چند سکانس از یک زندگی
سکانس اول
همین روزهای بهمن ماه دقیقاً سه سالی می شود که از خریدِ منزل مسکونی مان می گذرد و اما منزل مسکونی نیم وجبی ما را یک عدد کمدِ دیواری نُقلی است که به دلیلِ قفسه بندی نشدن در این سه سال همواره و در موقعیت های مختلف موجبات کلافگی مادرمان را فراهم می آورده است! و مخصوصاً زمانی که پای میهمان به خانه مان باز شده است! و آاااااای مادرمان سختی کشیده اند، اندر فرآیند جابجا نمودنِ رختخواب و پتو از کمد دیواری به بیرون و بالعکس!
سکانس دوم
سال هاست که مادرمان گواهینامۀ رانندگی گرفته اند و اما همیشه ماشین خریدن برای خود را به تعویق انداخته اند... زیرا مادرمان بر خلاف بسیاری از خانم ها بسیار به ندرت به تنهایی بیرون می روند و حتی هرگز بی هدف به بازار نرفته اند! مادرمان همیشه می دانند دقیقاً قرار است چه چیزی و با چه مشخصاتی بخرند و مستقیــــــــــم به بازار رفته و همان کالا و یا لباس مورد نظر را تهیه کرده و بدونِ این که حتی بعد از خرید از مغازۀ دیگری قیمت آن شی یا لباس را جویا شوند، مستقیـــــــــــــم به منزل باز می گردند! و همان خریدهای mp3 نیز همواره در معیت بابایمان بوده است!
مادرمان حتی در مسیر رفت و آمد به محل کار نیز ترجیح داده اند با تاکسی رفت و آمد کنند و البته شما تنفر مادرمان از کلاج گرفتن های ممتد در ترافیک های سنگین تهران را در عدم تمایل به رانندگی و ماشین خریدنِ مادرمان بی تأثیر مشمار...
و البته مادرمان معتقدند وقتی خانم ها فرمان به دست می شوند بسیاری از مسئولیت ها را ناچاراً باید بر عهده بگیرند و آن مسئولیت ها همان هاست که قبل ترها بر عهدۀ مرد خانه بوده است و البته دلیل عمده تر این است که وجودِ همین غول آهنین است که قدم زدن های عاشقانۀ دست در دست را از زوج های جوان می گیرد و مخصوصاً قدم زدن در زیرِ نم نم باران را و مخصوصاً برای آدم های بی علاقه به پیاده روی درست مانندِ بابای ما... و به عبارتِ دیگر: در اکثر موارد فرمان به دست شدنِ خانم ها= جدایی بین خانم ها و همسرانشان و مخصوصاً وقت گذرانی بیش از حد خانم ها با رفقایشانو ناگفته نماند که برخی خانم ها نیز به خوبی قادرند ماشین داری خود را مدیریت کنند و بعد از فرمان به دست شدن با مشکل عمده ای از موارد بالا مواجه نمی شوند
سکانس سوم
اوایل مهرماه بود که مادرمان در جلسۀ اول کلاس خود و در حالی که لیست شاگردان را در دست نداشتند، در حال تدریس در کلاسِ درس بودند. در پایانِ کلاس مادرمان به جهت حضور و غیاب شاگردان، از ایشان خواستند که اسامی خود را بر روی کاغذی بنویسند و آن را تحویل دهند! وقتی مادرمان اسامی موجود در برگه را با تعداد شاگردانِ حاضر در کلاس مقایسه کردند متوجه حضور شاگردی شدند که نام خود را در برگه ثبت ننموده بود و این در طولِ تاریخِ تدریسِ مادرمان بی سابقه بود! چون همواره در چنین مواقعی شاگردان همواره اسامی دوستانِ غایبِ خود را نیز در لیست اضافه می نمایند که البته مادرمان وقتی نامِ اضافه در لیست می بینند تک تک نام ها را خوانده و یک عدد نمرۀ منفی بـــــــــزرگ برای شخصی که صداقت نداشته و نامِ رفیقِ غایبش را در لیست وارد نموده است، می گذارند تا همواره به یاد داشته باشد که صداقت اصلی است که باید در تک تکِ لحظات زندگیش همراهش باشد
خلاصه آن روز حتی بعد از یادآوری مادرمان برای یافتنِ نام مفقود شده در لیست، صاحبِ نام ناشناخته ماند! و وقتی مادرمان از کلاس بیرون آمدند صاحبِ نام خود را به مادرمان معرفی نمودند و ایشان یکی از همکارانِ مادرمان بودند! یک خانمِ ریزنقش و مهربان که ترمِ اول تدریسِ خود را آغاز نموده بودند و به پیشنهادِ یکی از همکارانِ مادرمان آن روز برای کسبِ تجربه در کلاسِ درسِ مادرمان حضور یافته بودند...
پاییز گذشت و آن همکار در حالی که هر جلسه در کلاسِ درسِ مادرمان حضور می یافت، تبدیل به یک دوستِ صمیمی برای مادرمان شد! و البته شما غریب نوازی و روابط عمومی بالای مادرمان را در این مسأله بی تأثیر مشمار!
سکانس چهارم
پاییز همین امسال بود و اگر در کل این فصل یک بارانِ عمده باریدن گرفته باشد همانا آن باران بوده است که مادرِ بی چتر و بی ماشینِ ما را غافلگیر نموده و در حالی که یک روز صبح در هوایی آفتابی از منزل خارج شده بودند ساعت یک بعدازظهر و وقتی ناچار بودند خود را با عجله برای گرفتن مان از مهد به ما برسانند، تبدیل به یک عدد مـــــــــــــــوش آب کشیده نموده است! و همین باران غافلگیر کننده و شدید بود که باعث شد مادرمان از همان روز با خود عهد کنند که به سرعت به فکر تدارک چتر و البته ماشین برای خود باشند!
و چتر خریدن همان و عدم نزولِ حتی چند قطره باران همان
و امـــــــا بعد از "تصمیم الهام" برای داشتنِ یک ماشین، بابایمان آمادگی خود را برای خریدِ یک عدد پراید برای مادرمان اعلام نمودند تا در صورت برخورد به هر جسم خارجی مادرمان را خیلی به یأس فلسفی مبتلا نکند و امـــــــا بعد از این که مادرمان کلاج گرفتن را عامل اصلی عدم رغبت به رانندگی کردنِ خود معرفی کردند، بابایمان مدتی ست در تقلای خرید یک عدد ماشین هستند که الزاماً دارای چهار عدد چرخ باشد+ دندۀ اتوماتیک!!!
×××××××××××××××××××××××
پی نوشت سکانس اول
طی چند روز اخیر و به دنبالِ تماس عموی ارشد و آقا جانمان برای حضور در تهران و در تعطیلات پایان همین هفته، دایی محسن مان به تکاپو افتاده و تصمیم گرفتند به کلافگی مادرمان به وقتِ میهمان نوازی و در نتیجۀ وجودِ یک کمد دیواری بی قفسه پایان دهند و با آوردنِ تعدادی تخته و دریل و پیچ و مهره دست به کار شده و بعد از محاسباتِ فراوان ساعاتی پیش موفق شدند یک عدد کمد دیواری قفسه بندی شده به مادرمان تحویل دهند
پی نوشت سکانس دوم و چهارم
یک ماهی می شود که تلاش بابایمان برای خرید یک عدد چهار چرخِ دنده اتوماتیک بسیار تحسین برانگیز می نماید و ما در تمامِ این مدت همواره بابایمان را گوشی به دست می بینیم! لحظه ای در حالِ مشاهدۀ آگهی های سایت های مختلف فروش ماشین و لحظه ای در حالِ تماس گرفتن و جویا شدنِ مشخصات ماشین مورد نظر! و از آن جا که مادرمان فقط سه روز در هفته با ماشین کار دارند و سه روزِ باقیمانده ماشین در پارکینگ جا خوش می کند و می تواند به بابایمان هم سواری بدهد، شما علاقۀ بابایمان را برای راحتی در رانندگی با دندۀ اتوماتیک در این همه تلاش بی تأثیر مشمار
پی نوشت سکانس سوم
بیست و سوم دیماه بود که مادرمان در حالی که در تعطیلات زمستانی به سر می بردند، برای شرکت در جلسه ای عازم محل کار خود شدند و اتفاقا همان دوست و همکاری که در سکانس سوم از ایشان صحبت شد، وقتی از حضورِ مادرمان در محل کار خود آگاه شدند، خود را به آن جا رسانده و بعد از عذرخواهی وافری بابت تأخیر در تقدیم هدیه، هدیۀ خود را که به مناسبت تولد مادرمان تهیه کرده بودند، به ایشان تقدیم کردند! و بسیار بسیار مادرمان را شرمسارِ لطف و محبت خود نمودند!
و وقتی تعجب مادرمان را مبنی بر آگاهی یافتن از تاریخِ تولد خود مشاهده کردند، به مادرمان توضیح دادند که پشت یکی از برگه های نمونه سوال که مادرمان قبلاً به ایشان داده بودند، کپی شناسنامۀ مادرمان بوده است و ایشان بدین وسیله از تاریخ تولد شناسنامه ای مادرمان آگاهی یافته و ایشان را شرمندۀ لطف خود نموده بودند...
و این سورپرایزترین هدیه ای بود که مادرمان در تمامِ عمر خود، به مناسبت تولدشان دریافت نموده بودند! و سورپرایز بودنِ این هدیه از آن جهت بود که از جایی که اصلا فکرش را هم نمی کردند، به دست شان رسیده بود...
می دانیم عجیــــــــب دچار سردرگمی شده ای! مخصوصاً اگر خوانندۀ بخش نظرات پست های قبل بوده باشی و توضیحاتِ مادرمان مبنی بر تولدشان در بهمن ماه را خوانده باشی و مخصوصاً اگر از رفقای قدیمی وبلاگ مان باشی و پست های مربوط به تاریخ تولد مادرمان را در آرشیو بهمن ماه وبلاگ مان دیده باشی! و رفع تعجبت با این توضیح امکان پذیر خواهد شد که به دلایلی نامعلوم تاریخ تولد شناسنامه ای مادرمان یک ماه جلوتر از تاریخ واقعی تولد ایشان است...
و همانا امروز بیستم بهمن ماه 1393 الهام به پایان سی و دو سالگی نزدیک می شود!
سکانس پایانی
گاهی اوقات از جایی که اصلاً نمی توانی فکرش را هم بکنی چنان سورپرایز می شوی که کم مانده بال در بیاوری و پرواز کنی
وقتی همکارت از پسِ یک برگۀ چرک نویس زادروز تولدت را در می یابد و تو را و قلبت را در می یابد و تا همیشه تو را شرمسارِ لطفش می نماید!
وقتی دوستانِ مجازی ات چند هفته قبل برایت پیام "تولدت مبارک" به ثبت می رسانند و تو را لبریزِ شوق می نمایند! و البته شرمسار محبت خود!
وقتی یک دوست مجازی در یکی از همین روزهای بهمن ماه با ارسال پیامکی گوشی ات را به لرزه در می آورد و البته دلت را و تبریک تولدت را می گوید و وقتی تاریخ دقیقِ تولدت را می فهمد به خاطر می سپارد و در شبِ میلادت دیگر بار تو را شرمسار محبت خود می نماید!
وقتی در زادروز تولدت، برادرت برایت پیام تبریک ارسال می کند و به تو یادآوری می کند بودنش را و بدین وسیله بر دلگرمیت می افزاید! و تمامِ تلاشش را برای راضی بودنت از قفسه های کمدِ دیواری ات به کار می گیرد!
وقتی همسرت از صبح علی الطلوع روز تولدت را به روی مبارک نمی آورد و وقتی دقیقاً در این پوزیشن واقع می شوی (=) باز هم بی تفاوت می گذرد و در آخرین ساعتِ روز میلادت (ساعت یازده و بیست و پنج دقیقۀ شب) طی تماس با برادرش که ساعت هاست در حال نوشتنِ یک عدد قولنامۀ خرید ماشین هستند، اعلام می نماید که ماشین مورد نظر خریداری شده است و قرار است روز چهارشنبه آن را به تو تحویل دهند و بدین وسیله هــــــــــــــورا از نهادت بر می خیزد!
وقتی پسرکت مدت هاست خودش را برای اجرای یک عدد نوای "تولدت مبارک" آماده کرده است و این است هدیۀ دلنشینش به تو: فایل صوتی "تولد... تولد... تولدت مبارک..." با صدای علیرضا خان نوری (اینجا و اینجا)
و شبِ قبل از روز تولدت وقتی بابایش با جعبه ای شیرینی (و نه به مناسبت تولدت!) به منزل وارد شده است، بی بهانه خودش را آقای شیرینی فروش می نامد و با حداقل امکانات( لگوهایش) بساط شیرینی پزی راه می اندازد و تو را وادار به خوردنِ شیرینی ها می نماید و شیرینی ها را با ظرافت خاصی بسته بندی می کند تا تو به خانه ات ببری! و البته که شمارِ روزها و هفته ها و ماه ها و سال ها را نمی داند ولی زادروز تولدت را با قلبش و با تمامِ وجودش درک کرده است و به مناسبت همین روز تو را میهمانِ شیرینیِ خودش و شیرینی آماده کرده اش می کند!
+ زندگی به مادرمان آموخته است حتی اگر هیچ زنگی صرفاً برای تو به صدا در نمی آید، بهترین و کارآمد ترین و روحیه بخش ترین عمل آن است که تو تصورت این باشد که زنگ ها همه، فقط برای تو به صدا در آمده است!!
+در صورت تمایل پست مربوط به تولد سی و یک سالگی مادرمان را اینجا ببین و مخصوصاً در صورتی که یک مادرِ متولد بهمن ماه هستی خواندنِ این پست بر تو واجب می گردد زیرا در انتهای همین پست ویژگی های مادرانِ متولد بهمن ماه ذکر شده است و خواندنش خالی از لطف نیست... و از طریق همین پست دسترسی به پست تولد سی سالگی مادرمان نیز امکان پذیر است...