علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

باران که می بارد!

1393/11/9 0:49
نویسنده : الهام
711 بازدید
اشتراک گذاری

انتظار سخت است ولی لازم است!

انتظار سخت است ولی پایانِ انتظار دل نشین است!

انتظار همان است که باعث می شود به وقتِ رسیدن لبریز شوی از شکرگزاری و با تمامِ وجودت درک کنی اهمیت بودنِ آن چه را که مدت هاست، نداشته ای!

انتظار همان است که وقتی ندای به پایان رسیدنش حس می شود، قادر است انسانِ خفته ای را بیدار کند و او را لبریز از شکرگزاری کند!

انتظار قادر است در نیمه شبی زمستانی مادرِ خوش خوابِ ما را با صدای نم نم بارانی که بر کانالِ کولر می نشیند بیدار کند و آن قدر ایشان را شاد نماید که صورتِ خواب آلودِ خود را از پنجره بیرون برند و باران را لمس نمایند!

انتظار قادر است درکِ در اولویت بودنِ چند قطره باران را به هر بنی بشری بفهماند!

انتظار نه تنها قادر است زبانت را وادار به شکرگزاری نماید بلکه قادر است قلبت را و حتی تمام وجودت را سرشار از شکرگزاری نماید...

هرگز نمی توانی باور کنی که همین چند قطره باران است که مادرِ خوابیدۀ ما را نیمه شب بر پشت صفحه کلید نشانده است تا زیباترین احساسش را که به واسطۀ لطف پروردگار و بارش باران به او منتقل شده است، به تو نیز انتقال دهد.

همین حالا:

بیایید همه با هم برای نزولِ هموارۀ رحمت الهی دعا کنیمآرام

بیایید روزی مان را حلال کنیمآرام

بیایید ارتباط مان را طاهر کنیمآرام

بیایید نیازمندانِ اطراف مان را دریابیمآرام

بیایید همه با هم به خداوند لبخند بزنیمآرام

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

یک روز بعد نوشت:

جملۀ "بنی آدم بنی عادت است" را حتما تا به حال بارها و بارها شنیده ای و ما نمی دانیم آن چه را که می خواهیم بگوییم بسته به عادت است و یا عنوانِ دیگری می پذیرد!

*******

شش سال قبل وقتی مادرمان در یک خانۀ دانشجویی در تهران، با دو دوست هم خانه شدند، هم خانگی های مادرمان نیمی از هفته را در ولایت می گذراندند و فقط مادرمان عضو ثابت خانۀ دانشجویی بودند. آن روزها مادرمان بسیار از نیمۀ تنهایی خود در آن خانۀ دانشجویی استقبال می کردند! به عبارت دیگر بسیار برایشان لذت بخش بود همان نیمی از هفته که هم اتاقی ها در ولایت اوقات می گذراندند و مادرمان بدونِ مزاحمت برای دیگران هر وقت دلخواه شان بود می آمدند و می رفتند و می خوابیدند و بیدار می شدند! و البته که در این چند روز مادرمان تکلیف خود را از بابت نظافتِ آشپزخانه، گردگیری، و مخصوصاً تمیزکردنِ روی گاز می دانستند و هرگز لازم نمی شد بعد از این که به دوستانِ خود یادآوری می کردند که مثلاً نوبت نظافتِ آشپزخانه با آنان است، خودشان جارو و تی به دست شوند و منزل را بیارایند...

و البته رفقای مادرمان محاسن بسیار زیادی داشتند که این مورد در مقابل مزایای آن ها کاملاً قابل چشم پوشی بود...  و مهم ترین دلایلِ بی توجهی دوستانِ مادرمان به این مقوله، اغلب گرفتاری آن ها بود که فرصت نظافت را به آنان نمی داد و البته گهگاه نیز از روی تنبلی بی خیالِ نظافت خانه می شدند و این مادرمان بودند که دلشان نمی خواست به خاطر یک جارو و گردگیری آن ها را از خود برنجانند، پس بعد از یک بار یادآوری و عدم توجه آن ها خودشان دست به کار می شدند و کارِ مورد نظر را انجام می دادند...آرام

حدود نه ماه از هم اتاقی بودنِ مادرمان با رفقا گذشت که مادرمان ازدواج کرده و با بابایمان هم اتاقی شدند و البته شرایط مادرمان بِالکُل تغییر کرد! در این شرایط جدید، مادرمان با بابایمان هیچ رودر بایستی نداشتند و تا دلشان می خواست به بابایمان بکن و نکن می گفتند! و البته به خاطر وجودِ رابطۀ عاطفی که بعد از ازدواج بین هر زوجی برقرار می شود این بکن و نکن ها هرگز تذکر به حساب نمی آمد و در لابلای همین رابطۀ جدید و قیاسِ آن با شرایط قبلی، تازه آن جا بود که مادرمان فهمیدند چرا وقتی با دوستانِ خود هم اتاقی بودند، درغیابِ دوستان، ایشان احساس بهتری داشتند! و همانا علت آن همان رودربایستی با ایشان بود! به عبارت بهتر علت این بود که مادرمان از روی ناچاری و البته نارضایتی کارهای مربوط به آن ها را انجام می دادند و به خودشان اجازه نمی دادند که برای یک چنین مسألۀ بی ارزشی چندین بار به آنان تذکر بدهند و دلخوری پیش آید و همین مسأله و همین اجبار بود که ایشان را می آزرد ولی ایشان به خاطر مصلحت آن را بروز نمی دادند!

مدتی از هم اتاقی شدنِ مادرمان با بابایمان گذشت و هیچ روزی نبود که ایشان در کنارِ هم نباشند... تا این که روزی بابایمان ناچار شدند برای انجام کاری به ولایت سفر کنند و این مادرمان بودند که وقتی در دوران مجردی تنها بودن در خانه یکی از آرزوهایشان بود، در نبودِ بابایمان حتی لحظه ای طاقت تنها ماندن در منزل را نداشتند و در دو روز نبودنِ بابایمان مرتب سرِ خود را با کار گرم نمودند و البته همین احساس در مورد بابایمان نیز صادق بود به گونه ای که حتی قبل از اتمامِ کار خود به سرعت به منزل بازگشتند! و این شاید یک عادت بود که باعث شده بود مادرمان از تنها ماندن نفرت پیدا کنند و بابایمان که چند ماه قبل تر همواره یکی از آرزوهایشان بودن در کنار خانواده بوده است، آن روزها خیلی زودتر از موعد مقرر با خانوادۀ خود وداع نمایند و به نزدِ مادرمان بازگردند...

حدود دو سال و اندی از هم اتاقی شدنِ بابا و مادرمان گذشت و این دو هرگز از هم دور نبودند تا این که درست بعد از تولد ما، بابایمان پروژه ای در مشهد گرفتند و مرتب در رفت و آمد بودند و تا جایی که کارِ مادرمان اجازه می داد ما و مادرمان نیز همراهِ ایشان بودیم ولی در شرایط اجبار که کارِ مادرمان اجازه نمی داد،بارها و بارها ما و مادرمان چند روز را در خانه تنها گذراندیم و سخت بود ولی آن قدرها هم آزاردهنده نبود! مخصوصاً که ما در کنارِ مادرمان بودیم و تمامِ وقتِ مادرمان را پر کرده و به ایشان نه تنها فرصتِ احساسِ تنهایی کردن را نمی دادیم بلکه فرصتِ سرخاراندن هم به ایشان نمی دادیم! رفتن به سرِ کار هم که مزیدِ بر علت شده بود...خسته

آن دورانِ سخت هم سپری شد و اما مدت هاست که ما و مادرمان تنها نبوده ایم به دو دلیل: اول این که پروژۀ بابایمان بعد از حدود یک سال به پایان رسید و ایشان دیگر هرگز تصمیم به گرفتنِ پروژه در شهرستان را نداشته اند و دلیل دوم حضورِ دایی محسن مان به وقتِ نبودِ بابایمان است... درست از اردیبهشت ماه 92 که دایی محسن مان به تهران آمدند و هرازگاهی که بابایمان برای کارهای اداری باقیمانده از همان پروژۀ دوست نداشتنی به مشهد می روند، ما همواره در معیت دایی محسن مان بوده ایم و البته که هر کسی جایگاه خودش را دارد ولی وجودِ دایی محسن مان باعث شده است نبودِ بابایمان آن قدرها چشمگیر و دلتنگ کننده نباشد...

و اما روز سه شنبه صبح علی الطلوع بابای ما جهت تحویلِ قطعی همان پروژۀ دوست نداشتنی مذکور عازم مشهد شدند و ما و مادرمان در معیت دایی محسن مان سه شنبه شب را در حالی گذراندیم که ما با دایی محسن مان سرگرم بودیم و مادرمان نیز در حال پخت و پز و آوردن و بردن!

و اما چند روزی می شد که دایی محسن مان زمزمه های رفتن به شمال و تجربۀ آب و هوایی نو بعد از گذراندنِ دورۀ امتحانات را داشتند و سفرِ نابهنگامِ بابایمان به مشهد کم مانده بود ایشان را نیز از سفر به شمال بی نصیب کند... و بعداز ظهر چهارشنبه بود که وقتی ما در مهد و مادرمان در کتابخانه بودند، دایی محسن مان ضمنِ تماسی با مادرمان اعلام نمودند که اگر مشکلی نیست و ایشان احساس تنهایی ندارند با دوستان عازم شمال شوند و البته که مادرمان مشکلی نداشتند و دایی محسن مان راهی شمال شدند...بای بای

حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که ما و مادرمان از مهد به منزل وارد شدیم و به محضِ رسیدن به منزل شاید به سببِ تلقینِ تنهایی، مادرمان پوزیشنی بی سابقه از خود بروز دادند و آن شب یکی از معدود طولانی ترین شب های تمامِ زندگی ما و مادرمان بود! همان شبی که درِ ورودی منزل مان، که در حضورِ بابایمان فقط به وقت خواب از داخل قفل می شود، به محض ورود به منزل از داخل قفل شد و در تمام مدتِ شب، کوچک ترین صدایی گوش های مادرمان را تیز می کرد و دلشان را هراسان... گوش هایی که در حضورِ بابایمان بلندترین جنجال ها را نمی شنود و دلی که در حضورِ بابایمان هرگز نمی هراسد... و این روزها برای مادرمان بسی جای تعجب است آن تنها ماندن های دلنشین در خانۀ دانشجویی... و بعید می دانیم تنها دلیلِ تنها ماندن های دلنشینِ آن روزهای مادرمان، بی تفاوتی هم اتاقی ها در نظافت منزل بوده باشد و صد البته باز هم بعید می دانیم تنها دلیلِ هراسناک بودنِ تنهایی های این روزهای مادرمان فقط عادت به زندگی مسالمت آمیز با بابایمان باشد و بس...

و البته که دلیلش همان آیۀ 187 سورۀ بقره در قرآن است که مضمون آن این است كه شما با زنان با آرامش زندگي مي كنيد و بسيار كم اتفاق مي افتد كه زن و مرد بدون يكديگر آرامش و آسايش داشته باشد. و طبیعتاً حالا مادرمان می توانند به خوبی درک کنند که هر چه قدر زمانِ بیش تری از ازدواج سپری می شود خداوند این تحکیم را در روابط عاطفی زن و مرد بیشتر می کند و همین جاست که وقتی مادرجانمان هنوز به منزل مان نرسیده اند باباجانمان تماس می گیرند که "کی برمی گردی؟" و وقتی باباجانمان به منزل مان می آیند به سختی دو روز را در منزل مان بند می شوند و زودتر از موعد مقرر با ما وداع می نمایند و به نزدِ مادرجانمان می روند هر چند شاید بسیار به ندرت حرف های عاشقانۀ آن چنانی بین آن ها رد و بدل شود و یا حداقل در حضورِ فرزندان رد و بدل شود ولی آن عشقِ محکمی که در دلشان وجود دارد حتی از فرسنگ ها فاصله نیز خود را نمایان می کند و مشهود است...

و البته که در مورد فرزندان نیز این امر صادق است و ما نیز بر خلافِ همیشه بواسطۀ نبودِ بابایمان بسی دلتنگ بودیم! و مدام بهانه گیری می کردیم و  شاید نبودِ بابایمان را از چشمِ مادرمان می دیدیم و ذکر لب مان این بود:"من بابایَم و میخوام"قهر و این بهانه گیری برای نبودِ بابایمان آن هم در صورتِ بودنِ مادرمان بی سابقه بود...

و به این حرفِ ما نخند رفیق وقتی می گوییم ما و مادرمان تازه فهمیدیم وجودِ بابایمان تا چه حد آرام بخش و دلگرم کننده است هر چند بابایمان با مادرمان بر سرِ برخی مسائل اختلاف نظر داشته باشند و هر چند بابایمان به وقتِ حضور در منزل تمام وقت سرشان به گوشی بند باشد و یا زودتر از موعد در اثرِ خستگی به خواب روند و ما به نشانۀ اعتراض از سر و کولشان بالا رویم و ایشان را بیازاریمخجالت و یا حتی وقتی ما تقاضای بازی کردن با ایشان را داریم و ایشان خسته اند و بی حوصله و ما مجبور می شویم برای جلب توجه به مو کشیدن از ایشان و فرار کردن رو بیاوریم و باز هم مادرمان به ما حق بدهند و از بابایمان بخواهند که با ما بازی کنند...شیطان

می دانی رفیق همین که حضورِ بابایت و مردت را در کنارت حس کنی یک دنیا برایت ارزشمند است و آرامش آفرین!زیبا

×××××××××××××××××××××××××××××××××××

+ عنوان این پست از ترانۀ بسیار زیبای احسان خواجه امیری با عنوان "باران که می بارد تو می آیی" انتخاب شده است و می توانی برای شنیدن این اثر زیبا اینجا کلیک کنی! مخصوصاً که این روزها هم چنان به لطف پروردگار باران می بارد...
+ لازم به ذکر است که گذشت زمان به مادرمان آموخت که رفتارشان در مواجهه با هم اتاقی هایشان اشتباه بوده است و این توقع زیادی بوده است که وقتی مادرمان به آن ها در بارۀ رفتارِ نادرست شان اعتراضی نمی کردند آن ها به خودی خود تغییری در رفتارشان ایجاد کنند، چون تا زمانی که اعتراضی صورت نگیرد تصور دیگران این است که راضی هستی...

+ این روزها مادرمان به شدت بر این اعتقادند وقتی رفتارِ کسی ایشان را می رنجاند اگر مدت زمانِ بودن شان با ایشان کم است لازم نیست آن را تذکر بدهند که این مسأله باعث دلخوری نشود و از ایشان یک انسان غرغرو نسازد که همگان از وی فراری هستند... در مقابل نظر مادرمان این است که وقتی لازم است با شخصی برای مدت زمانِ طولانی تعامل کنیم بهتر است در بین حرف ها و صحبت هایمان انتظارات و خواسته های بجای خود را محترمانه و غیرمستقیم بیان کنیم تا دیگران از روحیات و خواسته های ما آگاه شوند... حالا این که آن خواسته اجابت شود و یا مطابق روحیات مان با ما برخورد شود، به طرف مقابل مان بستگی دارد و البته به کَرَمش! در هر صورت بهتر آن است که ما خواسته های خود را انتقال دهیم و اگر از دیگران توقع داریم بدونِ گفتنِ خواسته مان آن را اجابت کنند و اجابت نمی کنند حق با ما نیست و حتی نزدیک ترین افراد به ما از علم ذهن خوانی برخوردار نیستند...

+ و بدترین عمل در تعامل با دیگران این است که چیزی را در خودمان بریزیم و سکوت کنیم و منتظر بمانیم خداوند حق ما را از دیگران بگیرد! چون این مسأله نه تنها قهر خداوند را به دنبال دارد بلکه روزی که خیلی هم دور نیست ما را به بدترین وجه ممکن به آستانۀ انفجار خواهد رساند...

+ یادمان بماند تا زمانی که دلمان می خواهد کسی را نبینیم و یا به ندرت او را ببینیم، شک نکنیم که با او راحت نیستیم و دلیلِ فراری بودن مان از وی این است حرف هایی در دلمان مانده است که به او نگفته ایم! و شاید هم او بی تقصیر باشد و بی اطلاع از خواسته هایمان... و تا دلمان را از حرف هایمان خالی نکنیم هم چنان این حالت ادامه دار خواهد بود...

+ بی شک بابای ما پس از خواندنِ این پست بسی چاق شده و به اضافه وزنی مفرط دچار خواهند شد چشمک

+ ناگهان خیلی زود دیر می شود بیایید قدر یکدیگر را بدانیممحبت

+ به سببِ خالی نبودنِ این پست از عکس:

بفرمائید آش دوغ که مادرمان همین امشب و برای اولین بار پخته اند و البته ملاتش (سبزی و ماست چکیده اش) آن قدر زیاد بود که آشی بس پر رنگ و لعاب از آب درآمد... جایت سبز رفیق خوشمزه

و بفرمائید پمپ گاز را ببینید که اینجانب با لگوهای خود ساخته ایم و ماشین ها به صف منتظر رسیدن به جایگاه هستند و آن پلی که می بینید جایگاه مخصوصِ گاز زدن است و همانا ما آقای گازی هستیم! به یاد داشته باشید که به وقت گاز زدن به ماشین تان باید حتما پولِ گاز را پرداخت نمائیدخندونک

پسندها (10)

نظرات (33)

مامان علی
10 بهمن 93 1:21
من به فدای رفیق سرشار از احساس بشوم من سنه قوربان...... الهام انگار یک عالمه حرف دلم و زدی جای همسر خالی نباشه ایشالله به سلامتی بر گردن من کاملا درکت می کنم،راستش من آدم خیلی همسری هستم گاهی میگم خدا پدر تلیف و موبایل ونت وشدید بیامرزه،صبح کله سحر زنگ همسر نزنم انگار قرصم ونخوردم هی با خودم دل ناگرونی دارم تا نزنگم کارهامم میمونه خوب درسته روزی چندبار منهدمش نکنم و باهاش گلاویز نشم وتربیتش خخخخخخ نکنم،(جدی نگیر) روزم سر نمیشه ولی عاشقشم الان که قرار بر دوره دو ماهه بود،گفتم ما هم میایم،عمرا خونه بمونم،اونم همینطوره ها خداییش ولی گوش شیطون کر انگار رئیس بزرگ فعلا کنسل کردن دوره رو اگه حالا که گفتم باز نگه برین!!!! همش از سر تنگ نظری و بخل همکار شروع شد...خدایاری کنه بله الهام جان وقتی یکی دوسال اول همسرم شهرداری بودن ماموریت فراوون و من تازه عروس خونه تنها،در و قفل دو بسته میکردم، چاقو زیر بالشم،اسپری به دست یک چوب و گوشیمم کنارم نخند، به جان خودم نه از دزد میترسم نه ازمابهترون!!!!! فقط آبرو و بس اما الان با وجود علی میترسم از همون از ما بهترون و یک شب خونه تنها نمیمونم حتی بنابر کارواجب جناب قاسی رو بیدارمیکنم.... ایشالله مرد پشت وپناهتون زودی بر گرده وکنارهم روزگار خوش بگذرونین.
الهام
پاسخ
سلام زهرا جونسنه قوربان و خوب اومدی باید بگم منم که عمراً ترکی بلد نیستم، منظورت و فهمیدم و منم سنه قوربان ممنونم دوستم خدا رو شکر دیروز غروب برگشت همه مون همین احساس و داریم زهرا جون و خیلی خوشحالم که دوره کنسل شده فعلاامان از تنگ نظری برخی مردم که فکر می کنند روزی و آسایش مردم دست اون هاستمنم یه دونه همکار این مدلی دارم و متاسفانه آقا هم هستهمیشه فکر میکردم این ویژگیها خاص خانم ها هست و باید بین آقایون خیلی کمرنگ باشه راستش رو بخوای کلی خندم گرفت ژست چوب به دست و اسپری در کنار برام واقعا جالب بود و کار خوبی کردی عزیزم و از ما بهترون که ترس هم داره. حالا خدا رو شکر خونۀ پدرت همون جاست و می تونی بری شب ها اونجا بمونی من و بگو که تو این شهر غریبم و فقط خوبه داداشم هست ایشالا که همیشه در آرامش باشی دوستم
مامان علی
10 بهمن 93 1:37
الهام جون چقدر خوش به حال هم اتاقیهات بوده تو چقدر ماهی فکر کنم شخصیت باگذشت ومهربونی داری... خوب من شاید محبوب بودم ولی محجوب نبودم!!!!اصلا من یک دوره 3 ماهه مجبور شدم خوابگاهی بشم پوست همه رو کندم،شب 10خاموشیم... تختم کناربخاری،صدای جیر جیر میومد که هیچی!!!!! خلاصه یک موجود عجیب و غریبیم الان که عالیم ولی شما خیلی خوب کنار اومدی پدرم همیشه میگه زبان سرخ سر سبز........و یا آواره حرف نزنی هیچکی نیمیگه زبون نداری و.....بهم میگه برعکسِ شما هنوز 1دقیقه از تذکرم نگذشته پاچه رو میگیرم امیدوارم شونه به شونه همسر مهربونت دست به دست هم بهترین زندگی روبسازین وسایتون همیشه رو سر علیرضا جون باشه عشقتون مستدام ومستحکم
الهام
پاسخ
شما لطف داری زهرا جانوالّا چاره ای نداشتم دیگه. می دونی من خودم اصلا از این که کسی بهم تذکر بده خوشم نمیاد برای همین هیچ وقت خودم رو در موقعیتی قرار نمیدم که کسی بهم تذکر بده( و علیرضا هم تو این مورد خیلی شبیه به منه) برای همین وقتی به دوستانم تذکر می دادم انتظار داشتم همون دفعۀ اول کارشون رو انجام بدن و وقتی انجام نمی دادن و یا خیلی بد انجام می دادند خودم دست به کار می شدم و می دیدم به اعصاب خوردیش نمی ارزه اتفاقا کار درست رو شما می کردی زهرا جون. من روی سر و صدا و شلوغی و حتی نظافت خیلی حساس نبودم ولی اونا دیگه خیلی خراب بودند حتی برای نماز صبح که بیدار می شدم هیچ برقی رو روشن نمی کردم و تو تاریکی نماز می خوندم و می خوابیدم که مبادا بیدار بشن. البته ناراحت نیستم که مزاحمشون نمی شدم چون اگه مزاحم اونا می شدم خودم بدتر وجدان درد می گرفتم. می دونی تو اون دوران خیلی اذیت نشدم ولی وقتی با محسن هم اتاقی شدم دیدم چقدر بهم سخت می گذشته قبلاً! البته خدا خودش نتیجۀ صبرم رو بهم داد ولی الان که تجربۀ بهتری کسب کرده ام می فهمم که نباید چیزی رو توی دلم نگه دارم و یا یک بار برای همیشه بی انضباط و سر جاش بنشونم البته الان هم برای مسائل پیش پا افتاده چیزی نمیگم و مسائلی که واقعا اذیتم می کنه رو به طور غیر مستقیم عنوان می کنم و از اون جا که همه می دونند تا به نهایت نرسم چیزی نمی گم کافیه کوچک ترین اعتراضی بکنم اونوقت همه حواسشون رو جمع می کنند
مامان علی
10 بهمن 93 8:52
راستی خصوصیم رسید؟؟؟؟دلشاد شدی!!!!!
الهام
پاسخ
آره عزیزم و کلی خندیدم به سید علی آقای زبر و زرنگ خدا برات نگهش داره ماشاله خیلی شیرینه
صدف
10 بهمن 93 10:22
ایشالا که همیشه سایه همسرتون بالا سر شما و علیرضا خان باشه ... مامان منم بعد از 26 سال زندگی مشترک حتی یک شب هم تحمل دوری بابامو نداره ... یادش بخیر 4 سال پیش بابام برای دومین بار تنهایی عازم سفر مشهد شد عین چهارشب که بابام نبود رو مامانم نتونست بخوابه. از اون طرف هم بابام هر دو - سه ساعت یبار زنگ میزد با مامانم حرف میزد منم البته اون مدت شدیدا کلافه و دلتنگ بودم.... زندگیتون همواره سرشار از عشق
الهام
پاسخ
ممنونم صدف جان دقیقاً می تونم مادرتون و درک کنم و البته شما رومی دونی شاید برای من این حس خیلی غریب باشه و برای کسانی که من و می شناسند! چون من قبل از ازدواج خیلی خیلی آدم مستقلی بودم و هرگز فکر نمی کردم من که حتی به پدر و مادرم خیلی وابسته نبودم روزگاری تا این حد به همسر و مخصوصا پسرم وابسته باشم
صدف
10 بهمن 93 10:26
آخه راستی امروز برنامه گردش بیرون بخاطر نبود همسرتون کنسله ؟؟ برای همین پشت سیستم هستید ؟؟
الهام
پاسخ
همسرم دیروز غروب برگشتند صدف جان( دیدی گفتم طاقت نمیاره) ولی برنامۀ گردش کنسله چون داداشم رفته شمال و نیست و هوا هم بارونیه
مامان ریحانه
10 بهمن 93 11:59
الهام عزیز اول که تبریک به خاطر بارونی که دیشب تا صبح بارید و دلمون و شاد کرد خدا کنه خدا بازم لطفشو شامل حالمون کنه نمیدونی صبح که رفته بودم بیرون و زمین بارون خورده رو دیدم کلی لذت بردم بوی خاک بارون خورده هوش از سرم برده بود فقط اینجا می تونم بگم خدایا شکرت که به بدی های ما نگاه نکردی و باران رحمتت رو به ما هدیه کردی بعد از اون خواهر جان توصیف ها و دلتنگی هایی که از همسرت کردی واقعا جای تحسین داره امیدوارم هیچ موقع موقعیتی پیش نیاد که از هم جدا بشید و خواهر در کنار هم زندگی شادی داشته باشید و به پای هم پیر بشید مادر میگم خدایی تو همه ی کارهای هم اتاقیهاتو انجام میدادی خیلی ستم بوده ها آخه میدونی منم با این موردا روبرو شدم طرف سوء استفاده میکنه نباید به خیلیها رو داد قبول داری خواهر و اومدیم سر وقت آخر داستان این آش دوغه که دهن منو حسابی آب انداخت بخور نوش جونت گوشت بشه به تنت به قول خودت جای ما هم سبز به هر حال الهام جونم امیدوارم به حق امروز که متعلق به آقا امام زمانمونه همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه در کنار پسر گلت آقا علیرضا
الهام
پاسخ
بله منم واقعا دیروز شاد شدم و خدا رو شکر کردم نمی دونی این هفتۀ اخیر هوا تا چه حد آلوده بود و صدای هیچکس در نیومد خدا رو شکر که خدا هست و بهمون رحم کرد همۀ ما در نبودِ همسرمون همین احساس و داریم فقط هیچ وقت اون و بیان نکرده ایم و من این جا همون احساسِ همگانی رو بیان کرده ام می دونی اون مواردی رو که شما میگی قبل ترها تو خوابگاه ها زیاد دیده بودم و هرگز برای سو استفاده بهشون رو نداده بودم. ولی این جا شرایط متفاوت بود... اول این که پیدا کردنِ یک هم اتاقی سالم تو تهران واقعاً برام سخت بود و ترجیح می دادم رابطه ام با همون هم اتاقی های سالمی که داشتم خوب بمونه تا این که بخوام اونا رو برای سهل انگاری در یک سری کارهای جزئی از دست بدم و به دنبالِ هم اتاقی های جدید باشم و دوم این که اونها اغلب قصدشون سو استفاده نبود بلکه همون تنبلی بود و یا کارِ زیادی که در روزهای حضورشون در تهران داشتند و این فقط من و خسته می کرد و باعث می شد از نبودنشون شاد بشمگرچه الان اگه در اون شرایط باشم اون کار و نمی کنم واقعاً جاتون سبز عزیزم و بسیار ممنونم بابت دعای زیبایت ریحانه جانمامام مهدی نگهدار شما و بچه ها باشه
مامانی
10 بهمن 93 14:19
سلام الهام جون آخ گفتی دلتنگی بد حسیه ... بد... ما هم این دوران و داشتیم زمانی که همسری میرفت دانشگاه با اینکه میرفتم خونه مامانم ولی اونجا هم طاقت نمی اوردم همش کلافه بودم خداروشکر که تموم شد هر چند ماموریتهای کاری همچنان ادامه داره مثل همین سفر مشهد که یک ماه قبل رفتیم هرچی با خودم فکر کردم دیدم نمی تونم 10 روز طاقت بیارم با وجود سردی هوا راهی شدم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم باهات موافقم ریحانه جون منم زمانی که همسرم مرتب در رفت و آمد بود حس بسیار بدی داشتم مخصوصا که با علیرضا تو شهر غریب تنها هم بودیم ایشالا که همیشه در کنار همسر مهربون و آریا جون شاد باشی
مامانی
10 بهمن 93 14:21
هی آش بپز بیا عکسشو بذار دل مارو آب کن نوش جان الهام جون تنهایی آش بهت میچسبه؟؟ منکه برای آش خوردن باید حداقل 4-5 نفر باشن
الهام
پاسخ
ای جانم م م م تشریف بیارید خونه مون براتون بپزم و دور هم بخوریم اتفاقا دستور پخت بسیار ساده ای داره و به سرعت هم آماده میشه و بسیار خوشمزه ست تنهای تنها که نبودیم من+ محسن+ علیرضا خوردیم... از نظر ما غربت نشین ها همین سه نفر یعنی خیلی
مامانی
10 بهمن 93 14:26
راستی الهام جون یه سواله که خیلی وقته میخوام بپرسم توی چندتا از پستهاتون دیدم که صورت علیرضا جونی رو با ماژیک نقاشی کرده بودین اگه اشتباه نکرده باشم از این ماژیک وایتبرداست یادمه زمان دبیرستان معلم هامون مخصوصا معلم فیزیکمون تاکید زیاد داشتن که این مازیکها به هیچ وجه با پوست دست تماس نداشته باشن که بعدها مسالی رو پیش میارن حتی یادمه خیلیاشون از دستکش استفاده میکردن پسرک ما هم یه مدته بدجور عاشق این تخته ها و مازیکها شده و باباش میگه براش بخر و من طبق اطلاعات قبلیم نخریدم تا اینکه تو پستهای شما دیدم صورت پسرمون نقاشی شده میشه بگین چجوریاس؟؟ اوه اوه انشا نوشتم
الهام
پاسخ
راستش من و همکارانم به طور مداوم و چندین ساله استفاده می کنیم ولی چیزی در مورد ضررش نشنیده ام. حتی اصلا ندیدم برای استفاده کسی دستکش دستش کنه. شاید معلم هاتون حساسیت داشتند بهش ریحانه جون من اگر جای شما بودم براش می خریدم وقتی دوست داره و همون ماژیک و تخته هم براش سرگرم کننده ست و هم باعث علاقه اش به نقاشی میشه، چرا نخری؟ و از همه مهم تر نقاشی قدرت تجزیه و تحلیل مغز بچه ها رو بالا می بره... من فکر میکنم گاهی فکرِ یک مشکل از خودِ مشکل دردناک تره! مثلا دو نفر سیگاری رو که در نظر بگیریم خب اگه بتونند ترک کنند بهتره ولی به اعتقاد من اگه به هیچ عنوان نمی تونند ترک کنند اونی که با عشق سیگار و می کشه بیشتر از اونی که سیگار و می کشه ولی به مضراتش هم فکر می کنه، عمر می کنه! در واقع اون کسی که سیگار و با عذاب وجدان می کشه عاقبت اگه سیگار هم ریه اش و خراب نکنه و اون و نکشه، فکر مردن و خراب شدنِ ریه اش حتما اون و خواهد کشت حتی معتقدم اگه کسی سرطان داره وقتی بهش فکر نمی کنه توده ای که داره کمتر رشد خواهد کرد تا این که مرتب تمام فکرش پیش اون توده باشه! اینجا هم اگه توده اون انسان و نکشه فکر توده قطعا اون و خواهد کشت. اینا فقط دو تا مثال بود و منظورم اینه که با خیالِ راحت براش بخر و به قول علیرضا" حالَش رو ببر"
مریم مامان آیدین
10 بهمن 93 16:04
سلام الهام مهربووووووونم اولا اونی که نوشتی عادت نیست ....عشقه....مقدس ترین احساس دنیا دوما پس اون شبی صدای بارون بیدارت نکرده.....دل تنگت منتظر یه تلنگر بود که بشکنه....صدای بارون اون تلنگر بوده.....خواب نداشتی و با یه بهانه بیدار شدی سوما باز هم رسیدن همسری بخیر....ایشالا از این به بعد جدایی کوتاه مدت هم پیش نیاد وعجب آشیمن فقط یک بار تو سرعین خوردم....تازه همسری برای من خرید و یه جوری با ذوق خوردنمو با صورت درهم نگاه میکرد انگار دام خرچنگ میخورم و یک بار هم یه مهمونی خونه عمه برامون درست کرد و خییییییییییییلی خوشمزه بود...از قیافه این هم معلومه عااالی بوده....ولی شیطون سهم آقا محسن هارو نگه داشتی یا تنها خوری کردین مادر و پسری و در اخر قربووون اون آقای گازی بشم من....یعنی نظم شو عشقه
الهام
پاسخ
سلام عزیزمنمی دونم خودم شک داشتم بین عادت... وابستگی... و عشق... خواب بودم، مدتی بود دلتنگِ بارون هم بودم و اما دلتنگی اون شب هم مزید بر علت شد و من و از تختخواب کشوند بیرون ممنونم عزیزم و ایشالا که برای هیچ زوجی پیش نیاد جات خیلی سبز بود عزیزممنم قبلا فقط تو سرعین و رشت خورده بودم ولی اونجا خیلی آشش آبکی بوداین آشی که دیشب پختم با ماست چکیدۀ پرچرب بود و سبزی تازه و برگِ سیر تازهو بازم جایت سبز عزیزم آره گفته بودی محمدآقا از بوی سیر و آش و سوپ و این مدل غذاها خوشش نمیاد نوش جونت عزیزم. منم یه بار تو دامنۀ سبلان و تو هوای سرد خوردم و بسیار بهم چسبید مدت هاست میخواستم بپزم تا این که دیروز نخودها رو صبح پختم و بعد رفتم اندر طلب سبزی تازه! وقتی که محسن هم که زنگ زد که رسیده مستقیم از فرودگاه فرستادمش لبنیاتی سنتی تا دوغ ترش محلی و ماست چکیدۀ پرچرب بخره و نیم ساعته هم آماده شد. اون یکی محسن هم که شمال بوده و خودش بره همون جا بخوره دیگه فدای محبتت عزیزم آیدین جون و ببوس
مریم مامان آیدین
10 بهمن 93 16:15
میدونی پستت منو یاد دوران نامزدیمون انداخت....سال دوم نامزدیمون با محمد رفتیم شمال....سه روز رامسر بودیم و خییییلی بهمون خوش گذشت وقتی برگشتیم...همین که منو جلوی خونمون پیاده کرد بغض کردم...خودش هم از همون ماشین زنگ زد و گفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و این سه روز فهمیده دیگه نمیتونه نامزدی رو ادامه بده...از همون هفته رفتیم دنبال تالار و بساط عروسی الان 8 ساله عروسی کردیم و تو همه این 8 سال فقط دو شب من خونه نبودم....یکیش اسباب کشی مامانم بود که با اینکه از خستگی باید غش میکردم تا نیمه شب سرم تو بالشم گریه کردم و بعد خوابیدم و محمد هم گفت همینجوری بوده بارها رفتم خونه مامانم و برف اومده و گفتن امشب بمون سخته برگردی و محمد تا فهمیده خودش شبونه اومده دنبالم...حتی برای زایمانم هم مامانم اومد خونمون و من نتوستم برم.....من که میگم اینا عادت نیست...خود خود عشقه.....این احساس امنیتی که نوشتی....این اطمینان خاطر...اینا همه نیروییه که عشق بهت میده....اعتماد به یه مرد با همه وجود الهی دلهاتون همیشه به هم گرم باشه و عاشق....الهی پسرکت همیشه سایه بابا و مامان بالای سرش باشه دوستم و من هم شدیدا رودربایستی دارم....اصلا نمیتونم به کسی حتی تذکر بدم...و خودم هم میدونم اشتباهه....میدونم ازم سوءاستفاده میشه....میگن خدا در و تخته رو جور میکنه همین داستانه.....اگه محمد رو نداشتم کلاهم پس معرکه بود
الهام
پاسخ
ای جانم چه مسافرت دلنشینی بوده که بانی خیر شده و زودتر رفتید سر خونه و زندگیتونراستش من کلا با دوران عقد طولانی موافق نیستم و با این که ما از روز اول عقدمون بخاطر دوری از خانواده هامون با هم بودیم ولی همیشه خدا رو شکر می کنم چون این فرصتی بود که بدون تنش های ایجاد شده از طرف اطرافیان که تو همۀ تازه عروس ها دیده میشه، همدیگه رو بشناسیم و با هم کنار بیایم عشق تون پایدار و جاوید باد دوستم راستش من از همون اول از این که بخوام خیلی به هر کسی و حتی همسرم وابسته باشم فراری بودم واین به همون بهمنی بودنم هم مربوطه ما بهمنی ها بسیار سخت به دیگران اعتماد می کنیم ولی وقتی اعتماد کردیم دیگه هرگز بهش شک نمی کنیم و این یک خاصیت ذاتی هست که در وجود من به وفور یافت میشه! درسته با همه صمیمی به نظر میام ولی به راحتی به هر کسی اعتماد نمی کنم و وقتی اعتماد کردم به شدت به دوستی و رفاقتم پایبندم... حالا نمی دونم شاید همون اطمینانی که شما میگی باعث شده که این وابستگی به محسن پیش بیاد و باز هم از همین وابستگی راضیم عضقتون پایدار باشه مریم جونمو بسیار ممنونم بابت دعای خیری که برام داشتی و منم همین دعا رو با تمام وجود براتون می کنم خدا رو شکر باز محمد آقا هست و حقت رو می گیرهحقیقتش رو بخوای خوب شد من تغییر رویه دادم و گرنه محسن آدمی نبود که بتونه حق من و از کسی بگیرههمیشه میگه چیزی نگو! صبر کن! درست میشه! ارزش نداره!
مامان کیانا و صدرا
10 بهمن 93 16:44
سلام بر الهام پر احساس من!خب خدا رو شکر که جناب همسر زود برگشت نمودند و شما تنها یک شب تنها تشریف داشتیدو امید که همواره کنار خانواده شاد باشید و دلارام چه خوب که تهران بارون میباره...اینجا فقط ابریه و هوا بس ناجوانمردانه گرم!!!باور کن گرمه گرمه
الهام
پاسخ
سلام بر رفیق شفیق خودمما تنها دو شب تنها تشریف داشتیم خواهرممنونم عزیزم و همین طور شما تهران هم هوا گرمه گرمهباورت میشه من فقط لباس های پائیزه مو تا به حال استفاده کردم! اصلا هوا، هوای زمستون نیست فقط همین یکی دو روزه کمی بارون اومد و هفتۀ گذشته هم فقط یه لایۀ نازک برف نشست اونم تو نقاط شمال و شمال غرب فکر کن تهران هر ساله چقدر برف و بارون می اومده ولی امسال که تو کرمان بارها و بارها برف اومده این جا هیچ اثری نیست
مامان کیانا و صدرا
10 بهمن 93 16:47
و اما انشاءا....دایی محسن هم به سلامتی از سفر برمیگردند و روحیه ای تازه مینمایندو دوباره علیرضا خان سرشار میشوند از حضور مردان خانهراستی الهام جون خیلی تنهایی ها....یه دخمل بیار بابا
الهام
پاسخ
ایشالا که به سلامتی برگردند و سوغاتی های ما را تحویل دهندو علیرضا هم از حضور سوغاتی مطمئناً خوشحال خواهد شد حتما روش فکر می کنم عزیزم
مامان کیانا و صدرا
10 بهمن 93 16:49
پمپ گازت خیلی قشنگه علیرضا خان!!! قربون موهاتم برم که مثل کارتن نسخه ی سحرآمیز که زمون ما و مامی جانت بود ماشا...موهات با سرعت نور بلند میشهبرعکس صدرایی ما که موهاش پره ولی خیلی دیر بلند میشه
الهام
پاسخ
نسخۀ سحر آمیز آره خدا رو شکر موهاش درسته کم پشت و فرفروکه ولی رشدش خوبه
مامان فهیمه
10 بهمن 93 16:55
بسیار زیبا بود الهام جان، کاملا با شما موافقم آرزو می کنم سال های سال در کنار یکدیگر شاد و سلامت باشید. و از بودن در کنار یکدیگر لذت ببرید.
الهام
پاسخ
لطف داری فهیمه جانم و منم از صمیم قلب برای شما روزهایی همراه با شادی و سلامتی دارم
مامان کیانا و صدرا
10 بهمن 93 16:55
راستی موفق به شنیدن آهنگ نشدمچرا؟؟؟نمیدانم!!!!خوب لود نشد برایم
الهام
پاسخ
دوباره امتحان کنید شاید سرعت اینترنت تون تو اون لحظه خوب نبوده چون من از صبح چند بار با گوشی و چند بار با لپ تاپ لود کردم و گوش داده ام
مامان کیانا و صدرا
10 بهمن 93 21:16
خواهر الهام جانم!!!موفق شدم و شما راست گفتید سرعتم پایین بید و کلا اون لحظه دیگه به زور تونستم نظرمو ارسال کنم.پس دلیلش همین بوده و بس....شما خوب لودش کرده بودید
الهام
پاسخ
خدا رو شکر.آره من چندین بار از صبح لودش کردم آخه من این آهنگ و بسیار دوست می دارم
مامانی
11 بهمن 93 8:05
واقعا همینطوریه، تا کنارت هست، غرولندی به قول دوستی تربیتی و ... ولی تا نیست، انگار همه غمهای عالم میاد به دلت ایشالاکه سایه همسرت همیشه برات مستدام باشه نوش جان و از نوع محکم برای علیرضا عزیز
الهام
پاسخ
و منم آرزو می کنم همواره جمع سه نفرتون جمع باشه کوثر جان و از طرف من ببوس
مامانی فاطمه
11 بهمن 93 10:08
آخی جای همسرت خالی نباشه عزیزم .ایشااله که بسلامتی و خوشی برگرده پیشتون .ولی چقدر قشنگ گفتی با اینکه شب ها خیلی زودتر از ما میخوابند ولی انگار همین حس حضورشون یه عالمه احساس امنیت میده بهمون. خدا تنه همشون رو سالم نگه داره وسایشون بالای سرمون باشه همیشه .اوناهم همینطورنا من بعضی شبها که بخاطر شرایط فاطمه که نخوام صبح جابجاش کنم میخوابیدم خونه بابا اینا مجتبی بخاطر پارکینگ میومد خونه صبح بهش میگفتم من وفاطمه نبودیم راحت خوابیدی میگفت اصلا خوابم نمیبرد همش احساس میکردم یه چیزیم نیست قربون آقای گازی برم .آقا من میخوام بدون پول گاز بزنم فقط بجاش اون لپتو ببوسم به به آش از نوع دوغش الهام جونم این آش رو بدون همسری خوردی یه دایی محسن هم خوش بگذره ایشاله
الهام
پاسخ
ممنونم زهره جانم. فاطمه جون بهتره دوستم؟ و باهات کاملا موافقم ایشالا که خداوند همواره نگهدار خانوادۀ سه نفرتون باشه زهر جانم جاتون خالی زهره جون نه وقتی اومد پختم عزیزم ممنونم از لطفت
مامان مهری
11 بهمن 93 13:18
وای الهام جون حست رو از بارش اولین بارون چقدر زیبا نوشتی... می خواستم همون روز بگم ولی نظرات غیر فعال بود... جالبه که دقیقا هموشب نیمه هایشب تو شهر ما هم بارون اومد انگار خدا نخواسته ما حسرت بخوریم... من هم اون موقع بیدار بودم. تقریبا یک بود داشتم ناهار فردا رو آماده میکردم. با شنیدن صدای بارون یه لحظه شک کردم و سریع پریدم پشت پنجره و بعد گفتم خدایا شکرت. آسمون ببار آسمون ببار که خیلی محتاجیم...
الهام
پاسخ
شما لطف دارید مهری جون، خوشحالم که خوشتون اومده خدا رو هزاران مرتبه شکر که تو شهر شما هم بارون اومد واقعا شرایط آب و هوایی بدی تو تهران بود بازم خداا رو شکر
مامان مهراد
11 بهمن 93 13:24
آقایووون یه خصلتی دارن که نه میشه دوری شون رو تحمل کرد نه نزدیکی بیش از اندازه. اگه نباشن آدم دلتنگ میشه نافرم اگه هم 24 ساعته خونه بشینن کلاً میرن رو اعصاب. الهام جون حالا بزار یه بار که علیرضا خونه نبود ببین چه حسی داره... اصلا دوست نداری خونه بمونی. هر طرف میری یه اسباب بازی و یه اثری ازش هست. دور از جونت آدم دیووونه میشه. من یه بار مهراد رو بخاطر بنایی کوچیکی که داشتیم بعد از ساعت اداره هم گذاشتم خونه مادرم موند دور از جونت داشتم دیووونه میشدم. بلاخره اینها هم جزء اقایووون هستن دیگه.
الهام
پاسخ
حق با شماست مهری جون دوری علیرضا رو که اصلا نمی تونم تحمل کنم حتی اگه برای مدت زمان طولانی بخوابه و من بیدار باشم دلتنگ میشم
مامان مهراد
11 بهمن 93 13:43
خدا سایه بابا محسن مهربون و صبور رو رو سرتون حفظ کنه . امیدوارم همیشه سلامت باشه. دقیقا من هم تو دوران مجردی عاشق تنهایی بودم و اصلا نمیترسیدم باوجود اینکه خونمون قدیمی بود و در و پیکر درست و حسابی نداشت اصلا نمیترسیدم.... ولی نمیدونم چرا الان یه وقتهایی که خونه بابام اینها میرم و مادرم برای انجام کاری میره بیرون و من تنها میشم می ترسم. انگاری دل آدم کوچیک میشه. ترسهای آدم زیاد میشه.حتی زمانی که خونه خودمون باشم هم گوشام رو خیلی تیز میکنم و با کوچکترین صدایی بلند میشم. البته زمونه هم خراب شده خواهر. یادمه موقع زلزله منجیل ما تا یک ماه با همسایه هامون کنار هم تو کوچه میخوابیدیم و اصلا احساس عدم امنیت نداشتیم. ای جونم مهراد هم عاشق پمپ گازه و بنزینه و ماشین هاشو ردیف میکنه و گاز میزنه.
الهام
پاسخ
ممنونم مهری عزیزم ای وای منم همین طوری هستم! خونۀ بابام بزرگه و من اگه تنها باشم خیلی می ترسم و با بد شدنِ زمونه هم موافقم فدای مهراد جونمببوسش از طرف من
مامان کیانا و صدرا
11 بهمن 93 17:57
الهامی جون تولدت مبارک
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم دوست خوبم واقعا سورپرایز شدم عزیزم ایشالا تو تولدتون جبران کنم
زری
11 بهمن 93 18:41
سلام الهام جون ببخشیدکه دیراومدم چه زیباعشق به همسرتون روتوصیف کردید ایشالاکه دیگه هیچ وقت جداازهم نمونید اگه حوصله داشتیدیه خاطره هم ازمن بخونید: ماتواین ۶سال زندگی فقط یه شب ازهم دوربودیم,اوایل زندگی طبقه بالای منزل مادرشوهرم زندگی میکردیم,اون شبی که من نبودم,نصف شب همسرم باپتوش راهی طبقه پایین شده ووقتی صبح ازخواب بیدارشده بود,هیچی یادش نمیومده وبه مامانش الکی گفته بودتنهابودم اومدم پایین, امان ازاین جدایی
الهام
پاسخ
سلام زری جون ممنونم از محبت تون و شما هم همین طور چرا که نه؟ خیلی هم خوشحال شدم از خودنِ خاطره تون زری عزیزم ایشالا که عشقتون تا همیشه پایدار باشه دوست خوبم
مامان هدیه
12 بهمن 93 14:46
سلام الهام خانم عزیز خوب هستین حال کوچولوتون چطوره خوب هستن ببخشید نتونستم بهتون سربزنم درگیر امتحانا بودم و بالاخره تموم شد چه جالب شرح حال زندگی شما دقیقا مثل شرح حال زندگی منه موفق و موید باشید
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان خدا رو شکر خوبیم. ایشالا که امتحانات به خوبی و خوشی سپری شده باشه ممنونم و شما هم همین طور
مامان کیانا و صدرا
13 بهمن 93 19:19
سلام بر رفیق شفیقم الهام عزیزچطوری گلی جونم؟شبت خوش و علیرضا جونو ببوس
الهام
پاسخ
سلام صبای دوست داشتنی ممنونم که احوالپرس ما هستی رفیق صدرا و کیانا جانم رو می بوسم
مونا
13 بهمن 93 22:08
سلام الهام جان. چندروزه میخوام بیام نظربذارم مهمون داشتیم. چه توصیفای قشنگی. انشا...جمع گرم خانواده اتون پایدار باشه.من که بعدبچه دارشدن ارزش و قدر همسرم بیشتراز قبل برام معلوم شد...! بچه داری بدون آقایون کاری غیرقابل تصوره! .... و چه ماشین بازی علیرضا جونم شیرینه .... آش هم نوووووش جانتان. رنگ و لعابش خبراز پرملات بودنش میدهد...! کدبانوگری ات راعشقهههههه
الهام
پاسخ
سلام مونا جانم خسته نباشی دوستم برای همه مون همین طور بوده عزیزم و من هم قبول دارم جاتون خالی دوست خوبم و این نظر لطف شماست
مامان سمانه
14 بهمن 93 0:09
سلام الهام خانوم ، کاملا حس دلتنگیتون رو درک میکنم ، منم هروقت که همسرم میره ماموریت خیلی دلتنگ میشم مثل احساس شما و اون حرفتون که گفتین هرچی از از زندگی میگذره روابط مستحکم تر میشه رو خیلی قبول دارم من هر روزی که میگذره احساس میکنم بیشتر از دیروز عاشق همسرم هستم و در بیشتر مواقع بهش میگم عزیزم انشا... عشقتون هر روز بیشتر بشه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ایشالا که هرگز از هم دور نمونید عزیزم عشق تون پایدار و ممنونم دوستم آریسا جون و می بوسم
زهرا مامان ایلیا جون
14 بهمن 93 1:19
خصوصی
الهام
پاسخ
میام پیشتون زهرا جان
مامان مرمر
17 بهمن 93 2:00
سلام رفیق!! خیلی خیلی خوشحالم درکنار شوهری با صفا وصمیمیت عشق میکنی خدا رو شکر خیلی خیلی خوشحالم همسرت سالم وسلامت به آغوش گرم خونواده بازگشتند خدا رو شکر خیلی خیلی خوشحالم بارون درشهرشما رویت شد خدا را شکروما همچنان چشم انتظار بارانیم واما... بنده بعد از15 سال زندگی مشترک و شغل فرهنگی همسرم به جز شبهای زایمان از ایشون دور نبودم تا پارسال تابستون که شوهری به مدت یکماه به علت ماموریت عازم خارج از کشور شدن اینبار تنها. راستش فقط دوشب اول برام سخت بود از شب سوم به بعد تو مهمونیای زنانه ی فامیل پدری به قدری بهم خوش میگذشت که نفهمیدم این یکماه چطور طی شد گاهی دلم برا اون شبا تنگ میشه ولی شوهری بنده خدا هرشب زنگ میزد ونگران حال ما...
الهام
پاسخ
سلام مرمر جان ممنونم و ایشالا که به زودی باران روی شهر شما رو هم ببوسه و البته همۀ کرۀ زمین رو ایشالا که همیشه لبتون خندون و دلتون شاد باشهایشالا تا همیشه میهمانی های زنانۀ فامیل مستدام باشه
مامان سوده
18 بهمن 93 2:02
وایییییییییی من عاشق اش دوغم...تا حالا درست نکردم...فکر کنم سخت باشه نه؟....نوش جونتون...ولی دل منو کباب کردین
الهام
پاسخ
جاتون خالی عزیزم. نه خیلی راحت هست و بیش از نیم ساعت هم طول نمی کشه
مامان مريم
21 بهمن 93 1:15
سلام الهام جون .گل پسرم خوبه؟ ببخشید اگه خیلی وقته واستون نظر نذاشتم.راستش می اومدم و مطالب شیرینتون رو میخوندم ولی فرصت گذاشتن پیام رو نداشتم. شرمنده منم با اینکه بابای آرمینا شب کاری داره، تحمل دوریش رو به جز مواقعی که سر کاره ندارم. انشالله خدا سایه همه آقایون خونه رو بالای سرمون حفظ کنه و همه خانواده ها رو شاد و خوشبخت
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم ممنونم عزیزم شما و آرمینا جون خوب هستید؟ این چه حرفیه عزیزم همین که بدونم حالتون خوبه برام کافیه دوستم ایشالا که سالیان سال سایه شون روی سرتون باشه و شاد و خوشبخت باشید
سيدفاطمه
30 بهمن 93 16:22
سلام الهام جون من اشتباهی دستم میخوره ممنون که بهم سر زدی و ممنون از پیام زیبات منم دعاگوتم عشقم پسملی منو ببوس
الهام
پاسخ
سلام عزیزم و وظیفه ست برای منم گاهی پیش میاد از این پس اگه این مشکل پیش اومد حتما خودم عمومی ش می کنم