیرون آمدن از فروشگاه، در نزدیکی منزل دیگر بار دلمان هوای اسباب بازی کرده است! آن هم از اسباب بازی های مغازه ای که نزدیک رستورانی است که اغلب آن جا پیتزا خورده ایم و از این رو نام "پیتزا فروشی" را بر آن نهاده ایم و با عبارت "بریم پیتزا بروشی! بریم مدازۀ آقا، اباس بازی بخریم" خواسته ایم که به آن جا برویم و در واقع هدف مان پیتزا خوری نبوده است و همانا قصدمان اسباب بازی خریدن از فروشگاه کنار پیتزا فروشی بوده است. از آن جا که مادرمان به ما اعلام کرده اند که بعد از خرید پلنگ صورتی، کوپن اسباب بازی خریدن شان برای آن روز پر شده است ما بعد از رسیدن به منزل و زمزمه کنان:" پلنگ صو رتی رو بشدَنَم(بشکنم) بابا برای من یه اباس بازی دیگه بخره!" و مادرمان:""... در نتیجه پلنگ صورتی آن شب توسط مادرمان از دید ما پنهان شد که از هر آسیب احتمالی مصون باشد! فردای آن روز دیگر بار پلنگ صورتی در مقابل چشمان مان خودنمایی کرد، در نتیجه ما در نقش یک ناکام در شکستن پلنگ صورتی که اتفاقا اصلا هم قابل شکستن نبود، آن را در آغوش گرفته و روی کریرمان کنار خود خواباندیم! و رو به مادرمان:" پلنگ صورتی خوابیده! حالش خیلی بده! سرما خورده! ببرش بیبایستان!" و مادرمان :"" بعد در همان حال که پلنگ صورتی در آغوش مان جا خوش کرده بود، خوابمان برد. مادرمان بعد از سنگین شدن خواب مان ما و پلنگ صورتی را به روی تخت منتقل کردند. لحظاتی بعد ما از اتاق بیرون آمده و خیلی جدی لیوان پلاستیکی نارنجی مان در دست به سمت آبسردکن رفتیم و زمزمه کنان:" پلند صورتی تشنَشه! آب میخواد! براش آب ببرم!" و مادرمان به صورتی نامحسوس دنبال مان آمدند ببینند آیا آب ها را واقعا به پلنگ صورتی خواهیم داد یا درک خواهیم کرد که پلنگ عروسکی آب لازم نیست! و البته که درک مان بالا بود و به حالت بازی به او آب دادیم و خودمان آب لیوان را تا ته هورت کشیدیم و آاااااااااای خنک بود! اندکی بعد به سمت مادرمان رفته و عنوان کردیم:" مامانی، پلند صورتی مامانشو میخواد!" و مادرمان:" خب مگه تو مامانش نیستی!؟" و ما:" نه مامانش تو بروشگاست!" و از آن جا که عمیق شدن در این مسأله مستلزم دیگر بار رفتن به فروشگاه دور دست و خریدنِ مادر پلنگ صورتی بود مادرمان بی خیالِ دلجویی از پلنگ صورتی شدند!
*******
بعد از خرید دوربین جدید برای مادرمان، ما صاحب دوربین قبلی شدیم و از آن جا که چند بار با آن عکس انداخته بودیم، تقاضا داشتیم با دوربین جدید نیز عکس بیندازیم! ولی به علت سنگینی بیش از حد دوربین جدید مادرمان اجازه ندادند با آن عکس بیندازیم و رو به بابایمان اعلام کردند که هیچ کس حق ندارد به دوربین دست بزند و در واقع به در گفتند تا دیوار بشنود و بابایمان:" چشم ما بهش دست نمی زنیم، مگه نه علیرضا؟!" و ما نیز تایید کردیم! بعد از گذر چند روز بابایمان دست به دوربین زدند و ما:" بهش دست نزن دوربین برای مامانه!" و بعد از این که بابایمان توجهی نکردند:" اِاااااا باتی (باتری) تموم میشه!" و اندرحکایت دوربین ناگفته نماند که جهت توصیف دوربین رو به بابایمان:" تازه لنزم داره!"
*******
یک روز صبح زود مادرمان را در حال خالی کردنِ ماشین ظرفشویی دیدیم و ما نیز به کمک ایشان شتافتیم! بعد از خالی شدن ماشین چند فنجان که بعد از میهمانی سالگرد ازدواج در ماشین جا نشده بود، داخل ماشین ظرفشویی قرار گرفت و مادرمان به انتظار پر شدن ماشین نشستند! اصلا تعجب نکن وقتی می گوییم روزی حداقل ده بار ما در ماشین را باز می کردیم و فنجان ها را خارج می کردیم تا در کابینت بچینیم! تا این که مادرمان داخل فنجان ها را به ما نشان دادند و ما ملتفت شدیم که فنجان ها کثیف هستند! از قضا ماشین چند روزی پر نشد و ما هر روز وظیفه مان این بود که به فنجان ها سر بزنیم و کثیفی یا تمیزی آن ها را بررسی کنیم! جالب این جاست که وقتی فنجان ها را کثیف می یافتیم تا صبح روز بعد کاری به ماشین نداشتیم و فردا اولین کارمان این بود که به ماشین و فنجان ها سر بزنیم! این گونه شد که مادرمان ناچار شدند برای به پایان رسیدن انتظار ما قبل از پر شدنِ کاملِ ماشین، آن را روشن کنند تا دلمان خوش باشد که فنجان ها شسته شده اند! و نمی دانی چه ذوقی داشتیم بعد از شسته شدن فنجان ها و به وقتِ خروجِ آن ها از ماشین ظرفشویی.
دنیای ضدحال ها
گاهی وقتی با فریاد بر بالای سر مادر دراز کشیده مان می رویم و تقاضای انجام کاری را داریم، مادرمان به ما می گویند که :" الان دارم استراحت می کنم، باشه برای بعد!" ما نیز این عبارت "میخوام استراحت بکنم" و یا "دارم استراحت می کنم" را مدت هاست در موقعیت های مختلف به کار می بریم! یکی از همین روزها در حالی که خیلی جانانه و خوردنی در حال راه رفتن و در واقع پرواز دادنِ هواپیمایمان بودیم، با حرکاتِ زیبایمان، خود را در آستانۀ خورده شدن توسط مادرمان قرار دادیم و مادرمان:" سلام آقا، شما چقدر خوردنی هستید، اجازه میدید من شما رو بخورم؟!" و ما برخلاف همیشه که به طور مضاعف خودمان را لوس می کردیم تا مادرمان ما را بچلانند، این بار بلافاصله:" نه! الان میخوام برم یه کم استراحت بکنم!" و بدین وسیله چنان ضدحالی اساسی به مادرمان زدیم که اگر مادرمان نبودند و ما را جانانه دوست نمی داشتند دیگر هرگز به ما پیشنهاد خورده شدن نمی دادند! و این است تعدادی از ژست های خوردنی مان:
*******
مدتی بود که عبارت " هِی! حباست (حواست)به کارِت باشه" را آموخته بودیم و مرتب و در مواقع مختلف از آن استفاده می کردیم! و آی ضدحال می زدیم به هر آن که می خواست با ما خوش و بش کند!
در ادامۀ ضدحال زدن هایمان روز گذشته در حالی که ما سه نفر با ماشین به مقابل یک بنگاه املاک رفتیم تا آقای مسنی چند خانه را به ما نشان دهند، مادرمان جای خود را به آقای بنگاهی دادند تا بر ماشین ما سوار شود و با ما همراه شوند! بعد از سوار شدن آقا ما و مادرمان در صندلی عقب نشستیم و ما با دراز کردنِ لب های مان و رو به مادرمان:" این یه آقاییه، من نمیخوام بهش سلام بتنم" و این برای ما که روابط عمومی و ادب مان زبانزد خاص و عام بوده است یعنی فاجعه! و مادرمان آن را زیر سبیلی رد کردند و چه خوب که آقا هم شنیده یا نشنیده، به روی خود نیاوردند. و این است پوزیشن لب و لوچه آویزان مان که جدیداً به وقتِ خوش نیامدن مان از محیط اطراف و آدم هایش و یا خشمگین شدن مان به خود می گیریم:
*******
در مقابل بستنی فروشی خانمی شروع به خوش و بش کردن با ما نموده اند و ما به سبکی ضدحالی لب هایمان را به اندازۀ یک متر پیش کشیده ایم و خودمان را بسی زمخت گرفته ایم و رو به مادرمان:" با خانم دوست نیستم، نمیخوام بهش سلام بُتُنَم!" و تنها رفقای این روزهایمان که علاقه داریم به آن ها سلام بکنیم همانا دایی محسن و یوسف هستند که البته دیگر دایی محسنی هم نمی بینیم که به او سلام کنیم و گاهی که زمین و زمان خورده فرمایشات ما را اجرا نمی کنند با صدایی بلند و گریه کنان، نعره بر می آوریم که :" دایی محسنم و میخوام" حالا انگار دایی محسن مان چقدر به وقت نق زدن هایمان، با ما راه می آمده است؟!
*******
از آن جا که مادرِ ما ترجیح می دهند به جای تعویض پی در پی تیر و تخته های اطراف روحیۀ خود را به گونه ای دیگر تعویض کنند و پول شان را صرف تفریح و گردش کنند، مبلمان منزل ما از آبان 89 همان است که مادرمان به عنوان جهیزیه خریده اند و از آن جا که جنس آن خوب بوده است، علیرغم سواری گرفتن های بسیار زیادِ کودکی متشخص به نام علیرضا از آن ها، خوب برایمان کار کرده است و تعویض مبلمان منزل حتی از هزار کیلومتری مخیلۀ مادرمان نیز عبور نمی کرد.
این جا بود که ما احساس کردیم باید مبلمان منزل مان تعویض شود و در نتیجه اسفند ماه گذشته در یک بعدازظهر که بابا و مادرمان در حال خوردنِ چایی جانانه بودند، ناگهان حواسشان به سمت ما رفت که در یک حرکتِ نـــــــــــــــــرم، چرم روی مبل را کشیدیم و بدین وسیله فاتحۀ قسمتی از آن را خواندیم! مادرمان به علت شلوغی نزدیک عید بی خیالِ تعمیرات شدند و آن را به مدد چسب موقتاً تعمیر کردند و در آن لحظه نهایت خرجی که ممکن بود برای تعمیرات روی دست شان باشد، از دید آن ها کمتر از دویست هزار تومان بود! بعد از بازگشت از تعطیلات و پرس و جو از تعمیراتی ها، همه متفق القول بودند که باید همۀ مبل ها را رویه کوبی و تعویض کنند که دیگر بار چند سال بعد ناچار به تعویض آن نشوند! عده ای نیز به علت هزینۀ بالای این کار بر این عقیده بودند که کلا مبلمان فروخته شود و مبلمان دیگری خریداری شود! خلاصه رفیق هزینۀ دستمزدی که برای تعمیر یک دست راحتی هفت نفره پیشنهاد می شد، از 900 تا 1900 هزار تومان بود و اتفاقا همگی نیز نظرشان این بود که با این دستمزد کار خیلی خوب تحویل خواهند داد! هزینۀ پارچه و چرم و مخلفاتش هم باید جداگانه پرداخت می شد! عاقبت و بعد از گذرِ شش ماه روز گذشته مادرمان پس از تماس های مکرر با تعمیراتی ها موفق شدند مبل ها را از منزل خارج کنند تا زمانِ آن فرا رسد که مبل ها به منزل باز گردد! و تازه حالا ما همگی ذوق وافری داریم از داشتنِ یک خانۀ بدون مبل! آااااااااای حال می دهد به دور از تیر و تخته ها زیستن! مخصوصا که در فضای تهی شده از مبل، صدا می پیچد و مادرمان می توانند در آن آهنگ های محبوب خود را پخش کنند و از نبودِ یک ماهۀ همسایۀ روبرویی سوء استفاده نموده و حلقه زنان در معیت ما با صدای بلند آواز بخوانند و حالش را ببرند! ضمن این که دیگر از بابت خوردن حلقه به در و دیوار و کلّۀ ما و در نتیجه سقوط آن نگرانی ندارند و یک تعویض روحیۀ اساسی انجام می دهند! به خصوص که کمی آن طرف تر یک پسرک پر از شیطنت در یک حرکت، دومیلیون تومان ناقابل خرج روی دست شان گذاشته است و آن ها را تعویضِ روحیه لازم، کرده است!
دنیای چرخ و فلک
سه سالی هست که اغلب کیک هایی که بابای ما در مناسبت های مختلف می خرند، از یک قنادی خریداری می شود. قنادی که طعم کیک هایش به مزاق خانوادۀ ما خوش آمده است و البته به علت نزدیکی این قنادی به منزل، بی خیالِ تجربۀ طعم کیک های سایر قنادی های محل شده اند! و در نتیجه اغلب تزئینات کیک ها مشابه است و شامل یک عدد پروانه است. در حال حاضر ما سه عدد پروانه از روی کیک ها استخراج نموده و روی یخچال نصب کرده ایم. چند هفته قبل پروانه های مذکور را از مادرمان خواستیم و به علت داشتن خاصیت آهنربایی آن ها را بر روی پره های چرخ دوچرخه مان سوار نموده و به حساب خودمان یک چرخ و فلک ساختیم که پروانه ها سواری گیران از آن بودند!
سپس پروانه ها را به نزد مادرمان آورده و هر پروانه را یک نام دادیم! "پربانۀ آمینا"، "پربانۀ یاسمین"، و "پربانۀ هستی جون"! و علت این نام گذاری از آن جهت بود که در هر یک از مناسبت هایی که کیک ها خریداری شده بودند، یکی از این سه نفر میهمانمان بوده اند و جالب بود که پروانه ها را بر حسب رنگ آن ها به درستی نامگذاری کرده بودیم و حتی بعد از گذر یک سال پروانۀ آوینا را به درستی به خاطر داشتیم. سپس رو به مادرمان:" مامانی جشنِ مبارکم باشه، آمینا بیاد، مهتیه (مهدیه) بیاد، بابایی برای من یک مک بخره!" و به رسم تکرارهای بی حد و حصر این روزهای مان در مورد موضوعات مختلف سه روز پیاپی مرتب تکرار کردیم:" آمینا بیاد!" و چند بار مادرمان به ما گفتند که آیا می خواهیم مثلا هستی جان و یا یاسمین جان میهمان جشن تولدمان باشند و ما با اصرار:" نه، نه، آمینا بیاد!" و حالا مادرمان مانده بودند که با این همه اصرارِ ما، آوینا را از کدامین نقطۀ زمین بیابند و برای جشن تولدمان دعوت کنند!
لازم به ذکر است که اینجانب علیرضا خان نوری، چند بار بعد از سوار شدن بر چرخ و فلک، به شدت بر ترس مان غلبه کرده و اکنون از آن طرف بام افتاده و دیگر احدی قادر نیست به وقتِ سوار شدن بر چرخ و فلک ما را پیاده کند! مخصوصاً که وقتی بر آن سوار هستیم، خیلی با ذوق هورا می کشیم و خندانیم و دیگر بچه های پارک را بر سوار شدن بر چرخ و فلک تشویق می کنیم و نقش مهمی در رونق دادن به کار و کسب آقای چرخ و فلکی داریم و آقای چرخ و فلکی اولین کسی است که تمایلی به پیاده کردن ما ندارد.
و ای کاش همواره بازی های چرخ و فلک از همین گونه و لذت بخش باشد و چرخ و فلک نگیرد از ما آن ها را که دوست می داریم
دنیای عشق
و این جاست که از لاشۀ گلدانی که مدت هاست در تراس جاخوش کرده است، برای خودمان صندلی ساخته ایم و حتما باید بر آن بنشینیم تا بتوانیم جرعه ای چای در حلق مان بریزیم (عکس سمت راست)
و در عکس سمت چپ ما بر کریر خود نشسته ایم و همواره قبل از نشستن بر آن خودمان را مقید می کنیم به بالا آوردنِ تسمۀ مشکی پایین کریر و به حساب خودمان این تسمۀ مشکی کمربندمان است که آن را در عکس روی سینه مان می بینی! یعنی یک همچین پسر قانون مندی هستیم ما
و چه خوش است گرفتن این پوزیشن بعد از مدت ها دوری از مداد شمعی و نقاشی
خسته نباشی رفیق بی شک خواندنِ یک پست با این همه طول و تفسیر خیلی بیشتر از نوشتنِ آن خسته کننده خواهد بود