به رأفت یک دوست!
در زندگی یک انسان اتفاقات زیادی روی می دهد ولی فقط گاهی از یک اتفاق ساده یک عمر عشق خلق می شود... عشقی که تمام زندگی یک انسان را تحت تأثیر قرار می دهد! و عشق ورزیدنی که برای انسان آرامش می آورد و شادی درون! عشقی که در جای جای زندگی و مخصوصاً در لحظات سخت حضورش به شدت احساس می شود!
حضور این عشق آن قدر ملموس است که برای درکِ آن نیاز به دیدار نیست! و برای درکِ آن نیاز به حضور در مقابلش نیست و برای بودنش نیاز به خواندنش نیست! او وقتی به زندگی انسان وارد می شود مانند یک رفیق شفیق در همه حال همراه می ماند و معرفت آن قدر در وجودش موج می زند که گسستن از کسی که افتخار دوستی با او نصیبش شده است، از او ساخته نیست!
همین عشق است که در تمامِ خوشی ها و تلخی های زندگی همواره مادرمان را به سال 86 می برد! همان زمان که او در تهران مشغول به علم آموزی و برای استخدام در مشهد در تکاپو بود! مدارکش را تحویل سازمانی در مشهد داده بود و مدام پیگیر بود که کارش به موقع پیش برود. پیگیری های مادرمان به فاصلۀ هر چند روزه ادامه داشت و کارها به خوبی پیش می رفت تا این که یک روز که برای پیگیری مراحل کار خود با سازمان مورد نظر تماس گرفتند، مشخص شد که بعد از گذر چند ماه به طرز شگفت انگیزی مدارک ایشان تمام و کمال از صفحۀ روزگار محو شده است! چرا که چند روز قبل تر وقتی ایشان برای پیگیری تماس گرفته بودند همه چیز رو به راه گزارش شده بود
مادرمان به سرعت به تکاپو افتاده و مشغول برنامه ریزی برای سفر به مشهد و پیگیری امور اداری و بهتر است بگوییم "کاغذ بازی های اداری" شدند! پیدا کردن بلیط در آن روزها کاری بود بسیار کارستان! چرا که روز بعد مصادف با تولد امام رئوف بود و بی شک بارگاهش در آن روز مأمن کسانی بود که مریض پزشک جواب کرده داشتند، و مأمن کسانی بود که مشکلات فراوان زندگی شان را تحت تأثیر قرار داده بود و مأمن آن هایی بود که به آخر خط رسیده بودند و .... و از همه مهم تر مأمن آن ها بود که در یک جایی از زندگی شان حضور امام رئوف را با تمام وجود حس کرده بودند و بنا به یک پیوند دیرینه هر ساله در روز تولدش برای قدردانی و تجدید پیمان، میهمانِ رأفت او بودند!
مادرمان از جایی که اصلاً تصورش را هم نمی کردند بلیط دار شدند و بر قطار نشسته به مشهدالرضا وارد شدند! در طی مسیر مشخص شد که خاله الهه مان به ولایت رفته اند و مادرمان ناچار شدند به جای رفتن به منزل خواهرشان به خوابگاه هم کلاسی های دوران کارشناسی خود که آن روزها در حال گذراندن دورۀ کارشناسی ارشد در مشهد بودند، بروند. حوالی غروب بود و حال و هوای مشهد مثل هیچ روزی نبود جز روز تولد امام رئوف! مادرمان به اتفاق دوستان عازم حرم شدند و پس از اقامۀ نماز مغرب و عشا به خوابگاه بازگشتند! نفیسه بانو دوست مادرمان از برگزاری جشنی در نمازخانۀ خوابگاه خبر دادند و یک حس غریب مادرمان را با وجود خستگی مفرط به نمازخانه کشاند. مشخص شد که خادمان حرم هر ساله در شب میلاد امام رئوف به یکی از خوابگاه های دانشجویان در سطح شهر مشهد می روند و جشن برگزار می کنند و آن شب قرعه به نام خوابگاهی افتاده بود که مادرمان میهمانش بودند. در پایان جشن خادمان حرم به همۀ حضار یک بستۀ هدیه تقدیم کردند که حاوی یک پارچۀ چادری سفید با گل های ریز و زیبای قرمزرنگ، یک بسته زرشک، و یک بسته نبات بود!
مادرمان بعد از تحویل گرفتن آن بسته احساس متفاوت و مبهمی داشتند! گویی خداوند ایشان را از تهران مستقیم به آن خوابگاه کشانده بود تا آن بسته را از امام رئوف به یادگاری بگیرند! چرا که فردای آن روز وقتی مادرمان برای پیگیری کارهای اداری عازم سازمان موردنظر شدند متوجه شدند که هیچ مشکلی در کار نبوده است و مدارکی که روز قبل طی تماس های پیاپی با قسمت های مختلف سازمان، محو و ناپدید بوده است در آن لحظه بدون هیچ مشکلی در کارتابل مربوطه و جهت تأیید نهایی آمادۀ رفتن به اتاق رئیس بود.
حدود یک ماه بعد توسط همان سازمان برای مادرمان یک حکم موقت زده شد و مادرمان در آن جا مشغول به کار شدند تا مراحل اداری برای ثبت حکم اصلی در چند ماه آینده انجام شود. مادرمان برای انجام ساعات موظفی خود ناچار بودند به مدت چند ماه نیمی از هفته را در مشهد و نیمی دیگر را در تهران بگذرانند و رفت و آمدهای سخت و نفس گیر هفتگی و طی مسافت هزارکیلومتر آن هم با وجود درس های سنگین بسیار برایشان سخت بود! و آن چه باعث می شد مادرمان این سختی را به جان بخرند و مسیر رفت به مشهد بسیار برایشان کوتاه تر باشد تا مسیر برگشت، وجود یک حس ناآشنا بود که ایشان را به شرقی ترین استان کشور می کشاند و در مدت حضور در مشهد مدت زمان زیادی از وقت ایشان در رفت و آمد به حرم می گذشت و خاله الهه مان همیشه به این مسأله اعتراض می نمودند! ولی آن چه نمی توانست با وجود این اعتراض ها مادرمان را از رفتن به حرم بازدارد وجودِ یک حس مبهم بود که همواره مادرمان را از جای جای شهر به حرم می کشاند!
مدتی گذشت و در اثر مداخلۀ غیر منصفانۀ یک نفر از خدا بی خبر نه تنها حکم موقت مادرمان تبدیل به حکم قطعی نشد بلکه همان حکم موقت نیز لغو شد! سختی لغو شدن آن حکم و بلاتکلیفی های پس از آن یک طرف بود و سختی دوری از آن همه وابستگی به حرم و محیط و زیارت خواندن در جوار امام رئوف هزاران طرف!
مدت ها گذشت و مادرمان همواره در فرصت های مختلف برای زیارت به مشهد می رفتند و نشانه های آن سلام دادن های عاشقانه را در زندگی خود می دیدند! و چند سالی بود که همواره روز تولد امام رئوف مادرمان زائر بارگاهش بودند!
آن چادر نماز زیبایی که هدیۀ امام رئوف به مادرمان بود برای اولین بار روزی تن پوش مادرمان شد که پای سفرۀ عقد نشستند و البته که داستان عجیب آشنایی بابا و مادرمان نیز لطفی از جانب امام رئوف بود که زندگی مادرمان را دگرگون کرد!
شاید برای عده ای این ارتباط زیبا نام های عجیب و غریب به خود بگیرد و یا تلقین و یا خرافات تصور شود ولی برای مادرمان که سال ها و سال ها و در تمامِ لحظات زندگی خود و مخصوصاً در سخت ترین لحظات مورد لطف امام رئوف بوده است، این ارتباط چیزی خیلی آن طرف تر از یک اتفاق ساده و یا یک حس عادی است. ارتباطی که دلش را در تمام لحظات تلخ و شیرین زندگی اش محکم نگه داشته است و همین ارتباط است که باعث می شود او به وقتِ رفتن به ولایت خیلی بیش تر از آن که برای دیدنِ پدر و مادرش اشتیاق داشته باشد، به شوقِ دیدار امام رئوف برود و همین شوق است که وجودِ او را لبریز از شادی و آرامش می کند.
و درست بعد از عمل سال 89 که رحم مادرمان از دیدگاه پزشکش اوضاع وخامت باری داشت، این نگاهی از سوی امام رئوف بود که بعد از عمل و در سفر مادرمان به مشهد، شب نوزدهم ماه مبارک رمضان سال 89 ایشان در جوار حضرتش بودند و حضرت ایشان را مورد لطف قرار داد و از این رو ما همنام امام رئوف شدیم و "علیرضا" نام گرفتیم!
و این بار با وجود آن که ما به واسطۀ فوت یکی از آشنایان مجبور شدیم در گرمای بسیار زیاد هوا عازم ولایت شویم ولی حس غریبی مادرمان را از درون شاد می کرد و در تمام طول مسیر چندین و چند بار چشمانشان را بی اختیار خیس می نمود! و آن توفیق زیارت امام رئوف بود که به واسطۀ رفتن به ولایت نصیب ما و مادرمان شده بود! به خصوص که کمی قبل تر و درست وقتی مادرمان در ناآرامی بسیار زیادِ ناشی از توقف پشت در اتاق عمل بودند، دیگر بار و مثل همیشه بودنش را و توجهش را با تمام وجود حس کرده بودند!
چقدر دلنشین است که در جوار کسی آن قدر حس زیبا را تجربه کرده باشی که وجودش در لحظه لحظۀ زندگیت جاری باشد!
********
شنبۀ گذشته و جهت شرکت در مراسم ترحیم مادرشوهرِ عمه جانمان که جمعه به رحمت خدا رفته بودند، عازم ولایت شدیم و روز سه شنبه پس از طی یک مسافت سیصد کیلومتری از ولایت به مشهد رفتیم و جایت بسیــــــــــــار سبز رفیق یکی از بهترین لحظات زندگی مان در آن ساعاتی گذشت که میهمان بارگاه ملکوتی اش بودیم و البته که بسیار به یادت بوده ایم و برایت بهترین آرزوها را داشته ایم.
روز بیستم ماه مبارک رمضان بود و با وجود آن که ما ساعتی قبل از نماز ظهر زائر بارگاهش بودیم ولی شلوغی حرم اصلا شبیه همیشه نبود! سکوتی بسیار زیبا در حرم حاکم بود و زائران از بودن در جوار حضرتش لبریز از شکرگزاری...
در ادامۀ مطلب با ما همگام شوید و به زیارت امام رئوف بروید
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
السلام علیک یا غریب الغربا
السلام علیک یا معین الضعفا
السلام علی یا شمس الضحی، بدرالدجی، سلطان و الحسن علی بن موسی و رحمة الله و برکاته
هم چنان که بر روی فرش هایی که برای اقامۀ نماز در صحن ها پهن شده بود، قدم بر می داشتیم با نوای "پام داغ شد! پام داغ شد" به آغوش بابایمان پناه بردیم! در چند روز اقامت مان در ولایت هوا بس ناجوانمردانه گرم بود و خلوتی پشت پنجرۀ فولاد آن هم دقایقی قبل از اذان ظهر را داشته باش
ژست های خوابیدن مان در سفر! می بینی وقتی خستگی از حد فزون شود چه خواب هایی که رخ نمی دهد
مدتی کریرمان جهت شستشو، در منزل اقامت داشت و ما اگر مادرمان اجازه می دادند حتی شب هم در آن می خوابیدیم! آن هم به طرزی وارونه و سر و ته (مطابق شکل!) و این است ژست های مختلف ما که به شدت ضرب المثل "موش تو خونه ش جا نمی شد جارو به دمش می بست" را تداعی می کند
ماشین سمت راست ماشین چوب بردار است که مشابهش را در کارتون "هواپیماها2" دیده بودیم و از آن جا که ما چوب نیافته ایم به جای آن یک واگن از قطارمان را برداشته ایم و سمت چپ یک هواپیمای مسافربری ساخته ایم که مسافرانش تاس های موجود در جعبۀ شطرنج مان است
و اما شیرین زبانی های علیرضا خان در سفر:
بند یک: خوراکی مان را خورده ایم، سپس به مدد کنسول وسط ماشین تا صندلی جلو پیش آمده و به سختی دست مان را به آینه می رسانیم و با نگاهی به خودمان درآینده:"مرد شدم!" و مادرمان با تعجب از ما می پرسند:" مرد شدی!" و ما با لمس کردنِ پشت لب مان که پر از خوراکی و تیره رنگ شده است:" اینجام مرد شده!"
بند دو: از یکی از پلیس راه های بین راهی عبور کرده ایم و یک ماشین تصادفی که جهت عبرت گرفتن سایرین بر بالای سکو قرار گرفته است توجه مان را به خود جلب کرده است! رو به مادرمان:" نی نی حباس (حواس) باباش و پرت کرد باباش تهنش (تصادف) کرد! نی نی باید تو صندلی ماشینَش بیشینه و کمردند بدَنده!" و البته که ما نیز از ده ساعت سفر، چهار ساعتش را در صندلی ماشین مان نشستیم ولی خُب نه کاملا داوطلبانه
بند سه: یکی از اطرافیان بعد از شنیدن یکی از حرف های شیرین مان ما را بغل کرده است و با عشق به ما گفته است:"پدرسوخته!" و ما با وجود آن که ژست عشق آلوده اش را دیده ایم ولی گویا بد بودنِ حرفش را درک کرده ایم لذا بر خلاف همیشه بلافاصله:" پدرسوخته خودتی!" و خیلی عجیب است که ما با وجود این که این کلمه را هرگز نشنیده ایم چرا این گونه نسبت به آن عکس العمل نشان داده ایم!
بند چهار: از آن جا که مدتی ست انیمیشن های "داستان اسباب بازی های2" و "داستان اسباب بازی های 3" را می بینیم بسیار زیاد از شخصیت "باز لایتیر" در این انیمیشن خوشمان می آید و یک روز در منزل آقاجانمان یک سرباز یک پا یافته ایم! بلافاصله آن را برداشته دکمۀ فرضی روی سینه اش را فشار داده و با تکرار عبارت " بی سوی آن و فراتر از آن (به سوی بیکران و فراتر از آن)" در منزل می دویدیماین عبارت در انیمیشن مورد نظر توسط شخصیت "باز لایتیر" تکرار می شود
بند پنج: بر طبق همان رسم همیشگی خرید اسباب بازی در زیارتگاه ها، ما خیلی هم دقیق موقعیت اسباب بازی فروشی حرم را که شش ماهی می شد به آن جا نرفته بودیم، به یاد داشتیم و از آن جا برای خودمان یک عدد "ماشین پلیس پلودی" که قبلا سی دی این انیمیشن را از سوپری تهیه کرده بودیم، خریدیم! و این ماشین پلیس را چون جان شیرین دوست می داریم
بند شش: در ولایت به میهمانی افطاری دعوت شده بودیم! ما که عشق نان سنگک و پنیر و گردو هستیم و همیشه در وعدۀ صبحانه آن را می خوریم، بر سرِ سفرۀ افطار میزبان مرتب از مادرمان با عبارت " مامانی به من صبحانه بده!" لقمۀ نان و پنیر و گردو طلب می نمودیم و بدین وسیله تعجب همگان را برانگیخته بودیم و بعدها فهمیدیم با این کار تمام زحمات میزبان مبنی بر پخت انواع و اقسام غذاهای سفره را ناخواسته با خاک یکسان می نموده ایم! چرا که یکی از میزبانان رو به مادرمان گفته بودند:" مگه شما برای افطار چی می خورید که علیرضا به غذاهای ما میگه صبحانه!؟" و لابد قبل از پرسیدن این سوال در ذهنش چه سفرۀ شاهانه ای برای افطاری های ما تصور کرده است و بدین وسیله به یأس فلسفی دچار شده است
*******
پی نوشت: لطفا برای شادی روح مادر شوهر عمه جانمان که خانمی بسیار خیرخواه و مهربان بوده اند، حمد بخوانید و منتظر به روز شدن وبلاگ مان با یک پست شاد باشید