علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

خاطرات شمال!

1394/5/4 11:50
نویسنده : الهام
3,329 بازدید
اشتراک گذاری

یک مسألۀ اساسی که برای ما راهِ دوری ها وجود دارد این است که مسافرت هایمان رفتن به ولایت و دیدار خانواده مان است! و بعد از مدتی که تعطیلاتی مناسب برای مسافرت پیش می آید ما باید آن چند روز تعطیلات را به ولایت سر بزنیم و به دیدار خانواده بشتابیم و البته که هیچ لذتی بالاتر از دیدار با خانواده نیست ولی همین عامل، مهم ترین عاملی است که باعث شده است ما مدت ها از دیدار با طبیعت زیبای شمال کشور و دریای خزر بی بهره باشیم! و البته شما عدم تمایل بابایمان به رانندگی در شلوغی مسیر تهران- شمال در مواقع تعطیلات چند روزه را نیز در این شمال نرفتن ها نادیده مگیرعینک

از سال 86 که مادرمان به تهران آمدند تا قبل از تولد ما، شمال رفتن های بسیاری را تجربه کردند و علتش وجود یک دوست بسیار صمیمی و با محبت بود به نام زینب بانو که در تهران هم اتاقی مادرمان بودند، و همواره مادرمان را مورد لطف قرار می دادند و چه در دوران دانشجویی و چه بعد از ازدواج همواره میزبان بسیار با محبتی بودندمحبت

طبیعتی بسیار بکر و زیبا و یک کلبه در جنگلی با ارتفاع خیلی زیاد از سطح دریا که حتی در اوج تابستان نیز شب ها بخاری لازم می شد، همواره مأمن مادرمان در آن شمال رفتن های خواستنی بود! کلبه ای که در کنار رودخانه بود و می توانستی با شنیدن صدای آب به آرامشی صدچندان برسی و با یک محمولۀ پر از انرژی به تهران بازگردی!

و آسمان پر ستارۀ آن جنگل که بسیار زیبا می نمود و چیزی از آسمان شب های کویر کم نداشت! خوابیدن در تراس آن کلبۀ جنگلی زیبا بسی لذت بخش بود! کلبه ای که هیچ ویلایی با تجهیزات کامل به پای بخاری آن و کنده هایی که در بخاری می سوخت و بوی بسیار مطبوعی را ایجاد می کرد، نمی رسید؛ و قدم زدن در میان درخت های فندق موجود در محوطه اش، که گاهی صبح ها جای پای خرس در لابلای آن ها دیده می شد، بسیار هیجان انگیز بود!

زمستان های سرد و مرطوب آن جنگل که با مه های روان همیشگی همراه بود، در اولین شمال رفتنِ دو نفرۀ بابا و مادرمان بسیار در خاطرشان ماندگار شد!

مادرمان چهار فصل بسیار زیبای آن کلبه را تجربه کرده بودند و همواره آرزو داشتند که در یک چنین منطقه ای یک کلبه آن هم درست به همان سبک روستایی بسازند با یک بخاری کنده ای و آتشی که گرمایَش زندگی می آفرید!

و اما آخرین شمالی که طی سال های گذشته، خانوادۀ ما رفته اند و اولین شمالی که ما رفته ایم در حدود نه ماهگی بود که در معیت خاله مهدیۀ مهربانمان بود! ما در آن زمان فاقد وبلاگ بودیم و خاطرۀ آن شمال را می توانی در وبلاگ آویناجانمان در این پست ببینی!

چند روز تعطیلات بود و عمو مجید، بابای آوینا جانمان از محل کار خود ویلایی در رامسر گرفته بودند و صبح اولین روز تعطیلات عازم شمال شدیم! مسیر رفت را در ترافیک بسیار سنگین کرج به چالوس گذارندیم و بعد از رهایی از ترافیک در حالی که همۀ ماشین ها به ناگاه سرعت گرفته بودند، بعد از عبور از یک تونل مجدداً ترافیک ایجاد شد و از آن جا که رانندۀ پشت سرمان دچار حواس پرتی بود و نتوانست به موقع ترمز کند، صندوق عقب ماشین بابایمان را کمی تا قسمتی ویران نمود! ضمن این که ما و آوینا جانمان به شدت به سقف ماشین برخورد کردیم و خداوند به خیر گذراند که برایمان مشکلی پیش نیامد! 

با سختی و در ترافیک سنگین بعد از هشت ساعت به رامسر رسیدیم در حالی که صندوق عقب باز نمی شد و تازه بابایمان به دنبال یک تعمیرگاه بودند تا بتوانند صندوق عقب ماشین را باز کنند!

بگذریم که در معیت دوستان مان و مخصوصاً خاله مهدیۀ همیشه صبور و دوست داشتنی بسیار به ما خوش گذشت! و از آن جا که خانوادۀ پدری مان نیز همان چند روز تعطیلات را در شمال به سر می بردند ما کمی آن طرف تر به آن ها پیوستیم و یک ملاقات خانوادگی نیز صورت گرفتزیبا...

در مسیر برگشت از اتوبان رشت عازم تهران شدیم و تمام وقت مان در ترافیک گذشت! پنج دقیقه ای ترافیک روان و نیم ساعتی ترافیک سنگین و اوضاع در تمامِ مدتی که در مسیر بودیم به همین منوال گذشتبدبو! چشمان همگان را خواب فرا گرفت و بابای ما تا خودِ تهران به سختی رانندگی کردند و حدود ساعت دو نیمه شب به تهران رسیدیم، در حالی که بابایمان دیگر نایی برای ایستادن نداشتندخواب آلود

پس از آن تا مدت ها حتی به شمال رفتن فکر هم نکردیم تا این که سال گذشته مادرمان متوجه شدند که می توانند از محل کارشان در لاهیجان سوئیت بگیرند و به یک سفر چند روزه بروند! ولی افسوس که بابایمان دیگر اصلا تمایلی به سفر آن هم در مواقع چند روز تعطیلات نداشتند! و البته چند روز تعطیلات بسیار کم برای ما پیش می آمد! چرا که بیشتر مواقع، ما در تعطیلات چند روزه به ولایت می رفتیمآرام

هفتۀ گذشته بابای ما به اتفاق آقای شریک متوجه شدند که نظام مهندسی برای اعضای خود، زمین هایی مناسب ویلاسازی در منطقۀ باندر مرزن آباد، تقسیم بندی کرده است و شرایط خرید آن خوب است! به همین مناسبت بابای ما و شریک قصد عزیمت به شمال و دیدار با زمین مورد نظر را گرفتند! و بسیار امیدوار بودند که زمین مورد نظر را خواهند پسندید چرا که مادرمان بر خلاف اغلب مردم تمایلی به خرید ویلا در کنار دریا و تحمل شرجی بی نهایت زیاد تابستان های کنار دریا را ندارند و بسیار به ویلاهای کوهستانی مرطوب و خنک علاقه دارند و این زمین در ارتفاعات باندر واقع شده بود و دقیقاً همان بود که مادرمان می خواست!

در نتیجه مادرمان به آمارگیری برای کسب اطلاعات بیشتر پرداختند و اطلاعات دوست مجازی بسیار خوبمان، مریم بانو، بسیار به مادرمان کمک کردمحبت

در نتیجه خانوادۀ ما+ دایی محسن+یوسف+ شریک بابایمان و خانواده شان همگی جمعه، صبح علی الطلوع عازم شمال شدیم!

با ما همراه باشید و در ادامۀ مطلب، خوانندۀ خاطرۀ شمال رفتنِ جمعۀ گذشته و بینندۀ عکس های زیبای ما باشیدچشمک

پنج شنبه شب ما حدود ساعت نه خوابیدیم! و مادرمان تا یازده و نیم در حال آماده سازی وسایل یک سفر یک روزه بودند! حدود ساعت چهار صبح بابا و مادرمان و ما بیدار بودیم! و بعد از رسیدن دایی محسن و یوسف ساعت شش صبح از تهران خارج شده و از مسیر لواسان و شمشک و دیزین وارد جاده چالوس شدیم! هوا آن قدر سرد و خنک بود که حتی لحظه ای نمی شد برای عکس گرفتن از مسیر پر پیچ و خم و کوه های سر به فلک کشیده و زیبایی های خاص آن، شیشۀ ماشین را پایین دادزیبا

و این است عکس های ما از شمشک و دیزین، و قبل از ورود به جادۀ چالوس که اغلب در حال حرکت گرفته شده است:

نمایی از پیست اسکی دیزین:

و توقف کنار یک رود زیبا در نزدیکی شمشکمحبت و بابای ما+ شریک+دختر شریک به نام نازنینبغلدخترکی بسیار خواستنی و با محبتبوس ناگفته نماند که یکی از مهم ترین انگیزه های مادرمان برای همراهی در این سفر وجود همین نازنین خانم بود و با وجود این که ما و مادرمان بعد از دو سال شراکت برای اولین بار ایشان را می دیدیم ولی همین که دخترکی هم بازی ما در سفر همراه مان بود برای مادرمان بسیار خوشایند بودآرام و بعد از دیدار با نازنین خانم و خانواده اش که بسیار با محبت بودند، احساسی بسی بهتر به ما و خانواده مان دست دادمحبت

و مه! زیباترین چیزی که مختص ارتفاعات است و به جز موارد نادر در شهر پیدایَش نمی شود! و دریاچه ای از مه لابه لای کوه ها که وجودِ یک دریاچۀ زیبا در آسمان را تداعی می کندمتنظر

و کوه ها در مهزیبا آرزو می کنیم شما نیز در عکس سمت چپ قادر باشید که رود زیبای جاری در درۀ بین دو کوه را ببینیدآرام

ما و دایی محسن مان در توقفی بین مسیر بعد از ورود به جاده چالوسبغل و ما و مواجهه با ترس مان از ارتفاعزیبا

نرسیده به مرزن آباد بین راه اتراق کرده و جایت سبز رفیق صبحانه خوردیم! و سپس به راه افتادیم و بعد از رسیدن به مرزن آباد وارد منطقۀ باندر شدیمزیبا

بعد از عبور از منطقۀ روستایی وارد ارتفاعات شدیمعینک و این است تصاویری از بافت جنگلی منطقهزیبا

و سرک کشیدنِ خورشید از لا به لای شاخه های درختانزیبا

جایت سبز رفیق هوا بسیار خنک و مرطوب بودآرام زیبایی ابرها در تصویر سمت چپ را داشته باشزیبا

و باز هم افزایش ارتفاعراضی و مرتفع ترین قسمت منطقه بافتی مطابق عکس سمت چپ داشتمحبت

و در همان حوالی اتراق کردیم! از آن جا که مادرمان اصرار بابایمان مبنی بر غذا خوردن در یک رستوران را نادیده گرفته بودند و برای درک لذت یک پیک نیک باحال و البته درک لذت خوردنِ جوجۀ کبابی آقاپز(چشمک)، با خود لوازم و مواد جوجه کباب و برنج همراه آورده بودند، ما در بالاترین نقطۀ کوه و لا به لای درخت ها در مکانی بسیار دنج اتراق کردیم و به گشت و گذار در جنگل پرداختیم تا از زیبایی هایش لذت ببریم! سکوتی بسیار دلنشین بر محیط حاکم بود و ما در چند ساعتی که آن جا بودیم بسیار لحظات خوشی را گذراندیم و با خانوادۀ شریک بابایمان نیز بیشتر آشنا شدیم و آن ها را خانواده ای بسیار مهربان و خوش برخورد یافتیم و افسوس خوردیم که چرا زودتر باب رفت و آمد با آن ها را نگشوده ایم زیبا

و گشت و گذاری در جنگل و ایشان یوسف خان سوژۀ عکس های مادرمان، می باشند! یوسف، پسر خالۀ مادرمان، برای یک دورۀ کارآموزی یک ماهه اوایل ماه رمضان به تهران آمده بودند ولی بعد از اتمام دورۀ کارآموزی به درخواست بابایمان که ایشان را در پروژۀ خود به کار گرفته اند، تا پایان شهریور ساکن تهران و پای ثابت پیک نیک های ما خواهند بود و البته مدلی برای به ثبت رساندنِ آثار هنریخندونک بس که در ژست گیری استاد هستندخندونک و البته نازنین خانم نیز در ژست گیری بسیار استادانه عمل می نمایند و به هیچ عنوان از یوسف خان کم نمی آورندبغل

نمایی نزدیک از خزه های روی درختآرام

ژست ما را در این عکس داشته باشیدبغل

در جنگل فرصت بسیار خوبی پیش آمد تا در معیت نازنین خانم حسابی با برگ های خشک  درختان بازی کنیم و سرگرم باشیمزیبا

و دو مرد جوان با ژست هایی منحصر به فرد در طبیعتی بکرآرام

و وقتی ما جنگل را مکانی بسیار مناسب برای "آسمان رفتن" می یابیم و در پی خواهش های مکررمان از یوسف و دایی محسن مان جهت پریدن به آسمان، آسمانی می شویم و سرشار از شوق! این جاست که صدای قهقهۀ ما گوش نوازترین صدایی ست که در سکوت جنگل طنین انداز می شودجشن

و بابای ما از نمایی نزدیکمحبت مقایسۀ عکس های این روزهای بابایمان با عکس های شمالِ سه سال قبل نشان می دهد که بخش اعظمی از موهای بابایمان به سپیدی گراییده است و اگر تصور می کنی مادرمان، بابایمان را این گونه پیر کرده است، سخت در اشتباهی رفیقخندونک چرا که در مردان یا موها بعد از رسیدن به سن خاصی شروع به ریزش می کند و یا نمی ریزد ولی شروع به سفید شدن می کند و بابای ما جزو دستۀ دوم هستندآرام و همین موی سپید است که باعث می شود نازنین خانم تصور کنند که دایی محسن مان پسر بابایمان استتعجب و رو به مادرش و با اشاره به دایی محسن مان:" مامان اسم خودش هم محسنه، اسم باباشم محسنهخندهفرشته" و در واقع منظورش این دو پدر و پسر بود:خنده

و یوسف باز هم در سکوت جنگل به نواختن مشغول شدتشویق و در سمت چپ ما در تلاش برای نشستن بر روی پای یوسف و کمک به او هستیمخندونک ضمن این که هنر به خرج داده و عاقبت موفق شده ایم بدون کمک مادرمان، اسم "یوسف" را درست تلفظ کنیمخسته

و برای n اُمین بار که شباهت ما به مادرمان تایید شده بود، این جا نیز همسر شریک بابایمان شباهت بسیار زیاد مادر و پسر را تایید کردند تا مشخص شود ژن غالبخندونک

ما بعد از نهار در حالی که نشسته بودیم چشمان مان را بر هم گذاشته و در سکوت جنگل آرمیدیمخوابفرشته حدود ساعت چهار و نیم و در حالی که ما هم چنان به خواب ناز بودیم، به سمت مرزن آباد به راه افتادیم تا سری هم به دریا بزنیم و سپس عازم تهران شویم!

در بین راه موفق شدیم از روی نقشۀ گوگل زمین مورد نظر را بیابیم و موقعیت آن را بررسی کنیم و همانا این است عکس های ما از زمین مورد نظر، که به علت وجود ملخ ها در قدم به قدم آن نتوانستیم به خوبی به همۀ قسمت هایش سر بزنیم! و جایت سبز رفیق آواز جمعی ملخ ها را نیز برای اولین بار شنیدیمخندونک

و باز هم سرازیری رو به پایین و مناظر بین راهآرام

و اما دریــــــــــــــــــــــــــــــای خزر! همان که ما برای دومین بار آن را می دیدیمزیبا و چه خوب که مادرمان حساب همه چیز را کرده بودند و با چشمانِ نیمه بازی که سحرگاه به سختی مقابلش را می دید، در شلوغی کمد اسباب بازی مان برای ما سطل و بیل پیدا کرده و همراه کرده بودند تا در ساحل شن بازی کنیم! خصوصا که بعد از یک خواب شیرین بسیار سرحال بودیم. نگاهمان به دریا را داشته باش! نگاهی که آن قدر عمیق بود که چند دقیقه ای هیچ صدایی را نمی شنیدیمچشمک

و ماهی هایی که کنار دریا مرده بودند و ما از روی صحبت های اطرافیان با همدیگر، توجه مان به آن ها جلب شد و بسیار از مردنشان متأثر شده بودیمخطا به گونه ای که بعد از گذر دو روز هر کس با منزل مان تماس می گیرد و یا هر کسی را که می بینیم این است زمزمۀ لب مان:" رفتیم دریا! ماهی ها مرده بودند!! دیدی ماهی ها مرده بودند!؟فرشته"

ما مرتب سطل مان را پر از شن می کردیم و پس از خالی کردن ماسه های شکل گرفته را خراب می کردیم و به آن ها شکل می دادیمتشویق سپس دایی محسن مان به ما ملحق شده و به ما کمک کردند تا با شن ها یک لاکپشت درست کنیمراضی

و در حالی که فقط دایی محسن مان مشغول بودند و ما را در لاک پشت ساختن سهمی نبود پس دست به کار شده و آن طرف تر برای خودمان یک لاک پشت ساختیم و رو به مادرمان:" من دارم دات تُشت درست می تُنَمخوشمزه"

و وقتی دیدیم لاک پشت درست کردن بدجور از ما ساخته نیست، رفتیم سراغ کار خودمان که همانا پر و خالی کردن سطل مان از شن بود! و منتظر شدیم تا دایی محسن مان از لاک پشت خود پرده برداری کنندآرام

و پایان کار! و ما و لاک پشت همین الان، یهوییزبانخندونک و ما بسیار اصرار داشتیم که دایی محسن مان ماشین های ما را روی لاک پشت قرار دهندراضی

و خداحافظی آقایان مهندس با دریا و رفتن به یک پارک و اتراق در آلاچیقی کنار رودخانه! و ما در حال آلاچیق نوردیدلخور

و خسته از آلاچیق نوردی حالا در حال دایی محسن نوردیشاکی

پس از این که در کنار رودخانه میوه خوردیم و با نوای یوسف و آواز خواندن دسته جمعی سرخوش شدیم به سمت تهران به راه افتادیمخندونک

جایت خالیخندونک با وجود این که از چند روز تعطیلی خبری نبود ولی جاده باز هم بسیار شلوغ بود و ترافیکی سنگین بر خروجی شهر حاکم بودکچل! بعد از خروج از ترافیک در کندوان پیاده شدیم و جایت سبز یک آش و میرزا قاسمی خوشمزه را میهمان آقای شریک بودیمآرام هوا آن قدر سرد بود که ما به محض پیاده شدن از ماشین طبق معمول همیشه که سردمان می شود و می گوییم :"خوابم میاد" تا کسی ما را بغل کند و گرم شویم، این بار نیز همین ترفند را به کار بردیمچشمک

به پیشنهاد آقای شریک و به علت پر پیچ و خم بودن مسیر دیزین، قرار بود از مسیر کرج به تهران بازگردیم ولی به محض خروج از کندوان ترافیک بسیار سنگینِ مسیر، ما را از پا گذاشتن به مسیر چالوس-کرج منصرف کرد و باز هم از همان مسیر دیزین به سمت تهران به راه افتادیم! جاده خلوت نبود ولی بر خلاف مسیر کرج هیچ ترافیکی در کار نبود! تا این که به ورودی لواسان رسیدیم و آاااااااااه ه ه ه از نهادمان برخاست وقتی آن همه ماشین را در ترافیکی سنگین دیدیمبدبو مخصوصا که ما و دایی محسن و یوسف به خواب ناز بودیم و چشمان بابایمان نیز در خواب و بیداری به سر می برد و مادرمان با کار کشیدنِ فراوان از فک خود و نیز تهدید بابایمان به آب ریختن بر سر و صورتشان (شیطان) توانستند بابایمان را بیدار نگه دارند! و به راستی هنوز که هنوز است فک مادرمان در اثر صحبت کردنِ فراوانِ آن شب به معنای واقعی درد می کند!بدبو

مدتی گذشت و ترافیک روان شد ولی بعد از گذر دقایقی دیگر بار آااااااااااااااه ه ه ه ه از نهادمان برخاستهیپنوتیزم چرا که ترافیکی سنگین دیگر بار تردد در مسیر را با مشکل مواجه می کرد و زرنگ بازی های عده ای نادان که یک مسیر دو طرفه را تبدیل به جادۀ چهار باندۀ یک طرفه کرده بودند بر وخامت اوضاع افزودعصبانی

عاقبت بابای ما جایش را به دایی محسن داد و خودشان در صندلی عقب خوابیدند! و مادرمان هم چنان بیدار که دایی محسن مان را بیدار نگه دارند! و بعد از دو ساعت تمام ماندن در ترافیک و دخالت پلیس در کنترل ترافیک، وارد جادۀ تلو شدیم! این در حالی بود که رفتن از مسیر تجریش مستلزم ماندن در حداقل یک ساعت ترافیکِ بیشتر بودهیپنوتیزم

ساعت دو بامداد به منزل رسیدم و بعد از رسیدن به منزل از شدت خواب به سختی توانستیم لباس هایمان را تعویض و یک مسواک از سرِ رفع تکلیف بزنیمخواب آلودو دلمان خیلی زیاد به حال شمالی های ساکن تهران سوخت! چرا که آن ها برای دیدار با خانواده هایشان همواره و در مواقع تعطیلات که مسیر بسیار شلوغ است، محکوم اند به رفت و آمد و تحمل این همه ترافیک سنگین و کلافه کننده و البته پر خطرکچل

خلاصه رفیق فردای آن روز بابایمان به محض بیدار شدن از خواب انصراف بسیار جدی خود را از خرید زمین جهت ویلاسازی در شمال اعلام نمودند و ما به شدت دریافتیم که ما این کاره نیستیمخندونک و تحمل ترافیک های سنگین و خستگی های بعد از آن از ما ساخته نیستخندونک در نتیجه تصمیم بر آن شد که بابای ما کما فی السابق به جستجوی خود جهت خرید یک قطعه زمین در دماوند ادامه دهند و به مرور زمان ساختمانی در آن بنا کنند، تا هر زمان اراده کنیم، نیم ساعته به آن جا برویم و نیم ساعته برگردیمخندونک

ناگفته نماند که خانوادۀ ما روز شنبه را در خواب آلودگی ناشی از کم خوابی و خستگی این سفر یک روزه گذراندند و ما و مادرمان روز شنبه از ساعت چهار بعدازظهر تا نه شب به خواب ناز بودیمخواب

و جهت ثبت خاطره های سفر قبلی این است عکس های ما از سفر بهار 91 به شمال:

و یک کالسکه برای دو نفرمتنظر

لطفا برای شادی روح خاله مهدیه عزیز و خانوادۀ محترم شان که چند شبی ست مکرر میهمان خواب های مادرمان هستند، حمد بخوانیدآرام

پسندها (8)

نظرات (22)

صدف
4 مرداد 94 20:13
سلام همیشه به گردش و خوشی از دریا نگید که دلم کبابه منم خیلی هوس دریا و جنگل و خطه شمال کشورو کردم و به نظرم هیچ زیبایی و هیچ طبیعتی به قشنگی و ابهت دریا نیست . حیف که فعلا وقت سرخاروندن هم ندارم چه برسه به مسافرت رفتن ولی واقعا ترافیک جاده شمال عذاب آوره ما هم پارسال عید موقع برگشت 6ساعت تو جاده چالوس در ترافیک گیر افتادیم عکسها هم مثل همیشه زیبا بود خصوصا عکسی که نور خورشید از لابلای درختا روی زمین افتاده خیلی قشنگ و بی نظیره و اما با دیدن عکسی که علیرضا لبه دیوار به اون باریکی با اون ارتفاع وحشتناک ایستاده دلم ریخت داییش چقد نرم دستش رو گرفتن خدای نکرده اگه .. ؟!؟خصوصا اونجا که علیرضا داره پایینو نگاه میکنه خیلیییییی وحشتناکه فکر کنم با دیدن این عکس منم از این به بعد ترس از ارتفاع پیدا کردم درمورد موی سر مردان هم بگم که پدر بنده خداروشکر جز دسته سوم قرار دارن چون نه موهاشون ریخته و نه سفید شده اصلا بزنم به تخته البته و همینطور که شما نقشی در سفیدی موی همسرتون نداشتید مادر ما نیز هیچ نقشی در مشکی موندن موهای پدر ما نداره بلکه صرفا ژنتیک در خانواده پدریمان در این امر تاثیر گذار بوده چقدرررر علیرضا تو عکسای 9 ماهگیش بانمک و گرد بوده چقد خوردنی بوده و البته که هنوزم گل پسر بانمکه ولی خب دیگه مردی شده برای خودش خداوند روح خانواده کاظمی رو قرین رحمت کنه و یادشون همواره گرامی
الهام
پاسخ
سلام صدف جانممنونم عزیزم و همین طور شما ایشالا فرصت مناسبی برای سفر رفتن پیش بیاد و بتونید یک دل سیر از مسافرت کیف کنید و ترافیک هم که وحشتناکهنمی دونم همیشه همین طوره یا فقط وقتی ما میریم شمال این طور میشه که دیگه چنان خاطره ای برامون بمونه که تا چند سال دیگه نریم آخه این بار دیگه چند روز تعطیلی در کار نبود! نگران نباشید پشت اون نیوجرسی های کنار جاده، خاکریزی شده بود که تو این عکس واضحتره: http://www.niniweblog.com/upl/alirezanoori/14379290410.jpg و گرنه من خودم اول از همه غش میکردم و باباش در رأس همه غش می کرد با این حال انتظار داشتم بترسه ولی وقتی دیدم به پایین نگاه کرد و با آرامش فقط از ارتفاع زیاد تعجب کرد کلی ذوق مرگ شدم که پسرکم ترس از ارتفاعش کم شده امیدوارم همون طور که ترس از سوار شدن بر چرخ و فلک که از بین رفته، این ترس هم کم بشه و در آینده پسرکی شجاع داشته باشیم چه خوب که بابای شما دچار هیچ کدوم از این مشکلات نشده اند و ایشون جزو موارد نادر هستند! برادر شوهرهای من جفت شون دچار ریزش مو شده اند ولی در این بین موهای محسن نریخته و در عوض سفید شده! آره اون زمان خیلی تپل بود و اگه به همون منوال ادامه می داد، الان دیگه منفجر شده بود ممنونم صدف جان خدا همۀ رفتگان و همین طور مادربزرگ شما رو رحمت کنه
زهرا مامان ایلیا جون
5 مرداد 94 2:15
سلام خوبی عزیزم؟ چه سفر خوبی داشتین خوشحالم که بهتون خوش گذشته اما کاش به من میگفتی شمالی تا همدیگه رو میدیدیم هر قسمت باشه عکس ها خیییلی قشنگ بود و گویای یه سفر پر انرژی خدا دوست از دست رفته ات و بیامرزه .چه خوب که به خوابت میاد
الهام
پاسخ
سلام زهرا جون ممنونم عزیزم خداروشکر خوبیم نمی دونستم شمال هستید از طرفی سفرمون خیلی اتفاقی شد و من توفیق زیارت شما رو از دست دادم بله سفر رفتن واقعا به آدم انرژی می ده ممنونم عزیزمخدا روح مادرت رو قرین لطف و رحمت کنه عزیزمکلا خواب مهدیه رو زیاد می بینم و اتفاقا خیلی هم خواب های گویایی ازش می بینم و این برام خیلی خوبه چون احساس می کنم کنارمه و به احوالم آگاهه
مامان مهراد
5 مرداد 94 11:21
سلام. به به چه خوب که راهی شمال و دریا شدین. من عاشق یه روزه رفتن شمال ام. خیلی دلم خواست. ان شاله یه بیست روز دیگه حتما میریم. خوشحالم باز هم یه خانواده خوب و مهربو ن پیدا کردین که پای مسافرت ها و مهمونی هاتون باشن. من هم دوست دارم ویلا توی جنگل باشه و در عین حال بعد مسافت کوتاهی به دریا برسی. (یه جورایی هر دوتاش رو هم دوست دارم.)! بنظرم مقداری موی سپید در سن و سال همسران ما خیلی خوش تیپ ترشون کرده و تازه نشاندهنده پختگی و خوابیدن باد و بوی قرمه سبزی سراشون هم هست وگرنه ما که دخترای گلی هستیم!. تازه دلشون هم بخواد دات تُشت هم خیلی خیلی خوشگل شده . البته با ماشین ها ی روش.! وای ترافیک شمال و تهران روان آدمو پاک میکنه!!!!! یععنی مسافرت اینقدر خسته نمیکنه که این ترافیک آدم رو کوفته میکنه... من هم اوایل مثل شما وظیفه خطیر بیدار نگه داشتن راننده رو بعده داشتم ولی الان چند وقتیه که نا خداگاه بعد چند دقیقه بی هوش میشم... صد البته این خوابیدن به خاطر اعتمادیه که به رانندگی مهرداد دارم. چون کلا کم خوابه . به به پس بزودی صاحب یه ویلای خوشگل تو دماوند میشین. ما رو دعوت نمیکنین ویلاتون؟؟؟؟؟ پست خیلی خیلی زیبایی بود. بخصوص با عکس های قشنگی که زحمت کشیده بودی و خاطرات مهدیه جان و خانوادش و دیدن عکس های فنچولی علیرضا که خیلی خیلی جیگر بود و خوردنی همیشه به خوشی دوستون داریم
الهام
پاسخ
سلام مهری جانم چه عالی برای شما که خیلی هم بهتر از ماست چون خیلی نزدیک تر هستید به شمال ایشالامن از هم اکنون منتظر پست سفرنامۀ شمال تون هستم بله خدا رو شکر خیلی خوبند و از اونجا که علیرضا هم با نازنین جون خوشه خیلی بهتره! آقای مهندس خودشون بسیار آدم خوش بزم و شوخی هستند و خانم شون هم خیلی خوش برخورد و آروم و مهربون و نازنین هم که جیگره! خیلی خیلی مهربون و دوست داشتنی قبلا بارها همسرم پیشنهاد داده بود باهاشون بیرون بریم ولی چون بعد از مهدیه خیلی حوصلۀ پذیرش افراد جدید رو نداشتم مخالفت کردم ولی الان پشیمونم کاش لااقل یک بار باهاشون رفت و آمد می کردم تا ببینم چه دوستان خوبی برامون خواهند بود اتفاقا موقعیت این زمین دقیقا همین بود! تو ارتفاعات و با فاصلۀ نیم ساعته از دریا و همین ما رو بیشتر به خریدنش راغب می کرد! مخصوصا که فاصلۀ بدون ترافیکش تا تهران کمتر از سه ساعت بود بله دقیقا باهات موافقممی دونی این و از این جا گفتم که گاهی وقتی دوستان قدیمی محسن و تو ولایت می بینیم بهش میگن پیر شدی! و یا میگن خانمت پیرت کرده و منم چیزی نمیگم تا ضایع بشن ولی باهات موافقم اتفاقا موی جوگندمی خیلی هم باکلاسه واقعا کلافه کننده ست و البته شرایط باز هم برای شما به نسبت ما راحت تره چون مسیرتون کمتره چه خوب که مهراد جون بیداره و حواسش هست مدت هاست محسن دنبال خرید زمین تو دماونده ولی شرایطی که میخواد جور نشده هنوز! ایشالا به زودی بخره و بسازه، چرا که نه؟! کدوم مهمون دوست داشتنی تر از شما؟! این نظر لطف شماست عزیزم
مامان علی
5 مرداد 94 15:08
سلام،کامنت من وتایید نکردی؟نگو نیومده خانوم دکتر زن آقا مهنس!
الهام
پاسخ
سلام زهرا جاننگو که کامنت گذاشتی و پریده که واقعا غصه می خورمآخه اغلب هم کامنت های طولانی می نویسی و پریدنش واقعا زجرآوره
زهرا مامان امیرحسین
5 مرداد 94 16:19
سلام دوست خوب من خیلی خوشحال شدم که بعد مدت ها، همراه خانواده و دوستان به سفر شمال رفتی... ما شمالی ها عمدتا از جاده ی هراز به شمال میریم و بندرت از مسیر فیروزکوه... اما همیشه هم ترافیک نیست و اغلب اوقات زیر سه ساعت یا نهایتا سه و نیم ساعته رسیدیم...حالا چرا اینبار ترافیک بوده واقعا نمیدونم...و درکت می کنم چون تو ترافیک موندن واقعا کلافه کننده هست...اینبار که از تعطیلات عید فطر از شمال برمیگشتیم 6 ساعت طول کشید که البته به خاط سیل و بسته شدن را ه ها حدسش رو میزدیم و البته بسیار خسته شدیم از 11 شب تا 5 صبح...فقط خوبیش به این بود که امیرحسین خواب بود و خیالم راحت بود که خسته نمیشه دماوند زیباست و از این جهت که محل تولد پدرم تو شناسنامه، دماوند ثبت شده ارادت خاصی به این شهر دارم)))) ان شاله دلتون خوش و لبتون خندون باشه همیشه..
الهام
پاسخ
سلام زهرا جان ممنونم عزیزم فکر می کنم مسیر هراز خیلی کم ترافیک تره و تردد ازش راحت تره چون ما هم که قبلا می رفتیم نور ویلای دوستم فقط یک بار به ترافیک خوردیم ولی مسیر چالوس-کرج اغلب پر ترافیکه خدا رو شکر که به سلامت رسیدید و اذیت نشدید چه خوبدماوند واقعا زیباست و دوست داشتنیتازه کنارش دریا هم دارهدریاچۀ لتیان و میگم ممنونم دوست خوبم
mahtab
5 مرداد 94 16:39
سلام الهام جان همیشه به سفر خیلی لذت بردم از دیدن مناظر و خوندن خاطراتتون دعا کنید قسمت ما هم بشه دلتنگ دریام خیلی
الهام
پاسخ
سلام مهتاب جان ممنونم عزیزم و همین طور شما خوشحالم که خوشتون اومده ایشالا به زودی قسمت شما هم بشه علیرضا جون و از طرف من ببوسید
مریم مامان آیدین
5 مرداد 94 19:08
سلام الهام گلم اولا من کاری نکردم و خوشحال میشم بتونم کمکی حتی کوچولو بکنم و بعد هم...نمیدونی...آآآآی دچار عذاب وجدان شدم وقتی ته سفرنامه ات رو خوندم....آخه چرا یادم بود که بگم جاده دیزین شمشک براتون خیییلی مناسبه برای رفت...ولی یادم رفت بگم حتی اگه شرقی ترین نقطه تهران هم میبودین هرررگز از اون جاده برنگردین خونه الهام جونم تروخدا ناامید نشین از شمال رفتن....شمال رو های حرفه ای هم چند باری تو ترافیک موندن و گیییر کردن تا یاد گرفتن کی و چطور شمال برن و برگردن که به ترافیک نخورن میدونی چرا لواسون به این طرف شلوغه...چون جمعه ها خیلی ها برای پیک نیک میرن دم رودخونه...یا پولدارهاشون میرن اون همه رستوران هایی که دیدی تو جاده هست و اخر شب حالا همه میخوان برگردن و به این جماعت مسافران شمال هم اضافه میشن ....متاسفانه اون بی فرهنگ هایی که چند باند به جاده اضافه میکنن هم همیشه هستن...من حتی دیدم از رو گارد های پلاستیکی قرمز هم رد میشن دیگه خاکی که سهله ما هم چند باری به خاطر فوق العاده بهتر بودن جاده دیزین شمشک...چون خونمون درست بالای اتوبان صدره.. برگشت رو روز جمعه از اون جاده اومدیم و آنچنان تو ترافیک گیر کردیم که بارها آرزوی رانندگی کرج تا تهران رو کردیم خلاصه اگه اون ترافیک رو از بعد دیرین رد میکردین چون دیگه راه از کندوان سرپایینی بود زود ترافیک تموم میشد و روون میشد و از کرج هم که اتوبان بود و راحت میرسیدین پس دوباره شمال برین ولی....اولا الان وقت خوبی نیست برای کسایی که همیشه مسافر شمال نیستن...اون ملخ زاری که گفتی حاصل همین فصله و از گرماست...کلا من تابستون شمال رو دوست ندارم....پیشنهادم بهت پاییزه که مدارس باز میشن و خیییلی جاده خلوته و هوا هم از اون شرجیش کم میشه ست...و هرررگز تعطیلات رو به شمال نرین...همونطور که میبینی ما هم هیچ وقت تعطیلات خرداد و عیط فطر و ...که پیک تعطیلاته خصوصا تو تابستون اصلا شمال نمیریم چون اولا راه شلوغه و دوما خود شمال هم شلوغه...از نظر من...فقط اردیبهشت و مهر و آبان
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم ممنونم دوستم شما قبلترها هم خیلی به من کمک کرده ای و ازت ممنونم این چه حرفیه عزیزم، عذاب وجدان چرا؟! اتفاقا ما هم خیلی تعجب کردیم از این همه شلوغی فکر می کنم کسانی که برای عید فطر رفته بودند مسافرت تازه داشتند برمی گشتند به خونه هاشون برای همین این قدر شلوغ بود می دونی مسیر کرج هم به نظرم به همون اندازه یا حتی بیشتر معطلی داشت چون تو کندوان تازه ترافیکش شروع شده بود و همه یک متری جلو می رفتند! کلا اون روز، روز شلوغی بود هوای اونجا همون طور که گفته بودی عالی بود مریم جون تو ارتفاعات پایین تر مثل همون زمین، ملخ زیاد بود ولی اونجا که بالاترین نقطۀ کوه بود و جنگل هوا خیلی مرطوب و خنک و عالی بود و اونجا کلی ازت یاد کردم ایشالا بازم شمال خواهیم رفت ولی محسن قید خرید زمین و تو شمال زد چون ما می خوایم یه جایی داشته باشیم که هر هفته و یا تو تعطیلات بریم و وقتی نتونیم تو تعطیلات راحت و بدون خستگی بریم اونجا، بهتره براش هزینه نکنیم ولی دماوند با وجود گرون بودنِ زمین هاش همیشه در دسترسه و هوای خنکی هم دارهروزگار و چه دیدی، شاید چند سال دیگه محسن حاضر شد برای خرید زمین تو شمال و همون منطقۀ خوش آب و هوا هم هزینه کنه بازم ممنونم از راهنمایی های ارزنده ات رفیق
مریم مامان آیدین
5 مرداد 94 19:15
خوب...حالا برم سراغ عکس ها اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد...نخندی بهم هاااا....چقدر شلوار جین علیرضا بهش میاد و چقدر شیک شده خوشگل من عااالی بود عکس هاش...و صد البته که ژن غالب کاااملا مشخصه...ایول ژن پیروز پروازش تو آسمون....ترسش از ارتفاع...ژست های نااازش....همه قشنگ و خواستنی عکس های کوچولویی هاش این بار عکس های طبیعتت رو کاملا حس کردم چون بارها از نزدیک دیدمشون....اون پیست اسکی قبل آیدین برام زیبا بود...سه سال اول زندگی آیدین کااابوس بود یعنی میرسیدیم بالا میگفتم آخیـــــــــش...نصف راه تموم شد...اگه تهوعی قبلش در کار نبود انقدر ه وول میخورد و مه....همیشه برام قشنگ بوده...تو هر فصلی و موقعیتی...اصلا وسط تابستون قشنگ تره چون کم یاب تره عکس ها از طبیعت خصصوووووصا اون گل و پروانه بی نظیــــــــر بود...واقعا لذت بردم....اصلا یه شمال بی ترافیک رفتم ایشالا جمعتون همیشه به شادی و شادکامی و لذت بردن...قربووون اون بازی کردن علیرضا با شن و دریا نگاه کردنش بشم من خوش باشین همیشه دوست گلم
الهام
پاسخ
چشمای نازتون قشنگ می بینه دوستماتفاقا همه میگن که اون شلوار کشیده تر نشونش میده و خوش رنگه و بهش میاد ممنونم عزیزم خیلی لطف داری درست میگی مسیرش پر پیچ و خمه ولی خیلی جذابه اتفاقا اون نصف راه توجه من رو هم به خودش جلب کرد! اون جا برای همه نقطۀ خوشحالیه چون سربالایی ها تموم شده و می افتند تو سراشیبی در مورد مه هم باهات موافقم رفیق قربونت برم عزیزمخوشحالم که خوشت اومده منم برای شما شادی و شادکامی آرزو میکنم آیدین گلم رو می بوسم
زهره مامانی فاطمه
6 مرداد 94 11:16
سلام الهام جون سفر بخیر خانم خدا رحمت کنه مهدیه عزیز وهمسر وآوینای عزیزو که فکر میکنم به سالشون هم نزدیک شدیم حتما آمدن توی خواب هاتم بخاطر همین تجدید خاطرات والبته اولین سالگردشون باشه روحشون شاد مطمئنا همیشه برای تو دوست مهربونش دعا خواهد کرد چه سفر خوبی وچه عکسای نابی روحمون تازه شد هرچند این روزها عجیب دلم گرفته دعا کن برام خیلیمیبوسم روی ماه گل پسرو قربون اون چشماش برم که از دیدنشون دلم قیری ویری رفت خیلی حرف داشتم بزنم ولی ایشااله یه فرصت دیگه
الهام
پاسخ
سلام زهره جانم، ممنونم عزیزم فدای محبتت دوستم، خدا همۀ رفتگان رو قرین لطف و رحمت کنه بله نوزدهم دیگه یک سال میشه که رفته اند بله همین طوره نگرانت شدم عزیزماز خدا میخوام که هیچوقت دلگیر نباشی رفیق و درد و رنج و ناراحتی برای همیشه ازت دور باشه این نظر لطف شماست زهره جانم من و از حالت بی خبر نذار عزیزم فاطمه گلی رو می بوسم
فهیمه
6 مرداد 94 16:33
سلام الهام جون شما واقعا نویسنده ی خوبی هستید. من وقتی نوشته های شما رو می خونم احساس می کنم دقیقا همونجایی هستم که ازش تعریف می کنید. بسیار زیبا بود. راستی الهام جون موضوع کتابی که نوشتید چیه؟ چاپ شد؟ علیرضای گلم رو می بوسم.
الهام
پاسخ
سلام فهیمۀ عزیزم این نظر لطف شماست عزیزم و باید بگم من هم همیشه از خوندن نوشته های شما لذت می برم خوشحالم که از خوندن نوشته ها احساس خوبی دارید کتاب درسی نوشته ام فهیمه جان. کتاب قبلیم هم درسی بود که سال 92 چاپ شد. این کتاب حروف چینی شده و فکر می کنم چاپش تا چند ماه دیگه طول بکشه چون برای چاپ دادم به انتشارات دانشگاه و اونا روال خاص خودشون رو دارند! مدتیه تو ذهنمه که شروع کنم به نوشتن مطالب و کتاب های غیر درسی شاید روانشناسی کودک، شاید سبک زندگی و شاید هم رمان ولی از اونجا که پروژه های من همه به شدت بلـــــــــــــــــند مدت هست، فکر کنم سال ها طول بکشه خیلی ممنونم از لطف و توجه تون امین نازم رو می بوسم
مامان ریحانه
6 مرداد 94 17:21
سلام الهام جون خوبی عزیزم علیرضای نازم خوبه ببخش خیلی دیر اومدم چون این روزها اصلا فرصتی ندارم همیشه به سفر دوست خوبم و چه خوب گفتی در مورد ما راه دوری ها چون واقعا تعطیلاتمون بیشتر اختصاص پیدا میکنه به سر زدن به خونواده هامون انقدر قشنگ همه چیو به تصویر کشیدی که دلم همین الان شمال خواست حیف که الان شرایط مهیا نیست و اینو بگم که بر خلاف همسر شما همسر ما پایه است برای سفر به شمال کافیه الان بهش بگیم آمادم بریم شمال مثل بچه ها میپره بالا میگه آخ جون بزن بریم و البته که یکی از آرزوهاش زندگی تو شماله زمینی که برا ویلا انتخاب شده مبارکتون باشه انشالله یه ویلای شیک میسازید و به تمام آرزوهاتون تحقق می بخشید هیچی بهتر از یه همسفر خوب تو مسافرت نیست امیدوارم سفرهای خوب و خوشی را در کنار همسفران جدیدتون داشته باشید و اما در مورد موی آقایون قابل ذکر است موی آقای ما دارای هر دو حالت است سپیدی فراوان و کچلی روز افزون از آنجا که ما هم دخالتی در این امر نداریم و هم اینکه مادر بزرگمان خدابیامرزمان میگفت کچلان اقبالین اگر با نداشتن دو تا شوید مو همسرمان دارای اقبالی بالا میشود راضی هستیم به رضای خدا دو سه تا شوید کنار منارا هم باشه راضیم کچلی به قیمت اقبال بلند آقا الهام جون وای من عاشق صدای ساز در سکوت جنگلم واقعا رویاییه واااااااااااااااای خدای من اون لاک پشته چقدر قشنگه هوس کردم برم شمال و بدرستم عکسها هم مثل همیشه هنری و زیباست ببوووووووووووووووس علیرضا جونو
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جونم این چه حرفیه عزیزم، شرایط تون به خوبی قابل درکه! ایشالا که همیشه سرتون به شادی گرم باشه چه خوب که همسرتون برای شمال رفتن پایه ستمی دونید آقا محسن از همین جا تا ولایت که حدود هزار کیلومتره رو با روی خوش رانندگی می کنه و گاهی میگه من باید رانندۀ جاده می شدم خصوصاً تو یک دوره ای که فیروزکوه پروژه داشت و هر روز در رفت و آمد بود و یک زمانی مشهد پروژه داشت و ما حداقل ماهی یک بار به سفر بودیم! ولی از ترافیک منتفره! و از شانسش ما هر وقت رفتیم شمال به ترافیک خوردیم فعلا که از خرید زمین تو شمال منصرف شده ایم و باید بگردیم تو دماوند یه زمین پیدا کنیم بله واقعا درسته همنشینی با آدم در سفر هست که به یادگار می مونه، ولی درخت و دریا و ... همه جا هست حق با مادربزرگتونه ریحانه جون اتفاقا الان که فکر می کنم می بینم کچل های اطرافم همه خوش اقبالند! البته آقا محسن استثناست، چون درسته کچل نیست ولی خعــــــــــــلی خوش اقباله پس به زودی منتظر سفرنامۀ شمال شما و لاک پشت سازی تون در کنار دریا هستیم نازنین جون و می بوسم
مامان علی
6 مرداد 94 18:55
سلام مجدد عزیزدل فدای سرت که پریده یکبار دیگه یک کامنت خوشمل تر مینگاریم اول بگم همه عکسها فوق العاده بود جز عکس ترس کشونتون خوواهر چه کاریه بچه رولبه پرتگاه گذاشتین؟اونم با اون ارامش دایی جان دستش رو گرفته؟!!!! ها یک چیز دیگه میخام درنقش خانواده شوهر وبرخی دوستان به هم انداز بگم خوب اقا محسن طفلی روپیر کردی!!!!!!!!!!وای چه کردی ب این مرد بیچاره چرا حرصش میدی پیرشده.خخخخخخخخخخخ میدونی یادخودم افتادم.ماه 7بارداری بچه قاسی بس من نازایی کشیدم!با وجود دو باربارداری واجبار به سقط پزشکی واسه ابله میگفتن فلانی بچش نمیشه!باردارشدم ذوق زده بود حسابی تپل شد بعد چربیش رفت بالا.600!بعد مادرش میگفت بچم حرص تورو میخوره چاق شده وچربی گرفته!! الانم با وجود اینکه فقط دوکیلو خود خواسته کم کرده همه میگن وای چرا بهش نمیرسی منم گفتم تلافیش وسر تو درارم.خخخخخخخخخ چه دختر جیگریه نازنین جان. الهام چقدر این پسرتو نی نی بوده خوشمل وخواستنی وخوردنی بوده.خدا رحمت کنه مهدیه بزرگوار وخانوادشون و.وبشون چطور اپ میشه؟ چه شمال رفتنی بوده!چقدر ترافیک راستش من وقتی مجرد بودم یک اخلاق بدی داشتم. یا نمیزاشتم مامان بابا برن سفریا حتما میرفتم ووسطم مینشستم همشم بیداربودم میگفتم تصادف شد وسط باشم منم با هرکی مرد بمیرم.خلم دیگه.الان باقاسی که میریم گاها میخام نقش یار همراه داشته باشم اما خواب غلبه میکنه!!!! اون دوتا کلاهک سفید قارچه؟ وای که چه بوی مست کننده ای دارن بخصوص قارچ های سمیییییییییییی توصیفی که از کلبه مورد علاقت کردی درست شبیه رویای منه بااین توصیف که دلم اسب وغاز واردک ویک باغچه کوجولو هم میخاست.خیلی هم دور از ذهن نیست سمت روستای پدری باغی داشتن که نزدیک جنگل بود با همین توصیفات ودرختهای میوه فراووون متاسفانه طعمه تقسیم ارث شد.بماند اما تا همین اواخر دلم یک خونه کوچیک درسایز دو در دو میخا دباتما م امکانات.تخت وسرویس وگاز ومبل وپنجره و...اتفاقا شنیدم یک طراح این اتاق وطراحی کرده! الهی بگردم روحیه بچم با دیدن ماهی ها خراب شده وتو خاطرش ثبت کرده.یاد جریان کشتار دلفین تو جزایر فارو افتادمودریای به رنگ خون!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای من چقدرپرحرفم برای هرچیزی یک عالمه حرف دارم ببخشید عزیزم دیگه تموم شد ایشالله بهترین انتخاب ممکن وتو منطقه ویلایی داشته باشین وبه زودی خونه ویلاییتون ساخته بشه علیرضای خوش تیپم میبوسم.ببخشید دوروز بود مامانم مهمان مابود.دیر اومدم واسه ارسال مجدد
الهام
پاسخ
سلام زهرا جان پس بازم پریده؟؟! میگم حالا که با گوشی هستی و احتمال پریدن کامنتت بالاست نظراتت رو چند قسمتی و کوتاه بنویس که اگه پرید دلت و دلم نسوزه تو اون عکس هدف مون این نبوده که به زور بذاریمش اونجا که ترسش بریزه، ما همگی قبلش همونجا و پشت اونجا که خاکریزی بود، ایستاده بودیم و عکس دسته جمعی انداختیم بعد ما اومدیم کنار که از علیرضا یک عکس تکی بندازیم؛ ولی چون اولش دلش نمیخواست تنها وایسه داییش دستش رو گرفت که خودش تو کادر نباشه منم یه دونه عکس از علیرضا انداختم و چند تا هم عکس دو نفره، ولی کلی ذوق مرگ شدم وقتی دیدم تنهایی اونجا ایستاد و وقتی ذوق مرگ ترشدم که دیدم حتی به پایین نگاه کرد و نترسید ولی باز تو پاسخ به کامنت صدف جون یه عکس گذاشتم که نشون دهندۀ اینه که پشت اون نیوجرسی ها خاکریزی شده ست پس پیرشون کردیم! خواهر اینا از اول هم قابلیت سپیدی موی زیادی رو داشته اند و به ما انداختنشون! تازه باید شاکی هم باشیم! به حرف های اون ها هم توجه نکن! دیگه مادر باید یک حرفی رو بزنه که مادرانگی شو نسبت به بچه ش نشون بده، دست خودشون نیست! قربونت برم عزیزم این نظر لطفته برادر مهدیه آپ می کنه رمز وب تو لپ تاپ مهدیه سیو بوده! حالا نمی دونم تونسته رمز جدید از مدیریت بگیره یا نه! به نظر من هدفت این بوده که حالشون و بگیری! ولی حالا دیگه همیشه کنار همسرت هستی و لازم نیست وسط دو نفر بشینی و حالگیری کنی، پس می خوابی! ولی فلسفه ت جالب بود برام! بله قارچ هستند! من قارچ تا به حال زیاد دیده ام ولی نمی دونم سمی بودند یا نه! اصلا نمی دونم چطور میشه فهمید یه قارچ سمی هست یا نه؟ و اصلا دقت نکرده بودم که بو دارند یا نه؟! چه خوب! درست میگی این ها رو از قلم انداخته بودم و الان اون ها هم به رویای من اضافه شد و این اتاقی که میگی خیلی خوبه! اتفاقا همون روزی که شمال بودیم صحبتش بود که اگه زمین و خریدند تا بنا کردن ساختمون از ویلای آماده استفاده کنند! آره طفلک! من خودم هم خیلی ناراحت شدم! اصلا دل ندارم در این موارد! چند روز قبل تصمیم گرفته بودم یک قلاب ماهیگیری بخرم و تفریحی برم ماهیگیری و وقتی محسن پرسید که از کجا میخوام ماهی بگیرم دیدم اصلا دل ندارم ماهی بگیرم و اگر هم بگیرم دوباره باید بندازمش تو آب! این چه حرفیه عزیزم همیشه با خوندن کامنت هات خوشحال میشم! ممنونم دوستم و منم براتون سلامتی و شادی آرزو می کنم. چشمت روشن و ایشالا که روزهای خوبی رو در کنار مادرت گذروندی. علی شیرین زبون و می بوسم
sahar
6 مرداد 94 18:56
در همسایگی ما بودید، البته ما در شهرهای شرقی مازندرانیم و شما به شهر غربی رامسر سفر کردید. انشالله دفعه ی بعد به سمت ما بیایید، کوهستان های سوادکوه را تجربه کنید خیلی عالیه البته ما هم به دلیل گرفتاری ها زیاد فرصت نمی کنیم بریم. من شنبه میام دانشگاه ایران برای شرکت در همایش نشریات دانشجویی! عکس ها خیلی عالیه ، با اینکه کمتر از یک ماه دیگه آزمون جامع دارم کلا پروژه در دست اقدام زیادی دارم ولی به خاطر عکس های خیلی خوب این پست کل پست طولانی رو خوندم، خیلی عالی بود.
الهام
پاسخ
سلام سحر جان من همیشه فکر می کردم شما ساکن تهران هستید چه خوب که تو یک همچین طبیعت بسیار زیبایی زندگی می کنیدما این بار چالوس رفته بودیم و رامسر برای چند سال قبل بود که با مهدیۀ عزیزم رفته بودیم سواد کوه هم باید جالب باشه، ایشالا نوبت بعدی که رفتیم شمال به سوادکوه هم سر خواهیم زد سحر جان امیدوارم سفر خوبی داشته باشید و کارتون راه بیفته. اگه کمکی از من ساخته ست خوشحال میشم بتونم کمک تون کنم این نظر لطف شماست عزیزم و ممنون که با وجود گرفتاریت به ما سر زدی
مونا
7 مرداد 94 1:16
سلام عزیزم .اومدم بنویسم چه سفر قشنگی و طبق معمول چه عکسای حرفه ای . . . . اومدم از طبیعت بی مانند شمال یا همون طلای سبز بنویسم . . . . ولی با خوندن آخر پستت دلم گرفت . نمیدونم چرا الان نیم ساعته که پست رو خوندم دلتنگی ولم نمیکنه . . . . شاید فکر کنی چرا دارم این همه شلوغش میکنم . خودم هم نمیدونم . بهرحال امیدوارم همیشه به سفر . . . . حالم خوب بشه باز میام . . . . الهی که دلتون شاد و لبتون خندان باشه .
الهام
پاسخ
سلام مونا جون ممنونم که اومدی عزیزم دقیقاً می فهمم چی میگید دوستم منم خیلی وقت ها با یک تلنگر کوچیک همین احساس و پیدا می کنم ممنونم برای دعای قشنگت و منم براتون شادترین لحظات و آرزو می کنم علی و باران گلم رو می بوسم
آجی فاطمه
7 مرداد 94 12:26
سلام الهام جونم خوبی عزیزم ببخش این مدت نیومدم وبت سرم شلوغ بود و نیومدم نی نی وبلاگ خدا خاله مهدیه و عمو مجید و اوینا جون را رحمت کنه اخی چه سفر مختصر وخوبی داشتین علی رضا جون بزرگ شدن ماشالا و نازنین جونم خیلی نازن ان شالا همیشه به گردش و سفر باشین
الهام
پاسخ
سلام فاطمه جان ممنونم عزیزم، خداروشکر خوبیم؟ شما و فرناز جون خوبید؟ این چه حرفیه عزیزم، ایشالا که همیشه سرتون به شادی و خوشی گرم باشه ممنونم عزیزم، خدا همۀ رفتگان و همین طور رفتگان شما رو قرین لطف و رحمت کنه جاتون سبز بود عزیزم
زری
7 مرداد 94 16:20
سلام الهام جان ایشالاهمیشه به گردش وشادی عکسهاخیلی زیباهستند
الهام
پاسخ
سلام زری جان ممنونم عزیزم جاتون سبز
محبوبه مامان ترنم
10 مرداد 94 9:08
سلام. همیشه به سفر و خوشی الهی.
الهام
پاسخ
سلام ممنونم محبوبه جان و همین طور شما
هدیه
10 مرداد 94 12:13
سلام الهام خانم نازنینم حالتون چطوره و حال کوچولوی نازتون که من خیلی دوسش دارم و بخدا با بچه های برادرام هیچ فرقی نداره و حتی هم نتونم براتون کامنتی بذارم اما برای دیدنش که انگار شما رو می بینم . درسته بکبار بیشتر ندیدمتون اما واقعا کوچولوتون به خودتون رفته انشالله مثل خودتون آدم موفقی باشه که قطعا هم همینطوره . به به بازم از طبیعت عکسای زیبا گرفتین و خیلی هم زیباست و منو هوایی کردین و دلم دریا خواست که عید من رفتم دریای بوشهر که با اینکه برام خوب بود اما بابام مریض شد و از دماغم در اومد همیشه به گردش و شادی و با دل خوش به مسافرت برین راستی داشت یادم می رفت الهام خانم من وبتون اگه مایل بودین و دوست داشتین تو جشنواره محله ای شکوفا که شروع می شه شهریور ماه مقام اول اعلام کنم و جشن اختتامیش که 25 شهریور هستش دعوتتون کنم اگه فرصت داشتین بیاین هم جایزه علیرضا جان رو بگیرید و هم در جشن حضور داشته باشید
الهام
پاسخ
سلام هدیه جانم یک دنیا ممنونم از محبت تون و این که علیرضا رو مثل بچه های برادرتون می دونید یک دنیاسپاس برای همۀ محبت و لطفی که بهم داشته و دارید ایشالا که پدرتون همیشه سلامت باشند و سایه شون بالای سر شما و خانواده و خداوند روح مادرتون رو قرین لطف و رحمت کنه فدای محبتت عزیزم، راستش من سال قبل شرکت کردم ولی بعدش که دیدم وبلاگم خیلی شخصیه منصرف شدم و از مسابقه حذفش کردم آخه بخاطر شرایط کاریم برام سخته با این وجود خیلی خیلی ممنونم که به یاد من بودید و بهم لطف داشتید
مامان بهی
12 مرداد 94 11:24
ان شالله همیشه به سفر و گردش باشی وبه گل پسری خوش بگذره
الهام
پاسخ
ممنونم دوست خوبم و همین طور شما
مامان زینب
12 مرداد 94 15:42
سلام الهام جان واااااای سفر به شمال ما هم یه هفته قبل رفتیم اما بر خلاف همه که از ترافیک جاده های شمال میگن ما اصلا به ترافیک برنخوردیم وآنقدر برامون لذت بخش بود سفر و جاده ها مخصوصا جاده چالوس که هیچوقت از خاطرمون نمیره (البته شاید برای این بوده که اولین بار بود که به شمال میرفتیم) بازم مثل همیشه عکسهاتون بی نظیره فدای علیرضا جون بشم با اون ژست گرفتنش چقدر خوب که جرات کرده اونجا واسه عکس بندازه و تازه پایین رو هم نگاه کنه و نترسه (آیدین که از ارتفاع خیلی خیلی میترسه) همسر من جز هیچکدام از این دو دسته نیست آخه بزنم به تخته هنوز موهاش نریخته و سفید هم نشده چقد خوب که این روزها آقا یوسف همراهتون هستن و با نواختن صفا میدن به گردش و تفریحتون آفرین به ژن غالب ، برای ما که هر کی آیدین رو میبینه یه نظری داره یکی میگه کپی برابر با اصل باباشه و دیگری میگه همه جوره به مامانش رفته این در حالیه که من و باباش به هم شبیه نیستیم عزیزم چقد به فکر ماهی ها بوده و تو ذهنش مونده ایشالا که به زودی زمین مورد نظرتون رو پیدا کنید و ویلاتون رو بسازید خدا رحمت کنه خاله مهدیه عزیز و خانواده ش را همیشه به سفر و گردش باشید و دلتون خوش میبوسم علیرضای دوست داشتنی رو
الهام
پاسخ
سلام زینب جان سفرتون به سلامت عزیزم چه خوب که به ترافیک نخورده اید! چون ترافیک= کلافگی و اعصابی خورد ممنونم عزیزم این نظر لطف شماست من برای ترس تنها راهش رو مواجهه با اون می بینم البته در شرایط آرام! مثلا از ارتفاعات کم شروع بشه و به مرور زمان افزایش پیدا کنه ترس علیرضا از چرخ و فلک با سوار شدن بر چرخ و فلک ریخت خداروشکر که همسرتون موهای سیاه دارند و موهاشون نریخته بله خیلی خوبه البته ایشون تا شهریور بیشتر تهران نیستند و بعدش باید بره سر درس و مشق و دانشگاه لابد شما و بابای آیدین جون شبیه هم هستید و خودتون بی خبر ممنونم دوستم خداوند همۀ رفتگان رو رحمت کنه آیدین گلم رو می بوسم
اریا و مامانش
16 مرداد 94 15:49
پس کامنتای من کجاست
الهام
پاسخ
کامنت هاتون ثبت نشده ریحانه جونم چون من همۀ نظرات و تایید کرده ام و البته اصلا خودتون رو ناراحت نکنید دوست خوبم آریای گلم رو می بوسم
مامانی
18 مرداد 94 13:21
منم از رو نمیرم دوباره کامنت میذارم خوشحالم که سفر خوبی داشتین البته به جز ترافیک اخرش عکسها عالیهدلمون بدجور هوای شمال کرده اصلا شبیه باباش نیست برخلاف آ‌ریا که کپی برابر اصل باباشه دارم تو ذهنم چهرتو مجسم میکنم الهام جون علیرضا جونی یه کم بزرگتر و موی بلند و... رانندگی شب ولی تهدید های آب سرد چاره ساز
الهام
پاسخ
شما خیلی هم لطف می کنی و خوشحالم می کنی عزیزم بله خیلی خوب بود، جای شما بسیار سبز بود رفیق این نظر لطف شماست عزیزم، ایشالا به زودی قسمت تون بشه چه جالب که آریا جون کپی باباشه و برعکس همه میگن علیرضا خیلی شبیه منه تصورات تون درسته ایشالا به زودی من و خواهید دید ممنونم برای نظر لطف تون و آریا جون و می بوسم