خاطرات شمال!
یک مسألۀ اساسی که برای ما راهِ دوری ها وجود دارد این است که مسافرت هایمان رفتن به ولایت و دیدار خانواده مان است! و بعد از مدتی که تعطیلاتی مناسب برای مسافرت پیش می آید ما باید آن چند روز تعطیلات را به ولایت سر بزنیم و به دیدار خانواده بشتابیم و البته که هیچ لذتی بالاتر از دیدار با خانواده نیست ولی همین عامل، مهم ترین عاملی است که باعث شده است ما مدت ها از دیدار با طبیعت زیبای شمال کشور و دریای خزر بی بهره باشیم! و البته شما عدم تمایل بابایمان به رانندگی در شلوغی مسیر تهران- شمال در مواقع تعطیلات چند روزه را نیز در این شمال نرفتن ها نادیده مگیر
از سال 86 که مادرمان به تهران آمدند تا قبل از تولد ما، شمال رفتن های بسیاری را تجربه کردند و علتش وجود یک دوست بسیار صمیمی و با محبت بود به نام زینب بانو که در تهران هم اتاقی مادرمان بودند، و همواره مادرمان را مورد لطف قرار می دادند و چه در دوران دانشجویی و چه بعد از ازدواج همواره میزبان بسیار با محبتی بودند
طبیعتی بسیار بکر و زیبا و یک کلبه در جنگلی با ارتفاع خیلی زیاد از سطح دریا که حتی در اوج تابستان نیز شب ها بخاری لازم می شد، همواره مأمن مادرمان در آن شمال رفتن های خواستنی بود! کلبه ای که در کنار رودخانه بود و می توانستی با شنیدن صدای آب به آرامشی صدچندان برسی و با یک محمولۀ پر از انرژی به تهران بازگردی!
و آسمان پر ستارۀ آن جنگل که بسیار زیبا می نمود و چیزی از آسمان شب های کویر کم نداشت! خوابیدن در تراس آن کلبۀ جنگلی زیبا بسی لذت بخش بود! کلبه ای که هیچ ویلایی با تجهیزات کامل به پای بخاری آن و کنده هایی که در بخاری می سوخت و بوی بسیار مطبوعی را ایجاد می کرد، نمی رسید؛ و قدم زدن در میان درخت های فندق موجود در محوطه اش، که گاهی صبح ها جای پای خرس در لابلای آن ها دیده می شد، بسیار هیجان انگیز بود!
زمستان های سرد و مرطوب آن جنگل که با مه های روان همیشگی همراه بود، در اولین شمال رفتنِ دو نفرۀ بابا و مادرمان بسیار در خاطرشان ماندگار شد!
مادرمان چهار فصل بسیار زیبای آن کلبه را تجربه کرده بودند و همواره آرزو داشتند که در یک چنین منطقه ای یک کلبه آن هم درست به همان سبک روستایی بسازند با یک بخاری کنده ای و آتشی که گرمایَش زندگی می آفرید!
و اما آخرین شمالی که طی سال های گذشته، خانوادۀ ما رفته اند و اولین شمالی که ما رفته ایم در حدود نه ماهگی بود که در معیت خاله مهدیۀ مهربانمان بود! ما در آن زمان فاقد وبلاگ بودیم و خاطرۀ آن شمال را می توانی در وبلاگ آویناجانمان در این پست ببینی!
چند روز تعطیلات بود و عمو مجید، بابای آوینا جانمان از محل کار خود ویلایی در رامسر گرفته بودند و صبح اولین روز تعطیلات عازم شمال شدیم! مسیر رفت را در ترافیک بسیار سنگین کرج به چالوس گذارندیم و بعد از رهایی از ترافیک در حالی که همۀ ماشین ها به ناگاه سرعت گرفته بودند، بعد از عبور از یک تونل مجدداً ترافیک ایجاد شد و از آن جا که رانندۀ پشت سرمان دچار حواس پرتی بود و نتوانست به موقع ترمز کند، صندوق عقب ماشین بابایمان را کمی تا قسمتی ویران نمود! ضمن این که ما و آوینا جانمان به شدت به سقف ماشین برخورد کردیم و خداوند به خیر گذراند که برایمان مشکلی پیش نیامد!
با سختی و در ترافیک سنگین بعد از هشت ساعت به رامسر رسیدیم در حالی که صندوق عقب باز نمی شد و تازه بابایمان به دنبال یک تعمیرگاه بودند تا بتوانند صندوق عقب ماشین را باز کنند!
بگذریم که در معیت دوستان مان و مخصوصاً خاله مهدیۀ همیشه صبور و دوست داشتنی بسیار به ما خوش گذشت! و از آن جا که خانوادۀ پدری مان نیز همان چند روز تعطیلات را در شمال به سر می بردند ما کمی آن طرف تر به آن ها پیوستیم و یک ملاقات خانوادگی نیز صورت گرفت...
در مسیر برگشت از اتوبان رشت عازم تهران شدیم و تمام وقت مان در ترافیک گذشت! پنج دقیقه ای ترافیک روان و نیم ساعتی ترافیک سنگین و اوضاع در تمامِ مدتی که در مسیر بودیم به همین منوال گذشت! چشمان همگان را خواب فرا گرفت و بابای ما تا خودِ تهران به سختی رانندگی کردند و حدود ساعت دو نیمه شب به تهران رسیدیم، در حالی که بابایمان دیگر نایی برای ایستادن نداشتند
پس از آن تا مدت ها حتی به شمال رفتن فکر هم نکردیم تا این که سال گذشته مادرمان متوجه شدند که می توانند از محل کارشان در لاهیجان سوئیت بگیرند و به یک سفر چند روزه بروند! ولی افسوس که بابایمان دیگر اصلا تمایلی به سفر آن هم در مواقع چند روز تعطیلات نداشتند! و البته چند روز تعطیلات بسیار کم برای ما پیش می آمد! چرا که بیشتر مواقع، ما در تعطیلات چند روزه به ولایت می رفتیم
هفتۀ گذشته بابای ما به اتفاق آقای شریک متوجه شدند که نظام مهندسی برای اعضای خود، زمین هایی مناسب ویلاسازی در منطقۀ باندر مرزن آباد، تقسیم بندی کرده است و شرایط خرید آن خوب است! به همین مناسبت بابای ما و شریک قصد عزیمت به شمال و دیدار با زمین مورد نظر را گرفتند! و بسیار امیدوار بودند که زمین مورد نظر را خواهند پسندید چرا که مادرمان بر خلاف اغلب مردم تمایلی به خرید ویلا در کنار دریا و تحمل شرجی بی نهایت زیاد تابستان های کنار دریا را ندارند و بسیار به ویلاهای کوهستانی مرطوب و خنک علاقه دارند و این زمین در ارتفاعات باندر واقع شده بود و دقیقاً همان بود که مادرمان می خواست!
در نتیجه مادرمان به آمارگیری برای کسب اطلاعات بیشتر پرداختند و اطلاعات دوست مجازی بسیار خوبمان، مریم بانو، بسیار به مادرمان کمک کرد
در نتیجه خانوادۀ ما+ دایی محسن+یوسف+ شریک بابایمان و خانواده شان همگی جمعه، صبح علی الطلوع عازم شمال شدیم!
با ما همراه باشید و در ادامۀ مطلب، خوانندۀ خاطرۀ شمال رفتنِ جمعۀ گذشته و بینندۀ عکس های زیبای ما باشید
پنج شنبه شب ما حدود ساعت نه خوابیدیم! و مادرمان تا یازده و نیم در حال آماده سازی وسایل یک سفر یک روزه بودند! حدود ساعت چهار صبح بابا و مادرمان و ما بیدار بودیم! و بعد از رسیدن دایی محسن و یوسف ساعت شش صبح از تهران خارج شده و از مسیر لواسان و شمشک و دیزین وارد جاده چالوس شدیم! هوا آن قدر سرد و خنک بود که حتی لحظه ای نمی شد برای عکس گرفتن از مسیر پر پیچ و خم و کوه های سر به فلک کشیده و زیبایی های خاص آن، شیشۀ ماشین را پایین داد
و این است عکس های ما از شمشک و دیزین، و قبل از ورود به جادۀ چالوس که اغلب در حال حرکت گرفته شده است:
نمایی از پیست اسکی دیزین:
و توقف کنار یک رود زیبا در نزدیکی شمشک و بابای ما+ شریک+دختر شریک به نام نازنیندخترکی بسیار خواستنی و با محبت ناگفته نماند که یکی از مهم ترین انگیزه های مادرمان برای همراهی در این سفر وجود همین نازنین خانم بود و با وجود این که ما و مادرمان بعد از دو سال شراکت برای اولین بار ایشان را می دیدیم ولی همین که دخترکی هم بازی ما در سفر همراه مان بود برای مادرمان بسیار خوشایند بود و بعد از دیدار با نازنین خانم و خانواده اش که بسیار با محبت بودند، احساسی بسی بهتر به ما و خانواده مان دست داد
و مه! زیباترین چیزی که مختص ارتفاعات است و به جز موارد نادر در شهر پیدایَش نمی شود! و دریاچه ای از مه لابه لای کوه ها که وجودِ یک دریاچۀ زیبا در آسمان را تداعی می کند
و کوه ها در مه آرزو می کنیم شما نیز در عکس سمت چپ قادر باشید که رود زیبای جاری در درۀ بین دو کوه را ببینید
ما و دایی محسن مان در توقفی بین مسیر بعد از ورود به جاده چالوس و ما و مواجهه با ترس مان از ارتفاع
نرسیده به مرزن آباد بین راه اتراق کرده و جایت سبز رفیق صبحانه خوردیم! و سپس به راه افتادیم و بعد از رسیدن به مرزن آباد وارد منطقۀ باندر شدیم
بعد از عبور از منطقۀ روستایی وارد ارتفاعات شدیم و این است تصاویری از بافت جنگلی منطقه
و سرک کشیدنِ خورشید از لا به لای شاخه های درختان
جایت سبز رفیق هوا بسیار خنک و مرطوب بود زیبایی ابرها در تصویر سمت چپ را داشته باش
و باز هم افزایش ارتفاع و مرتفع ترین قسمت منطقه بافتی مطابق عکس سمت چپ داشت
و در همان حوالی اتراق کردیم! از آن جا که مادرمان اصرار بابایمان مبنی بر غذا خوردن در یک رستوران را نادیده گرفته بودند و برای درک لذت یک پیک نیک باحال و البته درک لذت خوردنِ جوجۀ کبابی آقاپز()، با خود لوازم و مواد جوجه کباب و برنج همراه آورده بودند، ما در بالاترین نقطۀ کوه و لا به لای درخت ها در مکانی بسیار دنج اتراق کردیم و به گشت و گذار در جنگل پرداختیم تا از زیبایی هایش لذت ببریم! سکوتی بسیار دلنشین بر محیط حاکم بود و ما در چند ساعتی که آن جا بودیم بسیار لحظات خوشی را گذراندیم و با خانوادۀ شریک بابایمان نیز بیشتر آشنا شدیم و آن ها را خانواده ای بسیار مهربان و خوش برخورد یافتیم و افسوس خوردیم که چرا زودتر باب رفت و آمد با آن ها را نگشوده ایم
و گشت و گذاری در جنگل و ایشان یوسف خان سوژۀ عکس های مادرمان، می باشند! یوسف، پسر خالۀ مادرمان، برای یک دورۀ کارآموزی یک ماهه اوایل ماه رمضان به تهران آمده بودند ولی بعد از اتمام دورۀ کارآموزی به درخواست بابایمان که ایشان را در پروژۀ خود به کار گرفته اند، تا پایان شهریور ساکن تهران و پای ثابت پیک نیک های ما خواهند بود و البته مدلی برای به ثبت رساندنِ آثار هنری بس که در ژست گیری استاد هستند و البته نازنین خانم نیز در ژست گیری بسیار استادانه عمل می نمایند و به هیچ عنوان از یوسف خان کم نمی آورند
نمایی نزدیک از خزه های روی درخت
ژست ما را در این عکس داشته باشید
در جنگل فرصت بسیار خوبی پیش آمد تا در معیت نازنین خانم حسابی با برگ های خشک درختان بازی کنیم و سرگرم باشیم
و دو مرد جوان با ژست هایی منحصر به فرد در طبیعتی بکر
و وقتی ما جنگل را مکانی بسیار مناسب برای "آسمان رفتن" می یابیم و در پی خواهش های مکررمان از یوسف و دایی محسن مان جهت پریدن به آسمان، آسمانی می شویم و سرشار از شوق! این جاست که صدای قهقهۀ ما گوش نوازترین صدایی ست که در سکوت جنگل طنین انداز می شود
و بابای ما از نمایی نزدیک مقایسۀ عکس های این روزهای بابایمان با عکس های شمالِ سه سال قبل نشان می دهد که بخش اعظمی از موهای بابایمان به سپیدی گراییده است و اگر تصور می کنی مادرمان، بابایمان را این گونه پیر کرده است، سخت در اشتباهی رفیق چرا که در مردان یا موها بعد از رسیدن به سن خاصی شروع به ریزش می کند و یا نمی ریزد ولی شروع به سفید شدن می کند و بابای ما جزو دستۀ دوم هستند و همین موی سپید است که باعث می شود نازنین خانم تصور کنند که دایی محسن مان پسر بابایمان است و رو به مادرش و با اشاره به دایی محسن مان:" مامان اسم خودش هم محسنه، اسم باباشم محسنه" و در واقع منظورش این دو پدر و پسر بود:
و یوسف باز هم در سکوت جنگل به نواختن مشغول شد و در سمت چپ ما در تلاش برای نشستن بر روی پای یوسف و کمک به او هستیم ضمن این که هنر به خرج داده و عاقبت موفق شده ایم بدون کمک مادرمان، اسم "یوسف" را درست تلفظ کنیم
و برای n اُمین بار که شباهت ما به مادرمان تایید شده بود، این جا نیز همسر شریک بابایمان شباهت بسیار زیاد مادر و پسر را تایید کردند تا مشخص شود ژن غالب
ما بعد از نهار در حالی که نشسته بودیم چشمان مان را بر هم گذاشته و در سکوت جنگل آرمیدیم حدود ساعت چهار و نیم و در حالی که ما هم چنان به خواب ناز بودیم، به سمت مرزن آباد به راه افتادیم تا سری هم به دریا بزنیم و سپس عازم تهران شویم!
در بین راه موفق شدیم از روی نقشۀ گوگل زمین مورد نظر را بیابیم و موقعیت آن را بررسی کنیم و همانا این است عکس های ما از زمین مورد نظر، که به علت وجود ملخ ها در قدم به قدم آن نتوانستیم به خوبی به همۀ قسمت هایش سر بزنیم! و جایت سبز رفیق آواز جمعی ملخ ها را نیز برای اولین بار شنیدیم
و باز هم سرازیری رو به پایین و مناظر بین راه
و اما دریــــــــــــــــــــــــــــــای خزر! همان که ما برای دومین بار آن را می دیدیم و چه خوب که مادرمان حساب همه چیز را کرده بودند و با چشمانِ نیمه بازی که سحرگاه به سختی مقابلش را می دید، در شلوغی کمد اسباب بازی مان برای ما سطل و بیل پیدا کرده و همراه کرده بودند تا در ساحل شن بازی کنیم! خصوصا که بعد از یک خواب شیرین بسیار سرحال بودیم. نگاهمان به دریا را داشته باش! نگاهی که آن قدر عمیق بود که چند دقیقه ای هیچ صدایی را نمی شنیدیم
و ماهی هایی که کنار دریا مرده بودند و ما از روی صحبت های اطرافیان با همدیگر، توجه مان به آن ها جلب شد و بسیار از مردنشان متأثر شده بودیم به گونه ای که بعد از گذر دو روز هر کس با منزل مان تماس می گیرد و یا هر کسی را که می بینیم این است زمزمۀ لب مان:" رفتیم دریا! ماهی ها مرده بودند!! دیدی ماهی ها مرده بودند!؟"
ما مرتب سطل مان را پر از شن می کردیم و پس از خالی کردن ماسه های شکل گرفته را خراب می کردیم و به آن ها شکل می دادیم سپس دایی محسن مان به ما ملحق شده و به ما کمک کردند تا با شن ها یک لاکپشت درست کنیم
و در حالی که فقط دایی محسن مان مشغول بودند و ما را در لاک پشت ساختن سهمی نبود پس دست به کار شده و آن طرف تر برای خودمان یک لاک پشت ساختیم و رو به مادرمان:" من دارم دات تُشت درست می تُنَم"
و وقتی دیدیم لاک پشت درست کردن بدجور از ما ساخته نیست، رفتیم سراغ کار خودمان که همانا پر و خالی کردن سطل مان از شن بود! و منتظر شدیم تا دایی محسن مان از لاک پشت خود پرده برداری کنند
و پایان کار! و ما و لاک پشت همین الان، یهویی و ما بسیار اصرار داشتیم که دایی محسن مان ماشین های ما را روی لاک پشت قرار دهند
و خداحافظی آقایان مهندس با دریا و رفتن به یک پارک و اتراق در آلاچیقی کنار رودخانه! و ما در حال آلاچیق نوردی
و خسته از آلاچیق نوردی حالا در حال دایی محسن نوردی
پس از این که در کنار رودخانه میوه خوردیم و با نوای یوسف و آواز خواندن دسته جمعی سرخوش شدیم به سمت تهران به راه افتادیم
جایت خالی با وجود این که از چند روز تعطیلی خبری نبود ولی جاده باز هم بسیار شلوغ بود و ترافیکی سنگین بر خروجی شهر حاکم بود! بعد از خروج از ترافیک در کندوان پیاده شدیم و جایت سبز یک آش و میرزا قاسمی خوشمزه را میهمان آقای شریک بودیم هوا آن قدر سرد بود که ما به محض پیاده شدن از ماشین طبق معمول همیشه که سردمان می شود و می گوییم :"خوابم میاد" تا کسی ما را بغل کند و گرم شویم، این بار نیز همین ترفند را به کار بردیم
به پیشنهاد آقای شریک و به علت پر پیچ و خم بودن مسیر دیزین، قرار بود از مسیر کرج به تهران بازگردیم ولی به محض خروج از کندوان ترافیک بسیار سنگینِ مسیر، ما را از پا گذاشتن به مسیر چالوس-کرج منصرف کرد و باز هم از همان مسیر دیزین به سمت تهران به راه افتادیم! جاده خلوت نبود ولی بر خلاف مسیر کرج هیچ ترافیکی در کار نبود! تا این که به ورودی لواسان رسیدیم و آاااااااااه ه ه ه از نهادمان برخاست وقتی آن همه ماشین را در ترافیکی سنگین دیدیم مخصوصا که ما و دایی محسن و یوسف به خواب ناز بودیم و چشمان بابایمان نیز در خواب و بیداری به سر می برد و مادرمان با کار کشیدنِ فراوان از فک خود و نیز تهدید بابایمان به آب ریختن بر سر و صورتشان () توانستند بابایمان را بیدار نگه دارند! و به راستی هنوز که هنوز است فک مادرمان در اثر صحبت کردنِ فراوانِ آن شب به معنای واقعی درد می کند!
مدتی گذشت و ترافیک روان شد ولی بعد از گذر دقایقی دیگر بار آااااااااااااااه ه ه ه ه از نهادمان برخاست چرا که ترافیکی سنگین دیگر بار تردد در مسیر را با مشکل مواجه می کرد و زرنگ بازی های عده ای نادان که یک مسیر دو طرفه را تبدیل به جادۀ چهار باندۀ یک طرفه کرده بودند بر وخامت اوضاع افزود
عاقبت بابای ما جایش را به دایی محسن داد و خودشان در صندلی عقب خوابیدند! و مادرمان هم چنان بیدار که دایی محسن مان را بیدار نگه دارند! و بعد از دو ساعت تمام ماندن در ترافیک و دخالت پلیس در کنترل ترافیک، وارد جادۀ تلو شدیم! این در حالی بود که رفتن از مسیر تجریش مستلزم ماندن در حداقل یک ساعت ترافیکِ بیشتر بود
ساعت دو بامداد به منزل رسیدم و بعد از رسیدن به منزل از شدت خواب به سختی توانستیم لباس هایمان را تعویض و یک مسواک از سرِ رفع تکلیف بزنیمو دلمان خیلی زیاد به حال شمالی های ساکن تهران سوخت! چرا که آن ها برای دیدار با خانواده هایشان همواره و در مواقع تعطیلات که مسیر بسیار شلوغ است، محکوم اند به رفت و آمد و تحمل این همه ترافیک سنگین و کلافه کننده و البته پر خطر
خلاصه رفیق فردای آن روز بابایمان به محض بیدار شدن از خواب انصراف بسیار جدی خود را از خرید زمین جهت ویلاسازی در شمال اعلام نمودند و ما به شدت دریافتیم که ما این کاره نیستیم و تحمل ترافیک های سنگین و خستگی های بعد از آن از ما ساخته نیست در نتیجه تصمیم بر آن شد که بابای ما کما فی السابق به جستجوی خود جهت خرید یک قطعه زمین در دماوند ادامه دهند و به مرور زمان ساختمانی در آن بنا کنند، تا هر زمان اراده کنیم، نیم ساعته به آن جا برویم و نیم ساعته برگردیم
ناگفته نماند که خانوادۀ ما روز شنبه را در خواب آلودگی ناشی از کم خوابی و خستگی این سفر یک روزه گذراندند و ما و مادرمان روز شنبه از ساعت چهار بعدازظهر تا نه شب به خواب ناز بودیم
و جهت ثبت خاطره های سفر قبلی این است عکس های ما از سفر بهار 91 به شمال:
و یک کالسکه برای دو نفر
لطفا برای شادی روح خاله مهدیه عزیز و خانوادۀ محترم شان که چند شبی ست مکرر میهمان خواب های مادرمان هستند، حمد بخوانید