علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک دنیا کودکی!

1394/5/12 12:46
نویسنده : الهام
2,531 بازدید
اشتراک گذاری

دنیای معصومیت ها

قبل ترها وقتی یکی از اعضا و جوارح مان به در و دیوار برخورد می کرد مادرمان جهت دلجویی آن را می بوسیدند و حتی اگر به جای ما، هوا نیز بوسیده می شد ما اعتراضی نداشتیمزیبا. ولی اخیرا روی این مسأله حساس شده ایم و مثلا وقتی سرمان به جایی برخورد کرده است و درد داریم به سمت مادرمان آمده و :"سرم سرمگریه! سرم به اونجا خوردبدبو!" و مادرمان به رسم همیشه سرمان را می بوسند! ولی از آن جا که مادرمان دقت کافی در بوسیدن مکان درد به خرج نداده اند ما هم چنان ناله کنان و اشاره به محل دقیق درد:" نه؟، نه، اینجا بودهگریه!" و تا مادرمان مکان  دقیق درد را نبوسند بی خیال نمی شویم و گاهی پنج بار بوسیده شدن لازم می شود تا دردمان تسکین یابدفرشته!

*******

یک روز که به ناگاه فیل مان یاد هندوستان کرده بود از مادرمان خواستیم که برایمان رنگ انگشتی تهیه کنند تا در حمام نقاشی بکشیمعینک. مادرمان نیز از این عمل استقبال نموده و فردای آن روز وقتی برای یک کار بانکی عازم بانک بودند ما را نیز با خود همراه کردند. در بانک روی یک صندلی نشستیم و وقتی مادرمان برای پرس و جو از آقای بانکی از جا برخاسته و به سمت باجه رفتند ما نیز همراه ایشان روانه شدیم! بلند شدنِ ما از روی صندلی مان مصادف شد با نشستن یک آقا درست روی همان صندلی که قبلا ما نشسته بودیم. از آن جا که تمام صندلی های بانک خالی بود ما به سمت دیگری رفته و مادرمان بر صندلی نشستند ولی ما با صدایی بلند و با اشاره به صندلی قبلی:" اون جا صندلی من بوده! مامانی اون آقا سر جای من نشسته، بگو بلند شهعصبانی!" و مرتب با صدای بلند تکرار می کردیم! خداوند رحم کرد که نوبت مادرمان شد و گرنه ما قادر بودیم به خاطر نشستنِ آقا بر صندلی مان یک جنگ جهانی بر پا کنیمدلخور!

بعد از بانک به یک لوازم تحریری رفتیم و شش رنگ انگشتی زیبا گرفتیم و از شوق رنگ خریدن هنوز به منزل نرسیده، روانۀ حمام شدیم! و البته که باید مادرمان همراه مان می بودند و برای ما نقش می کشیدند! مادرمان یک عدد خورشید خانم برایمان کشیدند و ما با اشتیاق "مامانی خورشید خانم، خورشید خانم" و به دنبالِ آن با آهنگ خورشید خانم آقای ابی ادامه دادیم:" خورشید خانم چارقد مشکی نمیخواست! مثل شما با این سر و شکل و لباس، قپۀ نور ماه سبکتر از هواست، خورشید خانم رهاتر از من و شماست" و سپس دوباره از اول خواندیمفرشتهراضی.

*******

فردای آن روز، دیگر بار برای ادامۀ کار بانکی عازم بانک شدیم و در مسیر بازگشت، مادرمان بعد از دیدنِ یک حلقه که برای ورزش کمر استفاده می شود جوگیر شده و تصمیم گرفتند برای اولین بار برای خود یک حلقه خریداری نمایند و به انعطاف پذیری ماهیچه های کمری کمک کنند! وقتی برای خرید داخل مغازه رفتیم یک بستۀ چهارتایی اسباب بازی رؤیت کردیم که اتفاقا "بازلایتیر" که به علت دیالوگ خاصش در انیمیشن "داستان اسباب بازی ها" ما آن را "فراتر از آن" می نامیم، یکی از متعلقات آن جعبه بود! ابتدا به سبک بچه های بسیار مودب آن را به مادرمان نشان دادیم:" مامانی، فراتر از آن! " و چند بار این جمله را تکرار کردیم، و مادرمان نیز با ذوق:" آره پسرم اون فراتر از آنه، خیلی قشنگه!" و در آستانۀ بیرون آمدن از مغازه اشتباهی وحشتناک مرتکب شده و رو به آقا:" قیمت این جعبه چنده؟" تا بدین وسیله بتوانند در مناسبت های بعدی آن را برایمان خریداری کنند، چرا که ما به تازگی به مناسبت تولد قمری مان صاحب اسباب بازی شده بودیم و کُپن خرید اسباب بازی تا خرخره پر بود!

سوال پرسیدن در بارۀ قیمت آن جعبه ما را به طمع داشتنِ آن جعبه انداخت! و بعد از بیرون آمدن از مغازه شروع کردیم به صغری و کبری چیدن برای مالک شدنِ آن جعبه! و این گونه شد که تا شب یک ریـــــــــــــز حرف زدیم و داستانِ این که قرار است جشن تولدمان باشد و چه کسی بیاید و چه کسی برود و بابای مان برایمان جعبۀ مذکور را بخرد و ما به زمین و زمان فخر بفروشیم را حداقل هزار بار تعریف کردیم و نه تنها مادرمان سرسام گرفتند بابای ما نیز از شدت تکرارمان دچار بیماری روانی شدند و ساعت یازده همان شب ما و بابایمان برای خرید جعبۀ مذکور عازم اسباب بازی فروشی شدیم تا همگان از شر تکرارهای بی پایانِ ما رهایی یابند و آسوده خاطر سر بر بالین نهندهیپنوتیزم! ساعتی گذشت و صدای گریۀ بسیار بلند کودکی که گویی کشتی هایش غرق شده و یا دزد گلۀ شترش را زده است، آن هم ساعت دوازده نیمه شب بر تمامِ کوچه طنین انداز شدگریه! و این بابای ما بود که وقتی با در بستۀ مغازه روبرو شده بودند به چندین و چند مغازه سر زده بودند و از آن جا که آن شب، پنج شنبه شب بود؛ برخلاف همیشه همه را بسته یافته بودند. به منزل وارد شدیم در حالی که از شدت گریه به نفس نفس افتاده بودیم و بابای ما در کلافگی مفرط به سر می بردندبدبو! مادرمان ما را در آغوش کشیده و به سختی توانستند بین صحبت های خود که ما اصلا آن ها را نمی شنیدیم ما را متقاعد کنند که فردا صبح علی الطلوع بابایمان برای ما "فراتر از آن" را خواهند خرید! نکتۀ سخت مسأله این جا بود که ما به خواب رفتیم و تا زمانی که مادرمان کنارمان بودند، هرازگاهی باز هم هق هق کنان لب به سخن می گشودیم و رو به مادرمان:" مامانی رفتیم اونجا، مدازه بسته بود!گریه" گویی آقای اسباب بازی فروش باید همان جا می ایستاده اند تا هر وقت ما و بابایمان اراده کردیم به ما خدمت رسانی کنندشاکی!

اگر تصورت این است که فرداروز ما "فراتر از آن" را به فراموشی سپردیم اشتباه می کنی رفیق! چرا که با وجود دیر خوابی شب قبل، فرداروز از صبح علی الطلوع بیدار بودیم و خرید "فراتر از آن" را به بابا و مادرِ خواب مان گوشزد می کردیمدرسخوان! و هیچ چیز جز پخش انیمیشن "داستان اسباب بازی ها" نتوانست ما را معطل کند تا آقای مغازه دار، دکان خود را در روز جمعه باز کندخطا!

آقا عاقبت ساعت یازده به مغازۀ مورد نظر رفتیم و مالک "فراتر از آن" شدیم و به منزل باز گشتیم!  و تازه مادرمان خوب ملتفت شدند که شگرد خانم هایی که از همسرشان چیزی می خواهند و همسرشان آن را برایشان نمی خرد و یا حتی پول خریدش را ندارد، چیست؟! و چگونه است که آن ها با وجود وخامت شرایط بعد از گذر زمانی اندک مالک آن می شوند و لابد شما نیز اکنون متوجه شده ای که همانا شیوۀ موردنظر تکـــــــــــــــــرارهایی است که می رود روی اعصاب آقای همسر و ایشان راهی نمی یابد جز تهیه کردنِ اقلام موردنظر حتی در شرایط سخت و خاموش کردنِ تکرارهای سرسام آورخندونک

و این است کودکی که به تمامِ شهر پشت پا زده است برای تکه ای پلاستیک که آن هم چند روز بیشتر از آن لذت نبرده است:

 

و بازی ما با بازلایتیر درست شبیه بازیگر نقش اندی در "داستان اسباب بازی ها"ست! آن را بر داشته کلید روی سینه اش را می فشاریم و به سرعت می دویم و از آن جا که باز ما سخنگو نیست و قادر نیست دیالوگ "به سوی بیکران و فراتر از آن" را بیان کند، ما خودمان زحمتش را می کشیمخندونک

لازم به ذکر است که در نتیجۀ از دست رفتنِ جاذبۀ اسباب بازی هایی که به وفور در اطراف مان جمع شده بود و موجبات شلوغی منزل مان و زیرِ دست و پا رفتن و نیز خراب شدنِ آن ها را فراهم آورده بود، مادرمان به جز چند مورد معدود همۀ اسباب بازی ها را جمع نموده و آن ها را در جایی امن پنهان نمودند و ما به وقتِ هوس کردنِ یک اسباب بازی آن را طلب می نماییم و چند ساعتی با آن بازی می کنیم و سپس می رود به همان جای امن! حالا فقط خدا می داند که در نتیجۀ این عمل چقدر خانه مان+ما+مادرمان به آرامش رسیده ایم!

گفتنی ست که وقتی مادرمان را در حال ورزش با همان حلقه ای که خریدش مساوی شد با این همه ماجرا، می بینیم سریعا به سمت ایشان آمده و رو به ایشان:" داری می چرخی؟" و سپس:" حالا نوبت منه!" و با وجود آن که در اثر توجه نکردن به ابعاد حلقۀ در حال چرخش بارها و بارها حلقه با شدت به سرمان برخورد کرده است ولی وقتی پای ورزش کردن به میان می آید دست و پایمان را گم می کنیم و تمایل داریم بچرخیمخندونک! و البته تمایل بیشتر از آن جهت است که مادرمان را از چرخش بازداشته و به ایشان استراحتی بدهیمدروغگو! در پی متمرکز کردن نگاه مان به حلقۀ در حالِ چرخش، شب گذشته در حال حلقه بازی حرفه ای مشاهده شدیم و عن قریب است که صاحب حلقه ای کوچک شویم تا ضمنِ دست برداشتن از سرِ مادرمان و حلقه شان، در حلقه زدن نیز صاحب مهارت و در ساختار ماهیچه ها صاحب انعطاف پذیری شویمراضی! و اخیراً از روزی که مادرمان را در حالِ آموزش حلقه زنی به بابایمان دیده ایم(خندونک)، ما نیز مأمور آموزش شده ایم و ما به همان سبکی که مادرمان به بابایمان آموزش می داده اند، حلقه را برداشته و به مادرمان آموزش می دهیمخندونک! عن قریب است که به زودی شما نیز شاهدِ فیلم حلقه زنی مان در وبلاگ باشیدراضی.

*******

مدتی بود که مادرمان مشاهده می کردند که گاهی اسباب بازی های ما از داخل یخچال و حتی از داخل فریزر سر در می آورند ولی علت این کار را نمی دانستند. هنوز هم که هنوز است این کار را انجام می دهیم و حالا علت این کار بر مادرمان روشن شده است، چرا که یک روز در حال صحبت با خودمان و در حال بازی با هواپیماهایمان "هبان بیمان آتشین باشه فردا! الان با هبان بیمان سبز بازی بُکُنَمبغل" و پس از عنوان کردن این مطلب به سمت یخچال رفته و هواپیمای آتشین را در یخچال گذاشتیم تا باشد برای فردا! و لابد تو متوجه شدی که ما چون خوراکی هایمان را برای فرداها در یخچال می گذاریم با این قلم نیز به سبک خوراکی رفتار نموده ایم و مدتی ست مادرمان در حال زوم کردن روی این مسأله هستند که کدامین اسباب بازی هایمان را بستنی می دانیم و در نتیجه آن ها را در فریزر جاسازی می کنیم برای فرداهافرشته! و یک همچین پسرک عاقبت نگری هستیم ماراضی!

*******

از مرجعی نامعلوم عبارت " تو رو خدا!" را یاد گرفته بودیم و درست و به جا آن را به کار می بردیم! و البته بعد از گذر چند روز آن را به فراموشی سپرده ایم ولی عبارت "روز به خیر" را که قبلترها آموخته بودیم، نه تنها در مواقع عادی و مخصوصا صبح ها به کار می بریم بلکه حتی وقتی در اوج خستگی و خواب هستیم و کسی ما را جهت جابجا کردن به محل خواب مان در آغوش می گیرد، با چشمانی نیمه باز تکرار می کنیم:"روز به خیرخواب"! و اما روز گذشته وقتی در قابلمه از روی گاز به پایین افتاد ما سریعا دست هایمان را به بر دهانمان گذاشته و رو به مادرمان:" واااااااای خدای من، چه خبر شدهفرشتهبوس؟!" و نکتۀ مهم و تستی این روزهایمان این است که چپ و راست و در موقعیت های مناسب و نامناسب رو به بابا و مادرمان :" دوسِت دارمبغل"

در ادامۀ مطلب شاهد دیگر دنیاهای این روزهای کودکی خواهید بود که آخرین روزهای سه سالگی را پشت سر می گذارد و در آستانۀ چهار سالِ تمام قرار داردمحبت

دنیای سخن

گاهی در منزل راه می رویم و با لحنی کودکانه می خوانیم:" یه تخم مرغ دارم من... یه تخم مرغ دارم من..." و این قطعه را از شخصیت "داتی" در انیمیشن "پلودی ماشین پلیس ماجراجو" آموخته ایم! و یا درست مانند "اسکاچی" تکرار می کنیم:" تو یه مامان بدی!" و یا مانند پلودی:" سوسیس چیز خوبی نیست!"... و از آن جا که از روز گذشته و بعد از گذر دو ماه و اندی دیگر بار به مهد می رویم وقتی روی پیشخوان سوپری سوسیس دیدیم آن ها را به مادرمان نشان دادیم و :" مامانی بچه ها سوسیس نمی خورند، بچه عقائا سوسیس می خورند(بچه عقاب ها، منظورمان همان اسکاچی در فیلم موردنظر است!)" و مادرمان مفتخر می شوند به تربیت یک بچۀ همه چی دان! ولی طولی نمی انجامد که این افتخار فروکش می کند و ما امروز بلافاصله بعد از خروج از مهد:" من یه بچه عقائم (عقابم)زیبا!" و مرتب آن را تکرار می کردیم و مادرمان نیز تایید می کردند! ولی بعد از رسیدن به سوپری علت تمایل ما به جوجه عقاب بودن روشن شد و ما :" من یه بچه عقائم! بچه عقائا سوسیس می خورند!تعجببرای من سوسیس بخر" و چیزی جز قاطعیت مادرمان نمی توانست ما را از خرید سوسیس که تا به حال عمرا در منزل مان دیده نشده است، منصرف کندشاکی!

*******

در انیمیشن "در جستجوی نمو" یک ماهی شاد و شنگول به نام "دُری"، نماد انسان هایی ست که زندگی را بر خود سخت نمی گیرند! این ماهی که این روزها به الگویی برای مادرمان تبدیل شده است، به وقتِ مواجهه با مشکلات شنا می کند و می خواند:" شِنا، شنا، شنا می کنیم، شنا شنا شنا می کُنیم!" ما نیز از این جمله بسیار خوشمان می آید و در مواقع مختلف آن را به کار می بریم! مثلا حتی وقتی که جرعه ای آب در جوی کنار خیابان و یا روی آسفالت ها می بینیم! یا وقتی به کنار دریا رفته ایم! ولی کاربرد اصلی و عمدۀ این جمله وقتی ست که غم و غصه ها بر ما غلبه می کند و مثلا آااااااااااااای گریه می کنیم که اطرافیان مطابق میل ما رفتار کنند! آن وقت است که مادرمان با لحنی درست شبیه دُری:" شِنا، شنا، شنا می کنیم، شنا شنا شنا می کُنیم!" و ما درست شبیه دلقک ماهی و به نشانۀ اعتراض و اتخاذ سکوت :"دُررررررررررری!" و مادرمان درست شبیه دُری رفتار می کنند و این جمله را بدون تلفظ جملاتش با آهنگ اجرا می کنند و کلا ما یادمان می رود که به دنبال چه چیزی بوده ایم! و فقط تو می توانی عمقِ این دیالوگ را هضم کنی؟! تو که به مانندِ مادرمان بارها و بارها این انیمیشن را دیده ایزیبا!

گاهی نیز در حالات مختلف به نقطه ای خیره می شویم و لبخند می زنیم و وقتی مادرمان می پرسند:" علیرضا به چی میخندی؟" ما با لبخندی مضاعف و هم چنان روده بُر:" به دلقک ماهی!خنده" و کسی نمی داند دلقک ماهی بینوا که در سراسر فیلم شرایط بسیار نامساعدی داشته است کجای کارش خنده دار بوده است!

گاهی نیز دیالوگ های این فیلم را تکرار می کنیم و از مادرمان نیز می خواهیم آن ها را تکرار کنند! " من میرم به پی شرمن، پلاک 42، خیابان والامای سیدنی! تو کجا میری؟!" و مادرمان نیز همین دیالوگ را تکرار می کنند! و ما و مادرمان :"خندونکگیج". در پاره ای موارد نیز که مثلا رفتن به فلان پارک و یا فلان مغازه را بارها و بارها تکرار می کنیم و دیگران را نسبت به خواسته مان بی توجه می بینیم و یا مادرمان عنوان می کنند که قرار است به هر مقصدی که بابایمان تعیین کند برویم و هیچ کدام قصد تعیین مسیر برای بابایمان را نداریم، ما به روشی حرفه ای عمل نموده و رو به مادرمان:" مامانی، ما نمی خوایم بریم به پی شرمن، پلاک 42، خیابان والامای سیدنی، میخوایم بریم پیتزا فروشی!عینک" و به شیوه ای بسیار نامحسوس منظورمان را بیان می کنیمدرسخوان.

*******

مدتی ست به نقش اول فیلم های تعقیب و گریز تبدیل شده ایم و مشخص نیست که این افکار از کجا به ذهن مان خصور کرده است! روزی که به دماوند رفته بودیم رو به خاله مهناز:" خاله من دزد نیستم!" و البته که برای دزد احترام خیلی زیادی قائل هستیم  و درست مانند عبارت "آقای هاپو" عبارت "آقای دزد" را به کار می بریم. لازم به ذکر است که مدتی بود موتور دوست داشتنی مان از مقابل درب آپارتمانمان مفقودالاثر شده بود و ما تمام مدت در نبودِ موتورمان و هر روزه قبل از رسیدن به منزل :"مامانی آقای دزد اومده موتور من و برده!" و یک روز ما در یک همچین پوزیشنی بودیم و رو به مادرمان:" آقا پلیس من و دستبند زده! این جا زندانه" و این است پوزیشن دستبند و دزدخندونک(سبیل هایمان را داشته باشخندونک!):

*******

اگر تصور می کنی که ما فقط عبارات دزد و دزد بازی از انیمیشن ها می آموزیم اشتباه می کنی رفیق! بلکه وقتی کار بدی انجام می دهیم و یا اتفاق بدی می افتند خیلی شیک رو به مادرمان :"مامانی متأففم (متأسفم)"

دنیای آواز

آهنگ "فقط به خاطر تو" از منصور آغاز می شود  و ما آااااااااای جانانه قسمت های "فقط به خاطر تو" را رو به مادرمان تکرار می کنیم .و اگر در ماشین آهنگی پخش شود و مادرمان با آهنگی که قبلا یک بار هم آواز شده اند، هم نوا نشوند ما بلافاصله رو به مادرمان:" مامان بخون! مامان بخون!" و آن قدر تکرار می کنیم که مادرمان حتی اگر در اوج بی حسی باشند هم شروع به خواندن می کنند! و ما مخصوصا در شرایط کسلی بیشتر خواهان آواز خوانی مادرمان هستیم! و با این آوازخوانی اجباری کلی حال و هوای مادرمان عوض می شود! راستی می دانستی یکی از روحیه بخش ترین کارهای دنیا آواز خواندن با صدای بلند در ماشین در حال حرکت است!

دنیای استقلال

مدتی ست مادرمان برای ما پازل تهیه کرده اند، تا علاقۀ ما را به آن افزایش داده و در نتیجه اندکی در طول روز ما را سر کار بگذارند غافل از این که نشستن ما کنار پازل جز در معیت مادرمان غیر ممکن است و این مساوی ست با سر کار گذاشتنِ مادرمان! چرا که اولین بار مادرمان برای نشان دادن راه و رسم پازل چینی، خودشان چند بار آن را چیدند، حالا باید کنارمان بنشینند و وقتی درست می چینیم برایمان هورا بکشند! و یا به وقت بی اعصابی به جای ما پازل بچینند!  و این ما هستیم در حال سر هم کردنِ پازل:

و بعد از گذر چند روز که در پازل درست کردن استقلال کسب نموده و قادر شدیم اولین پازل را تا انتها درست بچینیم، به عنوان جایزه از بابایمان پازل بعدی را هدیه گرفتیم!

*******

موفقیت عظیمی که این روزها به آن دست یافته ایم، استقلال در تمام اموراتِ مربوط به دستشویی رفتن و من جمله شستنِ خودمان به تنهایی است! قبل ترها همیشه از مادرمان می خواستیم که شیلنگ آب را بعد از باز کردن به ما بدهند تا خودمان را بشوییم ولی همواره ما در شسته شدن به سبک دوم نیاز به کمک داشتیم و نهایتِ نقش مان در این حالت این بود که خودمان شیلنگ را از مادرمان می گرفتیم و آب می ریختیم! تا این که چند روز قبل رو به  مادرمان:" خودم! خودم! تو ولم کن!" و مادرمان که قبل تر شیلنگ را به ما داده بودند تصور کردند که منظورمان این است که شیلنگ را رها کنند ولی ما بسیار حرفه ای خودمان را شسته و بعد از شستن رو به مادرمان:" آب و خاموشَش بُکُن!" و در نهایت خیلی با دقت دست هایمان را با صابون شستیم و از این بابت خیال مادرمان راحت شده است و این به عنوان یک انقلاب در وبلاگ مان به ثبت می رسدراضی! جالب این جاست که حتی وقتی مادرمان بعد از خروج از دستشویی دمپایی خود را به درستی جفت نمی کنند ما در نقش یک آقای منضبط رو به مادرمان:" باید دمپایی تُ و این جا بذاری!"

*******

عاشق ژله و ژله درست کردن هستیم! کافی ست به فروشگاه وارد شویم آن وقت است که چشمان خود را تیز کرده تا ژله ها را بیایم و با فریادی که تمام فروشگاه را بالای سرمان می برد:" مامان! این جا ژله ست! ژله بخر!" و ما هر روز ژله خورانی داریم با خودمان! و تا حوصله مان سر می رود بر سر یخچال می رویم و ژله طلب می کنیم! این گونه است که مادرمان همواره ملزم هستند به ژله درست کردن! و اتفاقا ژله های دو لایه هم می پسنیدم و از یک مدل ژله خوشمان نمی آید! گاهی نیز ظروف پیک نیک مان را بر روی زمین می چینیم و رو به مادرمان :"دارم ژله درست می کنم" و بعد از این که کلی آب را روی زمین می ریزیم و مورد بازخواست مادرمان قرار می گیریم از ژله درست کردن انصراف می دهیم! ناگفته نماند که پس از کسب استقلال در شستشوی دست هایمان بسیار پیش می آید که آب را از دستشویی برداشته و برای شستشوی اسباب بازی ها و حتی لباس هایمان به کار می بریم و کلی هم خوشیم از این همه هنرمان! و بعد از شستن ظروف و ماشین هایمان، آستین های خیس مان مزید بر علت می شود. در مجموع نظیف بودن ما را ملزم می کند که حتی آب که می خوریم به سمت دستشویی روانه شده کلید را بزنیم و دستگیرۀ در را باز کنیم و دست هایمان را شستشو دهیم، و درست است مادرمان بعد از ما باید کلید و دستگیرۀ در و شیر آب را تمیز کنند ولی لذتی که در کسب استقلال در شستشوی دست ها هست در مهیج ترین کارهای دنیا هم نیست!

و پسرکی در حال ژله درست کردن (سمت راست) و ژله خوردن (سمت چپ)خوشمزه

دنیای بازی

اتوبازی، بازی جدیدی ست که به وفور انجام می دهیم! در پی سفارش یک عدد کیف دوربین از دیجی کالا، مادرمان با تخفیفات ویژۀ دیجی کالا مواجه شده و یک عدد اتوبخار نیز برای دایی محسن مان خریداری کردند! ولی به محض وارد شدن اتو به منزل مان و شنیدن عبارت:" اتو برای دایی محسنه" شدیدا مالکیت خود نسبت به اتوی مادرمرده را اعلام نمودیم! و در مدت یک روزی که اتوی موردنظر میهمان ما بود، حداقل بیست بار توسط مادرمان در جعبه و داخل کمد واقع شد و توسط ما خارج و به بازی گرفته شد. نقش این اتوی مادرمرده، ماشینی پرسرعت بود که با اتوی خودمان مسابقه می داد و چون تازه وارد بود همواره برنده بود. خلاصه این که بعد از بیرون رفتن اتو از منزل  توسط بابایمان، ما بسی گریۀ جانسوز سر دادیم که اتو متعلق به ما بوده است! فردای آن روز وقتی مادرمان میزان کیفیت اتو را از دایی محسن مان جویا شدند، ایشان اعلام کردند که اتو خوب بوده است، فقط چون یک روز تمام با سرعت غیرمجاز حرکت کرده است،حسابی مصرف سوختش زیاد شده استچشمک!

و اما علاوه بر ماشین بازی از اتو برای اتو کردن لباس های پلوخوری مان نیز استفاده کردیم:

دنیای مراقبت های ویژه

هفتۀ گذشته به پیشنهاد یک دوست به فروشگاه کالاشهر که بزرگ ترین شهرک فروشگاهی کشور است و در اتوبان خاوران واقع شده است، رفتیم. قیمت برخی از اجناس این فروشگاه تخفیف بسیار خوبی داشت؛ مخصوصا اجناسی که فروش ویژه بود! از قسمت وسایل تزئینی یک عروسک پلنگ صورتی برداشته ایم و با خودمان آورده ایم! بعد از بیرون آمدن از فروشگاه، در نزدیکی منزل دیگر بار دلمان هوای اسباب بازی کرده است! آن هم از اسباب بازی های مغازه ای که نزدیک رستورانی است که اغلب آن جا پیتزا خورده ایم و از این رو نام "پیتزا فروشی" را بر آن نهاده ایم و با عبارت "بریم پیتزا بروشی! بریم مدازۀ آقا، اباس بازی بخریم" خواسته ایم که به آن جا برویم و در واقع هدف مان پیتزا خوری نبوده است و همانا قصدمان اسباب بازی خریدن از فروشگاه کنار پیتزا فروشی بوده است. از آن جا که مادرمان به ما اعلام کرده اند که بعد از خرید پلنگ صورتی، کوپن اسباب بازی خریدن شان برای آن روز پر شده است ما بعد از رسیدن به منزل و زمزمه کنان:" پلنگ صو رتی رو بشدَنَم(بشکنم) بابا برای من یه اباس بازی دیگه بخره!" و مادرمان:"شاکی"... در نتیجه پلنگ صورتی آن شب توسط مادرمان از دید ما پنهان شد که از هر آسیب احتمالی مصون باشد! فردای آن روز دیگر بار پلنگ صورتی در مقابل چشمان مان خودنمایی کرد، در نتیجه ما در نقش یک ناکام در شکستن پلنگ صورتی که اتفاقا اصلا هم قابل شکستن نبود، آن را در آغوش گرفته و روی کریرمان کنار خود خواباندیم! و رو به مادرمان:" پلنگ صورتی خوابیده! حالش خیلی بده! سرما خورده! ببرش بیبایستان!" و مادرمان :"بوس" بعد در همان حال که پلنگ صورتی در آغوش مان جا خوش کرده بود، خوابمان برد. مادرمان بعد از سنگین شدن خواب مان ما و پلنگ صورتی را به روی تخت منتقل کردند. لحظاتی بعد ما از اتاق بیرون آمده و خیلی جدی لیوان پلاستیکی نارنجی مان در دست به سمت آبسردکن رفتیم و زمزمه کنان:" پلند صورتی تشنَشه! آب میخواد! براش آب ببرم!" و مادرمان به صورتی نامحسوس دنبال مان آمدند ببینند آیا آب ها را واقعا به پلنگ صورتی خواهیم داد یا درک خواهیم کرد که پلنگ عروسکی آب لازم نیست! و البته که درک مان بالا بود و به حالت بازی به او آب دادیم و خودمان آب لیوان را تا ته هورت کشیدیم و آاااااااااای خنک بود! اندکی بعد به سمت مادرمان رفته و عنوان کردیم:" مامانی، پلند صورتی  مامانشو میخواد!" و مادرمان:" خب مگه تو مامانش نیستی!؟" و ما:" نه مامانش تو بروشگاستفرشته!" و از آن جا که عمیق شدن در این مسأله مستلزم دیگر بار رفتن به فروشگاه دور دست و خریدنِ مادر پلنگ صورتی بود مادرمان بی خیالِ دلجویی از پلنگ صورتی شدندخندونک!

*******

بعد از خرید دوربین جدید برای مادرمان، ما صاحب دوربین قبلی شدیم و از آن جا که چند بار با آن عکس انداخته بودیم، تقاضا داشتیم با دوربین جدید نیز عکس بیندازیم! ولی به علت سنگینی بیش از حد دوربین جدید مادرمان اجازه ندادند با آن عکس بیندازیم و رو به بابایمان اعلام کردند که هیچ کس حق ندارد به دوربین دست بزند و در واقع به در گفتند تا دیوار بشنودخندونک و بابایمان:" چشم ما بهش دست نمی زنیم، مگه نه علیرضا؟!" و ما نیز تایید کردیم! بعد از گذر چند روز بابایمان دست به دوربین زدند و ما:" بهش دست نزن دوربین برای مامانه!" و بعد از این که بابایمان توجهی نکردند:" اِاااااا باتی (باتری) تموم میشه!" و اندرحکایت دوربین ناگفته نماند که جهت توصیف دوربین رو به بابایمان:" تازه لنزم دارهفرشته!"

*******

یک روز صبح زود مادرمان را در حال خالی کردنِ ماشین ظرفشویی دیدیم و ما نیز به کمک ایشان شتافتیم! بعد از خالی شدن ماشین چند فنجان که بعد از میهمانی سالگرد ازدواج در ماشین جا نشده بود، داخل ماشین ظرفشویی قرار گرفت و مادرمان به انتظار پر شدن ماشین نشستند! اصلا تعجب نکن وقتی می گوییم روزی حداقل ده بار ما در ماشین را باز می کردیم و فنجان ها را خارج می کردیم تا در کابینت بچینیم! تا این که مادرمان داخل فنجان ها را به ما نشان دادند و ما ملتفت شدیم که فنجان ها کثیف هستند! از قضا ماشین چند روزی پر نشد و ما هر روز وظیفه مان این بود که به فنجان ها سر بزنیم و کثیفی یا تمیزی آن ها را بررسی کنیم! جالب این جاست که وقتی فنجان ها را کثیف می یافتیم تا صبح روز بعد کاری به ماشین نداشتیم و فردا اولین کارمان این بود که به ماشین و فنجان ها سر بزنیم! این گونه شد که مادرمان ناچار شدند برای به پایان رسیدن انتظار ما قبل از پر شدنِ کاملِ ماشین، آن را روشن کنند تا دلمان خوش باشد که فنجان ها شسته شده اند! و نمی دانی چه ذوقی داشتیم بعد از شسته شدن فنجان ها و به وقتِ خروجِ آن ها از ماشین ظرفشوییهیپنوتیزم.

دنیای ضدحال ها

گاهی وقتی با فریاد بر بالای سر مادر دراز کشیده مان می رویم و تقاضای انجام کاری را داریم، مادرمان به ما می گویند که :" الان دارم استراحت می کنم، باشه برای بعد!" ما نیز این عبارت "میخوام استراحت بکنمزیبا" و یا "دارم استراحت می کنمزیبا" را مدت هاست در موقعیت های مختلف به کار می بریم! یکی از همین روزها در حالی که خیلی جانانه و خوردنی در حال راه رفتن و در واقع پرواز دادنِ هواپیمایمان بودیم، با حرکاتِ زیبایمان، خود را در آستانۀ خورده شدن توسط مادرمان قرار دادیم و مادرمان:"  سلام آقا، شما چقدر خوردنی هستید، اجازه میدید من شما رو بخورم؟!خوشمزه" و ما برخلاف همیشه که به طور مضاعف خودمان را لوس می کردیم تا مادرمان ما را بچلانند، این بار بلافاصله:" نه! الان میخوام برم یه کم استراحت بکنمزیبا!" و بدین وسیله چنان ضدحالی اساسی به مادرمان زدیم که اگر مادرمان نبودند و ما را جانانه دوست نمی داشتند دیگر هرگز به ما پیشنهاد خورده شدن نمی دادند! و این است تعدادی از ژست های خوردنی مانبوس:

*******

مدتی بود که عبارت " هِی! حباست (حواست)به کارِت باشهشاکی" را آموخته بودیم و مرتب و در مواقع مختلف از آن استفاده می کردیم! و آی ضدحال می زدیم به هر آن که می خواست با ما خوش و بش کند!

در ادامۀ ضدحال زدن هایمان روز گذشته در حالی که ما سه نفر با ماشین به مقابل یک بنگاه املاک رفتیم تا آقای مسنی چند خانه را به ما نشان دهند، مادرمان جای خود را به آقای بنگاهی دادند تا بر ماشین ما سوار شود و با ما همراه شوند! بعد از سوار شدن آقا ما و مادرمان در صندلی عقب نشستیم و ما با دراز کردنِ لب های مان و رو به مادرمان:" این یه آقاییه، من نمیخوام بهش سلام بتنم" و این برای ما که روابط عمومی و ادب مان زبانزد خاص و عام بوده است یعنی فاجعهشاکی! و مادرمان آن را زیر سبیلی رد کردند و چه خوب که آقا هم شنیده یا نشنیده، به روی خود نیاوردند. و این است پوزیشن لب و لوچه آویزان مان که جدیداً به وقتِ خوش نیامدن مان از محیط اطراف و آدم هایش و یا خشمگین شدن مان به خود می گیریم:

*******

در مقابل بستنی فروشی خانمی شروع به خوش و بش کردن با ما نموده اند و ما به سبکی ضدحالی لب هایمان را به اندازۀ یک متر پیش کشیده ایم و خودمان را بسی زمخت گرفته ایم و رو به مادرمان:" با خانم دوست نیستم، نمیخوام بهش سلام بُتُنَم!" و تنها رفقای این روزهایمان که علاقه داریم به آن ها سلام بکنیم همانا دایی محسن و یوسف هستند که البته دیگر دایی محسنی هم نمی بینیم که به او سلام کنیم و گاهی که زمین و زمان خورده فرمایشات ما را اجرا نمی کنند با صدایی بلند و گریه کنان، نعره بر می آوریم که :" دایی محسنم و میخوامگریه" حالا انگار دایی محسن مان چقدر به وقت نق زدن هایمان، با ما راه می آمده است؟!خندونک

*******

از آن جا که مادرِ ما ترجیح می دهند به جای تعویض پی در پی تیر و تخته های اطراف روحیۀ خود را به گونه ای دیگر تعویض کنند و پول شان را صرف تفریح و گردش کنند، مبلمان منزل ما از آبان 89 همان است که مادرمان به عنوان جهیزیه خریده اند و از آن جا که جنس آن خوب بوده است، علیرغم سواری گرفتن های بسیار زیادِ کودکی متشخص به نام علیرضا از آن ها، خوب برایمان کار کرده است و تعویض مبلمان منزل حتی از هزار کیلومتری مخیلۀ مادرمان نیز عبور نمی کرد.

این جا بود که ما احساس کردیم باید مبلمان منزل مان تعویض شود و در نتیجه اسفند ماه گذشته در یک بعدازظهر که بابا و مادرمان در حال خوردنِ چایی جانانه بودند، ناگهان حواسشان به سمت ما رفت که در یک حرکتِ نـــــــــــــــــرم، چرم روی مبل را کشیدیم و بدین وسیله فاتحۀ قسمتی از آن را خواندیم! مادرمان به علت شلوغی نزدیک عید بی خیالِ تعمیرات شدند و آن را به مدد چسب موقتاً تعمیر کردند و در آن لحظه نهایت خرجی که ممکن بود برای تعمیرات روی دست شان باشد، از دید آن ها کمتر از دویست هزار تومان بود! بعد از بازگشت از تعطیلات و پرس و جو از تعمیراتی ها، همه متفق القول بودند که باید همۀ مبل ها را رویه کوبی و تعویض کنند که دیگر بار چند سال بعد ناچار به تعویض آن نشوند! عده ای نیز به علت هزینۀ بالای این کار بر این عقیده بودند که کلا مبلمان فروخته شود و مبلمان دیگری خریداری شود! خلاصه رفیق هزینۀ دستمزدی که برای تعمیر یک دست راحتی هفت نفره پیشنهاد می شد، از  900 تا  1900 هزار تومان بود و اتفاقا همگی نیز نظرشان این بود که با این دستمزد کار خیلی خوب تحویل خواهند داد! هزینۀ پارچه و چرم و مخلفاتش هم باید جداگانه پرداخت می شد! عاقبت و بعد از گذرِ شش ماه روز گذشته مادرمان پس از تماس های مکرر با تعمیراتی ها موفق شدند مبل ها را از منزل خارج کنند تا زمانِ آن فرا رسد که مبل ها به منزل باز گردد! و تازه حالا ما همگی ذوق وافری داریم از داشتنِ یک خانۀ بدون مبل! آااااااااای حال می دهد به دور از تیر و تخته ها زیستن! مخصوصا که در فضای تهی شده از مبل، صدا می پیچد و مادرمان می توانند در آن آهنگ های محبوب خود را پخش کنند و از نبودِ یک ماهۀ همسایۀ روبرویی سوء استفاده نموده و حلقه زنان در معیت ما با صدای بلند آواز بخوانند و حالش را ببرند! ضمن این که دیگر از بابت خوردن حلقه به در و دیوار و کلّۀ ما و در نتیجه سقوط آن نگرانی ندارند و یک تعویض روحیۀ اساسی انجام می دهند! به خصوص که کمی آن طرف تر یک پسرک پر از شیطنت در یک حرکت، دومیلیون تومان ناقابل خرج روی دست شان گذاشته است و آن ها را تعویضِ روحیه لازم، کرده است!

دنیای چرخ و فلک

سه سالی هست که اغلب کیک هایی که بابای ما در مناسبت های مختلف می خرند، از یک قنادی خریداری می شود. قنادی که طعم کیک هایش به مزاق خانوادۀ ما خوش آمده است و البته به علت نزدیکی این قنادی به منزل، بی خیالِ تجربۀ طعم کیک های سایر قنادی های محل شده اند! و در نتیجه اغلب تزئینات کیک ها مشابه است و شامل یک عدد پروانه است. در حال حاضر ما سه عدد پروانه از روی کیک ها استخراج نموده و روی یخچال نصب کرده ایم. چند هفته قبل پروانه های مذکور را از مادرمان خواستیم و به علت داشتن خاصیت آهنربایی آن ها را بر روی پره های چرخ دوچرخه مان سوار نموده و به حساب خودمان یک چرخ و فلک ساختیم که پروانه ها سواری گیران از آن بودند!

سپس پروانه ها را به نزد مادرمان آورده و هر پروانه را یک نام دادیم! "پربانۀ آمینا"، "پربانۀ یاسمین"، و "پربانۀ هستی جون"!  و علت این نام گذاری از آن جهت بود که در هر یک از مناسبت هایی که کیک ها خریداری شده بودند، یکی از این سه نفر میهمانمان بوده اند و جالب بود که پروانه ها را بر حسب رنگ آن ها به درستی نامگذاری کرده بودیم و حتی بعد از گذر یک سال پروانۀ آوینا را به درستی به خاطر داشتیممتنظر. سپس رو به مادرمان:" مامانی جشنِ مبارکم باشه، آمینا بیاد، مهتیه (مهدیه) بیاد، بابایی برای من یک مک بخره!" و به رسم تکرارهای بی حد و حصر این روزهای مان در مورد موضوعات مختلف سه روز پیاپی مرتب تکرار کردیم:" آمینا بیاد!" و چند بار مادرمان به ما گفتند که آیا می خواهیم مثلا هستی جان و یا یاسمین جان میهمان جشن تولدمان باشند و ما با اصرار:" نه، نه، آمینا بیاد!" و حالا مادرمان مانده بودند که با این همه اصرارِ ما، آوینا را از کدامین نقطۀ زمین بیابند و برای جشن تولدمان دعوت کنندغمگین!

لازم به ذکر است که اینجانب علیرضا خان نوری، چند بار بعد از سوار شدن بر چرخ و فلک، به شدت بر ترس مان غلبه کرده و اکنون از آن طرف بام افتاده و دیگر احدی قادر نیست به وقتِ سوار شدن بر چرخ و فلک ما را پیاده کند! مخصوصاً که وقتی بر آن سوار هستیم، خیلی با ذوق هورا می کشیم و خندانیم و دیگر بچه های پارک را بر سوار شدن بر چرخ و فلک تشویق می کنیم و نقش مهمی در رونق دادن به کار و کسب آقای چرخ و فلکی داریم و آقای چرخ و فلکی اولین کسی است که تمایلی به پیاده کردن ما نداردخندونک.

و ای کاش همواره بازی های چرخ و فلک از همین گونه و لذت بخش باشدمتنظر و چرخ و فلک نگیرد از ما آن ها را که دوست می داریمغمگین

دنیای عشق

و این جاست که از لاشۀ گلدانی که مدت هاست در تراس جاخوش کرده است، برای خودمان صندلی ساخته ایم و حتما باید بر آن بنشینیم تا بتوانیم جرعه ای چای در حلق مان بریزیم (عکس سمت راست)عینک

و در عکس سمت چپ ما بر کریر خود نشسته ایم و همواره قبل از نشستن بر آن خودمان را مقید می کنیم به بالا آوردنِ تسمۀ مشکی پایین کریر و به حساب خودمان این تسمۀ مشکی کمربندمان است که آن را در عکس روی سینه مان می بینی! یعنی یک همچین پسر قانون مندی هستیم ماراضی

و چه خوش است گرفتن این پوزیشن بعد از مدت ها دوری از مداد شمعی و نقاشیزیبا

خسته نباشی رفیقمحبت بی شک خواندنِ یک پست با این همه طول و تفسیر خیلی بیشتر از نوشتنِ آن خسته کننده خواهد بودخجالت

پسندها (4)

نظرات (17)

مامان زینب
12 مرداد 94 16:45
سلام الهام جان عزیزمی علیرضا با این دقتت ، آیدین هم دقیقا همین کار رو انجام میده البته بعدش هم باید جایی که آیدین بهش برخورد کرده تنبیه شود و تذکر لازم هم بهش داده شود که از این به بعد بیشتر مواظب باشه تا آیدین راضی شه احتمالا خوب متوجه شده که با تکرار میتونه راحتتر به خواسته ش برسه چه خوب که اجازه داده اسباب بازیهاش رو جمع کنی و هر وقت که خواست بهش بدی بازی کنه آیدین که باید کل اسباب بازیهاش وسط اتاقش ریخته باشه بعد خودش هم بره وسطشون بشینه بازی کنه بچم اصلا به مرتب بودن اتاقش حساسیت داره همیشه باید به هم ریخته باشه بچه ها دوست دارن هر کاری که بزرگترها انجام میدن رو تجربه کنند
الهام
پاسخ
سلام زینب جان اتفاقا منم همیشه دیده ام که بچه ها دلشون میخواد اون چیزی که باعث دردشون شده تنبیه بشه ولی نمی دونم چرا خودم تا به حال این و اجرا نکرده ام تا بسی بیشتر جیگرش حال بیاد شاید برای این بوده که خواستم مسئولیت برخوردش به اشیا رو خودش قبول کنه و بیشتر حواسش و جمع کنه نمی دونم شاید همین طور باشه! ولی جدیداً خیلی بد با تکرارهاش میره روی مُخ مون اون روز هم که اینقدر تکرار میکرد باباش روزه بود و خسته، برای همین تصمیم گرفت زودتر براش بخره تا کلید تکرارش قطع بشه کلا در مورد همه چیز همین طوره! جدیداً همه چی رو تا حد بی نهایت و یادگرفتن یه چیز جدید، تکرار می کنه اتفاقا علیرضا هم همین طور بود و من خودم به صورت خودمختار و بدون نظرخواهی از علیرضا اسباب بازی ها رو جمع کردم قبلا دو تا از کشوها رو بهش اختصاص داده بودم تا خودش جمع کنه ولی دیدم فایده نداره و با این که خودش جمع میکرد دقایقی بعد دوباره دلش میخواد همه رو بریزه وسط ولی اینطوری راحت شدم بله همین طوره و دقیقا از ما تقلید می کنند!
مونا
12 مرداد 94 18:37
سلام الهام جون . پیشاپیش تولد گل پسر مبارکه . بزرگ شه این پست رو بخونه چه ذوقی میکنه . ماشاله هزاران ماشاله . اسباب بازیهاش هم مبارکه . واقعا استقلالش در دستشویی رفتن که تحول بزرگیه ! امیدوارم بسلامتی موفق به تغییر منزل بشین. رویه کوبی مبلمان هم مبارک رفیق . همه چیز علیرضای گل عالی و بیسته . آفرین به علیرضا و مامان با ذوقش . شادیهاتون پایدار . . . .
الهام
پاسخ
سلام مونا جون ممنونم عزیزم فکر کنم بیشتر از علیرضا خودم از خوندنشون ذوق کنم همین چند روز پیش وقتی برگشتم به اسفند 93 و پست های اون روزها رو خوندم خیلی خوشحال تر شدم از نوشتن خاطراتش و چقدر که تا این روزها عوض شده! با این که نوشتن این پست های طولانی واقعا برام سخته و زمان بَر، ولی به سختی اش می ارزه ممنونم دوستم تحول عظیم رو خوب اومدید مخصوصا برای پسربچه ها که تو همه کارهاشون تأخیر دارند این خیلی تحول عظیمی بود قربان محبت تون موناجون، منم امیدوارم بتونیم به زودی گزینه های موردنظر رو ببینیم و اگه خدا بخواد یک پیش خرید خوب پیدا کنیم قربان محبت تون و منم براتون شادی، سلامتی و آرامش آرزو می کنم
مامان زینب
12 مرداد 94 20:45
بازم سلام الهام خانم شرمنده داشتم مینوشتم که آیدین از خواب پرید و من مجبور شدم نظرم رو نصفه نیمه بفرستم و تا الان نتونستم بیام در نوشته های دنیای سخن : چقد خوب که علیرضا از انیمیشن ها و کارتون هایی که میبینه یاد میگیره و به کار میبره آخه نه اینکه آیدین اصلا علاقه ای به تماشای کارتون نداره برام خیلی جالب بود کارای علیرضا ، یعنی میشه یه روز هم آیدین فیلم و برنامه کودک ببینه و اینجوری تکرار کنه من که خیلی منتظر اون روز هستم عزیـــــــــــــــــزم چه نگاه معصومانه ای داره تو عکس دستبند و دزد چه حالی میشه آدم وقتی کودکش ازش میخواد با هم آواز بخونن ، برای من که حس خیلی خوبیه اتفاقا وقتی تو اوج کسلی و بی حوصله گی هستی و به اجبار شروع به خوندن میکنی حال و هوای خودت هم بهتر میشه ، البته نه اینکه مثل آیدین یه دفعه تو جمع یا تو خیابون از مامان بخوای برات فلان آینگ (آهنگ) رو بخونه صد آفرین به این گل پسر که خودش به تنهایی موفق شد پازل رو تکمیل بکنه بازم آفرین به خاطر استقلال پیدا کردن علیرضا جون همه کارها و حرف ها و رفتارهای این گل پسر دوست داشتنی و بامزه ست ضد حالش منو کشته دیگه (آخه آیدین هم تو ضد حال زدن حرف نداره غریبه و آشنا و دوست و فامیل هم نمیکنه یه جورایی انگار از ضد حال زدن خوشش میاد و کیف میکنه) چه تعویض روحیه ای داشتی الهام جون قربون علیرضا که دلش هوای دوست محبوبش رو کرده واقعا لذت بردم از خوندن شیرین زبونی ها و شیطنت های بامزه این وروجک ایشالا که همیشه تنش سالم باشه بوس برای علیرضا جونم
الهام
پاسخ
سلام مجدد زینب جانم این چه حرفیه عزیزم شما هر زمان تشریف بیارید قدمتون روی چشم ماست نگران نباشید به زودی آیدین جون هم یاد می گیره و در مواقع مختلف و البته مواقع حساس چنان براتون صغری کبری می چینه که از این آرزوتون پشیمون میشید می بینید چه فلسفه هایی می چینند علیرضا خان فدای آیدین جون با این لحن زیبا و کودکانه اش، درست میگید برای من هم زیاد پیش اومده که علیرضا ازم میخواد آواز بخونم، مخصوصا در شرایطی که خیلی خوب نبودم و نمی دونم چطور درک می کنه که تو اون لحظه نیاز به تعویض روحیه دارم مثلا گاهی وقتی در حال طی طریق در مسیری هستیم و من ذهنم میره به زمانی که با مهدیه جون همون مسیر رو می رفته ایم و دلم میگیره، با این که به روی خودم نمیارم و قطعاً همسرم که باهامون هستند متوجه اون ناراحتی که نشونش نمیدم، نیستند ولی علیرضا دقیق می فهمه و در همون لحظه ازم میخواد بخونم نمی دونم از کجا این و درک می کنه ممنونم عزیزم این نظر لطف شماست از ضدحال که نگو نمی دونم باید بخندم در اون لحظه یا شرمنده بشم و ناچارم سکوت کنم و بدون هیچ عکس العملی ردش کنم یک دنیا ممنونم از توجه و محبت تون زینب بانو آیدین گلم رو می بوسم
صدف
12 مرداد 94 23:15
سلام مثل همیشه لذت بردم از خوندن شیرین کاری ها و شیرین زبونی های علیرضاخان ... همیشه تنش سالم و لبش خندون باشه
الهام
پاسخ
سلام صدف جان یک دنیا ممنونم از محبت تون عزیزم منم برای شما سلامتی و شادی آرزو میکنم
زهره مامانی فاطمه
13 مرداد 94 11:52
سلام الهام عزیز خوبی دوست مهربونم. خداقوت به شما برای نوشتن وحضور ذهن بخاطر همه مطالب قشنگت ووووااای که چقدر شیرینه حرفها و حرکات علیرضای عزیزم دلم دوباره نمو خواست دلم درری خواست که هی آواز بخونه وادرسه محل آکواریون نمو رو بده شاید دوباره بگیرمش نه بخاطر فاطمه برای خودمآخه سی دیش خراب شده بودهمیخوام نظر بدم یادم میره در مورد کدوم قسمت پست بودم هی برمیگردم دوباره پست رو میخونم درود بر پسر مستقل ومامان صبورش دستشویی شماره یک رو خودش میشوره دیگه من که هنوز با ایستاده دستشویی شماره دو فاطمه مشکل دارم برای شماره دو هنوز نمیشینه اگر هم بشینه سریع پامیشه قبلنا میگفتن پسرها تواین مسائل تنبلتراز دخترهاهستن ولی انگار الان برعکس شده گل پسرمون ماشااله هزار ماشااله آقاشده چجوری خودشو تو کریر جاداده وخوابیده تازه پلنگ صورتیش هم برده خواب های خوب خوب ببینی عزیزدلم. الهی بمیرم که برای تولدش آوینا میخواد ایشااله که باوجود دوست های دیگش اینقد بهش خوش میگذره که فراموش کنه .
الهام
پاسخ
سلام زهره جونم حضور ذهنم خیلی زیاد نیست برای همین هر وقت کلامی از آقا تراوش می کنه من بلافاصله اگه جلوی لپ تاپ باشم تایپش میکنم و گرنه یه جای دیگه می نویسم که به موقع تایپش کنم در مورد انیمیشن نمو باهات موافقم، راستش من همیشه وقتی علیرضا می بینه صداشو می شنوم، ولی هر بار برام تازگی داره و خیلی سعی می کنم که بازم حرکات دری رو در نظر بگیرم و چند روز قبل دیدم حتی تو صحنه های پایان فیلم که تو تور صیاد اسیر شده بودند باز هم سرخوش بود و می خوند:" شنا، شنا شنا می کنیم" این که آدم بتون این طوری باشه سخته ولی به مرور زمان میشه اینطوری شد من تو دوران دانشجویی دوستی داشتم به نام رویا که همین طور بود و دنیا رو آسون می گرفت و از هیچی غمش نبود، اون روزها بهش می خندیدم ولی الان تازه فهمیده ام که کار درست و اون می کرده و من بی جهت دنیا رو به خودم سخت می گرفته ام هر وقت دری رو می بینم یاد رویا می افتم بس که پست طولانیه و متنوع یادت نمیاد چی خوندی نه زهره جان، یک رو قبلا من شیر و باز می کردم و شیلنگ به دست خودش رو آبیاری می کرد و تمیز می شد و برای دو بازم شیلنگ و می گرفت تا من بشورم ولی به تازگی خودش با یک دست شیلنگ رو می گیره و با اون یکی دست خودش رو می شوره و من فقط شیر و باز می کنم و می بندم و از استقلال پسرکم در این امر مهم لذت می برم چرا که حالا دیگه می تونم آموزش های جنسی رو بهش یاد بدم و دیگه دچار دوگانگی نمیشه می تونی تو مهد از مربی بخوای که ناگزیرش کنه به نشستن، آخه این طوری که خیلی سخت میشه و نمیشه همیشه سرتاپا بشوریش به سختی خودش رو جا کرده خدا نکنه زهره جانکم کم یادش رفته و این روزها که مهد میره فکرش کمتر مشغوله این مسأله ست ممنونم عزیزم فاطمه گلی رو می بوسم
مامان کیانا و صدرا
13 مرداد 94 18:04
سلام الهام جونعجب پست پر و پیمونیفک کنم شما به صورت دوره ای تایپ میکنی و بعد یهو میریزیشون تو یه پست!!!درسته؟؟آخه تایپ این همه مطلب یهویی نمیشه خب چه خبرا؟؟؟باز میبینم حلقه میزنی؟؟آفرین آفرین یعنی آفــــــــــرینمیدونی من ناجور اندامم به هم خورده مخصوصا قسمت حساس یعنی همون شیـــــکمواسه همینم دارم این دیالوگ دری رو عملی میکنم: امشب به جای تو میگم ما پس دوباره گوش کن: امشب ما دیگه شام نداریم....ما رژیم داربم خوش به حالت بلدی حلقه بزنی من نمیتونمموفق باشی رفیق شفیقم
الهام
پاسخ
سلام مرضیه جوندیگه بعد از یک هفته و اندی تأخیر وبلاگ مون یک همچین پستی می طلبید شوخی می کنم مقصر علیرضاست که زیاده از حد ماجرا داره و مامانش دلش نمیاد ازشون فاکتور بگیره نکات تستی شون رو یادداشت می کنم و بعد در یک فرصت مناسب کم کم بهشون جزئیات رو اضافه می کنمقبلا هر روز پست میذاشتم و کوتاه ولی مدتیه که کم پست میذارم و طولانی من شکم ندارم و فعلا خوبم و حلقه رو یهو دیدم و جوگیر شدم خریدم ولی وقتی آوردمش خونه دیدم خیلی دوستش می دارم! باورت میشه یه گوشه گذاشتمش و چپ و راست بر می دارم حلقه می زنم برای ورزش تو خونه عالیه دیالوگ دری رو خوب اومدی می دونی از این حلقه های ژله ای سنگین بخر و بعد تو یک فضایی که کسی نباشه بهت بخنده و بره روی اعصابت شروع کن به حلقه زدن! پاهات باید به اندازۀ عرض شونه هات باز باشه و با حفظ آرامش و تمرکز، مرتب کمرت رو جلو عقب ببری تا بتونی حلقه رو نگه داری، اصلا حلقه خودش می ایسته و نیازی به کار خاصی جز عقب و جلو بردن کمرت نیست. به نظرم تمرین کنی راه می افتی و کلی حال می کنی با حلقه زدنخداییش لذت بخشه بابای علیرضا روز اول نمی تونست حلقه رو نگه داره ولی بعد از مدتی تمرین پیشرفت خوبی داشته امیدوارم به زودی شاهد حقله زدن شما هم باشیم
مامان کیانا و صدرا
13 مرداد 94 18:09
و اما آفرین به گل پسر جناب علیرضا خان مستقل البته از شیوه ی تربیتی شما کاملا برمیاد که گل پسر اینطور مستقل بشه اسباب بازی خواستنشم خواستنیهولی فک کن نصفه شبی بچه چه زجری کشیدهحالا واقعا همین که زود میندازنش اونور حرص در آر نیست؟؟؟؟ما مجبور شدیم ارگ بخریم برای صدرا البته صداشم خیلی بد بود و خوشبختانه فقط یک روز و نیم باهاش بازی کرد خب الهام جون باز در یه فرصت دیگه میام پیشت و ادامه مطلبو کاملتر میخونم.امیدوارم همواره سالم و سلامت و شاد باشید.پس فعلا به امید دیدار
الهام
پاسخ
ممنونم خاله مرضیه جونم دقیقا همین مسأله حرص در آره ولی در روش جدید وقتی اسباب بازی ها رو بعد از مدتی میخواد و براش میارم اون ها رو واقعا دوست داره و بهشون احترام میذاره به شما که بد نگذشته دور انداخته شدن ارگ صدرادرک میکنم سر و صدا چقدر اذیت کننده ست ممنونم عزیزم. راضی به زحمت تون نیستم مرضیه جان و درک می کنم که خوندن یک پست به این طولانی چقدر زمان بَر هست و اصلا فکر نمی کنم خوندنش برای کسی جز خود علیرضا و مامانش جذاب باشه کیانا و صدرای گلم رو می بوسم
زهرا مامان ایلیا جون
14 مرداد 94 1:39
خدای من چقدر دنیای کودکی شیرینه و چقدر دنیای بچه ها به هم نزدیکه الهی فداش بشم که تولدش نزدیکه شیرین مرد کوچک ما الهی همیشه همین قدر شیرین زبون و با نمک باشی تنت همیشه سالم و لبت خندون داستان بانک رفتنتون جالب بود
الهام
پاسخ
سلام زهرا جون بله همین طوره فدای محبت تون ایلیا جون و می بوسم
زری
14 مرداد 94 6:32
سلام الهام جان واقعاخسته نباشین،چه پست طولانی هزارماشالابه علیرضاجون نازنین هم وقتی جاییش دردبگیره،حتمابایدهمون قسمت روببوسیم درغیراین صورت ول کن نیست آفرین به علیرضاجون که خودش میتونه بره دستشویی بچه هابادرست کردن ژله وکیک ویااینکه منتظرشسته شدن ظرف یالباس میشن صبوربودن رو یاد میگیرن عکسی که گل پسر روی گلدون نشسته خیلی قشنگه شادباشید
الهام
پاسخ
سلام زری جانممنونم عزیزم، خستۀ خوندنش نباشید ای جانم لابد با بوسیدن دردشون تسکین پیدا می کنه چه جالبخدا کنه که صبور بشه و دیگه کمتر یک ریز چیزی رو طلب کنه این نظر لطفته عزیزم نازنین جون و می بوسم
مامان بهی
14 مرداد 94 10:32
عزیزم علیرضا جون که از حق خودش دفاع می کنه خوب راست می گفته جای خودش بوده. راستی مامانی بیشتر دقت کن از اول جای درست را بوس کنی
الهام
پاسخ
بله دیگه یک همچین پسر مدافعِ حقی داریم ما حق با شماست باید دقتم رو بالاتر ببرم
مامان مریم
14 مرداد 94 18:25
پس دوباره پسرکمون مهد میره....ایشالا که بهش خوش بگذره و تو هم به همه کارهات راااحت برسی ببوس گل قشنگم رو
الهام
پاسخ
ممنونم مریم عزیزم واقعا نگهداری از بچه ها تو این سن، تو خونه سخته! مخصوصا که یک روز که کار ضروری داشتم اونقدر حرف زد که سرم رفت و شب مجبور شدم شال و کلاه کنیم و بریم بوستان ولایت و داداشم و پسرخاله ام هم اومدند که مثلا با علیرضا وقت بگذرونند تا من کمی پیاده روی کنم، بس که اعصابم ناراحت بود! ولی علیرضا خان تو ماشین خوابیدند و تمام مدتی که اونجا بودیم هم خواب بود و حتی بیدار نشد دایی شو ببینهتازه اونجا ضرورت وجود مهد رو حس کردم و از یک شنبۀ همین هفته گذاشتمش مهد آیدین نازنینم رو می بوسم
مریم مامان آیدین
14 مرداد 94 18:37
سلااام الهام گلم ببخش دیر این پست قشنگ و پر و پیمون رو دیدم...حالم زیاد مساعد نبود چقــــــــدر لذت بردم از این کودکانه های قشنگ تصور خوندن ترانه خورشید خانوم از غلیرضا هم دهنم رو آب میندازه آیدین هم اصلا خوشش نمیاد وقتی از صندلی بلند میشه کسی بعدش بشینهحالا از بعد مهد رفتن بهتر شده و میفهمه همه چیز تحت مالکیتش نیست....اما باز گاهی داریم این اصرار هارو این دیالوگ های کارتون پلودی آشناترین مورد این پست بود که دقییییقا خونه ما پیاده میشهسوسیس خواستن و البته آیدین هم چون تا حالا نخورده حتی با دیدن ساندویچ هاد داگ با سس زیااااااااد ما هم نمیخواد تستش کنه....فقط از سر لذت دیالوگ هارو تکرار میکنه و اون جمله معروف مااااااامااااااان میـــــــــــــخوام که با همون لحن و حالت مظلوم چشم ها بیان میشه...میبینی چطور بلدن وروجک هاااا خونه ما هم این روزها پازل بارونه....و از پازل دوم به بعد دیگه آموزش هم نمیخواد....انگار قلق کار دستش اومده نووووش جونش ژله ها....چه خوب که دوست داره و استقلال در دستشویی رفتن هم عاااالیه....آیدین شماره یک رو خیییلی وقته خودش میره....شماره دو هم تا من برسم خودش رو تقریبا شسته....باید من هم میدون بیشتری بهش بدم وای ما هم یه دوره ای تو این مدل دوست ندارم به فلانی سلام کنم بودیم.....آیدین که بهتر شده و حداقل اون جمله رو بلند نمیگه......ولی علیرضا که از اول اهل سلام و احوالپرسی توپ بود زودتر هم فراموش میکنه خیلی خیلی پست شاد و پر انرژی بود دوستم....ببوس علیرضای عسل منو
الهام
پاسخ
سلام مریم جونمحالت به شدت قابل درکه و برات لحظاتی آرام آرزو میکنم این نظر لطفتونه عزیزم چه جالب! اتفاقا منم فکر می کردم شما تنها کسی باشید که از اون قسمت درک خوبی داشته باشید! پلودی رو به پیشنهاد شما خریدم و علیرضا کلی به سی دی پلودی می نازه و به همه بابت دارابودنِ اون سی دی فخر می فروشه اساسی روز اولی که قرار بود بره مهد تنها دلخوشیش این بود که سی دی رو ببره و به خاله ملیحه نشون بده درسته پازل دوم دیگه کمک نمیخواد چون تو اولی نمی دونند دنبال چی هستند و هدف چیه آفرین به آیدین جون که خیلی مستقل شده مثل این که در این یک قلم پسرها از دخترها جلو افتاده اند بله فکر کنم به زودی فراموش کنه! امروز حساسیت داشت و بردمش دکتر میگه من نمیخوام آقای دکتر و ببینم! من نمیخوام بهش سلام بکنم و من و باباش البته وقتی آقای دکتر و دید خیلی خوب بود ولی قبلش باید یک حرفی زده باشه ممنونم مریم جون که با وجود حال نداری بهمون سر زدی و باز هم مثل همیشه انرژی مثبت بهمون انتقال دادی
هدیه
15 مرداد 94 18:59
به به قربون شیرین کاری هایییییییییییییی علیرضا جان برم من که واقعا برای خودش آقا شده
الهام
پاسخ
فدای تمام محبت هاتون هدیه جون
مامانی
17 مرداد 94 9:51
سلام الهام جان این پست اخرت چرا نظرخواهیش بسته است عایا؟؟؟ حالا بگو نه که تو خیلی نظر میدی اومدم بگم من خواننده ثابتت هستم، ولی الان از اون وقتهایی که سر هر خط یه نظر به ذهنم میرسه، ولی موقع تایپیدن ... حسش نمیاد ببخشید این روزها یه کم درگیرم فقط خواستم بگم ما هستیم، فقط نظرمون نمیاد البته این بیمارییه که مدتیه درگیرشم، به هر وبلاگی از دوستان هم سر میزنم، شرمنده اش میشم به نظرت امیدی به بهبود هست؟؟؟ حالا میگی خدا رحم کرده نظرت نمیاد علیرضای فروفروکمون رو که تو همه عکسهاش شیطنت چاشنی نجابت و معصومیت کودکانه اش هست رو از راه دور می بوسم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم این چه حرفیه گلم خدا می دونه که هرگز آمار نظرات برام مهم نبوده و نیست برای همه مون پیش میاد! منم گاهی به وبلاگی سر می زنم و وقت نظر گذاشتن ندارم و بعدا دوباره سر می زنم، مخصوصا اگه خوانندۀ همیشگیم باشه و نسبت بهش احساس وظیفه کنم البته هواداری خیلی ازم ساخته نیست چون تا من به وبلاگ همۀ دوستانم سر بزنم زمان طولانی میشه و امکان هواداری برام وجود ندارهولی هر وقت تو صفحۀ کاربری باشم حتما هواداری می کنم ممنونم بابت همراهی و توجهت دوستم و کوثر جون و می بوسم
محبوبه مامان ترنم
17 مرداد 94 11:03
سلام. خوبی؟ خدا را شکر که خوب شدی و می تونی حلقه بزنی ماشاالله به این پسرک شیطون و ناقلا و بامزه و معصوم و عاشق و حرف به کرسی نشون و البته اسباب بازی دوست. ببوسش حسابی.
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جونمخداروشکر خوبم عزیزم ممنونم دوستم، ترنم دوست داشتنی رو می بوسم حســــــــابی
اریا و مامانش
19 مرداد 94 15:26
سلام دنیاتون همیشه قشنگ و رنگی رنگی
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون ممنونم عزیزم
مامان محمدحسین
22 مرداد 94 12:44
سلام عزیزم .... ببخشید چند روزی مهمانداری می کردم و نرسیدم به پسر خوشملم سر بزنم .... الان محمد حسین فقط میذاره عکسا رو ببینم و چکیده مطالب رو بخونم .... جالبه وسایلی که نداره میگه اینا که علیرضا داره منم میخوام و وسایلی که رنگشون فرق داره مثل حلقه و کامیون ، میگه این رنگی ندارم !!! والا از دست این بچه ها ... به هیچ چی قانع نیستند.... دوباره میام.... بووس
الهام
پاسخ
سلام الهام جون عجب! پس مهمون های شما رفته اند و من مهموندار شده ام. البته مهمونای من هنوز نرسیده اند و تو راه هستند خب حســــــــابی خسته نباشه خواهر که هیچ کس به اندازۀ من درک نمی کنه که پذیرایی چند روزه از مهمون چقدر سخته فدای محمد حسین جون اتفاقا علیرضا هم همینه ممنونم الهام عزیزم محمد حسین جون و می بوسم