باران که می بارد!
انتظار سخت است ولی لازم است!
انتظار سخت است ولی پایانِ انتظار دل نشین است!
انتظار همان است که باعث می شود به وقتِ رسیدن لبریز شوی از شکرگزاری و با تمامِ وجودت درک کنی اهمیت بودنِ آن چه را که مدت هاست، نداشته ای!
انتظار همان است که وقتی ندای به پایان رسیدنش حس می شود، قادر است انسانِ خفته ای را بیدار کند و او را لبریز از شکرگزاری کند!
انتظار قادر است در نیمه شبی زمستانی مادرِ خوش خوابِ ما را با صدای نم نم بارانی که بر کانالِ کولر می نشیند بیدار کند و آن قدر ایشان را شاد نماید که صورتِ خواب آلودِ خود را از پنجره بیرون برند و باران را لمس نمایند!
انتظار قادر است درکِ در اولویت بودنِ چند قطره باران را به هر بنی بشری بفهماند!
انتظار نه تنها قادر است زبانت را وادار به شکرگزاری نماید بلکه قادر است قلبت را و حتی تمام وجودت را سرشار از شکرگزاری نماید...
هرگز نمی توانی باور کنی که همین چند قطره باران است که مادرِ خوابیدۀ ما را نیمه شب بر پشت صفحه کلید نشانده است تا زیباترین احساسش را که به واسطۀ لطف پروردگار و بارش باران به او منتقل شده است، به تو نیز انتقال دهد.
همین حالا:
بیایید همه با هم برای نزولِ هموارۀ رحمت الهی دعا کنیم
بیایید روزی مان را حلال کنیم
بیایید ارتباط مان را طاهر کنیم
بیایید نیازمندانِ اطراف مان را دریابیم
بیایید همه با هم به خداوند لبخند بزنیم
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
یک روز بعد نوشت:
جملۀ "بنی آدم بنی عادت است" را حتما تا به حال بارها و بارها شنیده ای و ما نمی دانیم آن چه را که می خواهیم بگوییم بسته به عادت است و یا عنوانِ دیگری می پذیرد!
*******
شش سال قبل وقتی مادرمان در یک خانۀ دانشجویی در تهران، با دو دوست هم خانه شدند، هم خانگی های مادرمان نیمی از هفته را در ولایت می گذراندند و فقط مادرمان عضو ثابت خانۀ دانشجویی بودند. آن روزها مادرمان بسیار از نیمۀ تنهایی خود در آن خانۀ دانشجویی استقبال می کردند! به عبارت دیگر بسیار برایشان لذت بخش بود همان نیمی از هفته که هم اتاقی ها در ولایت اوقات می گذراندند و مادرمان بدونِ مزاحمت برای دیگران هر وقت دلخواه شان بود می آمدند و می رفتند و می خوابیدند و بیدار می شدند! و البته که در این چند روز مادرمان تکلیف خود را از بابت نظافتِ آشپزخانه، گردگیری، و مخصوصاً تمیزکردنِ روی گاز می دانستند و هرگز لازم نمی شد بعد از این که به دوستانِ خود یادآوری می کردند که مثلاً نوبت نظافتِ آشپزخانه با آنان است، خودشان جارو و تی به دست شوند و منزل را بیارایند...
و البته رفقای مادرمان محاسن بسیار زیادی داشتند که این مورد در مقابل مزایای آن ها کاملاً قابل چشم پوشی بود... و مهم ترین دلایلِ بی توجهی دوستانِ مادرمان به این مقوله، اغلب گرفتاری آن ها بود که فرصت نظافت را به آنان نمی داد و البته گهگاه نیز از روی تنبلی بی خیالِ نظافت خانه می شدند و این مادرمان بودند که دلشان نمی خواست به خاطر یک جارو و گردگیری آن ها را از خود برنجانند، پس بعد از یک بار یادآوری و عدم توجه آن ها خودشان دست به کار می شدند و کارِ مورد نظر را انجام می دادند...
حدود نه ماه از هم اتاقی بودنِ مادرمان با رفقا گذشت که مادرمان ازدواج کرده و با بابایمان هم اتاقی شدند و البته شرایط مادرمان بِالکُل تغییر کرد! در این شرایط جدید، مادرمان با بابایمان هیچ رودر بایستی نداشتند و تا دلشان می خواست به بابایمان بکن و نکن می گفتند! و البته به خاطر وجودِ رابطۀ عاطفی که بعد از ازدواج بین هر زوجی برقرار می شود این بکن و نکن ها هرگز تذکر به حساب نمی آمد و در لابلای همین رابطۀ جدید و قیاسِ آن با شرایط قبلی، تازه آن جا بود که مادرمان فهمیدند چرا وقتی با دوستانِ خود هم اتاقی بودند، درغیابِ دوستان، ایشان احساس بهتری داشتند! و همانا علت آن همان رودربایستی با ایشان بود! به عبارت بهتر علت این بود که مادرمان از روی ناچاری و البته نارضایتی کارهای مربوط به آن ها را انجام می دادند و به خودشان اجازه نمی دادند که برای یک چنین مسألۀ بی ارزشی چندین بار به آنان تذکر بدهند و دلخوری پیش آید و همین مسأله و همین اجبار بود که ایشان را می آزرد ولی ایشان به خاطر مصلحت آن را بروز نمی دادند!
مدتی از هم اتاقی شدنِ مادرمان با بابایمان گذشت و هیچ روزی نبود که ایشان در کنارِ هم نباشند... تا این که روزی بابایمان ناچار شدند برای انجام کاری به ولایت سفر کنند و این مادرمان بودند که وقتی در دوران مجردی تنها بودن در خانه یکی از آرزوهایشان بود، در نبودِ بابایمان حتی لحظه ای طاقت تنها ماندن در منزل را نداشتند و در دو روز نبودنِ بابایمان مرتب سرِ خود را با کار گرم نمودند و البته همین احساس در مورد بابایمان نیز صادق بود به گونه ای که حتی قبل از اتمامِ کار خود به سرعت به منزل بازگشتند! و این شاید یک عادت بود که باعث شده بود مادرمان از تنها ماندن نفرت پیدا کنند و بابایمان که چند ماه قبل تر همواره یکی از آرزوهایشان بودن در کنار خانواده بوده است، آن روزها خیلی زودتر از موعد مقرر با خانوادۀ خود وداع نمایند و به نزدِ مادرمان بازگردند...
حدود دو سال و اندی از هم اتاقی شدنِ بابا و مادرمان گذشت و این دو هرگز از هم دور نبودند تا این که درست بعد از تولد ما، بابایمان پروژه ای در مشهد گرفتند و مرتب در رفت و آمد بودند و تا جایی که کارِ مادرمان اجازه می داد ما و مادرمان نیز همراهِ ایشان بودیم ولی در شرایط اجبار که کارِ مادرمان اجازه نمی داد،بارها و بارها ما و مادرمان چند روز را در خانه تنها گذراندیم و سخت بود ولی آن قدرها هم آزاردهنده نبود! مخصوصاً که ما در کنارِ مادرمان بودیم و تمامِ وقتِ مادرمان را پر کرده و به ایشان نه تنها فرصتِ احساسِ تنهایی کردن را نمی دادیم بلکه فرصتِ سرخاراندن هم به ایشان نمی دادیم! رفتن به سرِ کار هم که مزیدِ بر علت شده بود...
آن دورانِ سخت هم سپری شد و اما مدت هاست که ما و مادرمان تنها نبوده ایم به دو دلیل: اول این که پروژۀ بابایمان بعد از حدود یک سال به پایان رسید و ایشان دیگر هرگز تصمیم به گرفتنِ پروژه در شهرستان را نداشته اند و دلیل دوم حضورِ دایی محسن مان به وقتِ نبودِ بابایمان است... درست از اردیبهشت ماه 92 که دایی محسن مان به تهران آمدند و هرازگاهی که بابایمان برای کارهای اداری باقیمانده از همان پروژۀ دوست نداشتنی به مشهد می روند، ما همواره در معیت دایی محسن مان بوده ایم و البته که هر کسی جایگاه خودش را دارد ولی وجودِ دایی محسن مان باعث شده است نبودِ بابایمان آن قدرها چشمگیر و دلتنگ کننده نباشد...
و اما روز سه شنبه صبح علی الطلوع بابای ما جهت تحویلِ قطعی همان پروژۀ دوست نداشتنی مذکور عازم مشهد شدند و ما و مادرمان در معیت دایی محسن مان سه شنبه شب را در حالی گذراندیم که ما با دایی محسن مان سرگرم بودیم و مادرمان نیز در حال پخت و پز و آوردن و بردن!
و اما چند روزی می شد که دایی محسن مان زمزمه های رفتن به شمال و تجربۀ آب و هوایی نو بعد از گذراندنِ دورۀ امتحانات را داشتند و سفرِ نابهنگامِ بابایمان به مشهد کم مانده بود ایشان را نیز از سفر به شمال بی نصیب کند... و بعداز ظهر چهارشنبه بود که وقتی ما در مهد و مادرمان در کتابخانه بودند، دایی محسن مان ضمنِ تماسی با مادرمان اعلام نمودند که اگر مشکلی نیست و ایشان احساس تنهایی ندارند با دوستان عازم شمال شوند و البته که مادرمان مشکلی نداشتند و دایی محسن مان راهی شمال شدند...
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که ما و مادرمان از مهد به منزل وارد شدیم و به محضِ رسیدن به منزل شاید به سببِ تلقینِ تنهایی، مادرمان پوزیشنی بی سابقه از خود بروز دادند و آن شب یکی از معدود طولانی ترین شب های تمامِ زندگی ما و مادرمان بود! همان شبی که درِ ورودی منزل مان، که در حضورِ بابایمان فقط به وقت خواب از داخل قفل می شود، به محض ورود به منزل از داخل قفل شد و در تمام مدتِ شب، کوچک ترین صدایی گوش های مادرمان را تیز می کرد و دلشان را هراسان... گوش هایی که در حضورِ بابایمان بلندترین جنجال ها را نمی شنود و دلی که در حضورِ بابایمان هرگز نمی هراسد... و این روزها برای مادرمان بسی جای تعجب است آن تنها ماندن های دلنشین در خانۀ دانشجویی... و بعید می دانیم تنها دلیلِ تنها ماندن های دلنشینِ آن روزهای مادرمان، بی تفاوتی هم اتاقی ها در نظافت منزل بوده باشد و صد البته باز هم بعید می دانیم تنها دلیلِ هراسناک بودنِ تنهایی های این روزهای مادرمان فقط عادت به زندگی مسالمت آمیز با بابایمان باشد و بس...
و البته که دلیلش همان آیۀ 187 سورۀ بقره در قرآن است که مضمون آن این است كه شما با زنان با آرامش زندگي مي كنيد و بسيار كم اتفاق مي افتد كه زن و مرد بدون يكديگر آرامش و آسايش داشته باشد. و طبیعتاً حالا مادرمان می توانند به خوبی درک کنند که هر چه قدر زمانِ بیش تری از ازدواج سپری می شود خداوند این تحکیم را در روابط عاطفی زن و مرد بیشتر می کند و همین جاست که وقتی مادرجانمان هنوز به منزل مان نرسیده اند باباجانمان تماس می گیرند که "کی برمی گردی؟" و وقتی باباجانمان به منزل مان می آیند به سختی دو روز را در منزل مان بند می شوند و زودتر از موعد مقرر با ما وداع می نمایند و به نزدِ مادرجانمان می روند هر چند شاید بسیار به ندرت حرف های عاشقانۀ آن چنانی بین آن ها رد و بدل شود و یا حداقل در حضورِ فرزندان رد و بدل شود ولی آن عشقِ محکمی که در دلشان وجود دارد حتی از فرسنگ ها فاصله نیز خود را نمایان می کند و مشهود است...
و البته که در مورد فرزندان نیز این امر صادق است و ما نیز بر خلافِ همیشه بواسطۀ نبودِ بابایمان بسی دلتنگ بودیم! و مدام بهانه گیری می کردیم و شاید نبودِ بابایمان را از چشمِ مادرمان می دیدیم و ذکر لب مان این بود:"من بابایَم و میخوام" و این بهانه گیری برای نبودِ بابایمان آن هم در صورتِ بودنِ مادرمان بی سابقه بود...
و به این حرفِ ما نخند رفیق وقتی می گوییم ما و مادرمان تازه فهمیدیم وجودِ بابایمان تا چه حد آرام بخش و دلگرم کننده است هر چند بابایمان با مادرمان بر سرِ برخی مسائل اختلاف نظر داشته باشند و هر چند بابایمان به وقتِ حضور در منزل تمام وقت سرشان به گوشی بند باشد و یا زودتر از موعد در اثرِ خستگی به خواب روند و ما به نشانۀ اعتراض از سر و کولشان بالا رویم و ایشان را بیازاریم و یا حتی وقتی ما تقاضای بازی کردن با ایشان را داریم و ایشان خسته اند و بی حوصله و ما مجبور می شویم برای جلب توجه به مو کشیدن از ایشان و فرار کردن رو بیاوریم و باز هم مادرمان به ما حق بدهند و از بابایمان بخواهند که با ما بازی کنند...
می دانی رفیق همین که حضورِ بابایت و مردت را در کنارت حس کنی یک دنیا برایت ارزشمند است و آرامش آفرین!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××
+ عنوان این پست از ترانۀ بسیار زیبای احسان خواجه امیری با عنوان "باران که می بارد تو می آیی" انتخاب شده است و می توانی برای شنیدن این اثر زیبا اینجا کلیک کنی! مخصوصاً که این روزها هم چنان به لطف پروردگار باران می بارد...
+ لازم به ذکر است که گذشت زمان به مادرمان آموخت که رفتارشان در مواجهه با هم اتاقی هایشان اشتباه بوده است و این توقع زیادی بوده است که وقتی مادرمان به آن ها در بارۀ رفتارِ نادرست شان اعتراضی نمی کردند آن ها به خودی خود تغییری در رفتارشان ایجاد کنند، چون تا زمانی که اعتراضی صورت نگیرد تصور دیگران این است که راضی هستی...
+ این روزها مادرمان به شدت بر این اعتقادند وقتی رفتارِ کسی ایشان را می رنجاند اگر مدت زمانِ بودن شان با ایشان کم است لازم نیست آن را تذکر بدهند که این مسأله باعث دلخوری نشود و از ایشان یک انسان غرغرو نسازد که همگان از وی فراری هستند... در مقابل نظر مادرمان این است که وقتی لازم است با شخصی برای مدت زمانِ طولانی تعامل کنیم بهتر است در بین حرف ها و صحبت هایمان انتظارات و خواسته های بجای خود را محترمانه و غیرمستقیم بیان کنیم تا دیگران از روحیات و خواسته های ما آگاه شوند... حالا این که آن خواسته اجابت شود و یا مطابق روحیات مان با ما برخورد شود، به طرف مقابل مان بستگی دارد و البته به کَرَمش! در هر صورت بهتر آن است که ما خواسته های خود را انتقال دهیم و اگر از دیگران توقع داریم بدونِ گفتنِ خواسته مان آن را اجابت کنند و اجابت نمی کنند حق با ما نیست و حتی نزدیک ترین افراد به ما از علم ذهن خوانی برخوردار نیستند...
+ و بدترین عمل در تعامل با دیگران این است که چیزی را در خودمان بریزیم و سکوت کنیم و منتظر بمانیم خداوند حق ما را از دیگران بگیرد! چون این مسأله نه تنها قهر خداوند را به دنبال دارد بلکه روزی که خیلی هم دور نیست ما را به بدترین وجه ممکن به آستانۀ انفجار خواهد رساند...
+ یادمان بماند تا زمانی که دلمان می خواهد کسی را نبینیم و یا به ندرت او را ببینیم، شک نکنیم که با او راحت نیستیم و دلیلِ فراری بودن مان از وی این است حرف هایی در دلمان مانده است که به او نگفته ایم! و شاید هم او بی تقصیر باشد و بی اطلاع از خواسته هایمان... و تا دلمان را از حرف هایمان خالی نکنیم هم چنان این حالت ادامه دار خواهد بود...
+ بی شک بابای ما پس از خواندنِ این پست بسی چاق شده و به اضافه وزنی مفرط دچار خواهند شد
+ ناگهان خیلی زود دیر می شود بیایید قدر یکدیگر را بدانیم
+ به سببِ خالی نبودنِ این پست از عکس:
بفرمائید آش دوغ که مادرمان همین امشب و برای اولین بار پخته اند و البته ملاتش (سبزی و ماست چکیده اش) آن قدر زیاد بود که آشی بس پر رنگ و لعاب از آب درآمد... جایت سبز رفیق
و بفرمائید پمپ گاز را ببینید که اینجانب با لگوهای خود ساخته ایم و ماشین ها به صف منتظر رسیدن به جایگاه هستند و آن پلی که می بینید جایگاه مخصوصِ گاز زدن است و همانا ما آقای گازی هستیم! به یاد داشته باشید که به وقت گاز زدن به ماشین تان باید حتما پولِ گاز را پرداخت نمائید