ماهِ تمامِ چهار ساله
گاهی با وجود آن که برای انجام کاری از مدت ها قبل برنامه ریزی دقیق صورت می گیرد، آن قدرها هم خوب از آب در نمی آید و گاهی بدون هیچ برنامه ریزی یکی از بهترین و به یادماندنی ترین اتفاقات در زندگی ات رقم می خورد!
تولد ما و البته جشن تولد ما در زمرۀ همین اتفاقاتِ بدون برنامه ریزی قرار می گیرد که به یکی از خوشایندترین اتفاقات زندگی ما و بابا و مادرمان تبدیل شده است!
قبل ترها مادرمان برای برگزاری جشن ها و میهمانی های خود بسیار انگیزه داشتند. چرا که ما چند میهمان داشتیم که همواره پایۀ هر گردش و هر میهمانی ناگهانی و برنامه ریزی نشده ای بودند و تحت هیچ شرایطی ما را تنها نمی گذاشتند!بله میهمان مان خاله مهدیۀ دوست داشتنی و آوینای مهربان و بابایش بودند! و به جرأت می توان گفت بواسطۀ حضورشان، مادرمان به هر بهانۀ کوچکی میهمانی به راه می انداختند و کیکی را دور هم می خوردیم! و تو ماجراهای کمدی دعواهای ما و آویناجانمان را در جریان آن میهمانی ها به وفور در وبلاگ مان خوانده ای!
حدود یازده ماه است که از سفر خاله مهدیه و خانواده شان می گذرد و در این مدت به ندرت مادرمان تمایل داشته اند که به صورت خودمختار میهمان دعوت کنند! و همواره ما فقط میزبانِ میهمان هایی بوده ایم که خودشان به منزل مان آمده اند. مادرِ ما که همواره در میهمان داری ید طولایی داشته اند و همواره به پخت دسر و ژله های مختلف علاقۀ زیادی داشته اند، یک سالی می شود که در همان میزبان شدن های غیر اختیاری خود حتی یک ژله و دسر هم آماده نکرده اند.
و اما چند روز قبل، روزشمار ماه مبارک رمضان توجه مادرمان را به خود جلب کرد و مادرمان متوجه شدند که ماه دارد به نیمه و به روز تولد کریم اهل بیت نزدیک می شود! همان روزی که در آن خداوند دامانِ ایشان را به وجودِ بهترین هدیۀ خود پربرکت ساخت! و سه سالی می شود که مادرمان در این روز میزبانِ میهمانان عزیزی بودند که این روزها در کنارمان نیستند این جا بود که مادرمان امسال هیچ انگیزه ای برای دعوت کردنِ میهمان نداشتند و از طرفی هیچ دلی برای ماندن در خانه ای که سه سال است در شبی این چنین میزبانِ بهترین و نزدیک ترین دوست شان بوده است، نیز نداشتند! و این گونه شد که مادرمان تصمیم گرفتند به جای ماندن در خانه و پذیرایی کردن از میهمانان، برای افطار بیرون بروند تا کسی از آن ها پذیرایی کند و همزمان کیک تولد نیز سفارش بدهند و چند ساعتی در کنار هم خوش باشیم.
روز سه شنبه فرا رسید و صبح زود آقاجان و مامان جانمان بعد از یک هفته دوری از خانۀ خود به ولایت بازگشتند و از آن جا که ما چند روزی می شد دایی محسن مان را ندیده بودیم، مادرمان تصمیم گرفتند چهارشنبه شب دایی محسن و یوسف را برای افطار دعوت کنند و پنج شنبه شب به رستوران برویم و جشن تولد بگیریم! یوسف پسرخالۀ مادرمان، دانشجوی عمران هستند و یک هفته ای می شود برای گذراندن دورۀ کارآموزی خود در کارگاه و در معیت دایی محسن مان، به تهران آمده اند و در منزل دایی محسن مان اقامت گزیده اند. ما در این یک هفته دو بار دایی محسن و یوسف را به منزل مان دعوت کرده بودیم و ما آن قدر با عنوان های جالب و خنده دار (دوسف، اوسف، یوفس) یوسف را صدا زده بودیم تا این که عاقبت آموختیم نام سخت یوسف را درست تلفظ کنیم! و البته همیشه یادمان می رود که دقیقاً نامش چه بوده است و بعد از تلفظِ نامش توسط مادرمان ما هم قادر به تلفظ درست می شویم
مادرمان مردد بودند که آیا همان دعوت چهارشنبه شب را به یک جشن تولد تبدیل کنند یا خیر؟! و به علت گرمای بی سابقۀ هوا در چند روز اخیر و نیز بی حالی خودشان، هنوز هم مردد بودند که میهمان دیگری را نیز برای افطار دعوت کنند یا خیر! حدود ساعت یازده بود که به ناگاه مادرمان تصمیم خود را گرفتند و با خانوادۀ هستی جان تماس گرفتند و آن ها را برای افطار و در نتیجه جشن تولد قمری این جانب دعوت کردند و تازه مادرمان از بلاتکلیفی در آمده و روانۀ آشپزخانه شدند!
همه چیز به خوبی پیش رفت و باز هم مادرمان رغبت پیدا کردند که آشپزی کنند و شبِ خوبی را برای تولد ما رقم بزنند و به یادگار بگذارند!
مادرمان با وجود آن که توانستند در غذا پختن و تهیۀ دسر سنگ تمام بگذارند ولی نتوانستند خیلی خوب برای تولد و تزئیناتش آماده شوند! بابای ما که ساعت پنج به منزل آمده بودند و به زحمت توانسته بودند ما را متقاعد کنند که دو ساعتی در کنارشان آرام بگیریم، ساعت هفت و نیم برای خرید کیک تولد به شیرینی فروشی محل رفتند! و از آن جا که تصمیم داشتند برای ما کادوی تولد نیز بخرند و ما چند روزی بود که تقاضای خرید مک کوئین را از مادرمان داشتیم، به پیشنهاد مادرمان تصمیم گرفتند ابتدا کیک بخرند و سپس برای خرید کادو در معیت اینجانب به اسباب بازی فروشی بروند شاید که ما آن جا با دیدنِ سایر اسباب بازی ها از خرید مک کوئین برای بار nاُم، منصرف شویم! آخر ما چندین عدد مک کوئین در سایزهای مختلف داشتیم و مادرمان نمی خواستند باز هم مک کوئین بخریم!
بعد از رفتن بابایمان، مادرمان ما را بیدار کردند و ما با وجود سنگینی خوابمان تا نام جشن تولد را شنیدیم سریعاً از جا برخاسته و بر خلاف معمول اجازه دادیم مادرمان هر بلایی که تمایل دارند بر سر و صورت و لباس اینجانب پیاده کنند تا زودتر در معیت بابایمان برای خرید کادو بیرون برویم! به اسباب بازی فروشی سر کوچه رفتیم و به نظر می رسید تنوع اسباب بازی های موجود در اسباب بازی فروشی توانسته بود باعث شود ما در خرید یک عدد مک کوئین تجدید نظر کنیم و با یک عدد ماشین مشابه فرانچسکو برنولی و البته طوسی رنگ به منزل بازگردیم!
ساعت حدود هشت بود که دایی محسن و یوسف به منزل مان وارد شدند. به محض ورود، دایی محسن مشغول مرتب کردنِ موهای فرفروک ما شدند که بعد از عملیات مادرمان روی آن ها دیگر بار به هوا رفته بودند و اساسی پریشان بودند! یوسف نیز برای کمک به مادرمان در آشپزخانه مشغول شد! و دیگر بار همان پروژۀ مهم کار کشیدن از میهمان در منزل مان مرور شد
یک ربع مانده به افطار بود که خانوادۀ هستی جان (نوۀ دایی باباجانمان و تنها فامیل مان در تهران) به منزل مان وارد شدند! جایت سبز رفیق افطار صرف شد و هنوز سفرۀ افطار و شام جمع نشده بود که ما مرتب به آشپزخانه می آمدیم و درِ یخچال را می گشودیم و با نوای" جشن مبارکِ منو بده!(کیک تولد من و بده!)" تقاضای خوردن کیک را داشتیم! و بعد از ادای عبارت دوست داشتنی "کیک تَهَنُّد" در جشن تولد سه سالگی مان این عبارت بعد از گذشت یک سال، بسیار جدید و جذاب بود! در این میان مرتب نق می زدیم و با وجود آن که خودمان از بین یک ماشین قرمز و یک عدد ماشین طوسی رنگ، دومی را انتخاب کرده بودیم، ولی نق می زدیم که ما فرانچسکو برنولی قرمز رنگ را می خواهیم این جا بود که مادرمان یادآور شدند که چون در انتخاب مان آزاد بوده ایم و خودمان ماشین طوسی رنگ را برگزیده ایم باید تبعات ناشی از انتخاب مان را بپذیریم و ما هم که همه چیز فهم سریعاً پذیرفتیم!
مادرمان به سختی توانستند از شلوغی آشپزخانه خود را بیرون بکشند و نماز مغرب و عشای خود را بخوانند! در این بین خاله مهناز، مادرِ هستی جان، نیز زحمت کشیده و به مددِ بابای هستی جان تنها تزئینات موجود در منزل مان، یعنی بادکنک ها را باد کرده و به دیوار متصل کردند. پس از مرور وسایل ضروری جشن تولد توسط خاله مهناز، مادرمان متوجه شدند که در هیاهوی آماده سازی سفرۀ افطار، شمع و کلاه تولد را از قلم انداخته اند؛ در نتیجه ما و بابایمان برای خرید شمع تولد دیگر بار عازم قنادی سر کوچه شدیم! از آن جا که سال های قبل ما به هیچ وجه تمایلی بر گذاشتنِ کلاه تولد روی سرمان نداشتیم و در قنادی نیز با دیدنِ کلاه ها حرفی بابت داشتنِ آن ها نزده بودیم، بدون کلاه و فقط در معیت یک شمع به منزل بازگشتیم! بعد از بازگشت تازه یادمان آمد که کلاه تولد نخریده ایم و دیگر بار شروع به نق زدن کردیم و کلاه تولد طلب نمودیم! و هیچ چیز جز قاطعیت مادرمان در برخورد با ما و توجیه کردن مان و نیز تلاش خاله مهناز مهربان در زمینۀ درست کردن کلاه تولد با کاغذ A4 نتوانست نق زدن هایمان را فرو نشانَد
دایی محسن مان نیز دوربین فوق حرفه ای که برای عکسبرداری از تولدمان با خود همراه آورده بودند، را راه اندازی کردند و آااااااااااااااای که کار کردن با آن بسی سخت بود. مخصوصا که به تازگی کار با آن را آغاز کرده بودند؛ در نتیجه به اندازه ای که از آن دوربین انتظار می رفت عکس هایمان جالب نشد!
در ادامۀ مطلب می توانی ماوَقَع آن چه در شب جشن تولدمان گذشت را به صورت تصویری ببینی
پست های مرتبط:
ماهِ تمامِ مادر (تولد قمری دو سالگی)
نیمۀ رمضان و پایانِ سه سال قمری (تولد قمری سه سالگی)
یوسف گیتار خود را نیز با خود همراه آورده بود. گیتاری که ما و خانواده تا به حال آن را ندیده بودیم و از وجودش بی اطلاع بودیم. یوسف به پیشنهاد مادرمان شروع به نواختن کرد تا ما بی خیالِ رفت و آمد به آشپزخانه و طلب "جشنِ مبارک (کیک تولد)" شویم! ما نیز به محض دیدنِ گیتار به آن بسیار علاقه نشان دادیم و روی پای یوسف جا خوش کردیم و البته نواختنِ یوسف در آن لحظه فقط جهت عملِ "بچه جذب کن" و کاملاً بازی گونه بود! البته تلاش یوسف و دایی محسن مان برای این که ما انگشتانِ خود را روی تارها قرار دهیم و بنوازیم، موفقیت آمیز نبود و ما هیچ علاقه ای به نواختن نداشتیم و اصلا از دست زدن به گیتار و تارها می ترسیدیم
عاقبت به آرزوی خود رسیدیم و کیک تولد بر روی میز جای گرفت و توانست ما را با عجله از روی پای یوسف بلند کند و بر سر میز بکشاند! کلاه تولد ما و هستی جان نیز به لطف خاله مهناز آماده شد ولی حالا ما آن قدر مجذوب کیک بودیم که بی خیال کلاه تولد شده بودیم و حتی اصرار مادرمان نیز نتوانست آن کلاه را بر سرِ ما قرار دهد! و این جا بود که مادرمان متوجه شدند که به خوبی ما را شناخته اند و آن چه پیش بینی می کردند و همانا آن عدم علاقۀ ما به گذاشتن کلاه تولد روی سرمان بود، به وقوع پیوست!
دایی محسن مان مرتب از ژست گیری های متنوع ما و میهمانان عکسبرداری می کردند!چند عکسِ زیر، عکس هایی است که آزمایشی گرفته شده است. عکس های زیادی از کل دکور موجود است ولی چون میهمانان نیز در عکس ها جای دارند از گذاشتنِ آن ها معذوریم
در عکس سمت چپ، کلاه تولد برای چند لحظه روی سرمان قرار گرفت یک کلاه سفید با نقاشی هایی که با مدادشمعی روی آن حک شده بود
یوسف، دایی محسن و بابایمان:
حالا همه ژست گرفته بودند و قرار بود چندین عکس دسته جمعی برای یادگاری بیندازند و این وسط ما این گونه ژستِ ضایعی اختیار نموده بودیم و تمام توجه مان به شلیل موجود در دست مان بود و به تنها چیزی که توجه نداشتیم دوربین بود
و بعد از گرفتنِ عکس های دسته جمعی شمع روشن شد و ما اقدام به فوت کردیم! آن هم به شیوه ای بسیار غیر متبحرانه و البته غیر منتظره!
گویی اصلاً فوت کردن بلد نیستیم
البته به همین شیوه نیز مقداری هوا از دهان مان خارج می شد ولی به علت گرمای خیلی زیاد، باد کولر آن نیز قدر زیاد بود که حتی وقتی در معیت هستی جان و دو نفره در آن می دمیدیم باز هم قادر به خاموش کردنِ آن نشدیم
عاقبت ما توانستیم به مددِ اطرافیان شعلۀ شمع را فرونشانیم و وارد مقولۀ مهم بریدن کیک شویمکیک بریده شد و توسط مادرمان در بشقاب ها جای گرفت و ما تمامِ مدتِ فرآیند تقسیم کیک و جای گرفتنِ آن در بشقاب ها را با دقت زیرِ نظر داشتیم، و به سرعت کیک خود را می خوردیم تا بعد از اتمامِ آن بتوانیم از کیک های دیگران نیز سهمی داشته باشیمآخر ما "جشن مبارک" خیلی دوست داریم و حتی بعد از این که شاهد تکه پاره شدن کیک بودیم هرازگاهی در بین خوردن مان ندا می دادیم:" مامانی جشن مبارکم کجاست؟" و مادرمان:""در واقع ما تصور می کردیم حتی بعد از بریدنِ کیک نیز باید یک کیک کامل در اختیار داشته باشیم! محتوای بشقاب مان در حال رسیدن به صفر بود که با نگاهی به بشقاب ها متوجه شدیم حضار دست مان را خوانده اند و کیک های خود را با تمامِ قدرت بلعیده اند! تنها محتوای کیک باقیمانده در بشقاب یوسف موجود بود و ما به سبکی زیرکانه و با اشاره به کیک باقیمانده در بشقاب یوسف، رو به مادرمان:" مامانی جشن مبارکم اون جاست! اوناهاش! دیدیش!" و مادرمان به سببِ داشتنِ پسری که بسیار شبیه کسانی که عمراً کیک ندیده اند، رفتار می کرد:""
جالب این جاست که حتی امروز نیز مرتب به یخچال سر می زدیم و تقاضای خوردنِ "جشن مبارک" را داشتیم!
در همان حین که ما به محتوای کیک موجود در بشقاب یوسف طمع کرده بودیم، با دیدنِ کادویی که هستی جان و خانواده به ما دادند بی خیالِ کیک تولد شدیم و کادوی خود را از هستی جان دریافت نموده و بیشتر از صد بار از هستی جان و مادر و پدرش تشکر کردیم:"دست شما درد نکنه برای من هوابیمان خریدید!" بله کادوی ما یک هواپیمای بسیار زیبا بود که حرکت می کرد و به کمک یک اهرم اندکی بالا می رفت و سپس پایین می آمد!
بعد از خوردن چایی و کیک همگان مشغول میوه خوردن شدند و یوسف جشن تولد ما را به اجرای زندۀ خود مزین کرد! ما و بابا و مادرمان اصلا تصورش را هم نمی کردیم که در مدت بی خبری مان از یوسف او تا این حد در نوازندگی پیشرفت کرده باشد! البته خوانندگی یوسف خان همانند خوانندگی مادر و دایی محسن مان یک امر ارثی به حساب می آید و از قدیم الایام بر خانوادۀ ما عیان بوده است! چرا که بر خلاف این روزها، مادرمان در سال های دانشجویی بسیار با فامیل و من جمله خاله جانِ خود در رفت و آمد بودند و همواره آهنگ های بسیار زیادی را در معیت خانواده و من جمله یوسف که آن روزها یک نوجوان بود، اجرا می کردند! یوسف بسیاری از آهنگ های زیبایی که برای همۀ حضار خاطره انگیز بود را اجرا کرد و دایی محسن از اجرای یوسف و البته هم نواهای یوسف مانند خاله مهناز و مادرمان و البته خودشان() فیلم گرفتند تا به یادگار بماند
در عکس سمت راست شما مادرمان+ بابایمان + بابای هستی جان را در پس زمینۀ عکسِ ما و البته به صورت تار مشاهده می کنی
ما در تمام مدت با هواپیمای جدیدمان سرگرم بودیم و کاری به کسی نداشتیم! و با صدای آژیر هواپیمایی که در دست مان بود و در منزل راه می رفت، در فیلم هایی که دایی محسن مان از اجرای یوسف می گرفتند، ناخواسته نویز ایجاد می کردیم! گاهی هستی جان نیز که شوق ما را در بازی با هواپیمایمان می دیدند به ما نزدیک شده و از ما می خواستند که بیشتر مراقبش باشیم که اهرمش خراب نشود و در این شرایط ما بلافاصله جعبۀ هواپیما را می آوردیم و شروع به جمع کردنش می کردیم و با عبارت "باشه فردا" هستی جان را به دنبال نخود سیاه می فرستادیم و منظورمان این بود که بقیۀ بازی مان با هواپیما بماند برای فردا!و چند لحظه بعد دیگر بار جعبه را می گشودیم و از نو بازی را از سر می گرفتیم! لازم به ذکر است که در جریان محو شدنِ خانواده و میهمانان در اجرای یوسف خواننده و نوازنده و البته باز و بسته کردن های مکرر هواپیما و متعلقاتش توسط اینجانب، اهرم بالابرندۀ هواپیمایمان در اثرِ دخالت اینجانب در بالابردن و پایین بردنِ سریعِ هواپیما در کمتر از دو ساعت به رحمت خدا رفت!
عکس سمت راست: ما در حال بازی با ماشینی که بابایمان برایمان خریده بودند:"یک عدد فرانچسکو برنولی نقره ای رنگ"
محو در هواپیمای جدیدمان:
البته ما با وجود محو شدن در هواپیما حواسمان به اطراف نیز بود و وقتی حضار را در حال پیشنهاد آهنگ های درخواستی دیدیم ما نیز بیکار ننشسته و از یوسف آهنگ "keep the door" را درخواست کردیم! (میزانِ علاقۀ وافر ما به این آهنگ را در این پست خوانده ای!)
بعد از توضیح مادرمان من باب خواستۀ ما و آهنگ درخواستی مان، یوسف آهنگ های همگان را اجرا کردند الّا آهنگ درخواستی ما را که هم متنش را از حفظ نبودند و هم بسیار تند بود و با ریتم گیتار سازگاری نداشت! ولی بعد از این که ما برای بار دوم اجرای این آهنگ را درخواست کردیم! یوسف نتوانست معصومیت درخواست و نگاه مان را نادیده بگیرد و به سرعت شروع به اجرای آهنگ درخواستی ما کردند و ما بلافاصله بی خیال هواپیما و پرواز شدیم و خیلی هم اصرار داشتیم خود را بر روی پای یوسف جاسازی کنیم و علاوه بر هم نوایی این آهنگ با یوسف اصرار داشتیم انگشتانمان را نیز روی تارهای گیتار بگذاریم و حرکت دهیم و به اصطلاح خودمان به سبک یوسف اجرا کنیم و شما در عکس سمت راست ما را در حال خوانندگی نیز می بینی
و در صورتی که شرایط مهیا شود، شاید در آینده ای نزدیک شما شاهد یک فایل صوتی و یا تصویری از خوانندگی های یوسف در وبلاگ مان باشید
جایت سبز رفیق همین میهمانی بدون برنامه ریزی، تبدیل به یک تولدِ بسیار به یادماندنی شد
سپاس که در جشن تولد قمری چهارسالگی مان شرکت کردی رفیق