گذر اولین زمستانه
در پی نزدیک شدن به 42 ماهگی و در پی آن نزدیک شدن به وقوع بحران سه و نیم سالگی که با لوس شدن و حساس شدنِ بی سابقه مان آغاز شد، در این مدت حس مالکیت سرشارمان، در نحوۀ حرف زدن مان نیز به وضوح نمایان شده است. کاربردِ عبارت هایی چون "با مامانَم می یَم مهد"، "بابایَم بَیام توماس بخره"، " با دایی محسنَم بازی بُتُنم" "مادر جونَم دوست دایَم" نشان دهندۀ تقویت حس مالکیت مان است، چون کمی قبل تر این عبارت ها به صورت "بابا"، "مامان"، "دایی محسن"، و "مادرجون"و بدون پسوند " َ م" به کار می رفت.
در نتیجۀ همین حساس شدن ها، مدتی ست اگر کسی کوچک ترین عملی را انجام بدهد به او نزدیک شده و لب و لوچه مان را دراز نموده، ندا می دهیم:"منم چی؟" و منظورمان عبارت "پس من چی؟" است و به نظر می رسد این عبارت را در مهد شنیده و بلافاصله مُقَلِّد آن شده ایم. شما بابای ما را قدم زنان در آشپزخانه تصور کن و ما را به دنبالِ ایشان که آب از یخچاگ سفارش دهیم! بابای ما بعد از دادنِ آب به اینجانب پرده را کنار زده و از پنجره بیرون را نگاه می کنند؛ ما هم که کم نیاور!! سریعاً به لب و لوچۀ خود ارتفاعی یک متری داده و عنوان می کنیم: "منم چی پس؟" و بابایمان را بر آن می داریم تا ما را بلند نمایند که ما نیز بیرون را ببینیم... و همین ماجرا شاملِ زمانی که دایی محسن مان به تنهایی چیزی بخورند، نیز می شود و این ما هستیم که با لب و لوچه ای آویزان تکرار کنندۀ عبارت "منم چی؟!" هستیم...
گاهی نیز وقتی از کسی دلخور می شویم با همان لب و لوچۀ آویزان از وی دور می شویم و زمزمه می کنیم:" با تو دوست نیستم، با مامانَم دوستم!" و یا " با تو دوست نیستم، با بابایَم دوستم!" و یا " با تو دوست نیستم، با دایی محسنَم دوستم!" و البته اگر تصور می کنی این قهر و آشتی ها پایاست سخت در اشتباهی! زیرا آن قدر دلمان پاک است و بزرگ، که در دنیای ما فاصلۀ قهر و آشتی به چند ثانیه هم نمی رسد.
*******
جمعۀ همین هفته بود که ما به صورت خانوادگی بازی پر هیجان و پر استرس تیم ملی فوتبال با عراق را دنبال می کردیم و البته ما از ابتدا رغبتی به فوتبال دیدن نداشتیم ولی وقتی بابای پرهیجانمان را در حال بالا و پایین پریدن و به عبارتِ بهتر جیلیز ویلیز کردن دیدیم ما نیز کنارِ دایی محسن و مادرمان نشستیم و عنوان کردیم "فوببال نیدا بُتُنَم" و بعد درجۀ هیجانمان بالا رفت و به طرزی بسیار بسیار زیبا عنوان می کردیم:"توی دروازه" آن قدر زیبا که اگر تو آن را بشنوی هرگز نمی توانی تشخیص دهی که منظورمان چیست؟ و مادرمان نیز قادر به نگاشتنِ آن نیستند و فقط باید صدای ضبط شدۀ ما را برایت پخش کنند تا بتوانی با تمام وجود معصومیتِ کلام مان را درک کنی!
و این عبارت آن قدر بر دلِ مادرمان نشسته است که چپ و راست از ما درخواست می کنند که بگوییم:" توی دروازه"...و حالا: توی دروازه
و افسوس که تیم مان به ناحق باخت و دل مان بسی به حالِ آن همه تلاش سوخت و ای کاش به یک تیم قوی تر باخته بودیم و آن وقت دل مان تا این حد نمی سوخت!
خلاصه این که آقا ما بعد از حذف تیم ملی از جام ملت ها، خانوادگی به یأس فلسفی مبتلا شده و تا شب هنگام در پوزیشن پَکَری به سر بردیم و به مناسبت همین پَکَر بودن، جمعه شب به منزل خاله لیلا رفتیم تا روحیه مان عوض شود...
گفتنی ست از آن جا که خاله لیلا مدتی ست برای یاسمین جانمان گِلِ بازی خریده اند تا در منزل مشغول باشند، ما نیز در اثرِ نشستن بر سرِ خوانِ گلِ یاسمین بانو و بابایش به گِل بازی علاقه مند شدیم و سه شنبه شبِ گذشته وقتی با مادرجانمان میهمانِ خاله لیلا بودیم، ایشان برایمان گِل بازی و ابزارِ مخصوصِ آن را خریده و به مادرمان دادند! ما نیز به شوقِ گل بازی تا منزل مان تمام وقت بشکن می زدیم و خوش بودیم... ولی افسوس که وقتی به منزل رسیدیم مادرمان خاموشی اعلام نمودند و ما مجبور به خفتن شدیم!
و اما فردای آن روز ما صبح علی الطلوع بیداری گُزیده و مادرمان را که نه، بلکه مادرجانِ پرحوصله مان را به گِل بازی خواندیم! و بعد از ساعتی گِل بازی دیگر بار هرگز نه شخصی یافتیم که حوصلۀ گل بازی داشته باشد و نه خودمان طرفِ گِل بازی رفتیم! و آرزو کردیم کاش در منزلِ ما نیز مانندِ منزل خاله لیلا اینترنت پرسرعت موجود نمی بود و کاش بابای ما نیز به مثالِ بابای یاسمین جانمان عضو شبکۀ اجتماعی وایبر نبودند! و ای کاش از این جماعت کسی پیدا می شد که پا به پای ما گِل بازی کند...
امید که خداوند مادر و دایی محسن و پدرمان را از دنیاهای مجازی منحرف نموده و به راه گِل بازی هدایت نماید...
*******
در روزهای حضور مادرجانمان در منزل یک قصۀ جانانه و قدیمی آموختیم که بعد از رفتنِ ایشان نیز هم چنان به آن قصه علاقه مندیم و آن قصه را قصۀ "اسب عصا" می نامیم... و حتما شما هم این قصۀ زیبا را شنیده اید:
"يكي بود يكي نبود ، زير گنبد كبود، پيرزنه نشسته بود . اسبه عصاري مي كرد، خره خراطي مي كرد ، سگه قصابي مي كرد ، گربه هه بقالي مي كرد، شتره نمد مالي مي كرد، موشه ماسوره مي كرد، بچه ي موش ناله مي كرد . پشه رقاصي مي كرد ، كارتنك بازي مي كرد ، فيل آمد آب بخوره ، افتاد ودندانش شكست . داد زد ، فرياد زد:
آي ننه جون دندونكم از درد دندون دلكم !
اوستاي دلاك را بگو مرد نظر پاك را بگو
تابكشد دندونكم تا بره درد از دلكم
ننه فيله تا اين را شنيد ، از جا پريد ، گرومپ گرومپ ، دويد و دويد تا به خانه دلاك رسيد . اوستاي دلاك ، مرد نظر پاك خواب بود ، خواب مي ديد ، ننه فيله داد زد، فرياد كشيد ، دلاكه از خواب پريد . باهم دويدند . رفتند ورفتند تا به فيله رسيدند. اوستاي دلاك دندان فيل را گرفت و محكم كشيد ، اما دندان در نيامد . دوباره كشيد ، زور زد و كشيد ، اما دندان در نيامد . به ننه فيله گفت: بيا كمكم ، باهم بكشيم . اوستاي دلاك دندان را گرفت ، ننه فيله اوستا را گرفت ، باهم زور زدند ، باهم كشيدند ، اما باز هم دندان در نيامد . اسبه عصاري را ول كرد و آمد .اوستاي دلاك مرد نظر پاك دندان فيله را گرفت . ننه فيله اوستاي دلاك را گرفت ، اسبه هم ننه فيله راگرفت ، باهم زور زدند ، كشيدند ، اما دندان بازهم در نيامد . خر خراط آمد . سگ قصاب آمد ، شتر نمد مال هم آمد . اوستاي دلاك دندان را گرفت ، ننه فيله ، اوستاي دلاك را گرفت . خره خراط ، اسبه را گرفت ، شتره ، خره را گرفت ، سگه قصاب ، شتر نمدمال راگرفت ، زور زدند و زور زدند و زور زدند ، كشيدند و كشيدند ، اما بازهم دندان در نيامد .گربه بقالي را ول كرد و آمد ،موشه ماسوره كنان از راه رسيد ، بچه موش ناله كنان از راه رسيد، پشه رقاصي را ول كرد وآمد، كارتنك بازي را ول كرد و آمد. همه با هم زور زدند ، همه باهم كشيدند ، دندان فيل در آمد . درد دلش سر آمد . شاد شد وخنديد ، دور خودش چرخيد . بعد دست مادرش را گرفت و به خانه اش رفت ، اسبه و خره و سگه و گربه و شتر وموش و بچه موش و پشه و كارتنك هم به سر كارهاي خودشان برگشتند ، قصه ما هم تمام شد."
و البته قسمت جذاب داستان برای ما عبارت است از:"فیل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست". و ما قبل از رسیدنِ داستان به این قسمت خودمان با پایی برهنه به وسط معرکه وارد می شویم و این قسمت را پیش پیش بیان می کنیم:" فیل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست، دیگه فیله دندون نداره، دیگه نمی تونه گذاگَش (غذایش) بخوره" و به سببِ وجود یک فیلِ بی دندان بسیار هم لحنِ ناراحتی داریم و کلی هم دل مان به حالِ بچه فیلِ بی دندان می سوزد! البته که محکم دندانِ فیلِ مادر مرده را چسبیده ایم و به تنها چیزی که توجه نداریم پیام قصه گو از ارائۀ این همه صغری کبری چیدن است!
و در همین راستا و از آن جا که ما هر دندان خرابی و دندان درد و دندان نداری را به مسواک و فواید آن نسبت می دهیم، شعر "مسواک زدن به دندان" را که در مهد آموخته ایم به محضر بزرگ فیلِ کوچک تقدیم می داریم:
"شب که میشه وقتِ خواب... دندون و مسواک بکن... با حولۀ تمیزت... دست و روت و پاک بکن
صبح که میشه با شادی... بلند شو از تختخواب... یک کمی لی لی بکن... برو سرِ شیر آب
دست و رویت رو بشوی... دوباره مسواک بزن...
دندونای من همه مانند مرواریده... تمیزه و تمیزه! سفیده و سفیده!"
و برای شنیدنِ همین شعر به سبک علیرضایی اینجا کلیک کن...و البته که ما گوشی مادرمان را در دست گرفته و در حال دویدن شعر را خوانده ایم و به همین دلیل نفس نفس می زنیم ولی شما یادت باشد شب ها قبل از خواب و صبح ها بعد از بیدار شدن حتما مسواک بزنی و الّا به سرنوشت فیلِ بینوا دچار خواهی شد
*******
یکی از همین روزهایی که مادرمان برای بازگرداندنمان به مهد آمده بودند، مادرِ یکی از بچه ها به نام "علی بابایی" نیز در ورودی مهد منتظر علی آقا بودند و وقتی خاله صدا زدند که "علی بابایی اومدند دنبالش" ما نیز تکرار کردیم و در لحظۀ خروج فریاد زدیم:"علی بابایی خداحافظ" شنیدنِ نام علی بابایی همانا و خوش آمدنِ ما از تکرارِ این نام همانا! دیگر نقش اول داستان ها و ماجراهای ما کسی نبود جز "علی بابایی"...
ماجرا فقط به داستان و شعر ختم نشد بلکه وقتی بابای خودکار به دست مان در حالِ وارد کردنِ خرج و مخارجِ روزانۀ گارگاه خود در دفتر حساب ها بودند، ما به ایشان امرکردیم که بنویسند "علی بابایی" و وقتی بابایمان بر کاغذ این عبارت را نوشتند دفتر را از ایشان تحویل گرفته و به مادرمان نشان دادیم دست خود را بر روی کلمۀ علی گذاشته و گفتیم:"علی بابایی" و سپس دست مان را بر روی عبارت "بابا" در بابایی گذاشتیم و با اشاره به آن گفتیم:"بابایَش" آخر ما کلمۀ بابا را قبلاً آموخته بودیم و از آن جا که بابایی را مشابه بابا دیدم به آن برچسب "بابای علی بابایی" زدیم...
*******
از علاقۀ مادرمان به فصل زمستان آگاهی و باید بگوییم این علاقه از آن جا نشأت می گیرد که در فصلِ زمستان روزها کوتاه و شب ها طولانی ست، و در نتیجۀ وابسته بودنِ ساعاتِ کاری بابا و دایی محسن مان به طولِ روز، این دو نفر در زمستان ها زودتر به منزل می آیند و فرصتِ دور هم نشینی بسیار است... بر طبق یک رسم قدیمی، شب های زمستان همواره بابای ما بعد از شام با یک سینی میوه به پذیرایی وارد شده و در پوزیشنِ یک خانِ بزرگ میوه پوست می گیرند و ما نیز در نقشِ پسرِ خان، به مانندِ یک کودک بسیار مودب بر گرداگردِ خوانِ میوه خوری می نشینیم و با اصرار فراوان مان همگان و من جمله مادر و دایی محسن مان را به میوه خوری دعوت می نماییم: "مامان بیا خیار بُخور"، " دایی محسن بیا سیب بخور" و تا زمانی که همگان سینی نشین نشوند ما بی خیالِ ندا دادن مان برای میوه خوری نمی شویم... و هر خیار خوردنی یادآورِ خاطرات دومین زمستانِ عمرمان و نیز خیارخورانِ آن دوران است که می توانی این ماجرای جالب را در اینجا ببینی و تفاوت آن علیرضا با این علیرضا را به طور محسوسی حس کنی...
شبِ گذشته و در حینِ فرآیند میوه خوری شبانه در حالی که مادرمان با ذوقی سرشار در حال تعریف کردنِ یک ماجرای پرهیجان برای بابایمان بودند ما نیز با همان لحنِ مردانه ای که مدتی ست گاهی با آن لحن صحبت می کنیم شروع به صحبت کردیم:" مــــــــــــامــــــــــــــــــــان! علی ماشینَش خراب کرد، خاله علی رو دعوا کرد! علیرضا به علی گفت خراب اَااااااااااکُن ماشینَت!" همۀ این جمله ها را به سبک پسربچه هایی بخوان که یک قضیه را خیلی بزرگ جلوه می دهند و دقیقاً با همان حرکاتِ لب و دهان و با چشمانی گِرد و در آستانۀ در آمدن از حدقه!) و وقتی توجه مادرمان را می بینیم و ایشان برای نشان دادنِ توجه شان تکرارِ یکی از همین جملات را لازم می دانند و حرف مان را تأیید می کنند:"اِاااا خراب شد؟" ما نیز به سبکی مردانه و در پاسخ مادرمان تکرار می کنیم:" آرهــــــــــــ !" و وقتی باز هم ایشان را شنوای حرف مان می یابیم دست مان را محکم بر روی پای بابایمان می کوبیم :" مـــــُـــــــــــحسن! ماشین خــــــــَــــــراب شد!" دقیقاً با همان لحنی که مادرمان در هیجانِ کامل برای بابایمان تعریف می کردند و ایشان را محسن خطاب می کردند! و از آن جا که این روزها طرز گفتنِ کلمۀ "خراب" را آموخته ایم و دیگر از کلمۀ دل نشین "خباد" خبری نیست، مدتی ست دیگر شیرینی کلام مان کما فی السابق نیست
*******
و اما توماس، کارتون مورد علاقه مان به زبانِ اصلی که لینک دانلود آن را در یکی از پست ها برایتان گذاشتیم، بسیار برایمان دوست داشتنی ست و خیلی از بازی ها، نقاشی ها، حرف ها، داستان سرایی های ما را تحت تأثیر خود قرار داده است...
مادرمان معتقدند قبل از پخش هر گونه کارتونی برای بچه ها باید حتما خودشان ابتدا آن را رصد کنند. زیرا اگر بعدها ما از ایشان سوالی در رابطه با کارتون مربوطه داشتیم به درستی پاسخگو باشند و دوم این که کارتون مورد نظر حاوی تصاویر نامناسب و رفتارهای نامناسب برای کودکی در سنِ ما نباشد و وقتی مادرمان برای اولین بار کارتون توماس را با راهنمایی های دوستان دانلود نمودند ابتدا خودشان به تنهایی آن را مشاهده نمودند و با وجودِ آن که زبانِ لاتینِ توماس را زبانی شیوا و رسا یافتند که به راحتی برای خودشان قابل فهم بود، ولی به نظر ایشان این کارتون برای زیان آموزی به کودکی چون ما و در سطح مبتدی مناسب نبود و مادرمان فقط به دلیلِ جاذبه های انیمیشن توماس، آن را برایمان پخش می کردند! و بسیـــــــــــار برای مادرمان تعجب برانگیز بود وقتی چند روزِ قبل ما را در حالِ تماشای توماس دیدند به گونه ای که با همان سرعتی که شخصیت های داستان صحبت می کردند ما نیز همراه آن ها و دقیقاً با همان لحن و لهجه به انگلیسی سخن می گفتیمو مادرمان اقرار کردند که خودشان هرگز نمی توانند با این سرعت و با این لهجۀ عالی جملات را ادا کنند...
از زبان آموزی از توماس که بگذریم، شخصیت دادن به توماس و کاربردِ آن به حدی است که گاهی نیز با همان لحن مردانه ای که ذکر شد، شروع به داستان سُرایی می کنیم و بس خوشیم..." مــــــــــــامــــــــــــــــــــان! توماس تهنُّش کرد! صورتش کثیف شد! چرخَش خراب شد!" گاهی نیز در خلال نقاشی هایمان بر صورت توماس رنگ سیاه و یا قهوه ای می ریزیم و به نزدِ مادرمان می آییم و می گوییم :" توماس صورتَش کثیف شد! بُشورش" و وقتی دست کشیدن ها و فوت کردن های مادرمان بر صورت توماس را که صرفاً برای بازی انجام می شود بی فایده می بینیم، خودمان چند عدد دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیده و به صورتِ توماسِ مادرمرده می افتیم! و آن قدر می کشیم تا تمامِ آثار مداد شمعی از رُخَش زدوده شود.
و البته که کثیف کردنِ صورتِ توماس به همین جا ختم نشده و نخواهد شد و وقتی مداد شمعی به دست می شویم و بر صورتِ توماس اسباب بازی مان نقش می کشیم باز هم به مادرِ حلّالِ مشکلاتمان مراجعه کرده و ندا می دهیم:" توماس صورتَش کثیف شد! تمیزَش بُتُن"، مادرمان نیز با یک عدد دستمال کاغذی مرطوب به جانِ صورتِ توماس افتاده و کثافت از آن می زدایند و زیرِ لب به ما می گویند:" بچه! نونت کمه! آبت کمه! آخه اینم بازی بود که یاد گرفتی؟! کثیف کردنِ صورت هم شد بازی؟!"
*******
از آن جا که بابای ما شب گذشته ماشین را برای مرتب نمودن و چکاپ به تعمیرگاهی در مجاورتِ منزلِ خاله مرجان مان سپرده و قرار بود به قصدِ بازگرداندن ماشین راهی غربِ تهران شوند؛ در این میان ما و مادرمان نیز بر ماشینِ دایی محسن مان سوار شده و راهی شدیم تا هم دیداری با خاله مرجان تازه کنیم و هم مطهره جانمان را ببینیم!
از آن جا که خاله مرجانِ ما خانمی هستند بسیار نظیف، به همۀ امورات خانه داری و تمیزکاری بسیار آگاه هستند و همواره مشاور مادرمان در امر گردگیری و خانه تکانی، خاله مرجانمان می باشند. در ضمن تازه ترین و موثرترین دستمال های گردگیری همواره در دست خاله مرجانِ ما می باشد و مادرمان به سبب وجود خاله مرجان مان هرگز از جدیدترین تکنولوژی روز دنیا در امر گردگیری عقب نمی مانند و از آن جا که خاله مرجان مان یک عدد دستمال گردگیری مفید و موثر را امتحان نموده و از آن رضایت داشتند، دو عدد دستمال اضافه خریداری نموده بودند تا در صورتِ نیاز، مادرمان نیز از این دستمال ها بهره مند شوند... و باز هم رویارویی ما با جماعتی نظیف باعث شد که دایی محسنِ مان نیز بعد از مشاهدۀ دستمال های گردگیری تقاضای یک عدد دستمال برای نظیف نگه داشتنِ ماشینِ خود کنند و در این میان ما که سرِ خود را بدجور بی کلاه دیدیم رو به خاله مرجان:"مرجان! من دستمال ندارم، ماشینم و تمیز بُتُنَم" و همگان:"" خلاصه این که ما تا پایانِ وقت محکم دستمالِ گردگیری مذکور را چسبیده بودیم و حتی شده توماس مان را در منزل خاله مرجان فراموش می کردیم ولی از دستمال گردگیری غافل نبودیم!
و در نهایت دستمالِ گردگیری مزبور را حتی وقتی روی صندلی عقب به خواب رفته بودیم محکم در آغوش کشیده و وقتی به منزل رسیدیم و مادرمان آن را گشودند دیدیم داخلِ جعبه اش هیچ خبری نبوده است و این هم دستمالی ست مانندِ همۀ دستمال های دیگر! و بدین وسیله دست از سرِ دستمالِ مادر مرده برداشتیم
مواردی عکس دار از ادامۀ همین بندها می رود به ادامۀ مطلب:"دنبالَش برو"
××××××××××××××××××××××××××××××
+ و اما عاقبت مادرمان موفق شدند ما را به طمعِ جایزه انداخته و وادار به خواندنِ متنِ کاملِ دعای فرج نمایند... و گرچه برای خواندنش بسیار عجله نموده ایم تا زودتر به جایزه برسیم ولی شما تا آخرش گوش کن! جملۀ آخرش نهایتِ صداقت و معصومیت یک کودک را نشان می دهد
و سایر شعرها:
شعر بالا برای همگان آشنا می باشند و به همین مناسبت از نوشتنِ متنِ آن خودداری می نماییم... و اما شعر زیر که باز هم در حالِ دویدن ضبط شده است:
"وقتی می گیره آتیش تو شهر ما مکانی... سریع میاد یه ماشین که هست آتش نشانی
آقای آتش نشان ببین چقدر زرنگه... وقتی می گیره آتیش با شعله ها می جنگه"
اوایل دی ماه بود که ما یک روز در منزل عبارت "آقای راننده... پلیس آینده..." را تکرار می کردیم و به نظر می رسید که آن را در مهد آموخته ایم! از همان روزها بود که وقتی بابایمان در حال رانندگی هستند ما مدام در حال تکرار عبارت " بابایی تَهَنُّش (تصادف) اَکُن"، " بابایی نَزَن بهش!"، " مامانی بگو بابایی تهنش اکُنه"، "دایی محسن تهنش اَکُن"، "دایی محسن نزن، تریلی خراب میشه" هستیم و البته که خدای ناکرده اگر دایی محسن مان به تریلی بزند این ما و ماشین دایی محسن مان هستیم که خراب می شویم و البته که جنابِ تریلی مطمئناً خم به ابرو نخواهند آورد...
بماند که در یک تریپ پلیسی و اغلب عینک به چشم، دست مان را به چپ و راست نیز تکان می دهیم و رو به ماشین های جلویی با جدیتی هر چه تمام تر عنوان می کنیم:" بُیُو عَبَگ!... بُیُو عَبَگ!... عَبَگ...عَبَگ..."
و اما شما در تصویر زیر یک عدد کودک را می بینی که دقایقی قبل تر، مالک یک عدد توماس قرمز شده است و همانا توماس قرمز را چون جانِ شیرین دوست می دارد و اما عکسِ سمت چپ به دلیلِ بی قواره گی در اینجا آپلود شده است و همانا این دو موجود، ناجی وسایل و اسباب بازی های شکستۀ ما، یعنی چسب 123، می باشند...
و اما بعد از مشاهدۀ کارتون توماس و مخصوصاً قسمت اول این سریال که ما نامِ "توماسِ زرافه" را بر آن نهاده ایم، ما نیز یک عدد تریلی سیب به سبکِ قطار حاملِ سیب در کارتونِ توماس طراحی نموده و درست سه روز احدی اجازه نداشت حتی یک سیب از تریلی ما بلند کند و پوزیشن های تریلی رانی مان را عشق است
و اینک زمانی ست که با مداد رنگی هایمان برای توماسِ دوست داشتنی مان پارکینگ ساخته ایم و ایشان را در آن جای داده ایم و داریم برای مادرمان شعر می خوانیم
و اما این شما و این هم نمایشگاه نقاشی علیرضا خانِ نوری با خیلِ عظیمی از نقاشی ها و ژست های هنری ایشان
و حالا نقاشی های نمایشگاه را از نمایی نزدیک تر ببین که ببینی چه بلایی بر سرِ جزوه های دایی محسن مان آورده ایم سمت راست: ماشین پلیس و آژیرش... سمت چپ: ماشین آتش نشانی که در حال فرونشاندنِ حریق است
سمت راست: یک قطار حامل گل و دودِ بالای قطار... سمت چپ: باز هم ماشینی به شکلی متفاوت گفتنی ست که نقاشی های مذکور مربوط به دی ماه مان می باشد و این روزها ما قادریم قطارهای بسیار زیباتری بکشیم که در پست های بعدی از آن ها رو نمایی خواهد شد
سمت راست: نقاشی روی سرامیک... و نقاشی از یک قایق با خودکار(صفحه را 90 درجه دوران دهید تا قایق را بهتر ببینید.)
و یکی از شب های بلندِ زمستانی که برای خرید و پیتزا خوری به مجتمع تجاری خورشید رفتیم بابایمان کامیون های سمت چپ را برایمان خریداری نمودند و از آن جا که بر روی جعبۀ حاوی این دو کامیون عکس انواع و اقسام تریلی ها موجود بود ما مرتب به مادرمان گوشزد می کردیم که :" بریم پیتزا فروشی؟" و مادرمان:"بله میریم" و ما:" برا من کامیون آشگالانس (آشغالانس) می خری؟ آره؟!" و مادرمان:"آره" و به همین صورت سلسله جملات ادامه داشت " برا من کامیون یخچاگی (یخچالی) می خری؟ آره؟!"..." برا من کامیون میکسری می خری؟ آره؟!" و ...
و اما چند شبِ قبل وقتی دوباره به آن حوالی رسیدیم با ذوق مجتمع را از دور نشان دادیم و گفتیم:" اونجا پیتزا فروشیه! اونجا پیتزا فروشیه! بریم کامیون بخریم" و جهت یابی و البته دقت نظرمان بعد از این همه وقت همگان را متعجب ساخت
و در سمت راست ما را در نقشِ پلیس می بینی...
و اما ماشین های سمت راست هم روزگاری دیگر از همان به قولِ خودمان پیتزا فروشی خریداری شده است و تصویر سمت چپ اولین نقاشی حجم دارِ ماست که همانا یک کامیون می باشد که با چرخ ها و همۀ متعلقاتش بر روی جاده حرکت می کند
و از آن جا که نقاشی ها بسیار زیاد است مادرمان زین پس تصمیم گرفته اند به جای آپلود چند عکس، چند نقاشی را در یک عکس جای دهند!
سمت راست نقاشی هایی است که ما بعد از مدت ها دست یابی به ماژیک کشیده ایم و تجربه نشان می دهد که سبکِ نقاشی کشیدنِ ما بسیار به وسیلۀ نقاشی و کاغذ مورد نظر بستگی دارد و به نظر می رسد این آبی های زیبا موج های کنار ساحل و یا موج های دریا باشد
و سمت چپ یک نقاشی درهم با مداد شمعی و دو نقاشی متفاوت با مدادِ رنگی را نشان می دهد و هیچ بنی بشری نمی داند چه در مخیله مان می گذرد زمانی که این گونه نقش ها را بر کاغذ پیاده می کنیم
از آن جا که چند روزی برای یک کارِ اداری عازم مشهدالرضا هستیم این پست در مدت زمانِ کمی بارگزاری شد و بهم ریختگی و اشکالات احتمالی آن را ببخشید
بی شک نائب الزیارۀ تک تک شما دوستان خواهیم بود و شما را به خدا می سپاریم. لطفا ما را حلال کنید
×××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت: دوستان عزیز متأسفانه و یا خوشبختانه شبِ گذشته و در حالی که ما مشغولِ بستنِ چمدان برای سفر به مشهد بودیم یکی از بندگانِ خدا موافقت کرد کارِ اداری مادرمان را در مشهد به انجام برساند و از این رو بابایمان به تنهایی عازم مشهد شدند و ما توفیق زیارت را از دست دادیم
هم چنان در خدمت شما هستیم و پیام التماس دعای شما همراهان عزیز را به بابایمان منعکس خواهیم کرد