علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

زنگ عاشقی

1393/11/14 13:53
نویسنده : الهام
1,712 بازدید
اشتراک گذاری

زنگِ دلتنگی

*در دو روز نبودنِ بابایمان در منزل، حتی بدونِ این که مادرمان حرفی بزنند و از نبودِ بابایمان سخنی به میان بیاورند ما رو به مادرمان:" بدو بابایَت اومده! برو سلام بُتُن بابا!" و با این که هرگز پدر و مادرمان ما را به سلام کردن فرمان نداده اند و ما سلام کردن را به گونه ای غیرمستقیم و از روی رفتارِ بابا و مادرمان آموخته ایم، به نظر می رسد این جمله را در مهد از زبانِ مربی شنیده باشیم که به یک نی نی در انتظارِ بابا گفته اند...

و البته که دلتنگِ بابایمان بودیم و یکی از همین روزها در غیابِ بابایمان:"من بابایَم و می خوام...قهر"

*دایی محسن مان  تازه از شمال بازگشته اند و ما با ایشان عازم حمام شده ایم... بعد از بازگشت از حمام باز بر طبقِ همان بازی همیشگی مان که چند روزی بود در غیابِ دایی محسن مان از یاد برده بودیم، به نزدِ مادرمان آمده و با اشاره به دایی محسن مان ندا می دهیم:" مامانی این من و زده دعواش بُتُن!" و هنوز مادرمان هیچ عکس العملی نشان نداده اند که خودمان دیگر بار:" نه! نه! دعواش نَتُن! پسرِ خوبیهچشمک" و حالا دایی محسن مان اساسی چاق می شوند و شک ندارند که ما در مدتِ نبودن شان عجیـــــب به دلتنگی دچار بوده ایممحبت

زنگ سیاست

در مسیر رفتن مان به مهد از مقابل یک اسباب بازی فروشی رد می شویم و ردخور ندارد که در مسیر برگشت از مهد مادرمان را به آن سوی خیابان نکشیم و با اسباب بازی ها خوش و بش نکنیم:" بریم عباسی ها سلام بُتُنَم!" و اما در این ویترین یک عدد اتوبوس وجود داشت که به علت وجودِ چند عکس پلیس بر روی آن "اتوبوسِ پلیس" نام گرفت... و ما هر روز به آن سلام می کنیم و مادرمان قول داده بودند برای تولد سه و نیم سالگی مان حتما آن را برایمان خریداری نمایند... و اما چند روز قبل وقتی برای سلام دادن به اتوبوس پلیس به ویترین نظر انداختیم اتوبوس مذکور را نیافتیم و البته به جای آن یک عدد توماس دیدیم و یک دل نه صد دل عاشق توماس مورد نظر شدیم و با وجودِ داشتنِ دو توماس در منزل خاضعانه رو به مادرمان:"مامانی برا من توماس می خری؟خجالت" و مادرمان که همواره ما را برای داشتنِ یک اسباب بازی منتظر می گذارند تا شوقِ داشتنش را با تمامِ وجود حس کنیم از مقاومت در برابرِ این لحن خاضعانه و معصومانه کم می آورند و دیگر قادر به منتظر گذاشتن مان نبودند پس همان جا به ما قول دادند که روز بعد برایمان توماس را خواهند خریدجشن. ما مشتاقانه به منزل می آییم و سرخوشیم و با رؤیای توماسِ داخل ویترین خوشیممتنظر و اما فردای آن روز قبل از خروج از منزل رو به مادرمان:" من مداد رنگی نی خوام! خودم مداد رنگی تو خونه دارم! مامانم خریده!" و بعد از اندکی مکث:" من ماشین نی خوام! خودم تو خونه ماشین دارم! بابایَم خریده" و به طور غیرمستقیم به مادرمان می فهمانیم که برای ما که بسیار کوتاه آمده ایم و هیچ چیزِ دیگری نمی خواهیم، توماس بخرندخندونک و البته که مادرمان به ما لبخند می زنند و ما که متوجه می شویم مادرمان زیرکی ما را درک نموده اند با لبخندی بر لب می پرسیم:" می خنـــــــدی؟! آره؟" و مدتی ست وقتی زیرکی هایمان لو می رود این عبارت را به کار می بریمفرشته

*یکی از همین شب ها وقتی بابایمان در نقشِ میوه رسان سیب پوست می گیرند و به ما می دهند تا به مادرمان که در آشپرخانه مشغول هستند، برسانیم ما سیب را به مادرمان می دهیم:" مامانی سیبَت بُخور" و مادرمان سیب را تحویل می گیرند و به ما لبخند می زنند ولی فراموش می شود که طبقِ معمولِ همیشه به ما بگویند:" مرسی پسرم" و ما به شیوه ای غیرمستقیم آن را به مادرمان گوشزد می نماییم بدین صورت که لبخند بر لب به مادرمان خیره می شویم و می گوییم:" میسی مامان"فرشته

زنگ آب خوری

قبل ترها مادرمان همیشه بعد از شنیدنِ جملۀ "آب از یخچاگ میخوام" برای ما آب از آب سردکن یخچال در لیوان ریخته و به ما می دادند. چند روزی ست جهتِ استقلالِ ما در آب خوری، ما را به صورتِ خودمختار روانۀ آبسردکنِ یخچال می کنند. روز اول ما با مادرمان به آشپزخانه رفتیم و مادرمان تازه فهمیدند لیوان را باید از جالیوانی بالای سینک برداریم، به همین مناسبت ما را بلند کردند تا خودمان لیوان برداریم! خودمختاری در برداشتنِ لیوان همانا و اصرارِ مداوم بر همین روش در برداشتنِ لیوان همانا! و این روزها با وجودِ این که همواره لیوانی بر بالای اُپِن قرار دارد ما کماکان اصرار داریم به همان شیوۀ قبلی لیوان را از جالیوانی برداریم و آب از آبسردکنِ یخچال در آن بریزیم...و به وقتِ آب خواستن این است نوایمان:" مامانی من ایتونم (میتونم) لیبانِ بالا بردارم! آب از یخچاگ بخورم!"

زنگِ عاشقی

و البته آبِ آبسردکن کاربردهای وافری دارد! مثلا وقتی صدای اذان را می شنویم دوان دوان توماس را با همۀ جاذبه هایش جا می گذاریم و یک لیوان آب از آبسردکن برداشته دست مان را در آن خیس می کنیم و بر صورت مان می کشیم و وضو می سازیمفرشتهسپس دوان دوان به سمت سجاده رفته آن را می گشاییم و نیت می کنیم و رکوع می کنیم و سجده می کنیم و با خدای خود خوشیم... سپس راز و نیاز را به پایان می بریم... سجاده را جمع نموده و بر محل مخصوص می گذاریم و به سمت مادرمان می رویم و با عشق و دلسوزی رو به مادرمان می گوییم:"مامانی نمازَت بُخون"فرشته

زنگِ لطافت

جمعه شب و به دنبالِ بارانِ خوبی که از صبح باریدن گرفته بود و حال و هوای شهر را خوب کرده بود مادرمان را در یک لحظه برق سه فاز گرفت و به بابایمان اعلام کردند که بیرون برویم و زیر نم نمِ باران قدم بزنیم! و بابایمان که مادرمان را خوب می شناختند بلافاصله عنوان کردند:" حتما الان میخوای بریم بستنی هم بخوریم" و مادرمان "خندونک" و در ادامه:" حتما میخوای بستنی قیفی هم بخوری و لیس بزنی؟!گیج" و باز هم مادرمان"خندونک"... و بابایمان:" بی خیال شو خانم قبلا خودمون تنها بودیم که می رفتیم بیرون و انگار مجبور بودیم بستنی لیس می زدیم و می لرزیدیم لااقل به فکر این بچه باش" و مادرمان:"غمناک" و ناگهان ما نیز به برق گرفتگی از نوع سه فاز دچار می شویم و به سمت اتاق مان می رویم و لباس های دمِ دست مان را برداشته دوان دوان به سمتِ مادرمان می آییم:" مامانی لباسام بُدوش بریم بیرون قدم بیزنیم، بستنی بخوریم، لیس بزنیمخوشمزه"

خلاصه این که در میانِ نم نم باران روانه شدیم و ما هم چنان تکرار کنندۀ عبارت:" اومدیم بیرون قدم بزنیم، بستنی بخوریم، لیس بزنیمخوشمزه" و آااااای بی بهانه می رفتیم و خوش بودیم آخر قرار بود به بستنی برسیم!!!

تا مقابلِ بستنی فروشی بیست دقیقه ای قدم زدیم ولی تا به مقابلش رسیدیم بابایمان مکثی کرده و از ورود به آن امتناع کردند و از ما و مادرمان خواستند بستنی نخوریم که هوا سرد است و شام را بیرون بخوریم و به منزل برویم... در نهایت هنوز ما تابلوی بستنی فروشی را ندیده بودیم که دیگر بار راهی شدیم و نیم ساعتی پیاده روی کردیم و هم چنان تکرار کنندۀ عبارت مذکور بودیم! البته پنج دقیقۀ آخرش دیگر خسته بودیم و دست هایمان را رو به آسمان برده و رو به بابایمان:"بابایی اَم بگَلَم بُتونهفرشته"

جایت سبز رفیق در نهایت بعد از صرف شامی که بعد از یک پیاده روی طولانی در هوای تمیز، بسیار به ما چسبید و بیشتر از همیشه خوردیم به سمت منزل به راه افتادیم... ابتدا قصد داشتیم باز هم از بابایمان به عنوان وسیلۀ نقلیه استفاده کنیم ولی این مهم اتفاق نیفتاد چون مادرمان باز هم ما را به طمعِ بستنی انداخته و پیاده به دنبالِ خود کشیدند!قهر و البته با شوق می رفتیم و اصرار داشتیم در طول مسیر با بابا و مادرمان مسابقه بدهیم! آخر ما بستنی خیلی دوست می داریمخوشمزه... عاقبت ما را به بهانه تا سرِ کوچه کشاندند و با یک عدد بستنی پاستوریزه که از سوپری سرِ کوچه خریداری شد به منزل بازگشتیم... تازه آن بستنی را هم که مستقیم به ما ندادندقهر و بابایمان از ما خواستند که بستنی مان را داخل یخچال قرار دهیم و فردا بخوریم...و ما هم که منطق پذیرچشمک سریعاً قبول کردیم، به سمت یخچال رفته و با تکرار جملۀ "بستنی اَم بیذارم تو یخچاگ" بستنی محبوب مان را به یخچال سپردیم... می دانی آخر ما می دانستیم که جای بستنی مان در یخچال امن استخندونک

و اما فردای آن روز صبح علی الطلوع از خواب بیدار شده و به محضِ بیدارشدن از سیاستِ کودکانۀ خود استفاده کرده و عنوان کردیم:"مامانی من بستنی نی خوام (نمیخوام)!فرشته" و بسیار با حُجب و حیا به مادرمان فهماندیم که بستنی مان را به ما بدهند تا به حسابِ آن رسیدگی نماییمخندونک و مادرمان:" نه پسرم! اون بستنی که تو یخچاله برای شماست و بعد از صبحانه بهت میدم بخوری" و ما با شادمانی و به گفتۀ خودمان "لِی لِی" کُنان به سمت دستشویی رفتیم و با آرامش صبحانه مان را خوردیم چون خیال مان باز هم از بابت بستنی مان جمع بود!خندونک بعد از صبحانه از آن جا که برای مادرمان کاری پیش آمد مجبور شدیم بر خلافِ همیشه صبح به مهد برویم و البته بستنی نخورده! بعد از بازگشت از مهد و به محضِ وارد شدن به منزل بلافاصله:"مامانی من بستنی نی خوام!فرشته" و مادرمان:محبت+بوس+بغل" و شما نگران نباش رفیق عاقبت بستنی را بلعیدیمخندونکخوشمزه...

زنگ هوشیاری

*مادرمان برای صبح جمعه کله و پاچه را در دیزی سنگی قرار داده و جایت سبز ما هم مشتاقانه کله پاچه خورده ایم... فردای آن روز شیفت صبح را به مهد رفته ایم و در مسیر برگشت طبق معمول مادرمان قبل از این که ما پیشنهاداتِ گوناگونِ خود را در مورد خریدنِ خوراکی ها مطرح کنیم مادرمان برای جلوگیری از اصرار کردن به آن چه که قصد ندارند برایمان بخرند، به ما می گویند:" میخوام برای علیرضا آبمیوه بخرم" و بدین وسیله حق انتخاب در این زمینه را از ما می گیرند و برای رعایت انصاف ادامه می دهند:" چه آبمیوه ای میخوای؟" و ما بلافاصله:" آبمیوه نیخوام بریم خونه کله پاچه بخوریم!" و خوب توجیه شدی تا چه حد حرکاتِ تربیتی مادرمان را با خاک یکسان می نماییم!خندونک

*مادرمان چند سال قبل یک تونیک خریده اند و مدتی آن را پوشیده اند ولی مدتی این تونیک داخل چمدان جا خوش کرده بود و حدود دو سال پوشیده نشده بود! چند روز قبل مادرمان همان تونیک را از داخل چمدان کشف و آن را دوباره پوشیدند. ما نیز بسیار شادمانانه رو به مادرمان:" مامانی مانتو خریدی، آره؟" و مادرمان به علت این همه حواس جمعی مان:"بغل"

*صدای ماشین سبزی فروشی از داخل کوچه به گوش می رسد و ما که همیشه صدای بلندگوی آقای سبزی فروش را صدای آقای هاپو می نامیم به آرامی به  مامان نزدیک شده و با تُنِ صدایی آرام:" مامانی لباس نپوشیم من برم مهد! آقای هاپو من و ای خوره!" و مادرمان با آرامش:" نه پسرم آقای هاپو داره میره تو رو نمی خوره" و ما که از نخورده شدنمان توسط آقای مطمئن می شویم می رویم سراغ بازی هایمان...چشمک

زنگِ دقت

از آن جا که بعد از استفاده از مداد شمعی هایمان زیرِ ناخن هایمان غوغایی برپا می شود مدت هاست که مادرمان بعد از اتمامِ زنگِ نقاشی ما را روانۀ دستشویی نموده و با آب و صابون دست هایمان را می شویند و زیر ناخن هایمان را از باقیماندۀ مدادِ شمعی خالی می نمایند و در حینِ همین عمل سیاهی های سرازیر شده از دست هایمان بر صورتِ سپیدِ روشویی را نشان می دهند و آن ها را جوجو می نامند و به ما توضیح می دهند که اگر قبل از غذا دست هایمان را نشوییم جوجوها وارد دهان مان شده و دندان هایمان را خراب می نمایند! و البته که ما هوشیارتر از مادرمان بلافاصله اعلام می نماییم:" من میسفاک بیزنم، جوجوها از دندونا بیاد بیرون!!!" آخر خوب یادمان هست که مادرمان به وقتِ مسواک زدن همواره ما را بر شیوۀ درست مسواک زدن تشویق نموده و هدف عمدۀ مسواک زدن را بیرون آوردنِ جوجو از لابلای دندان هایمان می شمارند! و بدین وسیله مادرمان را ضربه فنی و خاک می کنیم و مادرِ از ما سیاست مدارترمان رو به ما:" اگه این جوجوها یواشکی برن تو شکمت، ممکنه دلت درد بگیره!" و ما را به فکر فرو می برندمتفکر و بعداً در لابه لای نجواهای کودکانۀ ما این نوا به گوشِ مادرمان می رسد:" دستامو بیشورم! جوجو نره تو شمکم، درد بیگیره!"عینک

و در حینِ شستنِ دست هایمان از آن جا که مادرمان شیرِ آب را اندکی باز می کنند و دستانِ ما را خیس نموده دوباره شیرِ آب را بسته و مشغولِ سابیدنِ دست هایمان با صابون می شوند، ما که بلافاصله عدمِ حضورِ آب را احساس می کنیم، متذکر می شویم :"آب و روشن بُتُن" و مادرمان ریز به ریز مراحل شستشوی دست هایمان را توضیح می دهند و به ما یادآور می شوند که اگر شیرِ آب بیهوده باز بماند و آب را بیهوده هدر بدهیم فردا روز آبی برای مصرف نداریم و دیگر نمی توانیم از آبسردکُنِ محبوب مان آب برداریم! و ما که علاقۀ وافری به آب سردکُن داریم و دوری از آن برایمان مساوی ست با دچار شدن به یأس فلسفی، سریعاً این مطلب را می پذیریم و فردای آن روز که ما بابای خود را در حالِ شستنِ جوراب های خود می بینیم و شیرِ آب و صدایش ما را متوجه خود می سازد به سرعت خود را به آن جا رسانده و با قیافه ای حق به جانب رو به بابایمان:" بابایی آبُ خاموش بُتُن"فرشته

زنگِ احساس

متولد مردادماه هستیم! کودکی از جنس شیر! همان که مغرور است و این غرور در ابراز احساساتش نیز بدجور خود را نمایان می کند!( برای مطالعۀ ویژگی های کودکان متولد مرداد ماه اینجا را ببین).

هرگز داوطلبانه کسی را نبوسیده ایم! در واقع به سختی کسی را می بوسیم! و وقتی اطرافیان از ما انتظارِ بوسیده شدن دارند، ممانعت نمی کنیم ولی چنان می بوسیم که نبوسیدن مان از بوسیدن بِه!

و اما یکی از همین روزها و در پی انقلاب سه و نیم سالگی و البته حساس شدن مان، بسیار عاشقانه رفتار می نماییم... قبول نداری خودت ببین!

از مهد به منزل برگشته ایم و رو به مادرمان که در حال تعویض لباس هایمان می باشند:" عشق منی تو... عمر منی تو..." و مادرمان که ابتدا تصور می نمایند ما عبارت دیگری را بر زبان آورده ایم که ایشان از درکِ معنی آن عاجزند هم چنان بی تفاوت در حال پوشیدنِ لباس هایمان هستند و ما دیگر بار همین عبارت را عنوان می کنیم:" عشق منی تو... عمر منی تو...نمی خوام که از من دل بِکَنی تــــــــــــو..." و مادرمان هنوز در این اندیشه اند که این قطعه را کجا شنیده ایم که این گونه تکرار می کنیم و عمراً حتی یک درصد هم احتمال بدهند که مخاطب مان خودشان هستند... پس هم چنان مشغول می شوند و بعد از این که ما دست مان را بر چانۀ مادرمان گذاشته و سرِ ایشان را بالا می آوریم و به چشمانشان خیره می شویم و دیگر بار همین عبارت را تکرار می کنیم، مادرمان به این پوزیشن تغییر حالت می دهند:"بغل+بوس+بوس+بوس+محبت"

فایل صوتی این قطعۀ احساسی، اینجا آپلود شده است و البته فقط قسمت ابتدایی آن مربوط به این قطعه است و ادامۀ آن فقط خنده های ما و نیز مقاومت و شیطنت مان در مقابلِ پس دادنِ ضبط کنندۀ صدا به مادرمان است که صرفاً جهت به یادگار ماندن آپلود شده استخجالت...

زنگِ آموختن

* در حالِ بازی کردن با اسباب بازی هایمان هستیم که زیر لب زمزمه می کنیم:" دی اَهمن ایسمند" و مادرمان تازه متوجه می شوند که درسِ امروزمان در مهد آموزش ماه های فصل زمستان بوده است...

*مدتی ست روزهای هفته را آموخته ایم و با زمزمۀ شعری که فقط قسمتی از آن را واضح می خوانیم "جمعه روز عبادت... میریم نماز جمعه" و در سایر قسمت ها فقط نام روزهای هفته را واضح تر بیان می کنیم، این مسأله را به مادرمان نشان می دهیم... و البته مفهوم دیروز و امروز و دیشب و امشب را نیز عاقبت به درستی آموخته ایم و مادرمان دیگر نمی توانند از به کار بردنِ زمان های نامناسب برای این عبارات توسط ما لذت ببرند!

* در حال لیس زدنِ یک آبنبات چوبی هستیم و البته متفکرانه می لیسیمخندونک و به حضورِ مادرمان می رسیم و در حالی که آبنبات چوبی مان را نشان می دهیم، می گوییم:" رنگَش چیه؟" و مادرمان :"متفکر" و اگر تصور می کنی عاقبت مادرمان متوجه شدند که رنگِ آبنبات چوبی مذکور چه رنگی است، سخت در اشتباهی! و هنوز هم بین علما در رنگ های نباتی، زرد مایل به قهوه ای، کرم یا شیری اختلاف استخندونک

زنگ شیطنت

مادرمان در حالِ تایپ مقاله ای هستند و ما که در نبودِ بابایمان حوصله مان سر رفته است به ایشان نزدیک می شویم و با لحنی شیطنت آمیز:"با تو دوست نیستم ایخوام برم خونه مون" و مادرمان چند بار تکرار می کنند:" ولی من با تو دوستم علیرضابغل" و ما باز هم حرفِ خودمان را می زنیم... عاقبت بارِ سوم مادرمان با شیطنتی مُضاعف:" باشه پسرم برو خونه تون" و ما به سمتِ اتاقِ خودمان به راه می افتیم... به ورودی اتاق مان که می رسیم با زمزمۀ "اینجا خونمون نیست! میرم اونجا! اونجا خونه مونه" به سمت اتاق پدر و مادرمان تغییر جهت می دهیم و مادرمان با این که زیرِ چشمی ما و حرکاتمان را می پایند ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهند و هم چنان خود را مشغول نشان می دهند! ما به اتاق رفته و بیرون می آییم به سمت مادرمان آمده و قصد داریم به کمکِ صندلی از میز بالا رفته و بر بالای آن بنشینیم تا به مادرمان نزدیک باشیم! و مادرمان با لبخند:"علیرضا مگه نمی خواستی بری خونه تون؟" و ما باز هم با همان خندۀ شیطنت آمیز:" خونه مون اینجاست، روی میز خونه مونه!"

زنگ میوه خوری

*در دو شب نبودِ بابایمان بالواقع ما میوه رسان و خوانِ میوۀ شبانۀ خود را از دست داده بودیم! پس باید خودمان به تنهایی نقش میوه رسان را بر عهده می گرفتیم... ابتدا از نایلون کنارِ پنجره یک عدد پرتقال بر داشته و به مادرمان دادیم... سپس باز گشته و از داخل کابینت یک عدد کارد میوه خوری برداشته و به مادرمان رساندیم و در حالی که مادرمان مشغول پوست کندن پرتقال هستند دیگر بار به آشپزخانه وارد شده و از داخل کابینت یک عدد کاسۀ کوچک به مادرمان می رسانیم تا بعد از پوست کندن میوه ها را داخل آن بریزند و ما بخوریم! اولین پرتقال پوست گرفته می شود و ما هر پوست را پس از جدا شدن در دست مان جای می دهیم و چند عدد پوست که جمع می شود به سمت سطل زباله می رویم تشویق

* بسیار به سیب خوردن علاقه داریم و وقتی در حالِ خوردنِ سیب هستیم مادرمان به ما ندا می دهند:" به مامان هم سیب میدی؟!" و سریعاً سیب مان را پیش آورده تا مادرمان گازی بر آن بزنند و در حالی که مادرمان در حالِ جویدنِ غنیمتِ به دست آمده از سیبِ ما هستند ما نیز حض برده و عنوان می کنیم:" سیب آااااااااااااب داره!"خوشمزه

* از آن جا که در طولِ روز ما چندین سیب را می خوریم بابایمان هر دو روز یک بار ناچار به خریدِ سیب و پرتقال هستند... و وقتی آخرِ شب تنها سیبِ باقی مانده در یخچال را طلب می کنیم مادرمان آن را به دو نیمۀ مساوی تقسیم نموده و به ما می دهند "یکی از سیب ها رو علیرضا بخوره، اون یکی سیب و بده به دایی محسن!" و ما فریاد زنان و ناله کنان:"من این سیب و نیخوام! درستَش بُتُن!" و بدونِ این که هیچ یک از دو نیمۀ سیب را بگیریم به راه می افتیم!

از آن جا که مادرمان هیچ تکنیکی برای وصل کردنِ سیبی که به دو نیم تقسیم شده، نمی دانند و هیچ سیبِ کاملی در یخچال ندارند که جایگزینِ سیب نصف شده بکنند، پس نق زدن های ما را نشنیده می گیرند و بدونِ هیچ حرفی به دنبالِ ما می آیند و هر دو نیمۀ سیب را به دایی محسن مان می دهند و ما بلافاصله شیرجه رفته و یکی از دو نیمۀ سیب را از دایی محسن مان تحویل گرفته و با لبخند گازی جانانه بر آن می زنیم...

*نمی دانیم کدامین نی نی در مهد با خود انار همراه آورده است که ما نیز رو به مادرمان" برا من انار بیذار تو ظرف، مهد بخورم" و البته این عبارت را برای خوردنی های بسیاری به کار می بریم و اتفاقا همه هم باید داخل ظرف قرار بگیرند! حتی آبمیوه!

زنگ خواب

دقیقاً از همان روزی که مادرجانمان میهمانِ اتاق مان بودند ما هر شب و بدونِ هیچ بهانه ای بر تخت نارنجی مان می خوابیم بدون این که کسی برایمان قصه ای تعریف کند و بدونِ این که کسی کنارمان بخوابد! حتی ظهرها نیز داوطلبانه بر تختِ خودمان دراز به دراز پهن شده و می خوابیم...و اما در یکی از همین شب ها وقتی در حالِ رفتن به دستشویی قبل از خواب هستیم با خودمان زمزمه می کنیم:" برم میسفاک بیزنم رو تخت مامانم بیخوابم!" و مادرمان که زمزمۀ ما را می شنوند بدون هیچ عکس العملی آن را نشنیده می گیرند! سپس به وقتِ بیرون آمدن مان از دستشویی منتظر می شوند تا عکس العملِ ما را برای انتخاب جای خواب ببینند و وقتی ما را در خوابیدن بر تختِ نارنجی مردد می بینند رو به دایی محسن مان:" محسن تو اتاق می خوابی؟" و ما با شنیدنِ این جمله بلافاصله به سمتِ اتاق مان به راه افتاده و "تو اتاگم بیخوابم" را زیر لب زمزمه می کنیم و مادرمان خشنود از این که ما را خاک کرده اند، بر خود می بالند!

زنگِ تنبیه

قوانینِ منزل را زیرِ پا گذاشته ایم و مادرمان را خشمی بی سابقه فرا گرفته است! و ما از آن جا که هرگز مادرمان را خشمگین نمی بینیم مطمئن هستیم که کارمان بس ناشایست بوده است که مادرمان این گونه خشمگین شده اند! علت خشم مادرمان توسط ایشان توضیح داده می شود و از ما خواسته می شود به داخلِ اتاق مان برویم... به اتاق مان می رویم و هیچ صدایی از ما به گوشِ مادرمان نمی رسد! مادرمان بی صدا به پشتِ درِ نیمه باز اتاق مان می آیند و ما را دراز کشیده بر تختِ نارنجی می یابند در حالی که ساندویچ نان و پنیر مان را گاز می زنیم و شعر پرچم را نیز می خوانیم... (شعر پرچم در پست بعدی آپلود خواهد شد!)تعجب

مادرمان بی صدا از اتاق مان دور می شوند... ما که چند دقیقه بی توجهی مادرمان را می بینیم به نزدِ ایشان آمده و با لحنی کودکانه علت کارِ خود را توضیح می دهیم و مادرمان دیگر بار با تُنی آرام تر ما را متوجه اشتباه مان می سازند و به آشپزخانه می روند! برای ما خیاری پوست می گیرند و ما را صدا می زنند و ما بعد از شنیدن ِصدای مادرمان:" چشم الان میام!" و بدین وسیله مادرمان مراتب آشتی خود را با ما اعلام می نمایند! ما هم که به اشتباه مان پی برده ایم پس از آن همواره برای خودمان و بابایمان توضیح می دهیم که بچه ها نباید این کار اشتباه را انجام دهند...راضی

زنگِ افتخار

* درست از روزی که خانواده مان بینندۀ مسابقۀ فوتبالِ ایران و عراق در جام ملت های آسیا بوده اند ما نیز به فوتبال علاقۀ وافری نشان می دهیم و وقتی مادرمان به ما می گویند که قرار است برایمان برنامۀ کودک پخش کنند، ما ابتدا بر طبقِ معمولِ همیشه با تکانِ سرمان می گوییم :"باشه!" ولی چند ثانیه هم نمی گذرد که تغییر عقیده می دهیم :" نه! ایخوام فوتبال نیگا بُتُنَم" و مادرمان"تعجب"و هنوز از پوزیشنِِ فوتبال دوستی خود تغییر موضع نداده ایم...

*عاقبت هم ولایتی ما داور مسابقۀ فینال جام ملت های آسیا شدند و با درایت این مسابقۀ حساس را داوری نمودند و برای ما و ملت مان افتخار آفریدند...تشویق

××××××××××××××××××××××

+ از آن جا که دقیقاً پنج روز است که این پست چک نویس شده است و گرفتاری های مادرمان فرصتِ ارسالِ آن را به ایشان نداده است، لذا در حالِ حاضر شما این زنگ ها را داشته باشید تا "زنگِ نقاشی" با جدیدترین آثار هنری علیرضا خان نوری به انتهای همین پست اضافه شود.خجالت

××××××××××××××××××××××

چند روز بعد نوشت: دوست عزیز شما می توانید در ادامۀ مطلب شاهد زنگِ نقاشی باشید... آموزش کم کردنِ حجم تعدادِ زیادی از عکس ها به طور هم زمان و در چند دقیقه نیز در انتهای این پست توضیح داده شده است...محبت

هم چنان علاقۀ وافری به توماس کشیدن داریم و البته در این تصویر دو عدد توماس کشیده ایم که بیشتر شبیه به مورچه هستند و البته که خودمان به درستی آن ها را معرفی نکرده ایم و از آن جا که نقاشی سمت راست دارای شاخک نیز می باشد، بعید نیست منظورمان همان مورچه باشدمتفکر

و در یک دوره ای، طی طریق کردنِ دو عدد قطار به صورتی موازی، بسیار برایمان جالب بود و بسیار این گونه نقاشی ها به تصویر می کشیدیمزیبا و همانا دو توماس سمت چپ را بر روی دیوار کشیده ایم درسخوان

و مدتی نیز علاقۀ وافری به کشیدنِ توماس هایی داشتیم که صورت شان کثیف است! بدین صورت که نقاشی را ترسیم نموده و بر صورتش رنگ می ریختیمچشمک و اغلب ذکرمان این بود:" مامانی توماس صورتش گِلی شد! بشورَش!" مانند نقاشی وسط در عکس سمت چپ!

و اما یک نقاشی که در دو مرحله عکسبرداری شده استمتنظر

و جهت معرفی هر چه بهتر جناب توماس، توماس واقعی مان هم در کنارِ نقاشی گذاشته شده استراضی و در سمت چپ همچنان:" توماس صورتَش کفیث شده!" و البته ترکیبِ رنگ های سیاه، نارنجی، و زرد همانا نشان از آتش سوزی صورت توماس بینوا نیز داردشیطان

و تصاویری متفاوت از توماس هایی در ابعاد مختلفزیبا

و رنگ در رنگ!هیپنوتیزم

در تصاویر سمت راست هر سه مورد جرثقیل رسم شده است و البته با مهارتتشویق

و اما تصاویر زیر به زمانی مربوط می شود که ما علاقۀ وافری به کشیدنِ کامیون پیدا کرده بودیممتنظر

و در پی آموزش رد شدن از خیابان و چراغ راهنمایی در مهد، مدتی بود که همواره به مادرمان امر می کردیم:"چیگا ناینجی بِتِش!" و عمراً مادرمان متوجه منظورمان می شدند! و اما این روزها وقتی چراغ راهنمایی را می کشیم و نشان می دهیم مادرمان منظور ما را از عبارت "چیگا" متوجه می شوند و همانا "چیگای نارنجی" چراغ مربوط به ماشین آشغالانس و چراغ کناری ماشین آتش نشان استعینک

و اینجا خیابان است و موارد سمت چپ همگی وسایل نقلیه سبک هستند و در اولین نقاشی سمت راست ما چراغ راهنمایی را به شکل دایره ای کشیده ایم! و در نسل جدید نقاشی هایمان که در پست بعدی ارائه خواهد شد شما شاهد کشیدنِ خط کشی های عابر پیاده و البته چراغ های راهنمایی سرِ چهارراه خواهید بود.تشویق

و باز هم ترکیب زیبایی از زنگ ها + نمایشگاه نقاشیآرام

و اما باز هم ببنندگان توماس و کودکانِ توماس بین، به راحتی می توانند ترن مربع شکل "توبی" را در نقاشی های سمت راست تشخیص دهند!

سمت راست: یک خانه و آنتن تلویزیون (که به نظر می رسد الگوبرداری از نقاشی های پخش شده در شبکۀ پویا باشدمتفکر) و سمت چپ: پروانهتشویق

و از آن جا که ما به محضِ خرید یک جعبۀ دوازده تایی از مدادِ شمعی بلافاصله رنگ های شاد آن (نارنجی، قرمز، صورتی) را مصرف می کنیم، پر واضح است که در نهایت فقط چند رنگ برایمان باقی می ماند که تعدادی از آن ها هم زیر مبل ها جا خوش می کند و در این نقاشی ها ما را برقِ سه فاز نقاش باشی گرفته است بدون این که رنگِ دیگری به جز زرد و سبز در اختیار داشته باشیم، اقدام به نقاشی کشیدن کرده ایم... و تصویر سمت چپ از آن جهت جالب است که ما از تصویر سطح شیبدار و جسم آویزان در برگۀ امتحانی شاگردانِ مادرمان به عنوان پایه ای برای کشیدن تریلی هایمان استفاده کرده ایمراضی

و باز هم نقاشی روی سرامیکتشویق و اینک ثابت می شود که حدس خاله مریم مان در پست نقاشی آزاد مبنی بر این که ما دود قطار را تونل می نامیده ایم درست بوده استتشویق و حالا همان دود واضح تر شده است...

درست روزی که با مادرجانمان در مقابل ترمینال وداع کردیم و آه و نالۀ جانسوز سر دادیم برای فرونشاندنِ غم مان صاحب یک عدد جعبۀ مداد شمعی شدیم و بعد از رسیدن به منزل، حالا نَکِش کی بِکِشچشمک و درست دو روزِ گذشته در حالی که در آن جعبه فقط چند رنگ باقی مانده بود و رنگ های شادی در اختیار نداشتیم، بابایمان ناچار شدند به نوای ما مبنی بر "ناینجی بده! صورتی بده! ئِمِز بده!" پاسخ داده و برایمان یک جعبۀ دیگر مداد شمعی بخرند و البته که عمراً حریف دفتر برای نقاشی هایمان شوند! و خدا نکند موجودیِ برگه های امتحانی شاگردان مادرمان ( که ما آن ها را دفتر می نامیم) به اتمام برسد! و الّا در حالی که داریم نقاشی مان را به مادرمان نشان می دهیم، دیگر کسی به ندای "مامانی نگاشی تشیدم! نیگا بُتُن! دفتر بده!"، پاسخ نخواهد داد!چشمک

و البته از همان روزی که مادرجانمان را در مقابل ترمینالِ جنوب به اتوبوس سپردیم، هر روزه اصرار داریم مادرمان برایمان یک اتوبوس بکشند و در صندلی هایش به ترتیب، مادرجانمان، مادرجانِ هستی جان، و عمۀ هستی جان را بکشند و البته شب گذشته بابای علیرضا و علیرضا که در بغل بابایش جا خوش کرده است نیز به خیلِ مسافران اتوبوس اضافه شدند که در پست بعدی آن را خواهی دید!

جالب این جاست که هیچ علاقه ای نداریم خودمان این اتوبوس و آدم هایش را بکشیم و شاید چون این نقاشی دلتنگ مان می کند این احساس را داریم و دلمان نمی خواهد خودمان این نقاشی را بکشیمغمناک

مدتی نیز قطارهایی داخل تونل می کشیدیم (سمت چپ اولین نقاشی)

اولین نقاشی سمت راست نیز قطاری داخل تونل می باشد... و همین طور سومین نقاشی و اولین نقاشی سمت چپ صحنه هایی است که قطارهایی داخل آب افتاده اند و از انیمیشن توماس الگوبرداری شده استتشویق

و اولین خانه به سبک خانه های سایر بچه ها را در سمت چپ (اولین نقاشی) کشیده ایمآرام

در تصویر سمت چپ و در آخرین تصویر دود بالای قطار را به روشی متفاوت رسم کرده ایمزیبا

در آخرین نقاشی سمت چپ باز هم شاهد یک کامیون و چراغ راهنمایی هستیعینک

و اولین نقاشی در عکس سمت چپ، یک عدد قایق چرخدار می باشدگیج

و اما تصویر سمت چپ از دیدگاه ما همانا "دفتر پلیس" می باشد که ما با نشان دادنِ آن به مادرمان این عنوان را بر آن نهادیم و بعدها مادرمان فهمیدند چون بر روی آن جملات انگلیسی نوشته شده است و ما قبلترها عبارت پلیس را به انگلیسی دیده بودیم این عبارت ها و کاغذ آن را "دفتر پلیس" نامیده ایمفرشته

+ تحقیقات نشان داده است که کودکانی که خیلی پررنگ نقاشی می کشند و بیشتر از رنگ های شاد برای نقاشی کشیدن استفاده می کنند روحیه ای شاد دارند! و بر عکس کشیدنِ نقاشی به صورتی کم رنگ و با استفاده از رنگ های تیره نشان دهندۀ افسردگی در کودکان است!

××××××××××××××××××××××××××××

چگونه حجم تعدادی از عکس ها را به صورت جمعی کم کنیم و در زمان خود صرفه جویی کنیم؟

به این لینک سر بزنید و با دانلود نرم افزار مربوطه که دارای حجم ناچیزی است، و نیز نصب آن در مدت زمانی کم تعداد خیلی زیادی از عکس های خود را به حجم مورد نظر برسانید. در صورت داشتنِ هر گونه سوالی در این زمینه مادرمان پاسخگو خواهند بود! تجربه ای که ما روز گذشته و در حین کاهش حجم عکس های خود کسب کردیم این بود که باید نام عکس ها به زبان انگلیسی باشد، در غیر این صورت نرم افزار نام عکس ها را نخوانده و تغییر حجم جمعی صورت نمی گیردآرام

باز هم پاسخگوی هر گونه سوالی در این زمینه خواهیم بود...

موفق باشی رفیقمحبت

پسندها (11)

نظرات (63)

زهره مامانی فاطمه
14 بهمن 93 14:28
ای جانم علیرضای عزیزم. چقدر خوبه که استقلال پیدا کرده علیرضا وتوی تخت خودش میخوابه ایشااله روزی فاطمه بشهالهام جون یعنی موقع خوابیدنش هم نمیگه پیشش بمونیددوست دارم شروع کنم جداخوابوندن رو برای فاطمه ولی میترسم با شکست مواجه شم آخه فاطمه یکم ترسوهه خوب علیرضا جون کله وپاچه رو به آبمیوه ترجیح میده ما مشتاقانه در انتظار هستیم
الهام
پاسخ
سلام زهره جانم بله خدا رو شکر خودش علاقه داره بره روی تخت خودش و الّا من اصلا بهش نگفته بودم! خدا رو شکر خودش میره دستشویی، خودش مسواک میزنه و بعد میره تنهایی می خوابه ولی گاهی 4-5 صبح بیدار میشه میاد اتاق خودمون که من دیگه ممانعت نمی کنم که لجبازی پیش نیاد. چند شب پیش تو اتاقش خواب بود که صدا زد "مامانی" منم سریع بیدار شدم رفتم اتاقش دیدم خواب می دیده که من و صدا می زنه! اون هم با صدای بلند! تازه مامانم می گفت اون چند شبی که با هم هم اتاقی بوده اند، علیرضا مرتب تو خواب حرف میزده و می خندیده زهره جان اگه نظر من و بخوای الان شروع نکن فاطمه تازه عمل شده و هنوز دورۀ درمانش به پایان نرسیده و ممکنه ضربۀ روحی بخوره! عجله نکن کم کم جدا می شه سپاس از لطفت زهره جانم
مریم مامان آیدین
14 بهمن 93 16:02
سلام الهامی جونم...خوبین عزیزم پستت رو خوندم و لایک زدم و رفتم ناهارو اومدم این حرکت دایی مجسن رو ایدین با من هم پیاده میکنه....الهی قربون دل مهربون علیرضا جونم...چه کیفی کرده داداشی واااای این قسمت بستنی باز منو دچار یاس کرد!!!تو یخچال ما همیشه بستنی عروسکی(چون ایدین دوست دار)شیرکاکائو کوچولو تازه(که بتونه با نی بخوره)و تو کشو خوراکی ها بیسکوییت ساقه طلایی(عشق آیدین)رنگارنگ و لواشک پذیرایی موجوده...فقط پاستیل رو بعد درخواست میخریم چون خوب نیست و شکلات که اون هم همیشه رومیزه...فقط باید بگه بهش بدم چون وقت گرسنگی زیاد نخوره که سیر بشه و اون هم در روز یکی یا دوتا میخوره.....میخوام بگم من باز خراب کردم...الان که از ذوق بستنی بدو بدو کردن و بهانه نگرفتن تو راه و باز لی لی تا دستشویی و ... رو خوندم....فهمیدم این که همیشه تو خونه خوراکی در دسترس باشه در حدی که هروقت خواست بدون نیاز به ما خودش میره و میاره هم خوب نیست....یه هیجان دیگه رو با دست خودم نابود کردم وای خدایا چرا مریم قبل بارداری با مریم بعد بارداری اینقدر فرق داره؟چرا فکر میکردم هرچی همه چی جلو دستش باشه خوبه و الان میبینم نهههه....خوب نبود...یه عالمه لذت رو ازش گرفتم...با دست خودم
الهام
پاسخ
سلام ممنونم عزیزم نهار نوش جانتون مریم جانم اتفاقا خودم هم تا به حال به این مسأله دقت نکرده بودم من تابستون هم دو تا، دوتا بستنی برای علیرضا می خریدم که زیاد نخوره چون اگه تو یخچال بستنی باشه همه رو در عرض چند ساعت می خورد! ولی از وقتی هوا سرد شده اصلا بستنی نخورده! یعنی تا میریم تو سوپری خودش میگه هوا سرده من بستنی نمیخوام ولی شکلات و اصلا روی میز نمیذارم! آبمیوه و بستنی یک جا هم نمیخرم تو یخچال بذارم، ولی قبول دارم منم یه بار یه بسته چهل تایی آبمیوه برای علیرضا خریده بودم آخراش دیگه اصلا دلش نمی خواست بخوره ولی الان که روزی یکی اونم با طعم های مختلف می خرم خیلی دوست داره و زده نشده! در هر صورت ریز بینی ات قابل تحسینه مریم
مریم مامان آیدین
14 بهمن 93 16:19
قربون اون نماز اول وقتش برم من واااای این استقلال رو نگوووو....من هم چند باری آیدین رو بغل کردم سیفون دستشویی رو بکشه یا اسپری خوش بو کننده رو بزنه و حالا که خودش هم دستشویی میره و مستقل شده باز گاهی منو صدا میکنه که بغلش کنم به اون وظایف خطیر برسه الهام من عاااشق این یهو به سر آدم زدن و بی برنامه بیرون رفتن هام....الهی همیشه خوش باشین...قربوووووووون علیرضا برم که به عشق لیس زدن بستنی رفت و پیتزا گاز زد این داستان جوجوی دندون ها هم انگار تو همه خونه ها هست...خوشم میاد از ضربه فنی هاش و اون شعرمن عااااشق اون قهقهه هام یعنی....ای جووووووووونم اونجور از ته دل و بعدش شیطون میخندی گاهی آیدین رو قلقلک میدم یا با انگشتم میرم جلو که اونجوری بخنده آی دلم باز میشه چقدر برای خوابیدن مستقلش خوشحال شدم....آیدین بعد استقلال که بی قصه و اصلا بدون جضور ما میرفت تو تخت خودش و میخوابید الان باز به علاقه بین ما خوابیدن برگشته...البته هنوز خوابش نبده و هوشیاره میبرمش تخت خودش و مخالفتی هم نمیکنه ولی منتظرم باز خودش به اون علاقه به کلا خواب تو تخت خودش برگرده...تلاش هایی هم داشتم و موفق بودم...مثل تخت پراز برچسبش مسواک رو تازگی ها اصرار داره محمد براش بزنه....مه هم دیوونه و به کسی اندازه خودم اعتماد ندارم...کلی به محمد گیر میدم کامل مسواکش کن...هم خوبه وظایفش یکی یکی از رو دوشم برداشته میشه و میره سراغ باباشو هم نگرانم که هییییشکی مثل من دقیق نیست...برای همین یه مسواک هم گاهی بین روز میزنم براش و در اخر....از این جزیی نوشتن ها خیییلی خوشم اومد....الهی همیشه روزاتون با این شیرین کاری ها زیبا باشه دوستم...منتظر نقاشی های خوشگلش هم هستم
الهام
پاسخ
قربونِ لطفت مریم جان قبول دارم آدم میاد برای خوش آمدنِ بچه ها از استقلال، اون کار و براشون جذاب می کنه و همین جذابیت بعد از استقلال طلبی درد سر میشهایشالا که زودتر از سرشون بیفته و الّا من و شما رکورد دارِ وزنه برداری خواهیم شد همین بی برنامگی ها آدم و غافلگیر می کنه و بهش خوش میگذره منم عاشق این مدل خندیدنِ علیرضا هستمعلیرضا حتی تو نوزادی هم وقتی از چیزی خوشش می اومد خیلی بلند و با قهقهه می خندید و مهدیۀ خدابیامرز همیشه در حسرت بود که چرا آوینا این طوری بلند نمی خنده در مورد مسواک علیرضا دیگه خیلی وقته اجازه نمیده براش مسواک بزنممیگه خودم بزنم! هم چنان خمیر هم نمی زنه به مسواکش ولی به محض این که دست هر کدوم مون مسواک می بینه سریع مسواکش و می گیره و دست به کار میشه و خیلی هم دقت می کنه ببینه خودم چیکار می کنم اونم همون کار و می کنه برای همین خیالم راحته که درست مسواک می زنه با این حال هیچ مسواکی اون مسواک سر روی پا که خودمون می زنیم نمیشه علیرضا وقتِ خواب تا ما رو در هیاهوی مسواک زدن می بینه میاد بهم میگه"مامانی وقتی خوابه" و منم میگم باشه. بعد یک بار با من، یک بار با محسن و اگه داداشم هم خونه باشه یک بار هم با اون مسواک می زنه نگران نباش منتقل کردن کارها به محمد آقا به موندنِ چند تا جوجو لای دندون های آیدین می ارزه و همین جزئی نوشتن هاست که نوشتنِ هر پست رو تا این اندازه طولانی میکنه ممنونم دوستم و همین طور شما
مریم مامان آیدین
14 بهمن 93 17:10
الهام این ریز بینی برای اینه که الان دارم کاملا حس میکنم بچه ها دیگه برای چیزی هیجان زده نمیشن...وقتی یکی هیجانی از بچه تعریف میکنه تو هوا میزنم که چیکار کرده بچه تو این دوره بی تفاوتی به مسائل هیجان زده شده!! خدارو شکر آیدین کلا بچه ذوق مرگیهوگرنه خیییلی غصه میخوردم....همین پست اخرم کل دغدغه هام بود....که چرا دوره ما انقدر تخیلات و ارزوها وجو داشت و الان نه.... هفته پیش وقتی بابام زنگ زد و گفت ایدین چیکار میکنه و گفتم از کشو خوراکی آورده و میخوره بهم گفت خوش به حال آیدین...ما چایی رو تلخ میخوردیم که اون قنده بشه ابنباتمون!!بهش گفتم اشتباه میکنی بابا...شما اون قند رو با عشق میخوردی که تموم نشه...آیدین شکلات خارجی هارو میجوه که زود تموم بشه...اون قنده خیییلی لذت بخش تر بود...حسی که هیییچ بچه ای الان درک نخواهد کرد! میخوام بگم اینا برام دغدغه ست....با خوندن این پست متوجه یه اشتباه دیگه شدم....خوب کاری میکنی عزیزم....مثلا همین که آیدین لب به هیچ اب میوه ای نمیزنه....چون از شیر که گرفتمش براش صد مدل شیر طعم دار و ساده و تو شیشه و تو لیوان و با نی و ...آوردم و نخورد....بعد صد مدل ابمیوه و باز نشد....یکی نبود بهم بگه صبـــــــــــــــــــــــــــــــر کن!!!!بچه یه هفته شیر و اب میوه نخوره هیچیش نمیشه....باز خراب کردم....ایدین بعد دو ماه فقط شیرکاکائو رو قبول کرد اون هم چرا؟؟؟چون به اون نمیدادم...داشتم خودم میخوردم که ازم گرفت!! الان میفهمم میگن بچه اول جاده صاف کنه یعنی چی؟؟؟یعنی چاله چوله های بی تجربگی مامان و باباشو باید پر کنه!!!!
الهام
پاسخ
ای جانم یک دنیا ممنونم که توضیح میدی و برای منم چالش ایجاد می کنی تا در این موارد بیش تر فکر کنم من هیچوقت با علیرضا برای خوردن چیزی مشکل نداشته ام شاید دلیلش همین بوده که همیشه همه چیز و در دسترسش قرار نداده ام
مامان کیانا و صدرا
14 بهمن 93 18:31
سلام الهام خانم گلاولا بگم خلاقیت کاستی نداشتین عیب نداره ولی در عوض از عهده تربیت بچه جون به خوبی برمیاین و این یعنی بیست تمام راستش من با اینکه صاحب دو تا بچه هستم ولی بنا بر دلایل موجه و غیر موجه اشتباهات زیادیو مرتکب شدم و در حال حاضر دوست دارم از این اشتباهات خلاص بشم ولی اعتراف میکنم که خیلی سخته و متاسفم واسه خودم و بچه هامثلا نمونه اش نمیدونم چیکار کردم که صدرا هنوز باید با اجبار و در دقیقه 99 بره دستشویی و کلی منو اذیت میکنه و میدونم که دستشویی داره ولی میگه ندارم و نمیره تازه بردنش هم با خودمه و فقط میتونه شیلنگو برداره و در صورت خودشو بشوره....در مورد جدا خوابیدن که دیگه ماشا....با کیانا که اصلا نشد کنار بیایم و اینم که داداش همونهخلاصه خواهر،من اشتباه کردم ...اشتباه...
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست صباجونم و البته که من هم مشکلات تربیتی زیادی دارم اتفاقا من همیشه وقتی نظرات شما رو تو بخش پرسش و پاسخ می خونم ازشون استفاده می کنم راهش خیلی ساده ست اصلا کاری به کارش نداشته باش و اصلا ازش نپرس که جیش داری یا نه؟ چند بار که خودش رو خیس کنه یاد می گیره که نباید تا لحظۀ آخر صبر کنه در مورد جداکردنِ جای خواب هم اصلا ناامید نباش و اتفاقا چون کیانا هست خیلی زودتر می تونی جای خوابش رو جدا کنی اگه تخت داره که کیانا روی تختِ صدرا مثلا بخوابه تا اون هم از روی حسادت بره روی تخت خودش بخوابه. و اگه نداره کارت راحت تره! یه تخت بگیر سریعا میره سر جای خودش می خوابه. اگه با این تکنیک ها نرفت دوباره برام پیغام بذار تا براش نقشۀ جدیدی بکشیم
مامان کیانا و صدرا
14 بهمن 93 18:39
و در مورد زنگ های گوناگون خیلی خوشگل و کامل نوشتیخواهر بچه رو دق دادی با بستنیشالبته خیلی خوبه انتظار..واقعا به بچه قدرت تحمل میده.صدرا خوابه دقیقا چشماشو که باز میکنه میگه خوراکی میخوامخب یه دوره پدرش کلی خوراکی میخرید و میشد مثلا یه نوع کیک یا بیسکویت...بعد از دو روز دیگه نمیخواستن اونو و خیلی راحت میگه:اینو دوست ندارم خوراکیه جدید میخوامبله عزیزم وقتی میگم بیستی نگو نه!!!! علیرضا جونی نمیاد حالتو با بهانه گیریهای بیخود بگیره و آفرین به شما که تونستین این طور قاطعانه عمل کنید و نتیجه بگیرید
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست دوستم باور کن عمدا نبوده! اتفاقی اینطور شدبا قدرت تحمل واقعا موافقم ای جانم صدراجونخب خوراکی جدید می خواسته دیگهمنم تو کامنتم به مامان مریم نوشته ام که یک بار خوراکی جمعی خریدم و نتیجه اش رو دیدم و دیگه هرگز نخریدم خوش بینی شماست که من و بیست می بینه عزیزم م م الان که در بحران هستند ایشون دوستم! همون انقلاب سه ونیم سالگی! چند روز خیلی خوب و آقاست و بسیار آقاتر از همیشه و چند روز حسابی لوس و آویزون
مامان کیانا و صدرا
14 بهمن 93 18:42
زنگ تنبیه هم منو برد به فکرخوب عمل کردی و مطمئنا هم خوب نتیجه میگیرید.من هم در حال حاضر واقعا تلاشمو در این زمینه میکنم که از کوره در نرم ولی خب نمیشه گفت آسونه...اصلا میدونی الهام جون فک کنم تو کتب روانشناسی هم زیاد خوندی مگه نه؟؟؟
الهام
پاسخ
بازم لطف داری عزیزم. اتفاقا تو بخش پرسش و پاسخ تو همین چند روز، همین بحث مطرح شده بود سوال "مامان مهلا" و من کلی اونجا اظهار نظر کرده امدوست داشتی و البته اگه وقت داشتی نظراتم رو تو اون بخش بخون. راجع به کتاب های روانشناسی زیاد نوشته ام و در کل همۀ مواردش رو قبول ندارم و بعد از فکر کردن در بارۀ مطالب نوشته شده تو اون کتاب ها و تجزیه و تحلیل اون ها هر کدوم رو مناسب دیدم عملی می کنم ولی می دونی این قاطعیت به شخصیت من بر می گرده! چون تو کلاس هم همین طور با شاگردان برخورد می کنم! و آمارگیری از شاگردان نشون داده که من مهربون هستم و بسیار قاطع
مامان کیانا و صدرا
14 بهمن 93 18:47
وای وقتی که صدرا به من میگه مامان!دوستت دارم من میرم به آسمونها و از اون بالا باز میفتم پایینقربون علیرضا جونم که این طور عشق افشانی کرده واسه مامی جونشبابا چرا حواست نبوده بچه صاف تو چشات گفته تا فهمیدی منظورش خودتی؟؟؟من اگه جات بودم اگر هم میدونستم و مطمئن بودم منظورش من نیستم باز هم ذوق مرگ و ذوقلو میشدمایشا....همیشه ی ایام شادمانی و سلامت و محبت و آرامش سایه گستر زندگیتون باشهو خدا رحمت کنه مهدیه جون و آوینا و پدرشونو.روحشون شاد و قرین رحمت الهی
الهام
پاسخ
منم همین احساس رو داشتم وقتی شنیدم! ولی چون هیچوقت از این حرکات بروز نداده بود، خیلی خیلی متعجب شدم و البته حواس پرتی هم که مزید بر علت شده بود قربان محبتت عزیزم و همین طور برای شما خدا همۀ رفتگان رو رحمت کنه صبا جونم و ممنونم دوستم
مامان عليرضا
15 بهمن 93 0:44
سلام الهام جون.خیلی وقته دلم براتون تنگ شده بود ولی متاسفانه فرصت هیچ کاری رو نداشتم و یه سره یا بالای چهار پایه بودم یا توی آشپزخونه یا دنبال علیرضاامشب دیگه وقتی خوابید دلم طاقت نیاورد و گفتم یه سری بهتون بزنم الهی قربون پسر خوشگلم برم که دلش برای بابایش تنگ شده بوده یعنی سیاست این بچه ها منو کشته.بعضی وقتا یه حرفایی میزنن و یه کاریی میکنن که آدم توش میمونهحالا آخر برای بچمون توماس خریدی یا نه خواهر؟ سیبت میخوری و تشکر نمیکنیبچم باید یادت بندازه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم و ما خیــــــــــــلی بیشتر خیلی لطف کردی و خستۀ کارها نباشی سیاستشون واقعا فراوونه الهام جون. فکر کنم اگه اینا رو برای مذکرات هسته ای ببرند خیلی زودتر نتیجه می گیرند بله خریدم ایشالا تو تکمیل پستم عکسش رو میذارم بله متاسفانه
مامان عليرضا
15 بهمن 93 1:35
قربون استقلال و تواناییت خاله جونم. الهی من قربونت برم که وضو میگیری و نماز اول وقت میخونی و آفرین که سجادت رو جمع هم میکنی و باریکلا که دیگران رو هم تشویق میکنی به نماز خوندن یعنی من از خنده غش کردم وقتی علیرضا رو تصور کردم که لباساشو آورده و میخواد بره بستنی لیس بزنه و قدم بزنه با اون لحن کودکانه ی خوشگلش عزیزم. بچه رو به عشق بستنی میبرید بیرون با یه پاستوریزه سرش رو کلاه میذارید تازه همونم فرداش بهش میدید؟ فداش بشم کله پاچه خوره بچمنوش جونت عزیزم ماشالا به این بچه ها که انقدر باهوشن و حواسشون جمعه عزیزم نجواهای کودکانت رو عشقه خاله جون.ایشالا جوجوها هیچوقت تو رو حتی یواشکی هم مریض نکنن تو هم عشق منی علیرضا این میوه خوریتون رو ماهم تو خونه عملی کردیم و خدا رو شکر تواین هفته که محسن نرفت شمال با هم شبها میوه خورون داشتیم و علیرضای ما لیمو شیرین ها رو غارت میکیرد و در میرفت.انار هم که اگه داشتیم که هیچ اگه نداشته باشیم آبروم رو جلوی همه میبره بس که انار انار میگه قربون بی خیالی طی کردنت خاله جون.و صد البته بعدش که برای بابات هم توضیح میدی که چیکار نباید بکنن بچه ها. از الان فوتبال بین شدی خاله جون خدا به داد زن و بچت برسه با کلی دلتگی میبوسمتون و بی صبرانه منتظر زنگ نقاشیتون هستیم و در اولین فرصت حتما میام پیشتون دوباره
الهام
پاسخ
سلام الهام جانم آره والا استقلالش من و کشته عاقبت بستنی رو خورد دیگه الهام جون آخه قبلش کباب خورده بود اونم تا خرخره! ترسیدم براش مشکلی پیش بیاد این میوه خوردن های شبانۀ زمستونی رو منم خیلی دوست دارمنوش جونتوناتفاقا علیرضا هم با این که همۀ میوه ها رو می خوره ولی عشق اناره و در مورد فوتبال باهات موافقم یک دنیا ممنونم از حضورتون الهام جون و علیرضا جونم رو می بوسم
اقازاده
15 بهمن 93 7:17
قربون سیب خوردنش برم که اینقد دوس داره منم دوس دارم علیرضا سیب بخوره آخه میگن خیلی خوبه اما من آرزو بدل موندم بتونم یه قاچ بدم بخوره حتی اومدم رنده یا آبش هم گرفتم بازم فایده نداشت شما که ماشالله استادی راهکاری دارین الهام جون?
الهام
پاسخ
فدای محبتتون دوستم شما لطف دارید آیا خودتون به سیب علاقه دارید و مرتب جلوی روی علیرضا جون می خورید؟ به نظر من بهترین راه اینه که اصلا بهش اصرار نکنید. خودتون هر شب سیب بیارید و با آب و تاب در حضورش بخورید و اصلا هم بهش نگید تو هم سیب مخوای یا نه؟ وقتی اشتیاق شما رو تو خوردن ببینه حتما خودش برای امتحان کردنش پیش قدم میشه البته برای اولین بار حتما حواستون باشه سیبی که براش می خرید یک سیب ترد و خوشمزه و به گفتۀ علیرضا آبدار باشه! می دونید علیرضا تو این فصل که سیب های قرمز همین خواص رو داره خیلی بیشتر سیب می خوره
اقازاده
15 بهمن 93 7:20
بازم مث همیشه قشنگ و زیبا و صد البته با حوصله نوشتین من که لذت میبرم از خواندن مطالبتگر چه نویسنده خوبی نیستم و نمیتونم نظر خوبی بزارم
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم اتفاقا من همیشه از خوندنِ مطالب شما و عکس هاتون لذت می برم
مامانی فاطمه
15 بهمن 93 7:56
بله درمورد جداخوابوندنش برنامه برای بعداز عید ایشااله .آخه مامانم اینا فعلا مهمون اتاق فاطمه هستن ایشااله میام از راهنماییهات استفاده میکنم وااااای من صدای خنده علیرضا جونمو نشنیدن
الهام
پاسخ
توکل به خدا زهره جان. لطف داری و اگه کاری از من ساخته باشه با تمام وجود در خدمتت هستم دوست عزیزم
مامانی
15 بهمن 93 8:06
سیاستت رو عشقه علیرضا جان التماس دعا بستنی هم نووووووووش جان (بقول پسرعمه زا توی کلاه قرمزی: گوشت بشه به رونت----تو یکی از قسمتها میگه: نوش جونم، گوشت بشه به رونم من که نشنیده بودم برام جالب بود، شما رو نمیدونم--- کوثر هم با فروشنده های کوچه گرد ،رابطه خوبی نداره، گرچه هیچ سابقه ای هم نداره خدا این عاشقانه ها رو برات زیاد کنه، البته مطمئنا دوره ایه، پس تا حد امکان استفاده کن خب عزیزم از این آبنبات های شونصد رنگ براش بخر که بشه رنگین کمون، اونوقت راحت میشه رنگ رو توضیح داد باز خدا رو شکر که در خونه دومش-اتاق شما- زیاد احساس مالکیت نکرده و گرنه وسایلت خــــــــــــــــــــــــــب بقیه زنگ ها رو میذاریم برا زنگ تفریح بعدیمون
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون نه منم نشنیده بودم! تیکۀ جالبی بود!من زیاد این برنامه رو ندیده ام. علیرضا هم که دوست نداره برای همین مخاطب اجباری این برنامه هم نبوده ام هیچوقت فکر کنم بخاطر صدای خاص بلندگوشون باشه که رابطۀ خوبی باهاشون ندارند و در مورد دوره ای بودنِ عاشقانه ها باهات موافقم! چند وقت دیگه آقا پسرها دیگه حتی اجازۀ بغل شدن و بوسیده شدن رو بهمون نخواهند داد آخه داخلِ آبنبات چوبی دیده نمیشه که پلاستیک غیرشفاف داره الان مدتیه که به وسایل کاری نداره هر وقت راحت بودی و وقتت آزاد بود بیا عزیزم
زری
15 بهمن 93 9:14
سلام عزیزم واقعااین پستت زیبابودمخصوصااسامی مختلف زنگ آفرین به پسرگل که وضوگرفتن هم بلده من هم قدم زدن توبارون رودوست دارم ولی باوجودوروجکمون خیلی وقته که دوتایی قدم نزدیم جای تحسین داره که علیرضاجان جدامیخوابه ایشالاهمیشه شادوسلامت باشین گلم
الهام
پاسخ
سلام زری جانم این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم م م قربانِ محبتتآره خیس کردنِ صورتش رو خوب بلده من هم عاشقش هستم ولی مدت ها بود نه بارونی دیده بودیم و نه پسرمون بزرگ بود که بریم بیرون قدم بزنیم بله فعلا جدا می خوابه و من امیدوارم که این حالت، پایا باشه قربانِ لطفت دوستم
مامان مهراد
15 بهمن 93 11:34
وای وای وای کلی نوشته بودم پرید............. دوباره برمیگردم
الهام
پاسخ
الهی چه بد! احساست رو درک می کنم مهری جون
مامان ریحانه
15 بهمن 93 11:44
الهام جون چقدر زیبا همه چیز و زنگ به زنگ توضیح دادی واقعا قلم گیرایی داری که از خوندن مطالبت لذت می برم تربیت صحیح علیرضا جون که خود از رفتار صحیح پدر و مادر نشات گرفته در مواجهه با خود و یا دیگران که این باعث میشود که از نظر تیز بین کودکمان دور نباشد و تمام آنها را در زندگی به کار گیرند مثل سلام کردن علیرضا جون به بزرگتر سیاستش هم منو کشته یعنی آخرشه امان از اون موقعی که بچه ها بخوان یه کاری رو خودشون انجام بدن مثل لیوان برداشتن گل پسر و آب گرفتن از آبسرد کن البته حق هم دارن یه جورایی می خوان بگن ما دیگه بزرگ شدیم
الهام
پاسخ
ممنونم از لطفی که بهم داری ریحانه جان خوشحالم که خوشتون اومده در مورد مسائل تربیتی باهاتون موافقم و هیچ چیز مثل عمل کردن کارساز نیست سیاستش که بماند! امروز صبح از خواب بیدار شده موقع صبحانه میگه مامانی دیشب خواب بودم مامانَم برام شیرینی خرید اتفاقا چند روز پیش هم می گفت ولی من دقت نکرده بودم و منظورش اینه که برای من شیرینی بخرید و استقلال هم درسته اولش برای ما دردسر داره ولی عاقبت براشون بسیار خوبه
مامان ریحانه
15 بهمن 93 11:48
فدای زنگ عاشقیش بشم من که چه ارتباط صمیمانه ای برقرار میکنه با خدای خود امیدوارم که به حق دل پاک این کوچولوها خدا تمام بچه های مریض و شفا بده بستنی خوردنشو عشقه که بعد از طی مراحل سخت آخر بهش رسید نوش جونش و قربون دقت و هوشیاریش که واقعا این بچه ها خیلی بیشتر از اینکه ما فکر کنیم به اطرافشون توجه دارن و کوچکترین تغییر رو احساس می کنند
الهام
پاسخ
قربان محبت تون ریحانه جون ایشالا خدا همل مریض ها رو شفا بده و مخصوصاً بچه ها رو دیگه این بستنی خوران داشت تبدیل به هفت خوان رستم می شد بله واقعا باهوش هستند و دقیق
صدف
15 بهمن 93 12:10
چه زنگ های قشنگییییی خصوصازنگ احساس چقد رمانتیک و قشنگ بوددددد نمازشم قبول باشه گل پسر که هم اول وقته هم با مصرف کمی آب فقط با یک لیوان آب هست و خصوصا اینکه با آب سرد هم وضو میگیره مارو هم دعا کن علیرضا خان درخصوص داور هم ولایتی شما هم که بسی افتخار آفریدند . با خوندن این جملتون یاد حرفای بابام افتادم اینجور مواقع سریع شروع میکنن به شمردن مشاهیر ورزشی و ادبی و ... که از خطه خراسان برخواستن مثل داورزنی رئیس فدراسیون والیبال ، خداداد عزیزی ، فغانی و .... پدربزرگمم که همواره این شعر ایرج ورد زبانشون هست که میگه : خراسان مردمی باهوش دارد خراسانی دو لب ده گوش دارد
الهام
پاسخ
لطف داری صدف عزیزم چشم صدف جونم بله درسته واقعا افتخار آفرین بود زنده باد دیار خراسان
مامان ریحانه
15 بهمن 93 12:13
وااااااای خدای من علیرضا و نازنین متولد مرداد هستند یعنی نازنین هم همین حالتها رو داره یکسره قربون صدقه ی من میره و از خودش محبت در می کنه به فاصله ی دو روز این دو تا وروجک سه سال و نیمه میشن و خلاصه اینکه احسنت و آفرین داره تمام آنچه پسر گلمون انجام داده و باعث شده مامانش و خوشحال کنه مثل آموزشهایی که تو مهد یاد میگیره ، تنها خوابیدنش ، میوه خوردنش الهام عزیز ببوس روی ماه علیرضا جونو
الهام
پاسخ
چه جالبایشالا که همیشه تن نازنین جون سالم باشه و دلش شاد ممنونم ریحانه جون نازنین جون و می بوسم
مامان مهراد
15 بهمن 93 12:29
سلام. چقدر زیبا روزمره های زندگی رو به کلاس درسی تشبیه کردی که ما توش هستیم.... واقعا هم ما توی یه کلاسیم که مدام داریم یاد میگیریم... امیدوارم آخر کار نمره قبولی رو بگیریم. . . . . . خانوم اجازه البته اگه استاد ریزبینی مثل شما گیرمون نیافته.
الهام
پاسخ
سلام مهری جانماین دیدگاهِ زیبای شماست که این کلاس درس رو زیبا می بینه و من شما رو بابت این ریز بینی تحسین می کنم و با شما هم عقیده ام که تمامِ لحظاتِ زندگی مثل کلاس درس هست امیدوارم همه مون نمرۀ قبولی بگیریم اجازۀ منم دست شماست خانم مهری جانم خیلی خوشمان آمد از سبک نطر دادن تان دوستم
مامان مهراد
15 بهمن 93 12:42
برنامه درسی ما دلتنگی رو فعلا بخاطر درس بابام هر ترم داریم سیاست رو چون استادش خوب نبود این ترم بر نداشتیم آبخوری رو ترم قبل با نمره بالا پاس کردیم. عاشقی رو هر ترم بر می داریم لطافت از دروس عمومی بوده و چون حس پیاده روی نیست بی خیال شدیم بدلیل نداشتن آزمایشگاه و امکانات ( عدم علاقه مامانم به کله و پاچه ) برگزار نشد و استاد همین جوری نمره داد دقت رو دوست میدارم و 20 می گیرم احساسم رو بصورت پروژه عملی تقدیم کردم نمره خوبی هم گرفتم آموختن رو فعلا به دلیل نداشتن استاد ارائه نمیکنن. شیطنت رو برای ترم بعد گذاشتم میوه خوریم اصلا خوب نیست. احتمالا می افتم خواب رو یه دور کتابش رو خوندم احتمالا ترم بعد غیر حضوری برش دارم. تنبیه از دروس اجباری بود با ضریب 4 مثل عربی میمونه اصلا باحاش حال نمیکنم. افتخار رو ما با احسان لشگری ( کشتی گیر) و شهید بابایی پاس کردیم حالا خانوم اجازه معدل ما چنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الهام
پاسخ
عزیزمی مهراد نازنینِ خاله تو بیستِ بیستی پسرم و مادرت بسیار بسیار بسیار بیسته خیلی حال کردم با نظرت مهری جان
مامان مهراد
15 بهمن 93 12:46
اون دفعه که نظره پرید این همه زنگ رو نوشته بودم . کلی حرصمو در آورد. چقدر خوبه که علیرضا جون میوه بخصوص سیب میخوره... مهراد اصلا لب نمیزنه و چقدر عالیه که نیم ساعت پیاده روی میکنه. درضمن زنگ احساس و سیاست و دقت خیلی عالی بودن.
الهام
پاسخ
احساست رو درک می کنم واقعا هم طولانی بوده نظرِ پریده شده و این لطفت و گذاشتنِ نظر مجدد ما رو بیشتر به داشتنِ دوست خوبی مثل شما مفتخر می کنه راهش رو در پاسخ به نظر دوستمون "آقازاده" توضیح دادم، بخونید باز اگه کمکی از من ساخته بود در خدمتم عزیزم بله اتفاقا همین الان با علیرضا از پارک برگشتیم و تمام طول مسیر و تا اونجا مسابقه دادیم و تو پارک هم کلی دوید طفلکی نظرات بیستِ شما دوست خوبم عالی بود و این هاست که من و سر ذوق میاره تا باز هم بنویسم و باز هم با جزئیات بنویسم و باز هم برای بهتر نوشتن تلاش کنم
مامانی
15 بهمن 93 14:10
چهارده تا زنــــــــــــــــــــــــــــــگ!!!! خوب شد مدیر مدرسه نیستی ها تازشم یه زنگ ورزشی زنگ بیکاری چیزی میذاشتی خوب ... فقط یه زنگ تفریح داشتیم اونم زنگ میوه خوری
الهام
پاسخ
خودم حواسم به تعداد زنگ ها نبوده و حق با شماست ریحانه جون
مامانی
15 بهمن 93 14:11
ولی خوشمان امد از مدل نوشتنتان معلوم میشه که مامان خلاقی هستین
الهام
پاسخ
لطف داری ریحانه جون خوشحالم خوشتون اومده
مامانی
15 بهمن 93 14:12
الهی قربون اون دل تنگت علیرضا جونی من عاشق این دعواش بتن علیرضا شدم
الهام
پاسخ
مامانی
15 بهمن 93 14:14
فک کنم از بس اموزش غیر مستقیم داشتی روی علیرضا هم تاثیر داشته و به طور غیر مستقیم گوشزد میکنه واقعا بچه ها اینه تمام نمای ما هستند
الهام
پاسخ
بله احتمالا همین طوره
مامانی
15 بهمن 93 14:17
در زمینه آب خوردن ما هم یه چهاپایه گذاشتیم آشپزخونه تا پسرک هر وقت خواست بتونه راحت از بالا برای خودش لیوان برداره امتحانش کن الهام جون با این شیوه دستش به ظرفشویی هم میرسه و خیلی وقتا برام میوه میشوره
الهام
پاسخ
چه فکر بکریمیوه شویی دیگه خیلی کاره
مامانی
15 بهمن 93 14:19
ای قربونش برم چقدر انتظار کشیده طفلی من که میخوندم همش منتظر بودم علیرضا بستنی شو بخوره حرصم در اومد بیچاره چی کشیده قبول باشه علیرضا جون مارو هم دعا کن
الهام
پاسخ
فدای محبت تون ریحانه جون باور کنید عمدی نبوده و اتفاقی بوده! اتفاقا من از اون دسته از آدم ها هستم که یا چیزی نمی خرم و یا این که به محض خریدن اگه خوراکی باشه می خورم و اگه پوشیدنی باشه بلافاصله می پوشم و اگر مصرفی باشه فوراً استفاده می کنم ازش ممنونم خاله جونم
مامانی
15 بهمن 93 14:23
اخ گفتی زیر ناخنها........ چه خبره!!!! بازی با مداد شمعیها و رنگ انگشتی یه طرف کف بازی بعدش هم یه طرف چه کیفی میکنن این وروجکها سبزی فروش--------------->هاپو------------------> خورده شدن علیرضا
الهام
پاسخ
کف بازی رو عشقه می بینی پسرک ما از چه چیزایی وحشت داره
مامانی
15 بهمن 93 14:24
خوبه باز یکیو میبوسه پسرک ما که اصلا حاضر نیست به کسی بوس بده هر جا میریم ملت اصرار که بوس بده اونم اخم که نه
الهام
پاسخ
عزیزم خب دلش نمیخواد ببوسه! زور که نیست! من که اصلا به علیرضا نمیگم بوس بده و یا کسی رو ببوسه به هر کس که خودش دوست داشته باشه بوس میده و یا می بوسه
مامانی
15 بهمن 93 14:25
الهام جون اگه از خودش میپرسیدی بهتر به نتیجه میرسیدی بلاخره یه رنگی برای اب نبات چوبیش تو ذهنش داشت
الهام
پاسخ
ریحانه جان علیرضا از اوناش نیست که ازش بپرسی جواب بده!اتفاقا گفتم تو می دونی چه رنگیه؟ باز تکرار کرد چه رنگیه؟ و من موندمهمینه که میگم برای بچه های این دوره نباید سوال تراشی کرد! مثل معلمی که میره کلاس و بدونِ این که به مطلبی تسلط داشته باشه مرتب حس کنجکاوی شاگردان رو تحریک می کنه و حتی با وجود مسلط بودن باز هم سوال تراشی کردن اشتباه هست و ممکنه بحث رو تا جایی پیش ببره که پاسخ رو ندونیم
مامانی
15 بهمن 93 14:28
خب خواهر چرا سیب بچه رو نصف میکنی بده خودش بخوره ولی از تکنیکات خوشم میاد قربان شیطنتت
الهام
پاسخ
پس دایی اش چی میشه؟ تازه باید از حق خودش هم بگذره بخاطر مهمون لطف داری عزیزم
مامانی
15 بهمن 93 14:30
چه خوب که علیرضا تو اتاق خودش میخوابه ما که هنوز نتوانسته ایم به خاطر ترس بیش از اندازه پسرک اگر راهکاری دارین خوشحال میشم برای برطرف کردن ترس
الهام
پاسخ
اتفاقا همین امروز علیرضا رو برده بودم پارک و ضمن بازی هاش و ترس هاش به نکات جالبی دست یافتم! به زودی پستش رو میذارم و مطلب رو باز می کنم
مامانی
15 بهمن 93 14:31
زنگ تنبیه را دوست نیدارم ما هم دو روزی جو فوتبال داشتیم ولی خیلی زود فروکش کرد همیشه بخندی و شاد باشی علیرضا جونم
الهام
پاسخ
اتفاقا زنگ تنبیه یکی از لازم ترین زنگ هاست خواهر خوش به حالتون ولی زنگ فوتبال ما هم چنان پایاست ممنونم خاله جون و همین طور شما
مامان امیرحسین
15 بهمن 93 16:40
سلام عزیزم خدا قوت بخاطر این پست بلندبالا و طولانی و صد البته جامع و کامل ان شاله بعدها با ذوق سرشار علیرضاجان از خوندن خاطرات کودکیش، خستگیتون در بره من هنوز که هنوزه بیصبرانه منتظرم زنگ عاشقی مـا هم برسه زنگ احساس علیرضاخان رو عشقه ولی امیرجان ما از این قاعده ی متولدین مرداد ماه مستثناست انگار می بوسه آبدار و با صدا هم می بوسه البته زمانی که ازش خواسته بشه و بسیار احساساتیه خوشی های زنگ لطافتتون مستدام الهام جان از علیرضای شیرین از جانب من یک ماچ آبدار بفرمایید
الهام
پاسخ
سلام زهرا جانممنونم دوستم امیدوارم همین طور باشه ایشالا زنگ عاشقی شما هم میرسه! ماشاله امیر جان که همیشه تو مسجد هست چه امیر خانِ احساسی داریم ما یک دنیا ممنونم از محبتت دوستم امیرجان و می بوسم
الهه مامان مبین
15 بهمن 93 18:50
سلام عزیز دلم خوبی الهام جونم علیرضای گلم خوبه چقدر جالب این موضوع حموم رفتن بچه ها با دایی شون ما که هر وقت میریم خونه مامانم اینا مبین دنبال دایی جونش میره حموم . بعد 2 ساعت آب بازی و قرمز شدن مثل لبو میاد بیرون ... خخخخخخخ ای جونم عزیزم قربون اون توماس دوستیت بشم من مامانش چرا اون اتوبوس رو زودتر تحویل پسر نازم ندادی که دیگه به توماس نکشه .... آخ امان از دست این بچه ها با این اسباب بازی های تکراری منم مثل خودت گاهی اوقات با تاخیر براش میخرم و این روش خیلی خوبه .. شاید اینطوری قدر چیزایی رو که دارند بدونند
الهام
پاسخ
سلام الهه جون خدا رو شکر ما خوبیم چه خوب که مبین جون هم با داییش میره حموم. برادر من مدتی با ما زندگی می کرد برای همین علیرضا خیلی باهاش راحته اون اتوبوس مونده برای تولد سه و نیم سالگیش باهاتون موافقم الهه جون
الهه مامان مبین
15 بهمن 93 18:52
عزیزم پستت رو نصفه خوندم دوباره برمیگردم
الهام
پاسخ
فدات شم الهه جون. هر وقت فرصت داشتید بیاید
مامان علی
16 بهمن 93 10:10
سلام آقا ببخشید خانم اجازه هولم نکن الان میگم نظرم و الهی بگردم علیرضای مهربون،کلک، زبروزرنگ،جیگر،عاشق میوه وبستنی همراه وهم پای مامان بابا،کنجکاو،شیرین زبون،سیاست مدار وشیطون وخوش قلب وعزیزم و
الهام
پاسخ
سلام به روی ماهتون خاله جونم فدای تمامِ تمامِ تمامِ مهر و محبت و لطفتون
مامان علی
16 بهمن 93 10:17
الهام خیلی از اینهارو ما به کرات داریم بخصوص سیاست وزیرکی و......اما اما....درباره میوه واب ودستشویی و......پسرک ما باز دست به دامن سیاست میشه!!!!!! مامان من کوچیکم نیتونم،،،،،،من آقام نباید بکونم،،،،،،،غذا ومیوه نیخورم دلم درد میشه........مریض بیشم و.......کلی ننه من غریبم. وکلک سوار میکنه!!!!! خداییش اینقدر این علیرضا ماهه دلم میخاد یک ماچ گنده بکنمش،بس پسری ما ناقلاست من فکر میکردم اغلب پسرا تخس و بد ادا باشن واسه همین میخاستم برا خودم یک دختر بیارم!!!!!!!!جدی نگیر البته!!!! قربون پسرک کله پاچه خور بشم دراین مورد لااقل علی هم ابگوشت ومیدوسته البته کمی!!!!! نمیدونم چرا این بچه ها دوست دارن یکی کتکشون بزنه!شاید واسه اینه تجربش نکردن! علی هم هراز گاهی میگه دوست ندارم یا باباجون دوست ندارم من وزد!!!!حالا بیچاره قاسی اصلا خونه نیست!
الهام
پاسخ
فدای پسر سیاست مدارمونزهرا جون همین که سیاست کارش رو راه می ندازه خودش خیلیه و خوب نکته ای رو فهمیده! البته من اگر جای شما بودم باز سیاستمدارانه فتنه رو در نطفه خفه می کردم لطف داری زهرا جونعلی هم پسر گل و خوبیه بچه ها همه شون همینن! هر کدوم تو یک موردی نقطه ضعف دارند باید یه دست مفصل کتک بخورند تا حساب کار دستشون بیاد
مامان علی
16 بهمن 93 10:30
ها یک چیز پیدا کردم که پسرک من توش بینظیره و آرزوی خیلی از مامانا!!!!!اونم قدم قدمه!بله اگه از شهرکمون تا خود مرکز شهر پیاده ببرمش باور کن میاد،تازه اصلا تا حالا نشده تو خیابون بغل بخاد!برعکس که ما میگیم خسته شدی بیا بغل یا دستش وبگیریم! --------------- الهام نمرت تو تمام زنگها ازدید من مادر بسیاربالاست گاهی چیزهایی مینویسی خوب برای من زیاد پیش اومده ولی روش روبروییم متفاوت بوده واون وقت که ااینارو میخونم میگم چه جالب چه راهکار خوبی! اینم بگم علی خیلی مهربون واقاست عین علیرضا گلی بجز خواب ودستشویی وغذا ومیوه وخوراکیو.....اما خاک به سرم پس از چه جهت اقاست!!!!!خخخخخخ خوشحالم آقا محسن ها برگشتن و دوباره جمع 4نفره به راه هی دلم واسه داداشم لک زده خیلی خیلی ---------------------- یکبار تو خونه یک دونه بیشتر ازیک چیزی نداشتم وخودمم دلم میخاست آقا نصفش کردم علی افتادند دور لج نه کامل هیچی دیگه. با خلال دندون وصلش کردم آخرشم نخورد ویک ساعت اشک ریخت! -----''-------------- خواهرجان بسیار بسیار دلنشین و به قول علی گشنگ بود یک عالمه بوی دلپذیر کودکانگی و مادرانگی از نوشته ات به مشام میرسد میبوسمتون
الهام
پاسخ
آفرین به علی جانِ قدم زنانواقعا خیلی خوبه شما لطف داری زهرا جون خوشحالم که این همه فک زدن های من به دردتون می خوره! ماشاله از همه نظر آقاست علی جون take easy my dear می دونی من فکرش رو هم نمی کردم که به داییش نده وگرنه نصفش نمی کردم! ولی وقتی دیدم حرف منطقی نمی فهمه و خودخواهی می کنه ترجیح دادم سیب نخوره تا یاد بگیره که یک چیزی فقط برای اون نیست این نهایت لطف شما رو می رسونه دوستم و بسیار خوشحالم که خوشتون اومده علی جون و زهرا جون و می بوسم
الهه مامان مبین
16 بهمن 93 17:40
ای جونم علیرضای خوشگلم مبین منم عاشق آب سرد کن یخچاله قبلا که قدش نمیرسید خودم براش آب میگرفتم اما الان دیگه میتونه خودش آب بگیره البته به سرامیک ها یآشپزخونه هم همیشه آب میده .. خخخخخخ ای جونم قزوین هم کلی بارون اومد . از صدای رعد و برق همش استرس داشتم مبین از خواب بیدار نشه .. الهیییییییییییییییییییی همیشه این برکت الهی رو داشته باشیم ( آمین ) من عاشق اون بستنی خوریت شدم توی اون سرما
الهام
پاسخ
آفرین به مبین جون مستقل کم کم آب می خوره بدون آب ریزی خدا رو شکر که قزوین هم بارون خوبی اومده و ایشالا که همیشه بارون بیاد و دلمون شاد بشه
مامان مرمر
17 بهمن 93 1:26
آفرین به علیرضا سیاستمدار کوچک امیدوارم همیشه همه ی زنگهای زندگیت کوک باشه ازکی اینهمه سیاست بازی رو یادگرفتی ؟ازمامانت!؟
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون خاله جون لازم به ذکره که من در سیاست بازی دست مامانم رو از پشت بسته ام
مامان ریحانه
17 بهمن 93 23:08
آفرین به آقا علیرضا که در کشیدن توماس دستی توانا دارد و ماشالله بیشتر نقاشی هاش به نسبت سنش خیلی جالب و قشنگه و درکی که از تمام آنچه در اطرافش اتفاق میافتد دارد واقعا جای تحسین داره مثلا همان کشیدن اتوبوس به همراه مسافراش و این میرساند که علیرضا جون روحی لطیف داره که در قالب نقاشی نشون میده و امیدوارم که در همه ی عرصه های زندگی موفق باشه بالاخص در نقاشی که واقعا نقاشیها زبان گویای بچه هاست برای ما بزرگترها الهام جان ببوس روی ماه نقاش کوچولو را که نقاشی روی سرامیک یکی از علائقش هست
الهام
پاسخ
شما لطف داری ریحانه جون ریحانه جون فقط همون اتوبوس و من کشیده ام و علیرضا رنگ کرده، نمی دونم شاید برای این که اون لحظه براش غمناک بوده، همیشه از من و پدرش می خواد اتوبوس و مادرجون و بکشیم با این که خودش کشیدنِ اتوبوس و بلده ممنونم عزیزم نازنین جون و می بوسم
مامان سوده
18 بهمن 93 2:00
سلام عزیزم....چقدر من پست نخونده داشتم......خیلی از خوندن این پست لذت بردم...از تک تک کلمه هاش...گل پسرو ببوسین..
الهام
پاسخ
سلام سوده جان خوشحالم که خوشتون اومده
مامان کیانا و صدرا
18 بهمن 93 8:45
الهام جونم من خواهم آمد..منتظرم بمونی ها!!!!
الهام
پاسخ
عزیزمی مشتاقانه منتظرت هستم رفیق
مامانی فاطمه
18 بهمن 93 9:49
ای جان چه توماسهایی کشیده علیرضا جونم. درود بر همت مامانی که از همه اینا عکس گرفته حتما از کم کردن حجم گروهی استفاده میکنم.
الهام
پاسخ
قربانِ لطفت زهره جان درود بر دوست باحوصله ای چون شما که وقت تون رو به نقاشی های علیرضا خان اختصاص می دید و ما رو شرمنده می کنید اگه سوالی براتون پیش اومد در خدمتم زهره جانم
اقازاده
18 بهمن 93 11:13
الهام
پاسخ
صدف
18 بهمن 93 11:25
نقاشی هاشم مثل خودش خوشگلن... مادرمم که تخصصش دررابطه با کودکه با دیدن نقاشیهای علیرضا خان بسیاررر لذت بردن و گفتن نقاشی های علیرضایی خیلی فراتر از نقاشی های یه کودک 3 سال و نیمه هست باریکلا به استعدادت پسری و اما دلمان کباب میشود به حال برگه های امتحانی خودمان ... کاش لااقل برگه های ما هم بوم نقاشی شده باشن شما هم اسم اون دانشجوی بینوا رو از بالای برگه نقاشی پروانه خط میزدید تا بنده خدا اگه یه وقت گذرش به اینجا بیفته دچار یاس نشه جالبه علیرضا تو هردوتا نقاشی چراغ راهنمایی ، سبز رو وسط کشیده و زرد رو بالا ... احتمالا تو مهد موقع آموزش روی جای رنگهای چراغا تمرکز نکردن که مثلا زرد وسطه و فقط رنگهاشو یاد بچه ها دادن درمورد دفتر پلیس هم که اخررررر هوش پسری رو میرسونه ... باریکلا به این همه دقت و توجه و هووووش
الهام
پاسخ
شما و مادرتون خیلی لطف دارید صدف جون در مورد برگه های امتحانی: ایشالا که گذرش به اینجا نیفته و الا برای ما گرون تموم خواهد شدتازه دلش هم بخواد برگه اش به این خوبی رنگارنگ شده آفرین به دقتت صدف جانفکر کنم همین طور باشه. البته اینا برای هفتۀ قبله ولی چراغ های نقاشی های جدید و درست کشیده فکر کنم آفرین به دقت نظر و لطف شما عزیزم م مسلام من و به مادرتون برسونید
مریم مامان آیدین
18 بهمن 93 11:48
سلاااااااااااااااااام وای الهام اون نقاشی اولی....اون که نوشتی مورچه ست....همون قطاره ولی با پرسپکتیو یعنی قطارشو از روبرو دیده و عقب قطار کوچکتر و جلوی قطار بزرگتره...همون توماس تو کارتون هم این شکلیه....تو تصویر پرسپکتیو رعایت رعایت شده و علیرضا دیده هاشو پیاده کرده اون ها هم شاخک نیست...به نظرم باز هم دود قطاره....تو نمیدونی این دود چقدر مهمه از دید فسقلی هاااا آیدین هم همیشه اول قرمز و نارنجی رو تموم میکنه...چه جالب اون جرثقیل ها و خصوصا وسطی و اون استفاده از تصواویر رو جزوات عاااالی بود اون ماشین های کوچولو تو خیابون...ماشین های سبکخصوووووصا اون نارنجیه....خیییییییلی ناز بود و خونه ها....و قطارهای در تونل الهی....ماشالا هزار ماشالا خیلی قشنگ و هنرمندانه میکشه....اصلا من هنوز تو هنگ همون پرسپکتیوم و در اخر الان میرم به اون لینک حجم گروهی عکس....اگه خیییلی کوچیک نکنه یه کارم میاد...ممنووووونم عزیزم
الهام
پاسخ
سلام عزیزمبازهم دقت نظرت رو عشقه مریم جونراستش من حواسم به پرسپکتیو نبودآدم باید از دید یک نقاش به قضیه نگاه کنه تا درک کنه آیدین که مشخصه پسرک شادی هست لطف داری مریم جونایشالا مثل خودت یک نقاش بزرگ بشه حتما انجام بده برای شما هم خوبه چون همیشه تعداد عکس های پست هات زیاده. حجم رو می تونی خودت تنظیم کنی من اول جفتش رو مطابق دستور دخملی شکلک 400*400 زدم ولی خیلی کوچیک شد بعد 1000*1200 رو انتخاب کردم که حدودا 130-140 شد و خوب بود. بازم اگه کمک خواستی بهم بگو
مامان کیانا و صدرا
18 بهمن 93 17:25
خب سلام بر پسرک شاد و خندان مامان الهام جون،جناب علیرضا خان نوریخواهر ماشا...به پسری که چنان خوب و زیبا نقاشی کشیده.راستش من سبکها و اصطلاحات نقاشیو مثل آبجی مریم بلد نیستم ولی راست میگه همون نمیدونم چیو خوب اومده علیرضا جونیوای مریم نبینی این نظر منو
الهام
پاسخ
سلام بر رفیق عزیزم و فرزندانِ دوست داشتنی لطف داری عزیزم پرسپکتیو رفیق
مامان کیانا و صدرا
18 بهمن 93 17:32
خواهر شما نمره ی برگه ی دانشجوها رو ثبت میکنی عایا یا اصلا تصحیح نشده میدی دست پسری؟؟؟شایدم اینا تحقیقاتشونه که کلی براش زحمت کشیدن؟؟؟خلاصه استاد نکن این کارو...الهامی، کیانا وقتی بچه بود علاقه ی شدیدی به نقاشی داشت و همین طور مثل علیرضا جون یکسره میکشید و میکشید تا اینکه باباش ذوقلو شد و رفت براش از این کاغذهای بزرگ A3خرید البته از نوع تیره تر.بله خواهر یکی دو بار بچم تو این کاغذا نقاشی کشید و چون حجم صفحه بزرگ بود زیاد استقبال نکرد و هنوز که هنوزه یه بنچه از اون کاغذها خونمون موجودههدف از گفتن این مساله این بود که اگه یه روز دیگه از برگه های دانشجوها چیزی نمونده بود برو از این کاغذها بگیر و نصفشون کن و دو طرفه بذار در اختیار پسریراستی دفتر پلیستو عشقه علیرضا جونم
الهام
پاسخ
می دونی اینا یک برگۀ سوال دارند و یک برگۀ جواب. برگه های جواب که باید به دایرۀ امتحانات پس داده بشه و بایگانی میشه ولی برگه های سوال دست خودم می مونه و میشه طعمۀ مداد شمعی های علیرضا باید منم به همون کاغذها پناه ببرم علیرضا علاوه بر برگه های دانشجوها، چند تا دفتر و سررسید هم تموم کرده ممنونم خاله جونم
اقازاده
18 بهمن 93 18:06
سلام ابجی جون یه پرسش پرسیدم اگه اطلاعی داری ممنون میشم کمکم کنی
الهام
پاسخ
سلام خدیجۀ عزیزم بله پرسش رو دیدم ولی چون اطلاعاتم کافی نبود نتونستم پاسخ مناسبی براش پیدا کنم و منتظر پاسخ دوستان موندم
آجی فاطمه
18 بهمن 93 23:46
خصوصی دارین بانو
الهام
پاسخ
مونا
19 بهمن 93 1:10
سلام الهام جون. جه برنامه درسی مرتب و منظمی. منم دلم خواست بیام بشینم سر کلاست.... دوستان نکات قشنگی رو اشاره کردند. نکاتی پر از ظریف کاریهای مادرانه.... همه یک حس مشترک داریم و این فرشته های کوچولو همه روح و احساسات ما رو تسخیر کردند....این بخش نظرات پستهات خودش عالمی داره.... اینجاهم پرخاطره است....خاطرات مامانایی که از هم چیرای زیادی یاد میگیرن.... من که اززنگ عاشقی و نقاشی خیلی خوشم اومد.... علیرضای گلمممم قلمت و احساس زیبایت مستدام بااااااد. آمییییین
الهام
پاسخ
سلام مونا جانم شما لطف دارید عزیزم مونا جون باورتون نمیشه یکی از مهم ترین بخش های وبلاگ برای من همین بخش نظرات هست که همیشه برام حاوی نکات جدید بودهبرای همین دوست دارم تو این بخش هم یک پرسش و پاسخ داشته باشیم و در کنار هم باز هم یاد بگیریم فدای تمامی محبتت مونا جانم علی و بارانم رو می بوسم
زری
19 بهمن 93 4:05
سلام الهام جون هزارماشالا چقدرهنرمندانه نقاشی میکشه خیلی خوشحالم که نقاشیهاشوپررنگ میکشه وازجمله افرادشاده وخیلی هم شیرین زبونه ماشالا(چیگاناینجی بتش) ایشالاهمیشه شادوخندون باشه عزیزم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم این نظر لطف شماست دوستم نانا جون و می بوسم عزیزم
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
19 بهمن 93 8:58
سلام الهام جون خوبید ؟ اول بگم لااااااااااااایک عجب پستی بود خیلی متفادت چون همه صفات وکارها وخلاصه شیرینکاریهای علیرضا عنوان داشت ودسته بندی ادم بیشتر جذب میشه ولذت می بره کلی هم خندیدم از سیاستها وهوشیاریهای پسر گلمون من تا زنگ لطافت را خوندم چقدر دوست دارم زود بقیه را بخوانم از آنجایی که دیشب تو وبتون بودم وبچه های شیطون نذاشتن امروز بلافاصله بعد رساندن فاطمه به مهد اومدم سر وقت وب ولی متآسفانه بازم نشد پستهارا کامل مطالعه کنم به زودی میام از همه مطالب وشیرینکاریهای علیرضا ودست قلم عالی شما فیض می برم خدا این بچه را برای همیشه براتون سالم نگه داره دوستتون دارم
الهام
پاسخ
سلام ناهید جانم خیلی لطف داری ناهیدمخوشحالم که خوشتون اومده به شدت شما رو درک می کنم دوستمایشالا هر وقت فرصت داشتید تشریف بیارید در خدمت تون باشیم ایشالا که همیشه سالم باشند فاطمه جون و محمد رضای عزیزم رو می بوسم
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
19 بهمن 93 8:59
مامانی من بتنی نخوام
الهام
پاسخ
مامان مهراد
19 بهمن 93 12:23
چقدر قشنگ بود همه نقاشی ها..... من هم خیلی دوست دارم روزی برسه که مهراد هم به کشیدن نقاشی علاقه پیدا کنه. الان فقط دوست داره که من براش نقاشی بکشم.!!!! اون هم انواع ماشین های سنگین و توماس رو.... دو تا برگه پر از نقاشی هایی رو که من کشیدم خیلی مرتب نگه داشته و هر چند روزی میاره و با لذت نگاه میکنه ولی خودش خیلی نمی کشه.
الهام
پاسخ
ممنونم از لطفت مهری جانم خیلی از بچه ها به نقاشی علاقه ندارند مهری جان! میخوای کاغذ روی دیوار بزن تا بکشه چون این طوری بیشتر بهش علاقه نشون میدن و جذاب تره براشون. یا روی کاشی های حمام... اگه شما خودت داوطلبانه براش نقاشی بکشی خلاقیتش رو می گیره و چه بسا به یأس فلسفی دچار بشه که چرا نمی تونه به خوبی شما بکشه! و این خوب نیست ولی اگه خودش علاقه داره شما براش بکشی ایرادی نداره! از دید بچه ها این فقط یک همکاری و همراهی به حساب میاد. با این حال دیدنِ نقاشی های شبکۀ پویا در ردۀ خردسال هم خالی از لطف نیست. مداد شمعی از مداد رنگی تحریک کننده تر هست چون پر رنگ تره! می دونی من همیشه مداد شمعی و مداد رنگی های علیرضا رو در دسترسش میگذارم تا هر وقت عشقش کشید بکشه! به نظرم اگه اونا رو جمع کنیم و تو یک ساعت خاص بیاریم بیرون بچه ها ممکنه تو اون ساعت حوصلۀ کافی نداشته باشند. به نظرم همیشه بذار در دسترسش! من حتی اجازه میدم علیرضا روی سرامیک و کاشی و کابینت هم نقاشی بکشه و همین مساله ذوقش رو هم زیاد می کنه. در هر صورت با انجام این کارها به مرور زمان کم کم علاقه مند میشه. یادت باشه هیچوقت ازش نخواه که نقاشی بکشه اگه خودش بره سمتش بهتره فقط همه چیز رو بذار در دسترسش. علیرضا هم اوایل همیشه دلش میخواست من براش نقاشی بکشم و گاهی هم خودش می کشید ولی کم کم خودش مداد به دست شد ولی کماکان گاهی میاد و میگه برام نقاشی بکش خیلی هم عالیمشخصه که نقاش زبر دستی هستی عزیزم
مامان مهری
19 بهمن 93 12:23
ممنون از آموزشی که گذاشته بودی
الهام
پاسخ
وظیفه ست عزیزم
آجی فاطمه
19 بهمن 93 16:26
ممنون الهام جون شماهم با افتخار لینک شدین راستی ببخشید امروز نذاشتیم درساتونا بخوانید وکاراتون بکنید انشالا همیشه خوش وخرم باشید
الهام
پاسخ
دوستی با شما برام باعث افتخاره دوستم نه عزیزم این چه حرفیه. امروز کار خاصی نداشتم و همین طور شما دوست خوبم
الهه مامان مبین
19 بهمن 93 17:24
آفرین عزیزم کلی لذت بردم . خیلی عالی کشیدی خوشگل پسرم همیشه موفق باشی ....................................................................................@@@@@.. ..........................................................................................@........ .........................................................................................@........ .........................................................................................@....... .........................................................................................@........ ........................................................................................@....... ..................................................................................@@@@@.. .....................................@@@.......@@@................................... ...................................@@@@.....@@@@............................. ..................................@@@@@..@@@@@.......................... ...................................@@@@@@@@@@........................ ....................................@@@@@@@@@...................... .......................................@@@@@@@..................... .........................................@@@@@..................... ............................................@@@..................... ..............................................@..................... .................................................................. .........@................@................................. .........@................@.............................. .........@................@............................ .........@................@.......................... ..........@..............@........................ ...........@............@...................... .............@........@................... ...............@@@....................
الهام
پاسخ
سید فاطمه
1 اسفند 93 15:43
سلام الهام جون خوبین؟ عشق خاله حالش خوبه؟ من میمیرم برا کاراش دیگه چقدر شعر "تولدت مبارک" و قشنگ خونده خاله فداش میبوسمت
الهام
پاسخ
سلام سید فاطمه جون ممنونم عزیزم شما لطف دارید دوستم