علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماهِ تمامِ چهار ساله

1394/4/10 17:34
نویسنده : الهام
1,903 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی با وجود آن که برای انجام کاری از مدت ها قبل برنامه ریزی دقیق صورت می گیرد، آن قدرها هم خوب از آب در نمی آید و گاهی بدون هیچ برنامه ریزی یکی از بهترین و به یادماندنی ترین اتفاقات در زندگی ات رقم می خورد!متنظر

تولد ما و البته جشن تولد ما در زمرۀ همین اتفاقاتِ بدون برنامه ریزی قرار می گیرد که به یکی از خوشایندترین اتفاقات زندگی ما و بابا و مادرمان تبدیل شده است!جشن

قبل ترها مادرمان برای برگزاری جشن ها و میهمانی های خود بسیار انگیزه داشتند. چرا که ما چند میهمان داشتیم که همواره پایۀ هر گردش و هر میهمانی ناگهانی و برنامه ریزی نشده ای بودند و تحت هیچ شرایطی ما را تنها نمی گذاشتند!فرشتهبله میهمان مان خاله مهدیۀ دوست داشتنی و آوینای مهربان و بابایش بودند! و به جرأت می توان گفت بواسطۀ حضورشان، مادرمان به هر بهانۀ کوچکی میهمانی به راه می انداختند و کیکی را دور هم می خوردیم! و تو ماجراهای کمدی دعواهای ما و آویناجانمان را در جریان آن میهمانی ها به وفور در وبلاگ مان خوانده ای!غمناک

حدود یازده ماه است که از سفر خاله مهدیه و خانواده شان می گذرد و در این مدت به ندرت مادرمان تمایل داشته اند که به صورت خودمختار میهمان دعوت کنند! و همواره ما فقط میزبانِ میهمان هایی بوده ایم که خودشان به منزل مان آمده اند. مادرِ ما که همواره در میهمان داری ید طولایی داشته اند و همواره به پخت دسر و ژله های مختلف علاقۀ زیادی داشته اند، یک سالی می شود که در همان میزبان شدن های غیر اختیاری خود حتی یک ژله و دسر هم آماده نکرده اند.غمناک

و اما چند روز قبل، روزشمار ماه مبارک رمضان توجه مادرمان را به خود جلب کرد و مادرمان متوجه شدند که ماه دارد به نیمه و به روز تولد کریم اهل بیت نزدیک می شود! همان روزی که در آن خداوند دامانِ ایشان را به وجودِ بهترین هدیۀ خود پربرکت ساخت! و سه سالی می شود که مادرمان در این روز میزبانِ میهمانان عزیزی بودند که این روزها در کنارمان نیستندغمناک این جا بود که مادرمان امسال هیچ انگیزه ای برای دعوت کردنِ میهمان نداشتند و از طرفی هیچ دلی برای ماندن در خانه ای که سه سال است در شبی این چنین میزبانِ بهترین و نزدیک ترین دوست شان بوده است، نیز نداشتند! و این گونه شد که مادرمان تصمیم گرفتند به جای ماندن در خانه و پذیرایی کردن از میهمانان، برای افطار بیرون بروند تا کسی از آن ها پذیرایی کند و همزمان کیک تولد نیز سفارش بدهند و چند ساعتی در کنار هم خوش باشیم.آرام

روز سه شنبه فرا رسید و صبح زود آقاجان و مامان جانمان بعد از یک هفته دوری از خانۀ خود به ولایت بازگشتند و از آن جا که ما چند روزی می شد دایی محسن مان را ندیده بودیم، مادرمان  تصمیم گرفتند چهارشنبه شب دایی محسن و یوسف را برای افطار دعوت کنند و پنج شنبه شب به رستوران برویم و جشن تولد بگیریم! یوسف پسرخالۀ مادرمان، دانشجوی عمران هستند و یک هفته ای می شود برای گذراندن دورۀ کارآموزی خود در کارگاه و در معیت دایی محسن مان، به تهران آمده اند و در منزل دایی محسن مان اقامت گزیده اند. ما در این یک هفته دو بار دایی محسن و یوسف را به منزل مان دعوت کرده بودیم و ما آن قدر با عنوان های جالب و خنده دار (دوسف، اوسف، یوفس) یوسف را صدا زده بودیم تا این که  عاقبت آموختیم نام سخت یوسف را درست تلفظ کنیم!خندونک و البته همیشه یادمان می رود که دقیقاً نامش چه بوده است و بعد از تلفظِ نامش توسط مادرمان ما هم قادر به تلفظ درست می شویمخندونک

مادرمان مردد بودند که آیا همان دعوت چهارشنبه شب را به یک جشن تولد تبدیل کنند یا خیر؟! و به علت گرمای بی سابقۀ هوا در چند روز اخیر و نیز بی حالی خودشان، هنوز هم مردد بودند که میهمان دیگری را نیز برای افطار دعوت کنند یا خیر! حدود ساعت یازده بود که به ناگاه مادرمان  تصمیم خود را گرفتند و با خانوادۀ هستی جان تماس گرفتند و آن ها را برای افطار و در نتیجه جشن تولد قمری این جانب دعوت کردند و تازه مادرمان از بلاتکلیفی در آمده و روانۀ آشپزخانه شدند!زیبا

همه چیز به خوبی پیش رفت و باز هم مادرمان رغبت پیدا کردند که آشپزی کنند و شبِ خوبی را برای تولد ما رقم بزنند و به یادگار بگذارند!جشن

مادرمان با وجود آن که توانستند در غذا پختن و تهیۀ دسر سنگ تمام بگذارند ولی نتوانستند خیلی خوب برای تولد و تزئیناتش آماده شوند! بابای ما که ساعت پنج به منزل آمده بودند و به زحمت توانسته بودند ما را متقاعد کنند که دو ساعتی در کنارشان آرام بگیریم، ساعت هفت و نیم برای خرید کیک تولد به شیرینی فروشی محل رفتند! و از آن جا که تصمیم داشتند برای ما کادوی تولد نیز بخرند و ما چند روزی بود که تقاضای خرید مک کوئین را از مادرمان داشتیم، به پیشنهاد مادرمان تصمیم گرفتند ابتدا کیک بخرند و سپس برای خرید کادو در معیت اینجانب به اسباب بازی فروشی بروند شاید که ما  آن جا با دیدنِ سایر اسباب بازی ها از خرید مک کوئین برای بار nاُم، منصرف شویم! آخر ما چندین عدد مک کوئین در سایزهای مختلف داشتیم و مادرمان نمی خواستند باز هم مک کوئین بخریم! سبز

بعد از رفتن بابایمان، مادرمان ما را بیدار کردند و ما با وجود سنگینی خوابمان تا نام جشن تولد را شنیدیم سریعاً از جا برخاسته و بر خلاف معمول اجازه دادیم مادرمان هر بلایی که تمایل دارند بر سر و صورت و لباس اینجانب پیاده کنند تا زودتر در معیت بابایمان برای خرید کادو بیرون برویم!دلخور به اسباب بازی فروشی سر کوچه رفتیم و به نظر می رسید تنوع اسباب بازی های موجود در اسباب بازی فروشی توانسته بود باعث شود ما در خرید یک عدد مک کوئین تجدید نظر کنیم و با یک عدد ماشین مشابه فرانچسکو برنولی و البته طوسی رنگ به منزل بازگردیم!عینک

ساعت حدود هشت بود که دایی محسن و یوسف به منزل مان وارد شدند. به محض ورود، دایی محسن مشغول مرتب کردنِ موهای فرفروک ما شدند که بعد از عملیات مادرمان روی آن ها دیگر بار به هوا رفته بودند و اساسی پریشان بودند! یوسف نیز برای کمک به مادرمان در آشپزخانه مشغول شد! و دیگر بار همان پروژۀ مهم کار کشیدن از میهمان در منزل مان مرور شدخندونک

یک ربع مانده به افطار بود که خانوادۀ هستی جان (نوۀ دایی باباجانمان و تنها فامیل مان در تهران) به منزل مان وارد شدند! جایت سبز رفیق افطار صرف شد و هنوز سفرۀ افطار و شام جمع نشده بود که ما مرتب به آشپزخانه می آمدیم و درِ یخچال را می گشودیم و با نوای" جشن مبارکِ منو بده!(کیک تولد من و بده!)" تقاضای خوردن کیک را داشتیم!خوشمزه و بعد از ادای عبارت دوست داشتنی "کیک تَهَنُّد" در جشن تولد سه سالگی مان این عبارت بعد از گذشت یک سال، بسیار جدید و جذاب بود! در این میان مرتب نق می زدیم و با وجود آن که خودمان از بین یک ماشین قرمز و یک عدد ماشین طوسی رنگ، دومی را انتخاب کرده بودیم، ولی نق می زدیم که ما فرانچسکو برنولی قرمز رنگ را می خواهیمدرسخوان این جا بود که مادرمان یادآور شدند که چون در انتخاب مان آزاد بوده ایم و خودمان ماشین طوسی رنگ را برگزیده ایم باید تبعات ناشی از انتخاب مان را بپذیریم و ما هم که همه چیز فهم سریعاً پذیرفتیم!

مادرمان به سختی توانستند از شلوغی آشپزخانه خود را بیرون بکشند و نماز مغرب و عشای خود را بخوانند! در این بین خاله مهناز، مادرِ هستی جان، نیز زحمت کشیده و به مددِ بابای هستی جان تنها تزئینات موجود در منزل مان، یعنی بادکنک ها را باد کرده و به دیوار متصل کردند. پس از مرور وسایل ضروری جشن تولد توسط خاله مهناز، مادرمان متوجه شدند که در هیاهوی آماده سازی سفرۀ افطار، شمع و کلاه تولد را از قلم انداخته اند؛ در نتیجه ما و بابایمان برای خرید شمع تولد دیگر بار عازم قنادی سر کوچه شدیم! از آن جا که سال های قبل ما به هیچ وجه تمایلی بر گذاشتنِ کلاه تولد روی سرمان نداشتیم و در قنادی نیز با دیدنِ کلاه ها حرفی بابت داشتنِ آن ها نزده بودیم، بدون کلاه و فقط در معیت یک شمع به منزل بازگشتیم! بعد از بازگشت تازه یادمان آمد که کلاه تولد نخریده ایم و دیگر بار شروع به نق زدن کردیم و کلاه تولد طلب  نمودیم! شاکی و هیچ چیز جز قاطعیت مادرمان در برخورد با ما و توجیه کردن مان و نیز تلاش خاله مهناز مهربان در زمینۀ درست کردن کلاه تولد با کاغذ A4 نتوانست نق زدن هایمان را فرو نشانَدمحبت

دایی محسن مان نیز دوربین فوق حرفه ای که برای عکسبرداری از تولدمان با خود همراه آورده بودند، را راه اندازی کردند و آااااااااااااااای که کار کردن با آن بسی سخت بود. مخصوصا که به تازگی کار با آن را آغاز کرده بودند؛ در نتیجه به اندازه ای که از آن دوربین انتظار می رفت عکس هایمان جالب نشدهیپنوتیزم!

در ادامۀ مطلب می توانی ماوَقَع آن چه در شب جشن تولدمان گذشت را به صورت تصویری ببینیمحبت

 

پست های مرتبط:

ماهِ تمامِ مادر (تولد قمری دو سالگی)

نیمۀ رمضان و پایانِ سه سال قمری (تولد قمری سه سالگی)

جشن تولد قمری سه سالگی

یوسف گیتار خود را نیز با خود همراه آورده بود. گیتاری که ما و خانواده تا به حال آن را ندیده بودیم و از وجودش بی اطلاع بودیم. یوسف به پیشنهاد مادرمان شروع به نواختن کرد تا ما بی خیالِ رفت و آمد به آشپزخانه و طلب "جشنِ مبارک (کیک تولد)خندونک" شویم! ما نیز به محض دیدنِ گیتار به آن بسیار علاقه نشان دادیم و روی پای یوسف جا خوش کردیم و البته نواختنِ یوسف در آن لحظه فقط جهت عملِ "بچه جذب کن"  و کاملاً بازی گونه بود!آرام البته تلاش یوسف و دایی محسن مان برای این که ما انگشتانِ خود را روی تارها قرار دهیم و بنوازیم، موفقیت آمیز نبود و ما هیچ علاقه ای به نواختن نداشتیم و اصلا از دست زدن به گیتار و تارها می ترسیدیمخطا

عاقبت به آرزوی خود رسیدیم و کیک تولد بر روی میز جای گرفت و توانست ما را با عجله از روی پای یوسف بلند کند و بر سر میز بکشاند! کلاه تولد ما و هستی جان نیز به لطف خاله مهناز آماده شد ولی حالا ما آن قدر مجذوب کیک بودیم که بی خیال کلاه تولد شده بودیم و حتی اصرار مادرمان نیز نتوانست آن کلاه را بر سرِ ما قرار دهد!شاکی و این جا بود که مادرمان متوجه شدند که به خوبی ما را شناخته اند و آن چه پیش بینی می کردند و همانا آن عدم علاقۀ ما به گذاشتن کلاه تولد روی سرمان بود، به وقوع پیوست! خسته

دایی محسن مان مرتب از ژست گیری های متنوع ما و میهمانان عکسبرداری می کردند!راضیچند عکسِ زیر، عکس هایی است که آزمایشی گرفته شده است. عکس های زیادی از کل دکور موجود است ولی چون میهمانان نیز در عکس ها جای دارند از گذاشتنِ آن ها معذوریمخجالت

در عکس سمت چپ، کلاه تولد برای چند لحظه روی سرمان قرار گرفت یک کلاه سفید با نقاشی هایی که با مدادشمعی روی آن حک شده بودعینک

یوسف، دایی محسن و بابایمان:

حالا همه ژست گرفته بودند و قرار بود چندین عکس دسته جمعی برای یادگاری بیندازند و این وسط ما این گونه ژستِ ضایعی اختیار نموده بودیم و تمام توجه مان به شلیل موجود در دست مان بود و به تنها چیزی که توجه نداشتیم دوربین بودشاکی

و بعد از گرفتنِ عکس های دسته جمعی شمع روشن شد و ما اقدام به فوت کردیم! آن هم به شیوه ای بسیار غیر متبحرانه و البته غیر منتظره!تعجب

گویی اصلاً فوت کردن بلد نیستیمخنده

خنده

البته به همین شیوه نیز مقداری هوا از دهان مان خارج می شد ولی به علت گرمای خیلی زیاد، باد کولر آن نیز قدر زیاد بود که حتی وقتی در معیت هستی جان و دو نفره در آن می دمیدیم باز هم قادر به خاموش کردنِ آن نشدیمدرسخوان

عاقبت ما توانستیم به مددِ اطرافیان شعلۀ شمع را فرونشانیم و وارد مقولۀ مهم بریدن کیک شویمخوشمزهکیک بریده شد و توسط مادرمان در بشقاب ها جای گرفت و ما تمامِ مدتِ فرآیند تقسیم کیک و جای گرفتنِ آن در بشقاب ها را با دقت زیرِ نظر داشتیم، و به سرعت کیک خود را می خوردیم تا بعد از اتمامِ آن بتوانیم از کیک های دیگران نیز سهمی داشته باشیمخوشمزهآخر ما "جشن مبارک" خیلی دوست داریمخندونک و حتی بعد از این که شاهد تکه پاره شدن کیک بودیم هرازگاهی در بین خوردن مان ندا می دادیم:" مامانی جشن مبارکم کجاست؟" و مادرمان:"تعجبخندونک"در واقع ما تصور می کردیم حتی بعد از بریدنِ کیک نیز باید یک کیک کامل در اختیار داشته باشیم!خندونک محتوای بشقاب مان در حال رسیدن به صفر بود که با نگاهی به بشقاب ها متوجه شدیم حضار دست مان را خوانده اند و کیک های خود را با تمامِ قدرت بلعیده اند! تنها محتوای کیک باقیمانده در بشقاب یوسف موجود بود و ما به سبکی زیرکانه و با اشاره به کیک باقیمانده در بشقاب یوسف، رو به مادرمان:" مامانی جشن مبارکم اون جاست! اوناهاش! دیدیش!جشن" و مادرمان به سببِ داشتنِ پسری که بسیار شبیه کسانی که عمراً کیک ندیده اند، رفتار می کرد:"خندونکخجالت"

جالب این جاست که حتی امروز نیز مرتب به یخچال سر می زدیم و تقاضای خوردنِ "جشن مبارک" را داشتیمفرشته!

در همان حین که ما به محتوای کیک موجود در بشقاب یوسف طمع کرده بودیم، با دیدنِ کادویی که هستی جان و خانواده به ما دادند بی خیالِ کیک تولد شدیم و کادوی خود را از هستی جان دریافت نموده و بیشتر از صد بار از هستی جان و مادر و پدرش تشکر کردیم:"دست شما درد نکنه برای من هوابیمان خریدید!فرشته" بله کادوی ما یک هواپیمای بسیار زیبا بود که حرکت می کرد و به کمک یک اهرم اندکی بالا می رفت و سپس پایین می آمد!راضی

بعد از خوردن چایی و کیک همگان مشغول میوه خوردن شدند و یوسف جشن تولد ما را به اجرای زندۀ خود مزین کرد! ما و بابا و مادرمان اصلا تصورش را هم نمی کردیم که در مدت بی خبری مان از یوسف او تا این حد در نوازندگی پیشرفت کرده باشد!تشویق البته خوانندگی یوسف خان همانند خوانندگی مادر و دایی محسن مان یک امر ارثی به حساب می آیدخندونک و از قدیم الایام بر خانوادۀ ما عیان بوده است! چرا که بر خلاف این روزها، مادرمان در سال های دانشجویی بسیار با فامیل و من جمله خاله جانِ خود در رفت و آمد بودند و همواره آهنگ های بسیار زیادی را در معیت خانواده و من جمله یوسف که آن روزها یک نوجوان بود، اجرا می کردند! یوسف بسیاری از آهنگ های زیبایی که برای همۀ حضار خاطره انگیز بود را اجرا کرد و دایی محسن از اجرای یوسف و البته هم نواهای یوسف مانند خاله مهناز و مادرمان و البته خودشان(خندونک) فیلم گرفتند تا به یادگار بماندزیبا

در عکس سمت راست شما مادرمان+ بابایمان + بابای هستی جان را در پس زمینۀ عکسِ ما و البته به صورت تار مشاهده می کنیخندونک

 ما در تمام مدت با هواپیمای جدیدمان سرگرم بودیم و کاری به کسی نداشتیم! و با صدای آژیر هواپیمایی که در دست مان بود و در منزل راه می رفت، در فیلم هایی که دایی محسن مان از اجرای یوسف می گرفتند، ناخواسته نویز ایجاد می کردیمشیطان! گاهی هستی جان نیز که شوق ما را در بازی با هواپیمایمان می دیدند به ما نزدیک شده و از ما می خواستند که بیشتر مراقبش باشیم که اهرمش خراب نشود و در این شرایط ما بلافاصله جعبۀ هواپیما را می آوردیم و شروع به جمع کردنش می کردیم و با عبارت "باشه فردا" هستی جان را به دنبال نخود سیاه می فرستادیم و منظورمان این بود که بقیۀ بازی مان با هواپیما بماند برای فردا!سوتو چند لحظه بعد دیگر بار جعبه را می گشودیم و از نو بازی را از سر می گرفتیمشیطان! لازم به ذکر است که در جریان محو شدنِ خانواده و میهمانان در اجرای یوسف خواننده و نوازنده و البته باز و بسته کردن های مکرر هواپیما و متعلقاتش توسط اینجانب، اهرم بالابرندۀ هواپیمایمان در اثرِ دخالت اینجانب در بالابردن و پایین بردنِ سریعِ هواپیما در کمتر از دو ساعت به رحمت خدا رفتشاکی!

عکس سمت راست: ما در حال بازی با ماشینی که بابایمان برایمان خریده بودند:"یک عدد فرانچسکو برنولی نقره ای رنگ"

محو در هواپیمای جدیدمان:

البته ما با وجود محو شدن در هواپیما حواسمان به اطراف نیز بود و وقتی حضار را در حال پیشنهاد آهنگ های درخواستی دیدیم ما نیز بیکار ننشسته و از یوسف آهنگ "keep the door" را درخواست کردیم! (میزانِ علاقۀ وافر ما به این آهنگ را در این پست خوانده ای!)هیپنوتیزم

بعد از توضیح مادرمان من باب خواستۀ ما و آهنگ درخواستی مان، یوسف آهنگ های همگان را اجرا کردند الّا آهنگ درخواستی ما را که هم متنش را از حفظ نبودند و هم بسیار تند بود و با ریتم گیتار سازگاری نداشت! ولی بعد از این که ما برای بار دوم اجرای این آهنگ را درخواست کردیم! یوسف نتوانست معصومیت درخواست و نگاه مان را نادیده بگیرد و به سرعت شروع به اجرای آهنگ درخواستی ما کردند و ما بلافاصله بی خیال هواپیما و پرواز شدیم و خیلی هم اصرار داشتیم خود را بر روی پای یوسف جاسازی کنیمخندونک و علاوه بر هم نوایی این آهنگ با یوسف اصرار داشتیم انگشتانمان را نیز روی تارهای گیتار بگذاریم و حرکت دهیم و به اصطلاح خودمان به سبک یوسف اجرا کنیمزیبا و شما در عکس سمت راست ما را در حال خوانندگی نیز می بینیبغل

و در صورتی که شرایط مهیا شود، شاید در آینده ای نزدیک شما شاهد یک فایل صوتی و یا تصویری از خوانندگی های یوسف در وبلاگ مان باشیدآرام

جایت سبز رفیق همین میهمانی بدون برنامه ریزی، تبدیل به یک تولدِ بسیار به یادماندنی شدآرام

سپاس که در جشن تولد قمری چهارسالگی مان شرکت کردی رفیقمحبت

پسندها (6)

نظرات (32)

هدیه
12 تیر 94 0:29
به به مبارکهههههههههههههههههههههههه تولدت علیرضا جان خدا حفظت کند عزیز خاله اگه کنارمم بودی واقعا می چلوندمت نازنینم ان شالله جشن دامادیتو مامان گلت برات بگیره همیشه به شادی و خوشی
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون شما همیشه به من لطف دارید
مامان محمدحسین
12 تیر 94 5:59
به به .... هیچ چیز شیرینتر از یه تولد یهویی و زیبا نیست .... تولدت مبارک عزیز خاله ..... خوشم میاد شما پسرا یه روز کادوهاتون سالم نمیمونه ... مهم نیست ، تنت سالم و دلت خوش
الهام
پاسخ
جاتون سبز خاله جون فدای محبت تون بله همین طوره متأسفانه آخه ما میزان "نگهداری از اسباب بازی" خون مون پایینه
زری
12 تیر 94 6:53
تولدت مبارک علیرضاجان چه عکسای نازی،هزارماشالا ایشالاهمیشه شادباشین
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون این نظر لطف شماست و همین طور شما
صدف
12 تیر 94 8:09
سلام الهام خانم همیشه به خوشی و جشن انشالااااا اول از همه خسته نباشید بابت یک هفته مهمونداری اونم بعد از گذشت مدت کوتاهی از عملتون که فکر کنم یکم کار سختی بوده یک هفته پذیرایی از مهمون با این شرایط تولد گل پسر هم مباررررررک . انشالا که همیشه جمعتون جمع باشه و بهترین دورهمی ها و جشنها رو برگزار کنید وای که چقدر با دیدن گیتار دلم هوای صدای گیتار رو کرد پسرعموی منم نوازنده گیتاره ولی متاسفانه بخاطر بعد مسافت و اینکه مشهد زندگی میکنن سالی یک یا دوبار که تهران میان فقط در منزل پدربزرگ شنونده این تار زیبا هستیم ... خدا خانواده کاظمی رو هم رحمت کنه به این سرعت 11 ماه گذشت و داریم به 19 مرداد نزدیک میشیم . خدا روحشون رو قرین رحمت کنه ... همیشه شاد و خندون و خوشحال باشید
الهام
پاسخ
سلام صدف جانممنونم عزیزم خیلی سختم نبود چون مادرشوهرم حال من و به شدت درک میکردند و خودشون تو کارهای خونه کمک میکردند ولی خب پوشیدنِ لباس مناسب اونم تو این گرما واقعا طاقت فرسا بود ایشالا و همین طور شما چه خوب که پسرعموتون می نوازند واقعا آرامش بخشه گیتار واقعا دوست داشتنیه و حالا تازه داداش و همسرم هم تشویق شده اند که یاد بگیرند ممنونم عزیزم خدا همۀ رفتگان رو قرین لطف و رحمت کنه خدا مادریزرگ شما رو هم بیامرزه
مریم مامان آیدین
12 تیر 94 14:25
علیرضای عزیــــــــــــزم تولد چهارسالگی قمریت مبارک گلــــــــــــــم الهی 120 ساله بشی گل پسری مهربوووووووووونم الهام جونم خسته نباشی دوستم....خیلی قشنگ بود عکس ها...کاش عکس های با این کیفیت رو بزرگ تر میزاشتی تا بیشتر حال کنم با این ذوق قشنگ علیرضا یعنی من عاااااشق این کیک دوستی علیرضام....الهام بهت تبریک میگم....اگه من بودم انقدر شورش رو درمیاوردم که دیگه این هیجان نابود بشه....یا مثلا یه برش دیگه کیک نگه میداشتم دوباره بخوره....انقدر که عاشق بچه های کیک دوستم...ولی تو با همین برقراری مساوات به اشتیاق علیرضا دامن میزنی و چی از این قشنگ تر راستی آیدین هم کلاه دوست نداشت ولی از وقتی کلاه توماس و مک کویین سرش گذاشتم الان دیوونه کلاهه...اگه با کاغذ کاوی مک کویین براش کلاه درست میکردی تا چند ماه از سرش برنمیداشتش عزییییزم...کادو های تولدت مبارک دقیقا آیدین هم گاهی بعد انتخاب اسباب بازی پپشیمون میشه...من هم اهمیت نمیدم واااای...این موهای هستی خانوم چه ناااازه خوشحالم شب لذت بخشی داشتین دوستم...خدا مهدیه و خانواده خوبش رو رحمت کنه و حتما ناظر این شب قشنگ خونتون بودن من و محمد عاااشق نوازندگی با گیتار و خوانندگی همزمانش هستیم...ایشالا بچه هامون یاد بگیرن همیشه خوش باشین و خندون و شاد الهام گلم... علیرضای 4 ساله ماااااااااااااه منو خیییییییییییلی ببووووووووووووووس
الهام
پاسخ
ممنونم خاله مریم جونم نیست که قبل ترها همیشه پست هام خیلی پر از عکس بود، عادت کرده بودم به دوتایی گذاشتنِ عکس ها و با وجود این که مدتیه دیگه از عکس زیاد خبری نیست ()به فکرم نرسیده بود که تکی بذارم دوربینم که سال قبل لنزش رو عوش کرده بودم دوباره چند ماهی میشه که خراب شده برای همین دیگه نمی تونم خیلی عکس بگیرم و البته این اواخر جایی هم نرفتیم که عکس زیادی داشته باشه ایشالا در صدد خرید دوربین جدیدم یعنی عاشق کیکه! و علت علاقه ش رو درست حدس زدی من هم قبل ترها اشتباه تو رو می کردم ولی یک سالی میشه که همه چی به تساوی تقسیم میشه و از هر چیزی به اندازه می خریم که خودمون هم دلزد نشیم چه خوب پس برای تولد چهارسالگیش که مردادماهه می تونم بهش فکر کنم کار خوبی می کنی اهمیت نمی دی! می دونی الان بچه های ما تو سنی هستند که خوب می تونند عواقب کارشون رو بپذیرند! چند شب قبل می رفتیم خونۀ یکی از آشناها به عیادت یه بیمار تو غربی ترین نقطۀ تهران! همیشه عادت داشتیم موقع رفتن برای علیرضا چند تا اسباب بازی بر می داشتم! فکر کن کلی راه رو رفته بودیم که اسباب بازی خواست و منم یادم اومد برنداشتم! شروع کرد به نق زدن و منم بهش گفتم تو خودت باید حواست رو جمع می کردی و به من می گفتی تا برات اسباب بازی بردارم و حالا که یادت رفته از اسباب بازی خبری نیست! یه کم فکر کرد و ساکت شدوقتی رسیدیم اونجا دیدم داره برای اونا تعریف می کنه که تقصیر خودش بوده که حواسش رو جمع نکرده و اسباب بازیهاش و جا گذاشته قربان محبتت عزیزم و حق با شماست و منم موافقم آره مطمئنم اونجا بودند چون روز قبلش صفحات قبلی وبلاگ و خاطره هامون و می خوندم و کلی براشون فاتحه خوندم و همون شب هم خواب مهدیه رو هم دیدم منم عاشق خوانندگی و نوازندگی ام و ایشالا که علیرضا به مامان و دایی ش و البته باباش(ابی دوم) رفته باشه و حسابی برامون بخونه و بنوازه شاید هم زودتر از علیرضا باباش و دایی ش آرزوی من و برآورده کنند و گیتار بخرند تا وقتی میریم بیرون بیشتر بهمون خوش بگذره فدای محبتت عزیزم آیدین گلم رو می بوسم
mahtab
12 تیر 94 15:07
الهام جان سلام خوبين ان شاالله؟ ببخش که.مدتي نت نداشتم و نتونستم زودتر جوياي حالت بشم البته از مريم مامان ايدين سراغت رو گرفتم خوبي ايشالا؟ اميدوارم هميشه خوب و خوش و سلامت باشي عزيزم
الهام
پاسخ
سلام مهتاب جان ممنونم عزیزمخداروشکر خوبم الهی که همیشه سرتون به شادی گرم باشه علیرضای نازنین رو می بوسم
مامان ریحانه
12 تیر 94 15:22
تولد 4 سالگی علیرضا جون مبااااااااااااااااااااارک چه شب زیبایی در کنار خانواده و اقوام گذروندید انشالله که خوشیهای زندگیتون همیشه مستدام باشه فدای پسر کیک دوست بشم حالا بر خلاف علیرضای کیک دوست نازنین اصلا علاقه ای به کیک نداره و کلا به شیرینی علاقمند نیست و این وسط کسی که بیشتر از این موضوع خوشحال میشه پوریاست چون سهم نازنینو میخوره کلا بیشتر بچه ها از کلاه تولد بیزارن چون انگار یه جور احساس کلافگی میکنن شاید روشی که مریم جون گفت روش خوبی باشه و جواب بده قربون حالتهای مختلف شمع فوت کردنش بشم فوت کردن شمع با اعمال شاقه کادوهای تولدش مبارک چه جالب هستی رو میفرستاده دنبال نخود سیاه همه چیز خیلی خوب و قشنگ بود امیدوارم زندگیتان همیشه رویایی باشد زندگیتان زیبا و دلهایتان سبز و بهاری و در آخر روح دوستان سفر کرده اتان شاد و قرین رحمت الهی
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون این نظر لطف شماست و ممنونم دوست خوبم من خودم هم تو بچگی عاشق شیرینی بودم و الان اصلا علاقه ای بهش ندارم لابد علیرضا هم در آینده تغییر رویه خواهد داد و چه خوب که پوریا جون به آرزوش میرسه و سهم نازنین جون نصیبش میشه واقعا فوت کردنش با اعمال شاقه بود و خیلی مورد توجه عکاس قرار گرفت قربان محبتت عزیزم خدا همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه نازنین گل رو می بوسم
شیما مامان شاهین کوچولو
12 تیر 94 23:43
الهام جون خیلی دلم برای نوشته هات تنگ شده اما اینقدر وقتم کمه که حتی نمیرسم پای وبلاگ شاهین بشینم... کم و بیش جسته گریخته میخونم. ببوس گل پسری رو
الهام
پاسخ
کاملا شرایط تون رو درک می کنم شیما جون این روزها شرایط کاریتون خیلی سخت تر شده؛ رسیدگی به شاهین جون هم که وقت زیادی می بره براتون شادی و سلامتی آرزو می کنم دوستم شاهین گلم رو می بوسم
الهام
13 تیر 94 9:16
سلام دوستان خوبم ما امروز برای شرکت در مراسم یادبود یکی از آشنایان که دیروز به رحمت خدا رفته اند، عازم ولایت هستیم. چند روزی نیستم و این کامنت رو جهت اطلاع رسانی تون گذاشتم ما رو حلال کنید التماس دعا مخصوصا تو شب های قدر اگه توفیق زیارت امام رئوف نصیبم شد حتما به یادتون خواهم بود
صدف
13 تیر 94 10:14
سفرتون بی خطر خیلی خیلی التماس دعا موقع ورود به مشهد ممنون میشم برای مادربزرگ منم که اونجا آروم گرفتن دعا کنید . چندروزه بدجور دلم تنگ شده براشون ولی خیلییییی ازشون دورم 😢
الهام
پاسخ
ممنونم صدف جان به روی چشم حتما به یاد شما و مادربزرگ عزیزتون خواهم بود خداوند همۀ رفتگان و مادربزرگ شما رو قرین رحمت کنه
زهره مامانی فاطمه
13 تیر 94 11:58
سلااااااااااام الهام جون تولد قمری علیرضاجونم مبارک الهی هزار ساله بشه زیر سایه مامان وبابای مهربونش یک دنیا سلامتی ومهربونی ونشاط هدیه من به علیرضا جونم قربونت برم که فوت کردن یادت رفته بود نوش جونت عزیزم جشن مبارکت الهام جون اگر من اونجا بودم اوسف (یوسف) میگفت میخوردمش بجای کیک فاطمه چند روز پیشا عکس جغد رو بهش نشون دادم میگم اسم این چیه میگه اُغد
الهام
پاسخ
سلام زهره جان ممنونم از لطف و دعای قشنگتون دوست خوبم جاتون خیلی سبز بود زهره جان خیلی قشنگ میگه اوسف قربون فاطمه جون با اُغذ گفتنشخیلی ببوسش از طرف من
زهره مامانی فاطمه
13 تیر 94 12:00
سلام الهام جون کامنت رو الان دیدم ایشااله خدا رحمتش کنه ماهم خیلی خیلی التماس دعا داریم اگر رفتی زیارت یادمون کن خواهر
الهام
پاسخ
سلام زهرۀ عزیزم م م و ممنونم ازتون به روی چشمتمام سعیم اینه که ایشالا یه روز برم مشهد زیارت و اگه توفیق نصیبم شد حتما نائب الزیارتون خواهم بود
محبوبه مامان ترنم
13 تیر 94 13:18
تولد قمری علیرضا جون مبارک. الهی 120 ساله بشه. ان شاالله ولایت خوش باشید. خدا رفتگانتون رو هم بیامرزد.
الهام
پاسخ
ممنونم محبوبه جون جاتون سبز عزیزم. ولایت خیلی گرمه و ما در آستانۀ پخته شدن هستیم خداوند رفتگان شما رو هم بیامرزه دوستم
مونا
14 تیر 94 4:33
سلام الهام جان .تولد قمری گل پسر مبا ا ا ا ا رکه . وچه جشن یهوویی خوشگلی شده . خداوند روح مهدیه و خانواده اشون رو قرین رحمت خود کنه . هرچند بقول مریم جون عکساتون سایزش کوچیک بود ولی من حسابی زوم کردم روشون . علی هم عاشق کیک و تولد و شمع فوت کردنه اساسی ! الهی که همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه. این بخش قاطع بودن با بچه رو حسا ا ا ا ا ا بی موافقم . در شبهای قدر حاجت روا بشین . درگذشت فامیلتون رو هم تسلیت میگم . سفر بخیر و بیخطر . . . .
الهام
پاسخ
سلام موناجون ممنونم دوستم خدا همۀ رفتگان و مادر شما رو هم رحمت کنه ممنونم از توجهتون رفیق فدای علی کیک دوست منم ازتون التماس دعا دارم عزیزم
مامانی
14 تیر 94 7:48
سلام الهام جون تولد علیرضا رو اول به تو، و بعد به خودش تبریک میگم چون اول مادر متولد میشه، بعد فرزند (جمله سنگینی بود، یک دقیقه تنفس) ای فدای جشن مبارک خواستنت الهی که سالهای متمادی سالم زیر سایه پدر و مادر و در خوشبختی و شادی زندگی کن پسربانمک ما
الهام
پاسخ
سلام عزیزم واقعاً سنگین بود و البته منم باهات موافقم ممنونم خاله جونم
مامان مهراد
14 تیر 94 9:46
سلام. مبارکه مبارکه.... هورا من هم عاشق جشن مبارکم.... تولدت مبارک مرد کوچک....علیرضا خان نوازنده و خواننده امیدوارم همیشه شاد باشی.
الهام
پاسخ
سلام مهری جون و ممنونم از محبت تون عزیزم
مامان مهراد
14 تیر 94 12:58
خدا این عزیز تازه درگذشته رو بیامرزه و روحش رو قرین شادی بکنه. چه سعادتی داشته . تو چه شب هایی فوت شده.... همه مراسماتش به شب های قدر می افته... توی این شب ها برای ما هم خیلی خیلی دعا کن. سفر به سلامت.
الهام
پاسخ
بله تو بهترین شب های خدا به رحمت خدا رفته اند منم بسیار محتاج دعای خیرتون هستم
مامان مهراد
14 تیر 94 13:34
تولد قمری علیرضا جونم مبارک..... تو چه روز خوبی به دنیا اومده این شازده پسر. نزدیک به یک سال گذشت... خدا بیامرزدشون. بهت حق میدم اصلا حوصله مهمون بازی نداشته باشی. یه لحظه دلم هواشون رو کرد و رفتم به وبلاگشون و دیدیم که یه ماه پیش آپ شده. روحشون شاد. چقدر جالبه که از مهمون ها هم کار کشیدی... من هم عاشق این کارم. البته فقط در حد جمع کردن ظروف ازشون کار میکشم. چقدر ذوق عیرضا جون زیباست. از دیدن عکس هاش واقعا لذت بردم... من هم دیگه کیک نمی گیرم تا سال دیگه شاید بچم یکم ذوق کنه. البته خوردنش رو فکر نمیکنم.. چون مهراد اصلا اهل تجربه چیزهای جدید و خوردن کیک نیست. درسته که از خانواده هاتون دور هستین ولی امیدوارم در کنار دوستان و همین فامیل ها همیشه خوش باشین و جمع هاتون گرم گرم باشه.
الهام
پاسخ
ممنونم مهری جون خدا همۀ رفتگان رو رحمت کنه من هر جا میرم کمک می کنم بخاطر همین هر کس هم میاد خونه کمکم می کنه علایق بچه ها مرتب در حال تغییره و اصلا بعید نیست مهراد جون هم در آینده ای نزدیک عاشق کیک باشه قربان محبتت عزیزم و همین طور شما
مامان کیانا و صدرا
14 تیر 94 18:03
خدا رحمت کند جمیع رفتگان را و این عزیز تازه درگذشته را
الهام
پاسخ
مامان کیانا و صدرا
14 تیر 94 18:04
سلام الهام جون.از خوندن پست تولد علیرضا جون لذت بردم و خوشحالم که همه چی به خوبی برگزار شده و بهتون خوش گذشتهعلیرضا جون کادوهای خوشگلت مبارک باشه و ایشا....سالیان سال خوشحال و سلامت و شاد شاد باشی
الهام
پاسخ
سلام عزیزم قربانِ محبتتون عزیزم
محبوبه مامان ترنّم
15 تیر 94 13:26
سلام. حالا حال ما استوا نشینان جنوب را کمی درک کنید...
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جون شما که دیگه جای خود دارید گرمای زیاد کلا سیستم فکری آدم و مختل می کنه خدا بهتون صبر بده خواهر
دریا
16 تیر 94 4:03
سلام الهام عزیز همیشه به شادی و خوشی در محفل گرم خانواده از خوندن پستتون خوشحال شدم و از دیدن عکسها مسرور خیلی تبررررررررریک میگم مانا باشید عزیز مهربون
الهام
پاسخ
سلام دریا جان ممنونم از محبت تون رفیق التماس دعا
مامان مهراد
16 تیر 94 9:04
الهام جون اخلاقت مثل خودمه. من هم هر جا برم مهمونی کمک میکنم و حداقل ظرف هارو میشورم. درمورد تغییر علایق بچه ها هم باهات موافقم. مهراد هر روز در حال تغییره. الان بشدت علاقه مند به رنگ کردنه... مدام ماژیک هاش دستشه.
الهام
پاسخ
منم همین کار و می کنم چون می بینم طرف قبل از رسیدن من خیلی زحمت کشیده و وظیفۀ منه که مقداری از بار روی دوشش رو بردارم! البته اگه طرف بیاد خونه مون و کمکم نکنه منم دفعۀ بعد که رفتم خونه ش درست مثل خودش رفتار می کنم! درست مثل یک مهمون واقعی بعضی ها خودشون تو خونۀ کسی کمک نمی کنند و دلشون هم نمیخواد کسی بره تو آشپزخونه شون! و دسته ای دیگه از خانم ها خیلی خودخواهند وقتی میان خونت کاری نمی کنند ولی وقتی میری خونه شون توقع دارند کمک شون کنی که من اوایل کمک شون می کردم ولی بعد از مدتی فهمیدم کارم خیلی اشتباه بوده و حالا وقتی میرم خونه شون مثل یک پرنسس میرم و میام و دست به هیچی نمی زنم
امیر مهدی
16 تیر 94 17:21
سلام عزیزم تولدت مبارک ایشالا همیشه خوش باشید و خاطرات تلخ گذشته رو فراموش کنید.
الهام
پاسخ
سلام ممنونم دوستم
صدف
19 تیر 94 0:33
در این شب عزیز خیلی خیلی به یادتون هستم . التماس دعا
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم منم به یادت بودم صدف جان
مامانی
19 تیر 94 14:59
سلام الهام عزیز تبریک میگم تولد 4سالگی گل پسرتو چه کار قشنگی میکنی که براش دوتا تولد میگیری هم قمری هم شمسی بچه ها هم که عاشق تولد اریا هم یه مدت به گیتار علاقه شدید داشت براش خریدیم الانم هرازگاهی مینوازه و میخونه البته شعرشم خودش میگه اونم چه شعری خوش باشید و همیشه تولد داشته باشین
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون ممنونم از محبت تون عزیزم چه خوب گیتار بچگونه خیلی هم خوبهآفرین به آریا جون خواننده و نوازنده فدای شما آریا جون و می بوسم
مامان ناهید
19 تیر 94 15:43
سلام خوبید الهام جونم علیرضا جون خوبه فداش بشم الهام جون من اینجا کامنت داشتم می بینم که نیست هنوز تایید نشده یا ارسال نشده
الهام
پاسخ
سلام ناهید جونم برای پست قبلی پنج تا نظر گذاشته بودید که تایید کردم ناهید جون ولی تو این پست نظری از شما به دستم نرسیده دوستم ممنونم برای همۀ محبت هاتون عزیزم
مامان ناهید
19 تیر 94 15:49
تولد علیرضا جونو مجددآ تبریک میگم انشالله 200 ساله شه زیر سایه پدر ومادرش چه جشنی شده الهی زنده باشین وهرساله این روز قشنگو جشن بگیرید یادی از اوینا جون هم کردید روحشون شاد چقدر یهو دلم گرفت..... الهام جون امسال هم مثل هر سال تولد علیرضا جون پر از خاطره های قشنگ بود شاد باشیدن وپیروز الهامی احتمالآ من یه مدت نباشم اومدم دوباره ببینمتون وبرم مواظب خودتون باشید علیرضا جونو ببوس رمز پستهام چون لو رفتن عوض کردم بهتون میدم یه وقت پست رمز دار داشتم رمز را داشته باشین روزتون خوش و خدانگهدار
الهام
پاسخ
ممنونم دوست خوبم و همین طور برای شما یاد آوینا و خانواده اش تا همیشه برای من دلگیر کننده ست ممنونم از محبت و اعتمادتون ناهید جون
هدیه
20 تیر 94 13:05
سلام الهام خانم نازنین خوب هستین ببخشید که دیربهتون تسلیت می گم آخه نمی خواستم یا دلم نیومد پست تولد علیرضا جان رو پر از تسلیت کنم اما دیدم خیلی ناجوره که بهتون تسلیت نگم خدا رحمته کنه عزیز از دست رفته رو و روحشون قرین رحمت الهی باشه راستی یه چیزی بگم بهتون من از بچگی عاشق موسیقی و زدن گیتار بودم اما نخواستم دل پدرمو بشکونم و رفتم رشته کامپیوتر رو خوندم و همیشه هم عشق گیتار موند برام و بعدها هم نتونستم به خاطر حجابم و چادری بودنم برم پیش علاقم و وقتی دیدم پستتون رو واقعا یاد علاقم افتادم ممنونم ازتون اینقدر درگیریام زیاد شده که خودمو و علایقم رو واقعا فراموش کرده بودم که ممنونم ازتون بابت پستی که گذاشتین از خداوند می خوام که همیشه کانون گرم خانوادتون پابرجا باشه و به خوشی و خرم در کنار هم شاد باشین دوستون دارم و درپناه حق
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان ممنونم بابت احوالپرسی و محبت شما خدا همۀ رفتگان و مادر شما رو هم رحمت کنه چه خوب که عاشق نوازندگی هستید. البته به نظر من این چور کارها باید شغل دوم باشهپس برای شما هنوز هم دیر نشده و می تونید پیگیر باشید و در کنار کارتون بنوازید موفق باشید
sahar
22 تیر 94 16:28
علیرضا جون تولدت مبارک ایشالا صدساله شی، نه صدو بیست ساله شی، نه صدوبیست سال کمه همیشه زنده باشی من بعد از مدت ها به آغوش نی نی وبلاگ برگشتم. امتحان داشتم و اول شهریور ازمون دارم ولی چند روز ی رو هستم. قبلا که خیلی می اومدم خاطرات آوینا و علیرضا رو کامل می خوندم، یادشون گرامی روحشون شاد
الهام
پاسخ
ممنونم خاله سحر جون چه خوب که اومدی اتفاقا چند روز قبل به یادتون بودم فاطمه جون خوبه؟ مطمئناً دیگه خانمی شده براتون آرزوی موفقیت می کنم سحر جان فاطمه جان و از طرف من ببوسید
مامان بهناز
23 تیر 94 23:29
تولت مبارک عزیزم ماشالله چه بزرگ شدی الان که عکسهای علیرضا رو از نزدیک دیدم واقعا بزرگ شدن و تغییر قیافه اش رو احساس کردم خیلی وقت بودم که عکس اقا وروجک رو ندیده بودم،چه کیک خوشگلی دست مامان و بابا و مهمونهای عزیز درد نکنه که تولد خاطره انگیزی رقم زدن خدا خاله مهدیه و اویناجون رو رحمت کنه کادوهات هم مبارکت باشه شازده
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم مدتیه که دوربینم خراب شده و کلا ذوق عکس انداختنم کور شده درست میگید خودم هم تازه متوجه شدم که خیلی وقته پسرم عکس پرتره نداره البته روزهای بی دوربینی داره به آخر میرسه و ما به زودی دوربین دار خواهیم شد ممنونم عزیزم، خداوند همۀ رفتگان رو قرین لطف و رحمت کنه
مامان علی
24 تیر 94 18:35
سلام الهام عزیزم شرمنده تاخیرم پستت وبه موقعش خوندم ولی حس وحال تصنعی من واز پست گذاشتن باز میداشت تولد قمریش مبارک عزیزم خداروشکر یک جشن خاص وبه یاد موندنی شده تنتون سلامت وعمرتون دراز خدا مهدیه نازنین وخانوادش وبیامرزه نمیدونم چی بگم چندروز پیش بحث همون هواپیما و...بود مطمئنم شنیدی................ قربون این ماه چهارساله قمری بشم ببوسش عزیز دلم رو بااون ژست خوشکل گیتارزنی که گرفته میبوسمتون عید هم پیشاپیش مبارک التماس دعا
الهام
پاسخ
سلام زهرا جون این چه حرفیه عزیزم ولی خب دیگه نگرانتون شده بودم جاتون حسابی سبز بود و خاطرۀ خوبی برامون به یادگار موند خدا همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه تو تلویزیون صحبتش بود؟ من نشنیدم عزیزم فقط قروردین از خانوادۀ مهدیه شنیدم که بازم به نمونه های مشابه همون هواپیما مجوز پرواز داده اند و اتفاقا دیشب هم خواب سقوط هواپیما می دیدم ممنونم زهرا جونعلی شیرین زبون و می بوسم و عید بر شما هم مبارک عزیزم