علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک روز تعطیل در بوستان یاس

1394/5/14 15:10
نویسنده : الهام
991 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلات آخر هفتۀ گذشته را در بوستان جنگلی یاس گذراندیم. جمعه با وجودِ داغ بودنِ آفتاب، نسیم خنکی می وزید و در مجموع وقتی در سایه می نشستی و خودت را از آفتاب حفظ می کردی، بسیار خنک بود و البته که در ارتفاعات شمال شرقی تهران، هوا بسیار خنک تر بود و جایت سبز روز تعطیل خوبی را سپری کردیمآرام

در ادامۀ مطلب شاهد معدود عکس های ما از پارک جنگلی یاس خواهید بودمحبت

چون ما از بنگاه گردی مستقیم به پارک رفته بودیم، دایی محسن مان همراه ما نبودند و ما جای خالی ایشان را به شدت احساس می کردیم، به گونه ای که وقتی بابایمان را به تنهایی و بدونِ کمک همیشگی خود یعنی دایی محسن مان، در حال آتش افروزی دیدیم اصرار داشتیم نقش دایی محسن را ما بر عهده بگیریم و آتش بیار معرکه شویم. در نتیجه با عبارت "منم میخوام کمک بُکُنَم!" ابتدا هیزم زیادی جمع کردیم و چون مورد تشویق قرار گرفتیم می خواستیم تمام حسن نیت مان را در همان لحظه به همگان ثابت کنیم؛ در نتیجه مرتب از کانال بتنی عمیق بالا و پایین می رفتیم و به آتش نزدیک می شدیم و هر چقدر خانواده مان به ما می گفتند به کمک ما احتیاجی ندارند و این کاری ست پرخطر، ما قادر به درکش نبودیمشاکی

عاقبت دست از سرِ بابایمان و آتش برافروخته برداشته و به تشویق مادرمان، در سکوت جنگل به جمع آوری کاج پرداختیمتشویق!

و سنجش ارتفاع از سطح دریا (سطح شهر)خندونک

از آن جا که ما پسرکی هستیم بسیار قانع، به همان جرعه آبی که در اعماق این کانال بتنی بود قناعت کرده و به سبک دُری (ماهی محبوب مان) با خودمان :"شنا، شنا، شنا می کنیم" می خواندیم و سپس سنگ های اطراف را در همان جرعه آب انداختیم و شیطنت های کودکانه کردیم!

البته انداختنِ سنگ در آب و روشن کردنِ آتش در آن ارتفاع کار راحتی هم نبود چرا که یک نفر نگهبان پارک آن جا حضور داشت تا تذکر دهد که زیر درختان آتش روشن نشود، و چه خوب که حضور داشت چرا که هفتۀ گذشته قسمتی از درختان در اثر آتش سوزی سوخته بود، و البته دلیل عمدۀ سودمندی حضورش این بود که ما از ایشان بسی حساب برده و قادر نبودیم از محدودۀ نشستن خانواده مان آن طرف تر برویم و دستی بر آتش بگیریمبی حوصله

بعد از صرف نهار در خنکای نسیمِ بعدازظهر، افقی شدیم و آاااااااااای خواب جنگلی به ما چسبید و آن قدر خواب دلچسب مان طولانی شد که بابای ما به علت تماس آقای تعمیرکار جهت بردنِ مبل هایمان به تعمیرگاه، ناچار شدند قبل از بیدار شدن مان، برای برگشت به منزل آماده شوند و وقتی ما را به حالت خوابیده در آغوش کشیده و در صندلی عقب ماشین گذاشتند لحظه ای چشمان خود را گشودیم و به رسم بیدار شدن های همیشگی مان با خواب آلودگی رو به بابایمان:" روز بخیرخواب آلود" و دیگر بار به خواب ناز رفتیمخوابفرشته

و نویسنده از کم بودنِ عکس های این پست سوء استفاده نموده و تعدادی از عکس هایی که از پست قبل جامانده است نیز این جا بارگزاری می شودزیبا

سپاس که نگاهت را به ما هدیه کردی رفیقمحبت

نظردهی برای این پست غیرفعال می شود تا شما برای ثبت نظر به زحمت نیفتیدآرام

پسندها (8)

نظرات (0)