زنگ عاشقی
زنگِ دلتنگی
*در دو روز نبودنِ بابایمان در منزل، حتی بدونِ این که مادرمان حرفی بزنند و از نبودِ بابایمان سخنی به میان بیاورند ما رو به مادرمان:" بدو بابایَت اومده! برو سلام بُتُن بابا!" و با این که هرگز پدر و مادرمان ما را به سلام کردن فرمان نداده اند و ما سلام کردن را به گونه ای غیرمستقیم و از روی رفتارِ بابا و مادرمان آموخته ایم، به نظر می رسد این جمله را در مهد از زبانِ مربی شنیده باشیم که به یک نی نی در انتظارِ بابا گفته اند...
و البته که دلتنگِ بابایمان بودیم و یکی از همین روزها در غیابِ بابایمان:"من بابایَم و می خوام..."
*دایی محسن مان تازه از شمال بازگشته اند و ما با ایشان عازم حمام شده ایم... بعد از بازگشت از حمام باز بر طبقِ همان بازی همیشگی مان که چند روزی بود در غیابِ دایی محسن مان از یاد برده بودیم، به نزدِ مادرمان آمده و با اشاره به دایی محسن مان ندا می دهیم:" مامانی این من و زده دعواش بُتُن!" و هنوز مادرمان هیچ عکس العملی نشان نداده اند که خودمان دیگر بار:" نه! نه! دعواش نَتُن! پسرِ خوبیه" و حالا دایی محسن مان اساسی چاق می شوند و شک ندارند که ما در مدتِ نبودن شان عجیـــــب به دلتنگی دچار بوده ایم
زنگ سیاست
در مسیر رفتن مان به مهد از مقابل یک اسباب بازی فروشی رد می شویم و ردخور ندارد که در مسیر برگشت از مهد مادرمان را به آن سوی خیابان نکشیم و با اسباب بازی ها خوش و بش نکنیم:" بریم عباسی ها سلام بُتُنَم!" و اما در این ویترین یک عدد اتوبوس وجود داشت که به علت وجودِ چند عکس پلیس بر روی آن "اتوبوسِ پلیس" نام گرفت... و ما هر روز به آن سلام می کنیم و مادرمان قول داده بودند برای تولد سه و نیم سالگی مان حتما آن را برایمان خریداری نمایند... و اما چند روز قبل وقتی برای سلام دادن به اتوبوس پلیس به ویترین نظر انداختیم اتوبوس مذکور را نیافتیم و البته به جای آن یک عدد توماس دیدیم و یک دل نه صد دل عاشق توماس مورد نظر شدیم و با وجودِ داشتنِ دو توماس در منزل خاضعانه رو به مادرمان:"مامانی برا من توماس می خری؟" و مادرمان که همواره ما را برای داشتنِ یک اسباب بازی منتظر می گذارند تا شوقِ داشتنش را با تمامِ وجود حس کنیم از مقاومت در برابرِ این لحن خاضعانه و معصومانه کم می آورند و دیگر قادر به منتظر گذاشتن مان نبودند پس همان جا به ما قول دادند که روز بعد برایمان توماس را خواهند خرید. ما مشتاقانه به منزل می آییم و سرخوشیم و با رؤیای توماسِ داخل ویترین خوشیم و اما فردای آن روز قبل از خروج از منزل رو به مادرمان:" من مداد رنگی نی خوام! خودم مداد رنگی تو خونه دارم! مامانم خریده!" و بعد از اندکی مکث:" من ماشین نی خوام! خودم تو خونه ماشین دارم! بابایَم خریده" و به طور غیرمستقیم به مادرمان می فهمانیم که برای ما که بسیار کوتاه آمده ایم و هیچ چیزِ دیگری نمی خواهیم، توماس بخرند و البته که مادرمان به ما لبخند می زنند و ما که متوجه می شویم مادرمان زیرکی ما را درک نموده اند با لبخندی بر لب می پرسیم:" می خنـــــــدی؟! آره؟" و مدتی ست وقتی زیرکی هایمان لو می رود این عبارت را به کار می بریم
*یکی از همین شب ها وقتی بابایمان در نقشِ میوه رسان سیب پوست می گیرند و به ما می دهند تا به مادرمان که در آشپرخانه مشغول هستند، برسانیم ما سیب را به مادرمان می دهیم:" مامانی سیبَت بُخور" و مادرمان سیب را تحویل می گیرند و به ما لبخند می زنند ولی فراموش می شود که طبقِ معمولِ همیشه به ما بگویند:" مرسی پسرم" و ما به شیوه ای غیرمستقیم آن را به مادرمان گوشزد می نماییم بدین صورت که لبخند بر لب به مادرمان خیره می شویم و می گوییم:" میسی مامان"
زنگ آب خوری
قبل ترها مادرمان همیشه بعد از شنیدنِ جملۀ "آب از یخچاگ میخوام" برای ما آب از آب سردکن یخچال در لیوان ریخته و به ما می دادند. چند روزی ست جهتِ استقلالِ ما در آب خوری، ما را به صورتِ خودمختار روانۀ آبسردکنِ یخچال می کنند. روز اول ما با مادرمان به آشپزخانه رفتیم و مادرمان تازه فهمیدند لیوان را باید از جالیوانی بالای سینک برداریم، به همین مناسبت ما را بلند کردند تا خودمان لیوان برداریم! خودمختاری در برداشتنِ لیوان همانا و اصرارِ مداوم بر همین روش در برداشتنِ لیوان همانا! و این روزها با وجودِ این که همواره لیوانی بر بالای اُپِن قرار دارد ما کماکان اصرار داریم به همان شیوۀ قبلی لیوان را از جالیوانی برداریم و آب از آبسردکنِ یخچال در آن بریزیم...و به وقتِ آب خواستن این است نوایمان:" مامانی من ایتونم (میتونم) لیبانِ بالا بردارم! آب از یخچاگ بخورم!"
زنگِ عاشقی
و البته آبِ آبسردکن کاربردهای وافری دارد! مثلا وقتی صدای اذان را می شنویم دوان دوان توماس را با همۀ جاذبه هایش جا می گذاریم و یک لیوان آب از آبسردکن برداشته دست مان را در آن خیس می کنیم و بر صورت مان می کشیم و وضو می سازیمسپس دوان دوان به سمت سجاده رفته آن را می گشاییم و نیت می کنیم و رکوع می کنیم و سجده می کنیم و با خدای خود خوشیم... سپس راز و نیاز را به پایان می بریم... سجاده را جمع نموده و بر محل مخصوص می گذاریم و به سمت مادرمان می رویم و با عشق و دلسوزی رو به مادرمان می گوییم:"مامانی نمازَت بُخون"
زنگِ لطافت
جمعه شب و به دنبالِ بارانِ خوبی که از صبح باریدن گرفته بود و حال و هوای شهر را خوب کرده بود مادرمان را در یک لحظه برق سه فاز گرفت و به بابایمان اعلام کردند که بیرون برویم و زیر نم نمِ باران قدم بزنیم! و بابایمان که مادرمان را خوب می شناختند بلافاصله عنوان کردند:" حتما الان میخوای بریم بستنی هم بخوریم" و مادرمان "" و در ادامه:" حتما میخوای بستنی قیفی هم بخوری و لیس بزنی؟!" و باز هم مادرمان""... و بابایمان:" بی خیال شو خانم قبلا خودمون تنها بودیم که می رفتیم بیرون و انگار مجبور بودیم بستنی لیس می زدیم و می لرزیدیم لااقل به فکر این بچه باش" و مادرمان:"" و ناگهان ما نیز به برق گرفتگی از نوع سه فاز دچار می شویم و به سمت اتاق مان می رویم و لباس های دمِ دست مان را برداشته دوان دوان به سمتِ مادرمان می آییم:" مامانی لباسام بُدوش بریم بیرون قدم بیزنیم، بستنی بخوریم، لیس بزنیم"
خلاصه این که در میانِ نم نم باران روانه شدیم و ما هم چنان تکرار کنندۀ عبارت:" اومدیم بیرون قدم بزنیم، بستنی بخوریم، لیس بزنیم" و آااااای بی بهانه می رفتیم و خوش بودیم آخر قرار بود به بستنی برسیم!!!
تا مقابلِ بستنی فروشی بیست دقیقه ای قدم زدیم ولی تا به مقابلش رسیدیم بابایمان مکثی کرده و از ورود به آن امتناع کردند و از ما و مادرمان خواستند بستنی نخوریم که هوا سرد است و شام را بیرون بخوریم و به منزل برویم... در نهایت هنوز ما تابلوی بستنی فروشی را ندیده بودیم که دیگر بار راهی شدیم و نیم ساعتی پیاده روی کردیم و هم چنان تکرار کنندۀ عبارت مذکور بودیم! البته پنج دقیقۀ آخرش دیگر خسته بودیم و دست هایمان را رو به آسمان برده و رو به بابایمان:"بابایی اَم بگَلَم بُتونه"
جایت سبز رفیق در نهایت بعد از صرف شامی که بعد از یک پیاده روی طولانی در هوای تمیز، بسیار به ما چسبید و بیشتر از همیشه خوردیم به سمت منزل به راه افتادیم... ابتدا قصد داشتیم باز هم از بابایمان به عنوان وسیلۀ نقلیه استفاده کنیم ولی این مهم اتفاق نیفتاد چون مادرمان باز هم ما را به طمعِ بستنی انداخته و پیاده به دنبالِ خود کشیدند! و البته با شوق می رفتیم و اصرار داشتیم در طول مسیر با بابا و مادرمان مسابقه بدهیم! آخر ما بستنی خیلی دوست می داریم... عاقبت ما را به بهانه تا سرِ کوچه کشاندند و با یک عدد بستنی پاستوریزه که از سوپری سرِ کوچه خریداری شد به منزل بازگشتیم... تازه آن بستنی را هم که مستقیم به ما ندادند و بابایمان از ما خواستند که بستنی مان را داخل یخچال قرار دهیم و فردا بخوریم...و ما هم که منطق پذیر سریعاً قبول کردیم، به سمت یخچال رفته و با تکرار جملۀ "بستنی اَم بیذارم تو یخچاگ" بستنی محبوب مان را به یخچال سپردیم... می دانی آخر ما می دانستیم که جای بستنی مان در یخچال امن است
و اما فردای آن روز صبح علی الطلوع از خواب بیدار شده و به محضِ بیدارشدن از سیاستِ کودکانۀ خود استفاده کرده و عنوان کردیم:"مامانی من بستنی نی خوام (نمیخوام)!" و بسیار با حُجب و حیا به مادرمان فهماندیم که بستنی مان را به ما بدهند تا به حسابِ آن رسیدگی نماییم و مادرمان:" نه پسرم! اون بستنی که تو یخچاله برای شماست و بعد از صبحانه بهت میدم بخوری" و ما با شادمانی و به گفتۀ خودمان "لِی لِی" کُنان به سمت دستشویی رفتیم و با آرامش صبحانه مان را خوردیم چون خیال مان باز هم از بابت بستنی مان جمع بود! بعد از صبحانه از آن جا که برای مادرمان کاری پیش آمد مجبور شدیم بر خلافِ همیشه صبح به مهد برویم و البته بستنی نخورده! بعد از بازگشت از مهد و به محضِ وارد شدن به منزل بلافاصله:"مامانی من بستنی نی خوام!" و مادرمان:++" و شما نگران نباش رفیق عاقبت بستنی را بلعیدیم...
زنگ هوشیاری
*مادرمان برای صبح جمعه کله و پاچه را در دیزی سنگی قرار داده و جایت سبز ما هم مشتاقانه کله پاچه خورده ایم... فردای آن روز شیفت صبح را به مهد رفته ایم و در مسیر برگشت طبق معمول مادرمان قبل از این که ما پیشنهاداتِ گوناگونِ خود را در مورد خریدنِ خوراکی ها مطرح کنیم مادرمان برای جلوگیری از اصرار کردن به آن چه که قصد ندارند برایمان بخرند، به ما می گویند:" میخوام برای علیرضا آبمیوه بخرم" و بدین وسیله حق انتخاب در این زمینه را از ما می گیرند و برای رعایت انصاف ادامه می دهند:" چه آبمیوه ای میخوای؟" و ما بلافاصله:" آبمیوه نیخوام بریم خونه کله پاچه بخوریم!" و خوب توجیه شدی تا چه حد حرکاتِ تربیتی مادرمان را با خاک یکسان می نماییم!
*مادرمان چند سال قبل یک تونیک خریده اند و مدتی آن را پوشیده اند ولی مدتی این تونیک داخل چمدان جا خوش کرده بود و حدود دو سال پوشیده نشده بود! چند روز قبل مادرمان همان تونیک را از داخل چمدان کشف و آن را دوباره پوشیدند. ما نیز بسیار شادمانانه رو به مادرمان:" مامانی مانتو خریدی، آره؟" و مادرمان به علت این همه حواس جمعی مان:""
*صدای ماشین سبزی فروشی از داخل کوچه به گوش می رسد و ما که همیشه صدای بلندگوی آقای سبزی فروش را صدای آقای هاپو می نامیم به آرامی به مامان نزدیک شده و با تُنِ صدایی آرام:" مامانی لباس نپوشیم من برم مهد! آقای هاپو من و ای خوره!" و مادرمان با آرامش:" نه پسرم آقای هاپو داره میره تو رو نمی خوره" و ما که از نخورده شدنمان توسط آقای مطمئن می شویم می رویم سراغ بازی هایمان...
زنگِ دقت
از آن جا که بعد از استفاده از مداد شمعی هایمان زیرِ ناخن هایمان غوغایی برپا می شود مدت هاست که مادرمان بعد از اتمامِ زنگِ نقاشی ما را روانۀ دستشویی نموده و با آب و صابون دست هایمان را می شویند و زیر ناخن هایمان را از باقیماندۀ مدادِ شمعی خالی می نمایند و در حینِ همین عمل سیاهی های سرازیر شده از دست هایمان بر صورتِ سپیدِ روشویی را نشان می دهند و آن ها را جوجو می نامند و به ما توضیح می دهند که اگر قبل از غذا دست هایمان را نشوییم جوجوها وارد دهان مان شده و دندان هایمان را خراب می نمایند! و البته که ما هوشیارتر از مادرمان بلافاصله اعلام می نماییم:" من میسفاک بیزنم، جوجوها از دندونا بیاد بیرون!!!" آخر خوب یادمان هست که مادرمان به وقتِ مسواک زدن همواره ما را بر شیوۀ درست مسواک زدن تشویق نموده و هدف عمدۀ مسواک زدن را بیرون آوردنِ جوجو از لابلای دندان هایمان می شمارند! و بدین وسیله مادرمان را ضربه فنی و خاک می کنیم و مادرِ از ما سیاست مدارترمان رو به ما:" اگه این جوجوها یواشکی برن تو شکمت، ممکنه دلت درد بگیره!" و ما را به فکر فرو می برند و بعداً در لابه لای نجواهای کودکانۀ ما این نوا به گوشِ مادرمان می رسد:" دستامو بیشورم! جوجو نره تو شمکم، درد بیگیره!"
و در حینِ شستنِ دست هایمان از آن جا که مادرمان شیرِ آب را اندکی باز می کنند و دستانِ ما را خیس نموده دوباره شیرِ آب را بسته و مشغولِ سابیدنِ دست هایمان با صابون می شوند، ما که بلافاصله عدمِ حضورِ آب را احساس می کنیم، متذکر می شویم :"آب و روشن بُتُن" و مادرمان ریز به ریز مراحل شستشوی دست هایمان را توضیح می دهند و به ما یادآور می شوند که اگر شیرِ آب بیهوده باز بماند و آب را بیهوده هدر بدهیم فردا روز آبی برای مصرف نداریم و دیگر نمی توانیم از آبسردکُنِ محبوب مان آب برداریم! و ما که علاقۀ وافری به آب سردکُن داریم و دوری از آن برایمان مساوی ست با دچار شدن به یأس فلسفی، سریعاً این مطلب را می پذیریم و فردای آن روز که ما بابای خود را در حالِ شستنِ جوراب های خود می بینیم و شیرِ آب و صدایش ما را متوجه خود می سازد به سرعت خود را به آن جا رسانده و با قیافه ای حق به جانب رو به بابایمان:" بابایی آبُ خاموش بُتُن"
زنگِ احساس
متولد مردادماه هستیم! کودکی از جنس شیر! همان که مغرور است و این غرور در ابراز احساساتش نیز بدجور خود را نمایان می کند!( برای مطالعۀ ویژگی های کودکان متولد مرداد ماه اینجا را ببین).
هرگز داوطلبانه کسی را نبوسیده ایم! در واقع به سختی کسی را می بوسیم! و وقتی اطرافیان از ما انتظارِ بوسیده شدن دارند، ممانعت نمی کنیم ولی چنان می بوسیم که نبوسیدن مان از بوسیدن بِه!
و اما یکی از همین روزها و در پی انقلاب سه و نیم سالگی و البته حساس شدن مان، بسیار عاشقانه رفتار می نماییم... قبول نداری خودت ببین!
از مهد به منزل برگشته ایم و رو به مادرمان که در حال تعویض لباس هایمان می باشند:" عشق منی تو... عمر منی تو..." و مادرمان که ابتدا تصور می نمایند ما عبارت دیگری را بر زبان آورده ایم که ایشان از درکِ معنی آن عاجزند هم چنان بی تفاوت در حال پوشیدنِ لباس هایمان هستند و ما دیگر بار همین عبارت را عنوان می کنیم:" عشق منی تو... عمر منی تو...نمی خوام که از من دل بِکَنی تــــــــــــو..." و مادرمان هنوز در این اندیشه اند که این قطعه را کجا شنیده ایم که این گونه تکرار می کنیم و عمراً حتی یک درصد هم احتمال بدهند که مخاطب مان خودشان هستند... پس هم چنان مشغول می شوند و بعد از این که ما دست مان را بر چانۀ مادرمان گذاشته و سرِ ایشان را بالا می آوریم و به چشمانشان خیره می شویم و دیگر بار همین عبارت را تکرار می کنیم، مادرمان به این پوزیشن تغییر حالت می دهند:"++++"
فایل صوتی این قطعۀ احساسی، اینجا آپلود شده است و البته فقط قسمت ابتدایی آن مربوط به این قطعه است و ادامۀ آن فقط خنده های ما و نیز مقاومت و شیطنت مان در مقابلِ پس دادنِ ضبط کنندۀ صدا به مادرمان است که صرفاً جهت به یادگار ماندن آپلود شده است...
زنگِ آموختن
* در حالِ بازی کردن با اسباب بازی هایمان هستیم که زیر لب زمزمه می کنیم:" دی اَهمن ایسمند" و مادرمان تازه متوجه می شوند که درسِ امروزمان در مهد آموزش ماه های فصل زمستان بوده است...
*مدتی ست روزهای هفته را آموخته ایم و با زمزمۀ شعری که فقط قسمتی از آن را واضح می خوانیم "جمعه روز عبادت... میریم نماز جمعه" و در سایر قسمت ها فقط نام روزهای هفته را واضح تر بیان می کنیم، این مسأله را به مادرمان نشان می دهیم... و البته مفهوم دیروز و امروز و دیشب و امشب را نیز عاقبت به درستی آموخته ایم و مادرمان دیگر نمی توانند از به کار بردنِ زمان های نامناسب برای این عبارات توسط ما لذت ببرند!
* در حال لیس زدنِ یک آبنبات چوبی هستیم و البته متفکرانه می لیسیم و به حضورِ مادرمان می رسیم و در حالی که آبنبات چوبی مان را نشان می دهیم، می گوییم:" رنگَش چیه؟" و مادرمان :"" و اگر تصور می کنی عاقبت مادرمان متوجه شدند که رنگِ آبنبات چوبی مذکور چه رنگی است، سخت در اشتباهی! و هنوز هم بین علما در رنگ های نباتی، زرد مایل به قهوه ای، کرم یا شیری اختلاف است
زنگ شیطنت
مادرمان در حالِ تایپ مقاله ای هستند و ما که در نبودِ بابایمان حوصله مان سر رفته است به ایشان نزدیک می شویم و با لحنی شیطنت آمیز:"با تو دوست نیستم ایخوام برم خونه مون" و مادرمان چند بار تکرار می کنند:" ولی من با تو دوستم علیرضا" و ما باز هم حرفِ خودمان را می زنیم... عاقبت بارِ سوم مادرمان با شیطنتی مُضاعف:" باشه پسرم برو خونه تون" و ما به سمتِ اتاقِ خودمان به راه می افتیم... به ورودی اتاق مان که می رسیم با زمزمۀ "اینجا خونمون نیست! میرم اونجا! اونجا خونه مونه" به سمت اتاق پدر و مادرمان تغییر جهت می دهیم و مادرمان با این که زیرِ چشمی ما و حرکاتمان را می پایند ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهند و هم چنان خود را مشغول نشان می دهند! ما به اتاق رفته و بیرون می آییم به سمت مادرمان آمده و قصد داریم به کمکِ صندلی از میز بالا رفته و بر بالای آن بنشینیم تا به مادرمان نزدیک باشیم! و مادرمان با لبخند:"علیرضا مگه نمی خواستی بری خونه تون؟" و ما باز هم با همان خندۀ شیطنت آمیز:" خونه مون اینجاست، روی میز خونه مونه!"
زنگ میوه خوری
*در دو شب نبودِ بابایمان بالواقع ما میوه رسان و خوانِ میوۀ شبانۀ خود را از دست داده بودیم! پس باید خودمان به تنهایی نقش میوه رسان را بر عهده می گرفتیم... ابتدا از نایلون کنارِ پنجره یک عدد پرتقال بر داشته و به مادرمان دادیم... سپس باز گشته و از داخل کابینت یک عدد کارد میوه خوری برداشته و به مادرمان رساندیم و در حالی که مادرمان مشغول پوست کندن پرتقال هستند دیگر بار به آشپزخانه وارد شده و از داخل کابینت یک عدد کاسۀ کوچک به مادرمان می رسانیم تا بعد از پوست کندن میوه ها را داخل آن بریزند و ما بخوریم! اولین پرتقال پوست گرفته می شود و ما هر پوست را پس از جدا شدن در دست مان جای می دهیم و چند عدد پوست که جمع می شود به سمت سطل زباله می رویم
* بسیار به سیب خوردن علاقه داریم و وقتی در حالِ خوردنِ سیب هستیم مادرمان به ما ندا می دهند:" به مامان هم سیب میدی؟!" و سریعاً سیب مان را پیش آورده تا مادرمان گازی بر آن بزنند و در حالی که مادرمان در حالِ جویدنِ غنیمتِ به دست آمده از سیبِ ما هستند ما نیز حض برده و عنوان می کنیم:" سیب آااااااااااااب داره!"
* از آن جا که در طولِ روز ما چندین سیب را می خوریم بابایمان هر دو روز یک بار ناچار به خریدِ سیب و پرتقال هستند... و وقتی آخرِ شب تنها سیبِ باقی مانده در یخچال را طلب می کنیم مادرمان آن را به دو نیمۀ مساوی تقسیم نموده و به ما می دهند "یکی از سیب ها رو علیرضا بخوره، اون یکی سیب و بده به دایی محسن!" و ما فریاد زنان و ناله کنان:"من این سیب و نیخوام! درستَش بُتُن!" و بدونِ این که هیچ یک از دو نیمۀ سیب را بگیریم به راه می افتیم!
از آن جا که مادرمان هیچ تکنیکی برای وصل کردنِ سیبی که به دو نیم تقسیم شده، نمی دانند و هیچ سیبِ کاملی در یخچال ندارند که جایگزینِ سیب نصف شده بکنند، پس نق زدن های ما را نشنیده می گیرند و بدونِ هیچ حرفی به دنبالِ ما می آیند و هر دو نیمۀ سیب را به دایی محسن مان می دهند و ما بلافاصله شیرجه رفته و یکی از دو نیمۀ سیب را از دایی محسن مان تحویل گرفته و با لبخند گازی جانانه بر آن می زنیم...
*نمی دانیم کدامین نی نی در مهد با خود انار همراه آورده است که ما نیز رو به مادرمان" برا من انار بیذار تو ظرف، مهد بخورم" و البته این عبارت را برای خوردنی های بسیاری به کار می بریم و اتفاقا همه هم باید داخل ظرف قرار بگیرند! حتی آبمیوه!
زنگ خواب
دقیقاً از همان روزی که مادرجانمان میهمانِ اتاق مان بودند ما هر شب و بدونِ هیچ بهانه ای بر تخت نارنجی مان می خوابیم بدون این که کسی برایمان قصه ای تعریف کند و بدونِ این که کسی کنارمان بخوابد! حتی ظهرها نیز داوطلبانه بر تختِ خودمان دراز به دراز پهن شده و می خوابیم...و اما در یکی از همین شب ها وقتی در حالِ رفتن به دستشویی قبل از خواب هستیم با خودمان زمزمه می کنیم:" برم میسفاک بیزنم رو تخت مامانم بیخوابم!" و مادرمان که زمزمۀ ما را می شنوند بدون هیچ عکس العملی آن را نشنیده می گیرند! سپس به وقتِ بیرون آمدن مان از دستشویی منتظر می شوند تا عکس العملِ ما را برای انتخاب جای خواب ببینند و وقتی ما را در خوابیدن بر تختِ نارنجی مردد می بینند رو به دایی محسن مان:" محسن تو اتاق می خوابی؟" و ما با شنیدنِ این جمله بلافاصله به سمتِ اتاق مان به راه افتاده و "تو اتاگم بیخوابم" را زیر لب زمزمه می کنیم و مادرمان خشنود از این که ما را خاک کرده اند، بر خود می بالند!
زنگِ تنبیه
قوانینِ منزل را زیرِ پا گذاشته ایم و مادرمان را خشمی بی سابقه فرا گرفته است! و ما از آن جا که هرگز مادرمان را خشمگین نمی بینیم مطمئن هستیم که کارمان بس ناشایست بوده است که مادرمان این گونه خشمگین شده اند! علت خشم مادرمان توسط ایشان توضیح داده می شود و از ما خواسته می شود به داخلِ اتاق مان برویم... به اتاق مان می رویم و هیچ صدایی از ما به گوشِ مادرمان نمی رسد! مادرمان بی صدا به پشتِ درِ نیمه باز اتاق مان می آیند و ما را دراز کشیده بر تختِ نارنجی می یابند در حالی که ساندویچ نان و پنیر مان را گاز می زنیم و شعر پرچم را نیز می خوانیم... (شعر پرچم در پست بعدی آپلود خواهد شد!)
مادرمان بی صدا از اتاق مان دور می شوند... ما که چند دقیقه بی توجهی مادرمان را می بینیم به نزدِ ایشان آمده و با لحنی کودکانه علت کارِ خود را توضیح می دهیم و مادرمان دیگر بار با تُنی آرام تر ما را متوجه اشتباه مان می سازند و به آشپزخانه می روند! برای ما خیاری پوست می گیرند و ما را صدا می زنند و ما بعد از شنیدن ِصدای مادرمان:" چشم الان میام!" و بدین وسیله مادرمان مراتب آشتی خود را با ما اعلام می نمایند! ما هم که به اشتباه مان پی برده ایم پس از آن همواره برای خودمان و بابایمان توضیح می دهیم که بچه ها نباید این کار اشتباه را انجام دهند...
زنگِ افتخار
* درست از روزی که خانواده مان بینندۀ مسابقۀ فوتبالِ ایران و عراق در جام ملت های آسیا بوده اند ما نیز به فوتبال علاقۀ وافری نشان می دهیم و وقتی مادرمان به ما می گویند که قرار است برایمان برنامۀ کودک پخش کنند، ما ابتدا بر طبقِ معمولِ همیشه با تکانِ سرمان می گوییم :"باشه!" ولی چند ثانیه هم نمی گذرد که تغییر عقیده می دهیم :" نه! ایخوام فوتبال نیگا بُتُنَم" و مادرمان""و هنوز از پوزیشنِِ فوتبال دوستی خود تغییر موضع نداده ایم...
*عاقبت هم ولایتی ما داور مسابقۀ فینال جام ملت های آسیا شدند و با درایت این مسابقۀ حساس را داوری نمودند و برای ما و ملت مان افتخار آفریدند...
××××××××××××××××××××××
+ از آن جا که دقیقاً پنج روز است که این پست چک نویس شده است و گرفتاری های مادرمان فرصتِ ارسالِ آن را به ایشان نداده است، لذا در حالِ حاضر شما این زنگ ها را داشته باشید تا "زنگِ نقاشی" با جدیدترین آثار هنری علیرضا خان نوری به انتهای همین پست اضافه شود.
××××××××××××××××××××××
چند روز بعد نوشت: دوست عزیز شما می توانید در ادامۀ مطلب شاهد زنگِ نقاشی باشید... آموزش کم کردنِ حجم تعدادِ زیادی از عکس ها به طور هم زمان و در چند دقیقه نیز در انتهای این پست توضیح داده شده است...
هم چنان علاقۀ وافری به توماس کشیدن داریم و البته در این تصویر دو عدد توماس کشیده ایم که بیشتر شبیه به مورچه هستند و البته که خودمان به درستی آن ها را معرفی نکرده ایم و از آن جا که نقاشی سمت راست دارای شاخک نیز می باشد، بعید نیست منظورمان همان مورچه باشد
و در یک دوره ای، طی طریق کردنِ دو عدد قطار به صورتی موازی، بسیار برایمان جالب بود و بسیار این گونه نقاشی ها به تصویر می کشیدیم و همانا دو توماس سمت چپ را بر روی دیوار کشیده ایم
و مدتی نیز علاقۀ وافری به کشیدنِ توماس هایی داشتیم که صورت شان کثیف است! بدین صورت که نقاشی را ترسیم نموده و بر صورتش رنگ می ریختیم و اغلب ذکرمان این بود:" مامانی توماس صورتش گِلی شد! بشورَش!" مانند نقاشی وسط در عکس سمت چپ!
و اما یک نقاشی که در دو مرحله عکسبرداری شده است
و جهت معرفی هر چه بهتر جناب توماس، توماس واقعی مان هم در کنارِ نقاشی گذاشته شده است و در سمت چپ همچنان:" توماس صورتَش کفیث شده!" و البته ترکیبِ رنگ های سیاه، نارنجی، و زرد همانا نشان از آتش سوزی صورت توماس بینوا نیز دارد
و تصاویری متفاوت از توماس هایی در ابعاد مختلف
و رنگ در رنگ!
در تصاویر سمت راست هر سه مورد جرثقیل رسم شده است و البته با مهارت
و اما تصاویر زیر به زمانی مربوط می شود که ما علاقۀ وافری به کشیدنِ کامیون پیدا کرده بودیم
و در پی آموزش رد شدن از خیابان و چراغ راهنمایی در مهد، مدتی بود که همواره به مادرمان امر می کردیم:"چیگا ناینجی بِتِش!" و عمراً مادرمان متوجه منظورمان می شدند! و اما این روزها وقتی چراغ راهنمایی را می کشیم و نشان می دهیم مادرمان منظور ما را از عبارت "چیگا" متوجه می شوند و همانا "چیگای نارنجی" چراغ مربوط به ماشین آشغالانس و چراغ کناری ماشین آتش نشان است
و اینجا خیابان است و موارد سمت چپ همگی وسایل نقلیه سبک هستند و در اولین نقاشی سمت راست ما چراغ راهنمایی را به شکل دایره ای کشیده ایم! و در نسل جدید نقاشی هایمان که در پست بعدی ارائه خواهد شد شما شاهد کشیدنِ خط کشی های عابر پیاده و البته چراغ های راهنمایی سرِ چهارراه خواهید بود.
و باز هم ترکیب زیبایی از زنگ ها + نمایشگاه نقاشی
و اما باز هم ببنندگان توماس و کودکانِ توماس بین، به راحتی می توانند ترن مربع شکل "توبی" را در نقاشی های سمت راست تشخیص دهند!
سمت راست: یک خانه و آنتن تلویزیون (که به نظر می رسد الگوبرداری از نقاشی های پخش شده در شبکۀ پویا باشد) و سمت چپ: پروانه
و از آن جا که ما به محضِ خرید یک جعبۀ دوازده تایی از مدادِ شمعی بلافاصله رنگ های شاد آن (نارنجی، قرمز، صورتی) را مصرف می کنیم، پر واضح است که در نهایت فقط چند رنگ برایمان باقی می ماند که تعدادی از آن ها هم زیر مبل ها جا خوش می کند و در این نقاشی ها ما را برقِ سه فاز نقاش باشی گرفته است بدون این که رنگِ دیگری به جز زرد و سبز در اختیار داشته باشیم، اقدام به نقاشی کشیدن کرده ایم... و تصویر سمت چپ از آن جهت جالب است که ما از تصویر سطح شیبدار و جسم آویزان در برگۀ امتحانی شاگردانِ مادرمان به عنوان پایه ای برای کشیدن تریلی هایمان استفاده کرده ایم
و باز هم نقاشی روی سرامیک و اینک ثابت می شود که حدس خاله مریم مان در پست نقاشی آزاد مبنی بر این که ما دود قطار را تونل می نامیده ایم درست بوده است و حالا همان دود واضح تر شده است...
درست روزی که با مادرجانمان در مقابل ترمینال وداع کردیم و آه و نالۀ جانسوز سر دادیم برای فرونشاندنِ غم مان صاحب یک عدد جعبۀ مداد شمعی شدیم و بعد از رسیدن به منزل، حالا نَکِش کی بِکِش و درست دو روزِ گذشته در حالی که در آن جعبه فقط چند رنگ باقی مانده بود و رنگ های شادی در اختیار نداشتیم، بابایمان ناچار شدند به نوای ما مبنی بر "ناینجی بده! صورتی بده! ئِمِز بده!" پاسخ داده و برایمان یک جعبۀ دیگر مداد شمعی بخرند و البته که عمراً حریف دفتر برای نقاشی هایمان شوند! و خدا نکند موجودیِ برگه های امتحانی شاگردان مادرمان ( که ما آن ها را دفتر می نامیم) به اتمام برسد! و الّا در حالی که داریم نقاشی مان را به مادرمان نشان می دهیم، دیگر کسی به ندای "مامانی نگاشی تشیدم! نیگا بُتُن! دفتر بده!"، پاسخ نخواهد داد!
و البته از همان روزی که مادرجانمان را در مقابل ترمینالِ جنوب به اتوبوس سپردیم، هر روزه اصرار داریم مادرمان برایمان یک اتوبوس بکشند و در صندلی هایش به ترتیب، مادرجانمان، مادرجانِ هستی جان، و عمۀ هستی جان را بکشند و البته شب گذشته بابای علیرضا و علیرضا که در بغل بابایش جا خوش کرده است نیز به خیلِ مسافران اتوبوس اضافه شدند که در پست بعدی آن را خواهی دید!
جالب این جاست که هیچ علاقه ای نداریم خودمان این اتوبوس و آدم هایش را بکشیم و شاید چون این نقاشی دلتنگ مان می کند این احساس را داریم و دلمان نمی خواهد خودمان این نقاشی را بکشیم
مدتی نیز قطارهایی داخل تونل می کشیدیم (سمت چپ اولین نقاشی)
اولین نقاشی سمت راست نیز قطاری داخل تونل می باشد... و همین طور سومین نقاشی و اولین نقاشی سمت چپ صحنه هایی است که قطارهایی داخل آب افتاده اند و از انیمیشن توماس الگوبرداری شده است
و اولین خانه به سبک خانه های سایر بچه ها را در سمت چپ (اولین نقاشی) کشیده ایم
در تصویر سمت چپ و در آخرین تصویر دود بالای قطار را به روشی متفاوت رسم کرده ایم
در آخرین نقاشی سمت چپ باز هم شاهد یک کامیون و چراغ راهنمایی هستی
و اولین نقاشی در عکس سمت چپ، یک عدد قایق چرخدار می باشد
و اما تصویر سمت چپ از دیدگاه ما همانا "دفتر پلیس" می باشد که ما با نشان دادنِ آن به مادرمان این عنوان را بر آن نهادیم و بعدها مادرمان فهمیدند چون بر روی آن جملات انگلیسی نوشته شده است و ما قبلترها عبارت پلیس را به انگلیسی دیده بودیم این عبارت ها و کاغذ آن را "دفتر پلیس" نامیده ایم
+ تحقیقات نشان داده است که کودکانی که خیلی پررنگ نقاشی می کشند و بیشتر از رنگ های شاد برای نقاشی کشیدن استفاده می کنند روحیه ای شاد دارند! و بر عکس کشیدنِ نقاشی به صورتی کم رنگ و با استفاده از رنگ های تیره نشان دهندۀ افسردگی در کودکان است!
××××××××××××××××××××××××××××
چگونه حجم تعدادی از عکس ها را به صورت جمعی کم کنیم و در زمان خود صرفه جویی کنیم؟
به این لینک سر بزنید و با دانلود نرم افزار مربوطه که دارای حجم ناچیزی است، و نیز نصب آن در مدت زمانی کم تعداد خیلی زیادی از عکس های خود را به حجم مورد نظر برسانید. در صورت داشتنِ هر گونه سوالی در این زمینه مادرمان پاسخگو خواهند بود! تجربه ای که ما روز گذشته و در حین کاهش حجم عکس های خود کسب کردیم این بود که باید نام عکس ها به زبان انگلیسی باشد، در غیر این صورت نرم افزار نام عکس ها را نخوانده و تغییر حجم جمعی صورت نمی گیرد
باز هم پاسخگوی هر گونه سوالی در این زمینه خواهیم بود...
موفق باشی رفیق