علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

گذر اولین زمستانه

1393/11/6 11:00
نویسنده : الهام
2,367 بازدید
اشتراک گذاری

در پی نزدیک شدن به 42 ماهگی و در پی آن نزدیک شدن به وقوع بحران سه و نیم سالگی که با لوس شدن و حساس شدنِ بی سابقه مان آغاز شد، در این مدت حس مالکیت سرشارمان، در نحوۀ حرف زدن مان نیز به وضوح نمایان شده است. کاربردِ عبارت هایی چون "با مامانَم می یَم مهد"، "بابایَم بَیام توماس بخره"، " با دایی محسنَم بازی بُتُنم" "مادر جونَم دوست دایَم" نشان دهندۀ تقویت حس مالکیت مان است، چون کمی قبل تر این عبارت ها به صورت "بابا"، "مامان"، "دایی محسن"، و "مادرجون"و بدون پسوند " َ م" به کار می رفت.آرام

در نتیجۀ همین حساس شدن ها، مدتی ست اگر کسی کوچک ترین عملی را انجام بدهد به او نزدیک شده و لب و لوچه مان را دراز نموده، ندا می دهیم:"منم چی؟" و منظورمان عبارت "پس من چی؟" است و به نظر می رسد این عبارت را در مهد شنیده و بلافاصله مُقَلِّد آن شده ایم. شما بابای ما را قدم زنان در آشپزخانه تصور کن و ما را به دنبالِ ایشان که آب از یخچاگ سفارش دهیم! بابای ما بعد از دادنِ آب به اینجانب پرده را کنار زده و از پنجره بیرون را نگاه می کنند؛ ما هم که کم نیاور!! سریعاً به لب و لوچۀ خود ارتفاعی یک متری داده  و عنوان می کنیم: "منم چی پس؟" و بابایمان را بر آن می داریم تا ما را بلند نمایند که ما نیز بیرون را ببینیم... و همین ماجرا شاملِ زمانی که دایی محسن مان به تنهایی چیزی بخورند، نیز می شود و این ما هستیم که با لب و لوچه ای آویزان تکرار کنندۀ عبارت "منم چی؟!" هستیم...

گاهی نیز وقتی از کسی دلخور می شویم با همان لب و لوچۀ آویزان از وی دور می شویم و زمزمه می کنیم:" با تو دوست نیستم، با مامانَم دوستم!" و یا " با تو دوست نیستم، با بابایَم دوستم!" و یا " با تو دوست نیستم، با دایی محسنَم دوستم!" و البته اگر تصور می کنی این قهر و آشتی ها پایاست سخت در اشتباهی! زیرا آن قدر دلمان پاک است و بزرگ، که در دنیای ما فاصلۀ قهر و آشتی به چند ثانیه هم نمی رسد.فرشته

*******

جمعۀ همین هفته بود که ما به صورت خانوادگی بازی پر هیجان و پر استرس تیم ملی فوتبال با عراق را دنبال می کردیم و البته ما از ابتدا رغبتی به فوتبال دیدن نداشتیم ولی وقتی بابای پرهیجانمان را در حال بالا و پایین پریدن و به عبارتِ بهتر جیلیز ویلیز کردن دیدیم ما نیز کنارِ دایی محسن و مادرمان نشستیم و عنوان کردیم "فوببال نیدا بُتُنَم" و بعد درجۀ هیجانمان بالا رفت و به طرزی بسیار بسیار زیبا عنوان می کردیم:"توی دروازه" آن قدر زیبا که اگر تو آن را بشنوی هرگز نمی توانی تشخیص دهی که منظورمان چیست؟ و مادرمان نیز قادر به نگاشتنِ آن نیستند و فقط باید صدای ضبط شدۀ ما را برایت پخش کنند تا بتوانی با تمام وجود معصومیتِ کلام مان را درک کنی!

و این عبارت آن قدر بر دلِ مادرمان نشسته است که چپ و راست از ما درخواست می کنند که بگوییم:" توی دروازه"...و حالا: توی دروازه

و افسوس که تیم مان به ناحق باخت و دل مان بسی به حالِ آن همه تلاش سوخت و ای کاش به یک تیم قوی تر باخته بودیم و آن وقت دل مان تا این حد نمی سوخت!غمناک

خلاصه این که آقا ما بعد از حذف تیم ملی از جام ملت ها، خانوادگی به یأس فلسفی مبتلا شده و تا شب هنگام در پوزیشن پَکَری به سر بردیم و به مناسبت همین پَکَر بودن، جمعه شب به منزل خاله لیلا رفتیم تا روحیه مان عوض شود...

گفتنی ست از آن جا که خاله لیلا مدتی ست برای یاسمین جانمان گِلِ بازی خریده اند تا در منزل مشغول باشند، ما نیز در اثرِ نشستن بر سرِ خوانِ گلِ یاسمین بانو و بابایش به گِل بازی علاقه مند شدیم و سه شنبه شبِ گذشته وقتی با مادرجانمان میهمانِ خاله لیلا بودیم، ایشان برایمان گِل بازی و ابزارِ مخصوصِ آن را خریده و به مادرمان دادند! ما نیز به شوقِ گل بازی تا منزل مان تمام وقت بشکن می زدیم و خوش بودیم... ولی افسوس که وقتی به منزل رسیدیم مادرمان خاموشی اعلام نمودند و ما مجبور به خفتن شدیم!قهر

و اما فردای آن روز ما صبح علی الطلوع بیداری گُزیده و مادرمان را که نه، بلکه مادرجانِ پرحوصله مان را به گِل بازی خواندیم! و بعد از ساعتی گِل  بازی دیگر بار هرگز نه شخصی یافتیم که حوصلۀ گل بازی داشته باشد و نه خودمان طرفِ گِل بازی رفتیم! و آرزو کردیم کاش در منزلِ ما نیز مانندِ منزل خاله لیلا اینترنت پرسرعت موجود نمی بود و کاش بابای ما نیز به مثالِ بابای یاسمین جانمان عضو شبکۀ اجتماعی وایبر نبودند! و ای کاش از این جماعت کسی پیدا می شد که پا به پای ما گِل بازی کند...قهر

امید که خداوند مادر و دایی محسن و پدرمان را از دنیاهای مجازی منحرف نموده و به راه گِل بازی هدایت نماید...متنظر

*******

در روزهای حضور مادرجانمان در منزل یک قصۀ جانانه و قدیمی آموختیم که بعد از رفتنِ ایشان نیز هم چنان به آن قصه علاقه مندیم و آن قصه را قصۀ "اسب عصا" می نامیم... و حتما شما هم این قصۀ زیبا را شنیده اید:

"يكي بود يكي نبود ، زير گنبد كبود، پيرزنه نشسته بود . اسبه عصاري مي كرد، خره خراطي مي كرد ، سگه قصابي مي كرد ، گربه هه بقالي مي كرد، شتره نمد مالي مي كرد، موشه ماسوره مي كرد، بچه ي موش ناله مي كرد . پشه رقاصي مي كرد ، كارتنك بازي مي كرد ، فيل آمد آب بخوره ، افتاد ودندانش شكست . داد زد ، فرياد زد:
آي ننه جون دندونكم از درد دندون دلكم !
اوستاي دلاك را بگو مرد نظر پاك را بگو
تابكشد دندونكم تا بره درد از دلكم
ننه فيله تا اين را شنيد ، از جا پريد ، گرومپ گرومپ ، دويد و دويد تا به خانه دلاك رسيد . اوستاي دلاك ، مرد نظر پاك خواب بود ، خواب مي ديد ، ننه فيله داد زد، فرياد كشيد ، دلاكه از خواب پريد . باهم دويدند . رفتند ورفتند تا به فيله رسيدند. اوستاي دلاك دندان فيل را گرفت و محكم كشيد ، اما دندان در نيامد . دوباره كشيد ، زور زد و كشيد ، اما دندان در نيامد . به ننه فيله گفت: بيا كمكم ، باهم بكشيم . اوستاي دلاك دندان را گرفت ، ننه فيله اوستا را گرفت ، باهم زور زدند ، باهم كشيدند ، اما باز هم دندان در نيامد . اسبه عصاري را ول كرد و آمد .اوستاي دلاك مرد نظر پاك دندان فيله را گرفت . ننه فيله اوستاي دلاك را گرفت ، اسبه هم ننه فيله راگرفت ، باهم زور زدند ، كشيدند ، اما دندان بازهم در نيامد . خر خراط آمد . سگ قصاب آمد ، شتر نمد مال هم آمد . اوستاي دلاك دندان را گرفت ، ننه فيله ، اوستاي دلاك را گرفت . خره خراط ، اسبه را گرفت ، شتره ، خره را گرفت ، سگه قصاب ، شتر نمدمال راگرفت ، زور زدند و زور زدند و زور زدند ، كشيدند و كشيدند ، اما بازهم دندان در نيامد .گربه بقالي را ول كرد و آمد ،موشه ماسوره كنان از راه رسيد ، بچه موش ناله كنان از راه رسيد، پشه رقاصي را ول كرد وآمد، كارتنك بازي را ول كرد و آمد. همه با هم زور زدند ، همه باهم كشيدند ، دندان فيل در آمد . درد دلش سر آمد . شاد شد وخنديد ، دور خودش چرخيد . بعد دست مادرش را گرفت و به خانه اش رفت ، اسبه و خره و سگه و گربه و شتر وموش و بچه موش و پشه و كارتنك هم به سر كارهاي خودشان برگشتند ، قصه ما هم تمام شد.
"

و البته قسمت جذاب داستان برای ما عبارت است از:"فیل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست". و ما قبل از رسیدنِ داستان به این قسمت خودمان با پایی برهنه به وسط معرکه وارد می شویم و این قسمت را پیش پیش بیان می کنیم:" فیل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست، دیگه فیله دندون نداره، دیگه نمی تونه گذاگَش (غذایش) بخوره" و به سببِ وجود یک فیلِ بی دندان بسیار هم لحنِ ناراحتی داریم و کلی هم دل مان به حالِ بچه فیلِ بی دندان می سوزد! البته که محکم دندانِ فیلِ مادر مرده را چسبیده ایم و به تنها چیزی که توجه نداریم پیام قصه گو از ارائۀ این همه صغری کبری چیدن است!خندونک

و در همین راستا و از آن جا که ما هر دندان خرابی و دندان درد و دندان نداری را به مسواک و فواید آن نسبت می دهیم، شعر "مسواک زدن به دندان" را که در مهد آموخته ایم به محضر بزرگ فیلِ کوچک تقدیم می داریم:

"شب که میشه وقتِ خواب... دندون و مسواک بکن... با حولۀ تمیزت... دست و روت و پاک بکن

صبح که میشه با شادی... بلند شو از تختخواب... یک کمی لی لی بکن... برو سرِ شیر آب

دست و رویت رو بشوی... دوباره مسواک بزن...

دندونای من همه مانند مرواریده... تمیزه و تمیزه! سفیده و سفیده!"

و برای شنیدنِ همین شعر به سبک علیرضایی اینجا کلیک کن...و البته که ما گوشی مادرمان را در دست گرفته و در حال دویدن شعر را خوانده ایم و به همین دلیل نفس نفس می زنیم ولی شما یادت باشد شب ها قبل از خواب و صبح ها بعد از بیدار شدن حتما مسواک بزنی و الّا به سرنوشت فیلِ بینوا دچار خواهی شدخندونکچشمک

*******

یکی از همین روزهایی که مادرمان برای بازگرداندنمان به مهد آمده بودند، مادرِ یکی از بچه ها به نام "علی بابایی" نیز در ورودی مهد منتظر علی آقا بودند و وقتی خاله صدا زدند که "علی بابایی اومدند دنبالش" ما نیز تکرار کردیم و در لحظۀ خروج فریاد زدیم:"علی بابایی خداحافظ" شنیدنِ نام علی بابایی همانا و خوش آمدنِ ما از تکرارِ این نام همانا! دیگر نقش اول داستان ها  و ماجراهای ما کسی نبود جز "علی بابایی"...

ماجرا فقط به داستان و شعر ختم نشد بلکه وقتی بابای خودکار به دست مان در حالِ وارد کردنِ خرج و مخارجِ روزانۀ گارگاه خود در دفتر حساب ها بودند، ما به ایشان امرکردیم که بنویسند "علی بابایی" و وقتی بابایمان بر کاغذ این عبارت را نوشتند دفتر را از ایشان تحویل گرفته و به مادرمان نشان دادیم دست خود را بر روی کلمۀ علی گذاشته و گفتیم:"علی بابایی" و سپس دست مان را بر روی عبارت "بابا" در بابایی گذاشتیم و با اشاره به آن گفتیم:"بابایَش" فرشتهآخر ما کلمۀ بابا را قبلاً آموخته بودیم و از آن جا که بابایی را مشابه بابا دیدم به آن برچسب "بابای علی بابایی" زدیم...  تشویق

*******

از علاقۀ مادرمان به فصل زمستان آگاهی و باید بگوییم این علاقه از آن جا نشأت می گیرد که در فصلِ زمستان روزها کوتاه و شب ها طولانی ست، و در نتیجۀ وابسته بودنِ ساعاتِ کاری بابا و دایی محسن مان به طولِ روز، این دو نفر در زمستان ها زودتر به منزل می آیند و فرصتِ دور هم نشینی بسیار است... بر طبق یک رسم قدیمیچشمک، شب های زمستان همواره بابای ما بعد از شام با یک سینی میوه به پذیرایی وارد شده و در پوزیشنِ یک خانِ بزرگ میوه پوست می گیرند چشمکو ما نیز در نقشِ پسرِ خان، به مانندِ یک کودک بسیار مودب بر گرداگردِ خوانِ میوه خوری می نشینیم و با اصرار فراوان مان همگان و من جمله مادر و دایی محسن مان را به میوه خوری دعوت می نماییم: "مامان بیا خیار بُخور"، " دایی محسن بیا سیب بخور" و تا زمانی که همگان سینی نشین نشوند ما بی خیالِ ندا دادن مان برای میوه خوری نمی شویم... و هر خیار خوردنی یادآورِ خاطرات دومین زمستانِ عمرمان و نیز خیارخورانِ آن دوران است که می توانی این ماجرای جالب را در اینجا ببینی و تفاوت آن علیرضا با این علیرضا را به طور محسوسی حس کنی...راضی

شبِ گذشته و در حینِ فرآیند میوه خوری شبانه در حالی که مادرمان با ذوقی سرشار در حال تعریف کردنِ یک ماجرای پرهیجان برای بابایمان بودند ما نیز با همان لحنِ مردانه ای که مدتی ست گاهی با آن لحن صحبت می کنیم شروع به صحبت کردیم:" مــــــــــــامــــــــــــــــــــان! علی ماشینَش خراب کرد، خاله علی رو دعوا کرد! علیرضا به علی گفت خراب اَااااااااااکُن ماشینَت!" همۀ این جمله ها را به سبک پسربچه هایی بخوان که یک قضیه را خیلی بزرگ جلوه می دهند و دقیقاً با همان حرکاتِ لب و دهان و با چشمانی گِرد و در آستانۀ در آمدن از حدقه!) و وقتی توجه مادرمان را می بینیم و ایشان برای نشان دادنِ توجه شان تکرارِ یکی از همین جملات را لازم می دانند و حرف مان را تأیید می کنند:"اِاااا خراب شد؟" ما نیز به سبکی مردانه و در پاسخ مادرمان تکرار می کنیم:" آرهــــــــــــ !" و وقتی باز هم ایشان را شنوای حرف مان می یابیم دست مان را محکم بر روی پای بابایمان می کوبیم :" مـــــُـــــــــــحسن! ماشین خــــــــَــــــراب شد!" دقیقاً با همان لحنی که مادرمان در هیجانِ کامل برای بابایمان تعریف می کردند و ایشان را محسن خطاب می کردند! و از آن جا که این روزها طرز گفتنِ کلمۀ "خراب" را آموخته ایم و دیگر از کلمۀ دل نشین "خباد" خبری نیست، مدتی ست دیگر شیرینی کلام مان کما فی السابق نیستعینک

*******

و اما توماس، کارتون مورد علاقه مان به زبانِ اصلی که لینک دانلود آن را در یکی از پست ها برایتان گذاشتیم، بسیار برایمان دوست داشتنی ست و خیلی از بازی ها، نقاشی ها، حرف ها، داستان سرایی های ما را تحت تأثیر خود قرار داده است...

مادرمان معتقدند قبل از پخش هر گونه کارتونی برای بچه ها باید حتما خودشان ابتدا آن را رصد کنند. زیرا اگر بعدها ما از ایشان سوالی در رابطه با کارتون مربوطه داشتیم به درستی پاسخگو باشند و دوم این که کارتون مورد نظر حاوی تصاویر نامناسب و رفتارهای نامناسب برای کودکی در سنِ ما نباشدآرام و وقتی مادرمان برای اولین بار کارتون توماس را با راهنمایی های دوستان دانلود نمودند ابتدا خودشان به تنهایی آن را مشاهده نمودند و با وجودِ آن که زبانِ لاتینِ توماس را زبانی شیوا و رسا یافتند که به راحتی برای خودشان قابل فهم بود، ولی به نظر ایشان این کارتون برای زیان آموزی به کودکی چون ما و در سطح مبتدی مناسب نبود و مادرمان فقط به دلیلِ جاذبه های انیمیشن توماس، آن را برایمان پخش می کردند! و بسیـــــــــــار برای مادرمان تعجب برانگیز بود وقتی چند روزِ قبل ما را در حالِ تماشای توماس دیدند به گونه ای که با همان سرعتی که شخصیت های داستان صحبت می کردند ما نیز همراه آن ها و دقیقاً با همان لحن و لهجه به انگلیسی سخن می گفتیمتشویقو مادرمان اقرار کردند که خودشان هرگز نمی توانند با این سرعت و با این لهجۀ عالی جملات را ادا کنند...خجالت

از زبان آموزی از توماس که بگذریم، شخصیت دادن به توماس و کاربردِ آن به حدی است که گاهی نیز با همان لحن مردانه ای که ذکر شد، شروع به داستان سُرایی می کنیم و بس خوشیم..." مــــــــــــامــــــــــــــــــــان! توماس تهنُّش کرد! صورتش کثیف شد! چرخَش خراب شد!" گاهی نیز در خلال نقاشی هایمان بر صورت توماس رنگ سیاه و یا قهوه ای می ریزیم و به نزدِ مادرمان می آییم و می گوییم :" توماس صورتَش کثیف شد! بُشورش" و وقتی دست کشیدن ها و فوت کردن های مادرمان بر صورت توماس را که صرفاً برای بازی انجام می شود بی فایده می بینیم، خودمان چند عدد دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیده و به صورتِ توماسِ مادرمرده می افتیم! و آن قدر می کشیم تا تمامِ آثار مداد شمعی از رُخَش زدوده شود.فرشته

و البته که کثیف کردنِ صورتِ توماس به همین جا ختم نشده و نخواهد شد و وقتی مداد شمعی به دست می شویم و بر صورتِ توماس اسباب بازی مان نقش می کشیم باز هم به مادرِ حلّالِ مشکلاتمان مراجعه کرده و ندا می دهیم:" توماس صورتَش کثیف شد! تمیزَش بُتُن"، مادرمان نیز با یک عدد دستمال کاغذی مرطوب به جانِ صورتِ توماس افتاده و کثافت از آن می زدایند و زیرِ لب به ما می گویند:" بچه! نونت کمه! آبت کمه! آخه اینم بازی بود که یاد گرفتی؟! کثیف کردنِ صورت هم شد بازی؟!"خندونک

*******

از آن جا که بابای ما شب گذشته ماشین را برای مرتب نمودن و چکاپ به تعمیرگاهی در مجاورتِ منزلِ خاله مرجان مان سپرده و قرار بود به قصدِ بازگرداندن ماشین راهی غربِ تهران شوند؛ در این میان ما و مادرمان نیز بر ماشینِ دایی محسن مان سوار شده و راهی شدیم تا هم دیداری با خاله مرجان تازه کنیم و هم مطهره جانمان را ببینیم!محبت

از آن جا که خاله مرجانِ ما خانمی هستند بسیار نظیف، به همۀ امورات خانه داری و تمیزکاری بسیار آگاه هستند و همواره مشاور مادرمان در امر گردگیری و خانه تکانی، خاله مرجانمان می باشند. در ضمن تازه ترین و موثرترین دستمال های گردگیری همواره در دست خاله مرجانِ ما می باشد و مادرمان به سبب وجود خاله مرجان مان هرگز از جدیدترین تکنولوژی روز دنیا در امر گردگیری عقب نمی مانندراضی و از آن جا که خاله مرجان مان یک عدد دستمال گردگیری مفید و موثر را امتحان نموده و از آن رضایت داشتند، دو عدد دستمال اضافه خریداری نموده بودند تا در صورتِ نیاز، مادرمان نیز از این دستمال ها بهره مند شوند... و باز هم رویارویی ما با جماعتی نظیف باعث شد که دایی محسنِ مان نیز بعد از مشاهدۀ دستمال های گردگیری تقاضای یک عدد دستمال برای نظیف نگه داشتنِ ماشینِ خود کنند و در این میان ما که سرِ خود را بدجور بی کلاه دیدیم رو به خاله مرجان:"مرجان! من دستمال ندارم، ماشینم و تمیز بُتُنَم" و همگان:"تعجب" خلاصه این که ما تا پایانِ وقت محکم دستمالِ گردگیری مذکور را چسبیده بودیم و حتی شده توماس مان را در منزل خاله مرجان فراموش می کردیم ولی از دستمال گردگیری غافل نبودیم!

و در نهایت دستمالِ گردگیری مزبور را حتی وقتی روی صندلی عقب به خواب رفته بودیم محکم در آغوش کشیده و وقتی به منزل رسیدیم و مادرمان آن را گشودند دیدیم داخلِ جعبه اش هیچ خبری نبوده است و این هم دستمالی ست مانندِ همۀ دستمال های دیگر! و بدین وسیله دست از سرِ دستمالِ مادر مرده برداشتیمخندونک

مواردی عکس دار از ادامۀ همین بندها می رود به ادامۀ مطلب:"دنبالَش برو"خندونک

××××××××××××××××××××××××××××××

+ و اما عاقبت مادرمان موفق شدند ما را به طمعِ جایزه انداخته و وادار به خواندنِ متنِ کاملِ دعای فرج نمایند... و گرچه برای خواندنش بسیار عجله نموده ایم تا زودتر به جایزه برسیم ولی شما تا آخرش گوش کن! جملۀ آخرش نهایتِ صداقت و معصومیت یک کودک را نشان می دهد

فرشته

دعای فرج به زبانِ علیرضایی

و سایر شعرها:

آقا پلیسه

شعر بالا برای همگان آشنا می باشند و به همین مناسبت از نوشتنِ متنِ آن خودداری می نماییم... و اما شعر زیر که باز هم در حالِ دویدن ضبط شده است:

"وقتی می گیره آتیش تو شهر ما مکانی... سریع میاد یه ماشین که هست آتش نشانی

آقای آتش نشان ببین چقدر زرنگه... وقتی می گیره آتیش با شعله ها می جنگه"

آتش نشان

اوایل دی ماه بود که ما یک روز در منزل عبارت "آقای راننده... پلیس آینده..." را تکرار می کردیم و به نظر می رسید که آن را در مهد آموخته ایم! از همان روزها بود که وقتی بابایمان در حال رانندگی هستند ما مدام در حال تکرار عبارت " بابایی تَهَنُّش (تصادف) اَکُن"، " بابایی نَزَن بهش!"، " مامانی بگو بابایی تهنش اکُنه"، "دایی محسن تهنش اَکُن"، "دایی محسن نزن، تریلی خراب میشه" هستیم و البته که خدای ناکرده اگر دایی محسن مان به تریلی بزند این ما و ماشین دایی محسن مان هستیم که خراب می شویم و البته که جنابِ تریلی مطمئناً خم به ابرو نخواهند آورد...عینک

بماند که در یک تریپ پلیسی و اغلب عینک به چشم، دست مان را به چپ و راست  نیز تکان می دهیم و رو به ماشین های جلویی با جدیتی هر چه تمام تر عنوان می کنیم:" بُیُو عَبَگ!... بُیُو عَبَگ!... عَبَگ...عَبَگ..."

و اما شما در تصویر زیر یک عدد کودک را می بینی که دقایقی قبل تر، مالک یک عدد توماس قرمز شده است و همانا توماس قرمز را چون جانِ شیرین دوست می داردزیبا و اما عکسِ سمت چپ به دلیلِ بی قواره گی در اینجا آپلود شده است و همانا این دو موجود، ناجی وسایل و اسباب بازی های شکستۀ ما، یعنی چسب 123، می باشند...خندونک

و اما بعد از مشاهدۀ کارتون توماس و مخصوصاً قسمت اول این سریال که ما نامِ "توماسِ زرافه" را بر آن نهاده ایم، ما نیز یک عدد تریلی سیب به سبکِ قطار حاملِ سیب در کارتونِ توماس طراحی نموده و درست سه روز احدی اجازه نداشت حتی یک سیب از تریلی ما بلند کندخندونک و پوزیشن های تریلی رانی مان را عشق استمحبت

و اینک زمانی ست که با مداد رنگی هایمان برای توماسِ دوست داشتنی مان پارکینگ ساخته ایم و ایشان را در آن جای داده ایمزیبا و داریم برای مادرمان شعر می خوانیمبغل

و اما این شما و این هم نمایشگاه نقاشی علیرضا خانِ نوری با خیلِ عظیمی از نقاشی ها و ژست های هنری ایشانعینک

و حالا نقاشی های نمایشگاه را از نمایی نزدیک تر ببین که ببینی چه بلایی بر سرِ جزوه های دایی محسن مان آورده ایمخجالت سمت راست: ماشین پلیس و آژیرش... سمت چپ: ماشین آتش نشانی که در حال فرونشاندنِ حریق استتشویق

سمت راست: یک قطار حامل گل و دودِ بالای قطار... سمت چپ: باز هم ماشینی به شکلی متفاوتزیبا گفتنی ست که نقاشی های مذکور مربوط به دی ماه مان می باشد و این روزها ما قادریم قطارهای بسیار زیباتری بکشیم که در پست های بعدی از آن ها رو نمایی خواهد شدمتنظر

سمت راست: نقاشی روی سرامیک... و نقاشی از یک قایق با خودکارتشویق(صفحه را 90 درجه دوران دهید تا قایق را بهتر ببینید.)

و یکی از شب های بلندِ زمستانی که برای خرید و پیتزا خوری به مجتمع تجاری خورشید رفتیم بابایمان کامیون های سمت چپ را برایمان خریداری نمودند و  از آن جا که بر روی جعبۀ حاوی این دو کامیون عکس انواع و اقسام تریلی ها موجود بود ما مرتب به مادرمان گوشزد می کردیم که :" بریم پیتزا فروشی؟" و مادرمان:"بله میریم" و ما:" برا من کامیون آشگالانس (آشغالانس) می خری؟ آره؟!" و مادرمان:"آره" و به همین صورت سلسله جملات ادامه داشت " برا من کامیون یخچاگی (یخچالی) می خری؟ آره؟!"..." برا من کامیون میکسری می خری؟ آره؟!" و ...

و اما چند شبِ قبل وقتی دوباره به آن حوالی رسیدیم با ذوق مجتمع را از دور نشان دادیم و گفتیم:" اونجا پیتزا فروشیه! اونجا پیتزا فروشیه! بریم کامیون بخریم" و جهت یابی و البته دقت نظرمان بعد از این همه وقت همگان را متعجب ساختعینک

و در سمت راست ما را در نقشِ پلیس می بینی...

و اما ماشین های سمت راست هم روزگاری دیگر از همان به قولِ خودمان پیتزا فروشی خریداری شده استآرام و تصویر سمت چپ اولین نقاشی حجم دارِ ماست که همانا یک کامیون می باشد که با چرخ ها و همۀ متعلقاتش بر روی جاده حرکت می کندتشویق

و از آن جا که نقاشی ها بسیار زیاد است مادرمان زین پس تصمیم گرفته اند به جای آپلود چند عکس، چند نقاشی را در یک عکس جای دهند!

سمت راست نقاشی هایی است که ما بعد از مدت ها دست یابی به ماژیک کشیده ایم و تجربه نشان می دهد که سبکِ نقاشی کشیدنِ ما بسیار به وسیلۀ نقاشی و کاغذ مورد نظر بستگی داردراضی و به نظر می رسد این آبی های زیبا موج های کنار ساحل و یا موج های دریا باشدمتفکر

و سمت چپ یک نقاشی درهم با مداد شمعی و دو نقاشی متفاوت با مدادِ رنگی را نشان می دهد و هیچ بنی بشری نمی داند چه در مخیله مان می گذرد زمانی که این گونه نقش ها را بر کاغذ پیاده می کنیمفرشته

از آن جا که چند روزی برای یک کارِ اداری عازم مشهدالرضا هستیم این پست در مدت زمانِ کمی بارگزاری شد و بهم ریختگی و اشکالات احتمالی آن را ببخشیدخجالت

بی شک نائب الزیارۀ تک تک شما دوستان خواهیم بود و شما را به خدا می سپاریم. لطفا ما را حلال کنیدخجالت

×××××××××××××××××××××××××××××××××

بعداً نوشت: دوستان عزیز متأسفانه و یا خوشبختانه شبِ گذشته و در حالی که ما مشغولِ بستنِ چمدان برای سفر به مشهد بودیم یکی از بندگانِ خدا موافقت کرد کارِ اداری مادرمان را در مشهد به انجام برساند و از این رو بابایمان به تنهایی عازم مشهد شدند و ما توفیق زیارت را از دست دادیمخجالت

هم چنان در خدمت شما هستیم و پیام التماس دعای شما همراهان عزیز را به بابایمان منعکس خواهیم کردآرام

پسندها (9)

نظرات (38)

صدف
6 بهمن 93 23:15
یه آفرین اساسی به این گل پسر باهوش .... چندوقت دیگه فکر کنم به دیدن کارتون توماس ادامه بده نیاز به مترجم پیدا کنه ) نقاشی هاش هم که عالیه مثل همیشه .... فقط نقاشی روی جزوه های درس مسایل جاری مدیریت آخه !!! )) ای واییی ) علیرضا با کشیدن قطار روی ساختارهای سازمانی کل تشکیلات سازمانی کشورو برد برد زیر سوال ) صدای علیرضاخان هم ماه بود خصوصا توی دروازه گفتنش ... زیارتتون پیشاپیش قبول باشه .و سفرتون بی خطر ... التماس دعا ...
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست صدف جانم بله همین طورهعلیرضا خان مترجم لازم می شود و در مورد جزوه ها ممنونم از محبتت عزیزم متاسفانه یا خوشبختانه یکی از بندگان خدا دیشب در آخرین لحظات کار اداری ما رو راه انداخت و ما از سفر جاموندیم و همسرم به تنهایی رفتند و من نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت در هر صورت ممنونم بابت لطفتون عزیزم
زهرا مامان ایلیا جون
7 بهمن 93 1:13
ماشالله خسته نباشی الهام جون .چه پست بلند بالایی!الهی فدای پسرک نازمون که مامان و دایی شو تعارف میکنه به میوه خوردن! درست مثل ایلیا. اون هیجانش برای تعریف کردن هم دقیقا مثل ایلیا. با علی بابایی هم کلی کیف کردم😊عسل طلای خاله. الهام جون لینک انیمیشن توماس و برام بزار ممنون میشم. خخخخ چسب یک دو سه با اون اسپره اش . ما که بکیشو تموم کردیم 😆😆😆
الهام
پاسخ
ممنونم زهرا جانخستۀ خوندنش نباشی عزیزم علیرضا و ایلیا شباهت های خیلی زیادی به همدیگه دارند لینک انیمیشن توماس: http://download.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D9%86-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%86-%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84%DB%8C-thomas-and-friends-%D8%AA%D9%88%D9%85%D8%A7%D8%B3/
مامان ریحانه
7 بهمن 93 1:52
ماشالله به این علیرضا خان با اینهمه شیرین زبونی میگما الهام جون بچه ها به یه چیز که گیر بدن ول کنم نیستندمثل پاک کردن توماس توسط شما آدم یه وقتایی همچین از دستشون کلافه میشه ولی بازم دلمون نمیاد و براشون اون کارو انجام میدیم خواهر جان این پسر شما یه پا پیکاسو ه ها قدرشو بدون نازنین خانوم ما که بعد از کلی تلاش شبانه روزی در مورد آدم کشیدن خانومی که شما باشی الان آدم میکشه اما چه آدمی مقایسه که میکنم می بینم آدم فضایی ها به مراتب زیباتر و شکیل تر از نقاشی دخملی ما می باشد و تازه امروز تونست یه گلابی هم بکشه و بسی باعث خشنودی ما شد سرت را درد نیاورم ببوس گل پسری رو
الهام
پاسخ
بله همین طوره ول کن نیستند هنوز سنی نداره نازنین گلیایشالا کم کم آدم های زیبا هم خواهد کشید. اتفاقا علیرضا هم آدمک و خوب نمیکشه و فقط قطار و ماشین می کشه
مامان و باباي امير
7 بهمن 93 8:59
سلام الهام جونم احساس میکنم الان که دارم براتون می نویسم زیارت هستین فکر نکنی از ناراحتی گریه میکنم نه باید بگم از حسودیه اخه من همش آرزوی زیارت مشهد رو میکنم فرداش میبینم شما مشهد رفتین و عکس گذاشتین زیارت قبول ایشالا , التماس دعا داریم ازشما عزیز , چقدددددددددددددددر زیاد دلم زیارت مشهد میخواد.مارو هم از امام هشتم بطلب لطفا. الهام جون دلم یه چیز دیگه هم میخواد اینکه بدونم متولد چه ماهی هستین البته احتمالا لابلای پست ها باشه ولی یادم نیست اخه خداروشکر چقدر پربار زندگی میکنین با تمام جزییات همیشه سلامت و پایدار وخوش درکنار خانواده باشین. گالری علیرضا جون رو خیلی پسندیدم واقعا نقاشی اش خیلی قشنگ ترو واضح تر شده ایشالا یه گالری بزرگ بزنه ما هم واسه خونه هامون از نقاشیهای قشنگش بخریم ایشالا بسلامتی از مشهد برگردین و در پستهای بعدی از فوت وفن های گردگیری برامون بگین تاماهم نزدیک عید از اونها استفاده کنیم
الهام
پاسخ
عزیز دلممتاسفانه ما هم نتونستیم بریم و دیشب در آخرین لحظات کارمون راه افتاد و لازم نشد من و علیرضا بریم مشهدولی از صمیم قلب آرزو می کنم امام رضا شما رو بطلبه و به زودی زائر حرمش باشید قربانِ لطفت عزیزمشما محبت دارید که زندگی من و پربار می بینید و مطمئنم خودتون زندگی پربارتری نسبت به من داریدمن متولد همین ماه هستم. بیستم بهمن و چند هفته دیگه تولدم هست ممنونم از محبتت نسرین جان چشم هاتون قشنگ می بینه سعی می کنم از مارک دستمال گردگیری عکس بگیرم و لینکش رو همین جا اضافه کنم. خیلی دستمال خوبیه و برای عید واقعا به کار میاد ×××××××××××××××××××× اینم لینک دستمال گردگیری: http://www.niniweblog.com/upl/alirezanoori/14223658615.jpg اون که کنار دستمال نشسته و ازش مراقبت می کنه علیرضاست
مامان و باباي امير
7 بهمن 93 9:02
الهام جونم وقتی زیارت کردین از طرف من به امام هشتم لطفا بگین منم چی پس؟
الهام
پاسخ
نسرین عزیزم نمی دونم متأسفانه و یا خوشبختانه دیشب در آخرین لحظات یکی از بندگان خدا کار ما رو روبراه کرد و لازم نشد من و پسرم تو سرمای زمستون بریم مشهد، ولی حتما به همسرم میگم برای شما دعا کنند و پیغامتون رو به امام هشتم برسونند
مامان کیانا و صدرا
7 بهمن 93 9:59
سلام بر الهام عزیز و پسرش علیرضای مهربانعزیزم در اولین فر صت جهت خواندن پست شیرین و دلچسبتان خدمت میرسمفعلا حس مالکیتتو عشقه گل پسر
الهام
پاسخ
سلام عزیزملطف دارید عزیزمبچه ها رو از طرف من ببوس
مامانی فاطمه
7 بهمن 93 11:08
ای جانم علیرضای خوش زبون ونقاشم الهام جون منم خیلی از این چیزا که گفتی رو در فاطمه میبینم مثلا اگر یه چیزی مخالف گفتش انجام شد بهم میگه منم میرم یه گوشه بغض میکنمخیلی خیلی حساس شده فکر میکردم مال عملش باشه ولی اینطور که میبینم تو این مرحله سنیشون این جوری میشن الان دارم میرم فاطمه رو ببرم بیمارستان برای بررسی گوش وگلوش دوباره میام پیشتون
الهام
پاسخ
قربانِ محبت تون خاله زهره جانم آره مربوط به بحران سه و نیم سالگی هست علیرضا بعد از دو هفته خیلی بهتر شده ولی دقیقاً دو هفته پیش همه اش می اومد تو بغلم و دراز می کشید و خیلی لوس بود ولی الان بهتره نگران نباش زود بر طرف میشه ایشالا که به خوبی و خوشی مشکل لوزه اش بر طرف بشه و تا همیشه تنش سالم باشه
مریم مامان آیدین
7 بهمن 93 12:34
وای الهام من هم خیییلی از این انقلاب سه و نیم سالگی شنیدم برای همین الان دارم حسابی از روزهای شیرین سه سالگی استفاده میکنم...خداروشکر اون موقع برای ایدین میشه بهار و میشه بیشتر بیرون رفت و بحران رو با بازی و خسته کردنش رفع کرد اگه بحران علیرضا جونم این شکلیه که خییییییییییییلی هم شیرینه....قربون اون حس مالکیتش برم من ای وایمن انقدر خوشم میاد بچه ها میگم من چی؟؟؟خصوصا با همون مظلوم نمایی و گردن کج این قهر چند ثانیه ایه خیییییییلی خوشمزه رو ما هم داریم....آیدین از بار اخر که بردمش برام کیف و کفش خریده و گفتم ایدین برام کیف میخوری حالا اگه قهر کنه میکه من هم دیگه برات کیف نمیخرمدو دقیقه بعد میگه میخرم میخرم راستی این گل بازی هم باید جالب باشه ها....ای جوووونم میفهمم چی میگی...راستش من شبها دیگه استفاده از نت رو تحریم کردمخودم سراغ لبتاپم نمیام و یه روز با همسری نشستیم به صحبت...بهش گفتم یه بار ساعاتی که تو نت بودم رو حساب کردم و دیدم از ساعاتی که با آیدین بودم بیشتر شد و خیییلی از خودم خجالت کشیدم...گفتم تو هم بشین و همین حساب رو تو ساعات خودت بکن حالا وقتی میرسه و وای فای گوشیش رو روشن میکنه و چند دقیقه ای سرش تو گوشیه و بعد دیگه میریم سراغ خانواده....من هم شب ها لبتاپم رو میزارم کنار...مگه اخر شب که آیدین خودش تو کار بازی باشه و باز هردو بریم تو نت ولی با هم....و اصولا تو گوشی محمدهرشب هم باید اول بعد رسیدن با ایدین بازی کنه تا خود ایدین بی خیالش بشه و بره سراع خودش...اون وقت میتونه بره سراغ گوشیش یا روزنامه و دوستان ولی واااقع قبول دارم که کاش این اینترنت پرسرعت و گوشی های هوشمند هیچ وقت نبود
الهام
پاسخ
برای علیرضا بحران سه سالگی کمی قبل از سه سالگی شروع شد اولش لوس بازی بود و تا من یا باباش می نشستیم میومد مثل نی نی ها تو بغلمون دراز می کشید کارهایی که اصلا یادم نمیاد قبلاً انجام داده باشه؛ و یا لباش و آویزون می کرد و خودش و لوس می کرد. فکر کنم حدود یک ماه طول کشید و به نظر میرسه الان بهتره و دیگه نمیاد روی دستامون دراز بکشه ولی به نظرم بحران سه سالگی خیلی مهمه و اگه بچه ای تو اون دوران توجه کافی نبینه تا مدت ها عوارضش می مونه و وابستگی بیش از حد به مادر و پدر پیدا می کنه پس دیگه برات کیف نمی خرهحالا خدا رو شکر کن که بچه مون همون کیف هایی رو که برات خریده ازت پس نمی گیره منم مگر کار ضروری داشته باشم که شب بشینم پشت سیستم ولی متاسفانه محسن چند ماهه وارد وایبر شده و کارمون دراومدهخیلی بهش سخت نمی گیرم چون مطمئنم بعد از مدتی خودش خسته میشه ولی متاسفانه از اوایل آیان تا الان هنوز به خودش نیومده و اگه تا یک ماه دیگه ببینم کنار نمیاد ناچاریم قسمتی از شب، مصلحتی مودم و خراب کنیم و هم خودمون و راحت کنیم و هم گوشی هامونوحالا ببینیم چی پیش میاد
مریم مامان آیدین
7 بهمن 93 12:48
چه قصه موزون و قشنگی...باید حفظش کنم و برای ایدین بخونمش...حتما خوشش میاد....مرسی مادر جوووون میدونی الهام جون این تلفظ انگلیسی تو کارتون شاید به نظر بیاد که برای بچه ها سخته ولی بهترین روش آموزش زبان تو محیط بودنه و این محیط نباید انقدر کلمه کلمه و اسون باشه که غیر طبیعی بشه و همین کارتون یه جور تو فضا قرار دادن بچه هاست....آیدین هم دقیقا دیالوگ هارو حفظ میکنه...من اصلا دوباره نمیپرسم و معنیشو هم نمیگم چون نمیخوام اموزشی درکار باشه...همین شنیدن پایه خوبی برای بعد هاست....قربون علیرضام برم که انقدر باهوشه و قربون این اقا پلیس مهربون و خوش نده برم مندقیقا با این عینک شبیه یه پلیس آقا و کاردرست شده شبیه سازی کامیون سیب و اون نفاشی های خوشگل و خوش رنگ رو عشقه من عااااشق اون قایق شدم اول.....خییییییییلی خوب کشیده و رنگ زده اون بادبان رو....و بعد اون کامیون حجم دار سه بعدییعنی بیست بیست بود اون آمبولانس و اتش نشانی درحال اطفای حریق هم عاااالی بود ماشینهات هم مبارک علیرضا گلم....قربون اون تلفظهات برم من و ترانه ها و اون دعای فرج....من نفهمیم آخرش چی گفت ولی یک بار هم وسطاش یه دیالوگ خارج از دعا داشت و من عاااااااااااااااااااااشق تسکنه گفتنش شدم و اون هیجان شعر اتش نشانی و خوندم اخرش خییییییییلی ببوش خوشمزه منو الهامم
الهام
پاسخ
قربانت لطفت مریم جونمطمئنا آیدین خوشش خواهد آمد باهات موافقم. علیرضا قبلا سی دی های تراشه های الماس و می دید و از روی حالت هاشون منظورشون رو هم می فهمید و جملات رو یاد می گرفت ولی فکر نمی کردم با دیدن یکارتون توماس و با این که منظورشون رو خوب نمی فهمه بتونه این طوری حفظ کنه و صحبت کنه من برای بچه ها عینک آفتابی UV ندیده ام تو بازار البته خیلی هم نگشته ام ولی این عینک و که بعد از عمل لازک بهم دادند دادم به علیرضا چون هم سبکه و هم کوچیک و فوق العاده استاندارد و مطمئن ممنونم از لطفت مریم جان. منم با دیدنِ قایق و اون حجم سه بعدی کلی ذوق مرگ شدم یه روز که از مهد اومده بود در حالی که لباس هاش و در می آوردم دعای فرج و کامل خوند ولی وقتی ازش خواستم بخونه تا ضبط کنم دیگه نخوند! بهش گفتم بهت جایزه می دم تا بخونه. علیرضا هم شروع به خوندن کرد ولی از هیجانِ جایزه چند بار وسطش مکث می کرد و دوباره می رفت اول... آخرش هم میگه" برا من جایزه بده" دوباره گوش کنی این و می شنوی قربون محبتت مریم جانمآیدین خان و می بوسم
مامان مهراد
7 بهمن 93 13:46
سلام . حس مالکیت علیرضا جون رو عشقه که این حس مار و هم درگیر کرده اساسی... یعنی شما بابا نمیشنوی مهراد فقط میگه بابام. البته نمیدونم چرامامانم نمیگه؟؟؟!!!!!! کافیه بابام بگه مامان مهری دختر منه. الا و بلا میگه دختر منه. مهراد هم عاشق توماس زرافه شده وخصوصاً اون قسمتی که توماس دنده عقب میره تا اون یکی قطار رد بشه..... قبلش کلی برای دوست توماس داد و هوار میکنه که نرو تفاصد ( تصادف ) میشه. مهراد هم دقیقا همین شکلی دستشو تکون میده که من عاشق این حرکتم. فدای علیرضا جون بشم من. توی خونه ماهم غوغایی بد سر بازی تیم ملی.... آقای پدر به همراه دو عمو آنچنان فریادی زدن که مهراد بغض کرد. کم کم مهراد هم به جمع مذکران فریاد کش اضافه شد
الهام
پاسخ
ای جانم مهراد نازماتفاقا قبل ترها علیرضا همیشه می گفت "بابام"، "مامانی" و ... ولی حالا تاکید می کنه "بابایَــــــم" منم وقتی بابام اینجا بود به علیرضا می گفتم بابای من و اذیت نکن! و علیرضا می گفت بابای منهتازه به محسن اشاره می کرد که این بابای تو باشه! باباجون بابای من باشه قربونِ محبتت عزیزم و چه همه هیجانِ بی نتیجه
مامان مهری
7 بهمن 93 13:51
ما هم دستمال نانو داریم که تو کل خانوادمون خیلی معروفه و یه عدد هم برای تمیز کردن شیشه ماشین به جناب همسر دادیم.... الهام جون فکر نمیکنی که یکی از علایق شما به فصل زمستان هم بخاطر روز تولدتون باشه!؟ پیشاپیش مبارک. نقاشی های علیرضا هم مثل همیشه خیلی زیبا هستن. خسته اپلود عکس نباشی.
الهام
پاسخ
دستمال نانو هم خیلی خوبه و دستمال نانو رو باز هم مرجان چند سال قبل برای من خریده بود و من ازش راضی ام. این دستمال هم روی پاکتش نوشته دستمال نانو، منتها این دستمال ها نسل جدیده و کاراییش از دستمال های نانوی قدیم، بهتره وقتی خیس میشه شبیه پوست آهو میشه، داخل ماشین لباسشویی میشه انداخت برای شستشو، و طول عمرش از دستمال های نانو بالاتره تو پاسخم به مامان امیر لینک عکسش رو اضافه می کنم ببینید. قیمتش هم تهران 12000 تومان بود. حالا نمی دونم این همون دستمال نانوی مد نظر شماست یا نه؟! به نکتۀ جالبی اشاره کردی مهری جانمو بسیار بسیار ممنونم بابت تبریکت این نظر لطف شماست و سلامت باشی گلم
مامان مهری
7 بهمن 93 13:53
در ضمن ممنون از اینکه متن شعر هایی رو که علیرضا میخونه رو مینویسی چون من سعی میکنم برای یاد دادن و خوندن برای پسری استفاده کنم.
الهام
پاسخ
خواهش می کنم وظیفه ست مهری جانم اتفاقا دیشب با عجله پست گذاشته بودم و متن شعرها رو ننوشته بودم ولی بعدا ویرایش کردم و متن رو اضافه کردم
مامان و باباي امير
7 بهمن 93 14:15
الهام جونی یه وقت فکر نکنم من چشام موند شما نرفتین مشهد اتفاقا از خدام بود می رفتین و ما رو هم دعا میکردین ایشالا به زودی باهم بریم تولدتون پیشاپیش مبااااااااااااااااااااااااااااااااااارک من مطمینم یه بهمنی واقعا زرنگه ودیگه مطمین تر شدم امیرصدرای منم 14 بهمنی هستش چقدر مطمینم از آینده اش نمیدونم از غرور مادرانه است یا واقعی هستش اما امیدوارم که واقعی بشه اخه اینقدر اطرافیان ازرفتار امیرصدرا ایراد میگیرن حتی تو مدرسه جدیدش اما من همیشه جواب همشون رو دادم ومیگم من از پسرم وآینده اش مطمینم. دوباره تولدتون مبارک
الهام
پاسخ
این چه حرفیه عزیزم. در هر صورت خیلی سخت بود تو این سرما با علیرضا برم مشهد و بلافاصله برگردمو ایشالا عید با هم بریم ممنونم عزیزمبهمنی ها خصوصیات خاص خودشون رو دارند ولی پیش بینی هاشون همیشه درست درمیاد و استقلالشون در کارها زبان زد خاص و عامهو البته به سختی هم میشه اونا رو وادار به تشکیل خانواده و ازدواج کرد بس که به مستقل بودن علاقه دارند اینا رو گفتم که از همین الان آمادگی داشته باشید برای بعدها و خیلی هم خوبه که هوای امیر جون و دارید و بهش اعتماد به نفس می دید و متاسفانه تو مدارس ما تا بچه ای خطش بده مامان و باباش و میخوان و میگن این بچه هیچی نمیشه ولی وقتی خودتون پشتش باشید دیگران هم هواشو دارند و ازش ایراد الکی نمی گیرند. البته اگر ایرادهای به جا می گیرند، مشکلی نیست و براش خوبه و باعث میشه به مرور زمان روی خودش کار کنه و ایرادات به جا رو کم کم بر طرف کنه ببوسش از طرف من نسرین حانم
مامانی
7 بهمن 93 14:17
سلام الهام جان و علیرضای دوست داشتنی قصه خیلی خوبی بود این قصه زمان کودکیم بود خیلی دوسش داشتم البته به این کاملی نبود فقط قسمت شعرشو اون هم به طور ناقص مامانم بلد بودبعد از دنیا اومدن پسری و دسترسی به اینترنت تونستم بقیشو پیدا کنم اون هم نه به این شیوه کتابشم همسری خرید اریا خیلی دوسش داره ولی ورژنش با این فرق دارهقصه شما نسل قدیمه ولی باحالتره رفتم تو کارش که حفظش کنم و تحویل پسر بدم ممنون الهام عزیز اینبار مامانو ببوسید با این قصه قشنگشون
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون منم از بچگی این داستان و یادمه البته فقط قسمت اولش و یادم بود و بعد از تعریف کردنِ مامانم، بقیه اش یادم اومدکلا پیام داستانش همکاری کردنه که علیرضا اصلا نمی گیره فدای محبتت عزیزم
مامانی
7 بهمن 93 14:19
پسرک ما کارتون توماسو دوس نداشت ولی براش دورا زبان اصلی میذارم و خیلی خوب یاد گرفته با لهجه صحبت میکنه عمرا منو باباش بلد باشیم ناز صدات شم علیرضا جونی
الهام
پاسخ
آفرین به آریا جون راستی دورا رو من ندیدم. اگه لینکی ازش داری ممنون میشم برام بذاری تا دانلود کنم. ×××××××××× لینکش رو پیدا کردم و یک قسمتش رو دانلود کردم. الان هم دارم خودم نگاهش می کنم امیدوارم علیرضا هم خوشش بیاد ممنونم دوستم بابت معرفی و اینم لینکش برای سایر دوستان: http://www.downloadha.com/1393/09/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%A7%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%86-dora-and-friends-into-the-city-season-1-2014/
الهه مامان مبین
7 بهمن 93 17:38
سلام به روی ماهت عزیز دلم ای قربون اون منم چی بشم من . واقعا بچه ها توی این سن حس مالکیت پیدا میکنند .... خداوند حفظتون کنه خوشگلای من واقعا خیلی به ناحق باختند . من از اولش هم میدونستم که میبازند ... به همه هم میگفتم ولی تا آخر بازی کسی حرفم رو قبول نمیکرد
الهام
پاسخ
سلام خالۀ مهربونم من از اول مطمئن بودم که می برند ولی وقتی اون اتفاقات افتاد بارها ناامید شدم و دوباره امیدوار
الهه مامان مبین
7 بهمن 93 17:47
ای جونم عزیزم چه شعر و قصه قشنگی منو برد به قدیما ای خدا امان از دست این کارتن توماس که همه بچه ها دوست دارنش . قربون علاقت بشه خاله .... آره دوستم فصل زمستون به خاطر بلندی شبهاش خوبه ولی من از زود تاریک شدن هوا اصلا خوشم نمیاد ... خصوصا با بچه کوچیک برای بیرون رفتن و استفاده از آفتاب هم به مشکل میخوریم پس شما هم این مراسم میوه خوری رو دارید . نوش جونتون دوستون دارم عزیزم بوووووووووووووووووووووووووووووووووس
الهام
پاسخ
برای منم جذاب بود در مورد تاریک شدنِ هوا حق با شماست عزیزم ما خیلی بیش تر عزیزم م م م
مامان علی
7 بهمن 93 19:35
سلا م الهام عزیزم میبینی من ازدیروز چندبار اومدم کامنت بزارم اما خیلی بی حوصله وبی رمق شدم الانم از 4.30 علی رو خوابوندم برم بیرون اخرم نرفتم حالا دیگه عزمم وجزم کردم بیام اینجا قربون پسرکم برم علی هم اتفاقا مدتی مانی و پس من چی رو میگه البته تک وتوک وفکر کنم یکم زود شروع کرده هرچی برمیداریم میگه مال خودمه از خودت وبردار وجدیدا دوست دارم وندارم شروع شده جالبه ما اصلا اینجوری نحرفیدیم یعنی هیچ وقت نگفتیم برای خودمه یا مثلا دوست ندارم خود مختار یاد گرفته یک چیزیم خصوصی بعد بهت میگم بخندی صدای علیرضا جونیم خیلی دلنشینه قربونش برم ماشالله به این پسرک خوش صدا الهام الان دوسه بارپستت وخوندما اما کلا یادم رفته چی نوشتی!!!!!!!!!!هی برمیگردم به پاراگرافات تا یادم بیاد
الهام
پاسخ
علی جون جلو جلو همه کاراش و انجام میده درست مثل حرف زدنش و احتمالا زودتر از موعد به بحران سه سالگی نزدیک شده راستی اون خصوصی رو ننوشتی آاااادیدی از کل کامنتت فکرم درگیر همین جمله ات شد پست که طولانی بُوَد... خواننده به فراموشی اُفتَد
مامان علی
7 بهمن 93 19:40
درباره اون عراق ذلیل شده وماجراهای اون روزمونم که بی شباهت به شما نیست توپستم نوشتم بعد ببینش اقا این وایبرو نگو ولاین وکه بد رقم من واز زندگی میندازه خوبه حالا این علی بس برچسب میفرسته من گوشیم وخاموش میکنم والا ناهار شام یخده!!! واینکه من که مثل اقا محسن نیستم شما سرش گول بمالین وایبرش قطع شه من علی رو دارم که هی میاد میگه مامان اینترنتت چمشک زد....اینترنتت خاموشه....اینترنتت یوشنه وهی امار این مودم وبه من میده پس همسر نمیتونه من وناکوت کنه
الهام
پاسخ
من که کلا یک ماهی تو وایبر بودم و اومدم بیرون آخه خیلی وقت گیر بود پس برچسب هم میفرستهخیلی مراقب باش که به کی چه برچسبی می فرسته عجب علی شیطونیبچه ام خواسته مامانش از جماعت گوشی به دست و انگشتِ شصت فعال، عقب نیفته
مامان علی
7 بهمن 93 19:49
وای یادش بخیر بی بی منم این داستانک وهمیشه واسمون میخوند فراموشم شده بود علی بابایی تو عشقست علیرضا جونم افرین پسر خوشکلم چه نقاشیهای هدف دار وقشنگی کشیده شعرها وصداشم خیلی دوست میدارم خوب خواهر میخاستی واسه مادعا کنی که قسمت نشده پس تازه میخاستم بهت بگم چی بگی از جانب من!!!!!!!!!!!!!! ایشالله سفر بعدی وای عکسهاشم خیلی بانمکن بااون کله کم موش فداش بشم یک چی بگم نخندی نگی چشت کجاستها عین دوتا از ظرفهای بوفت منم دارم.خخخخخخخخخخ همین که داشتم نقاشیارورصد میکردم چشم خورد اتفاقا کادو خاله جانمم هست همون که گلای قرمز داره!!!!
الهام
پاسخ
من الان هم کلی با این قصه حال می کنم آره دیگه می بینی خواهراصلا نگران نباش به محسن می سپرم حتما براتون دعا کنه عزیزم اتفاقا باید بگم دقتت و عشق استاون کادوی مادرشوهرم هست وقتی عقد بودیم نمی دونم به چه مناسبتی به ما دادند. می دونی زهرا جون از اون جا که به اعتقاد من بوفه یک وسیلۀ کاملا زائد و فضا اشغال کُن هست و فقط آدم باید زحمت گردگیری سالیانه شو بکشه من هیچ وسیله ای برای داخلش نخریدم و همۀ این ها که می بینی بهم کادو داده شد و بوفه ام پر شد! فکر کنم اهل بیتم از اعتقاد من به بیخود بودنِ وسایل بوفه و نخریدنشون آگاه بوده اند و خودشون دست به دست هم داده و اون و پر نمودند
مامان عليرضا
8 بهمن 93 0:36
نظر من کوش دوستم
الهام
پاسخ
فدای سرت الهام عزیزماتفاق است پیش می آید
مامان شایلین
8 بهمن 93 0:44
سلام بر مامان الهام عزیز و علیرضای نازمای جونم علیرضا با این شیرین زبونی و شعر خوندن هاش خیلی ناز خونده خدا قوت الهام جون که تونستین به سلامتی این بحران 3 و نیم سالگی رو رد کنین.چه نقاشی های خوشگلی هم گل پسر کشیده ممنون الهام جون بابت راهنمایی هات در مورد کارتون بچه ها ممنون.راستی اموزش رنگ به بچه ها از چه سنی باید شروع بشه؟ من الان چند وقته با دخترم کار میکنم احساس میکنم زیاد علاقه نشون نمیده فقط 2تارنگ ابی و نارنجی رو بلده
الهام
پاسخ
سلام عزیزم لطف داری بهناز جانم خدا رو شکر تا حدودی گذشته ولی فکر کنم هم چنان ادامه دار باشه چشمهای نازتون قشنگ می بینه برای شایلین جون همین دو تا رنگ هم خیلی زیاده. سن مشخصی نداره و به نظر من نیازی به آموزش مستقیم نداره فقط وقتی هر چیزی رو می دید دستش یا باهاش حرف می زنید اسم رنگ ها رو بگید. مثلا بهش بگید بیا شلوار قرمزت و بپوشم، و یا مکعب نارنجی رو بگیر... در همین حد کفایت میکنه و خودش یاد می گیره شایلین نازم و می بوسم
مامان عليرضا
8 بهمن 93 1:02
سلام الهام جونم.خوبید؟ این نی نی وبلاگ بازم نظر منو خورد قربون این پسر نازنین برم من که حس مالکیتش داره گل میکنه قهر و آشتی های لحظه ای رو قربون خاله جون.چه سریع و سیر هم جایگزین پیدا میکنه برای کسی که باهاش قهر کرده
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم خوبم. شما خوبید؟ احساست و درک می کنم برای منم بارها پیش اومده به زودی نوبت به قهر و آشتی های علیرضا جون می رسه و خودت از نزدیک می بینی این قهر و آشتی های شیرین رو
زری
8 بهمن 93 1:08
سلام الهام جون بسیارقصه ی خوبی بود وممنون که شعرها وقصه ها رومینویسید,من همشونویادداشت میکنم وآفرین به علیرضاجون بااین نقاشیهای زیباوترانه هایی که خونده,دعای فرج عالی بود وخوشحالم که گل پسرشمابالهجه کارتون توماس روتکرارمیکنه ,من بیشتراوقات توماشین ریحانا گوش میدم ودخترم بالهجه میخونه ایشالا که زیارت امام رضا قسمتتون بشه
الهام
پاسخ
سلام زری جان خواهش می کنم عزیزم وظیفه ستو خیلی خوشحالم که به دردتون می خوره ریحانا رو نمی شناسم و ممنون میشم بیشتر توضیح بدید تا باهاش آشنا بشم و همین طور برای شما دوستم. ایشالا که امام هشتم نگهدار همه مون باشه
مامان عليرضا
8 بهمن 93 1:12
آی این فوتبال رو نگو کلی حرص خوردم سرش.تولد پسر داییم و دختر خاله هام بود و قرار بود بریم خونه مادربزرگم.نه این فوتبال تموم میشد نه میتونستیم دل بکنیم و بریم و آخرشم که حالمون گرفته شد اساسی. فداش بشم که فوتبالی شده پسرمون. اتفاقا علیرضا هم انقدر محسن تو خونه با هیجان میگفت توی دروازه اونم یه چیزایی شبیه به این کلمه میگه که واقعا خنده داره و از اون روز یه سره داره توپ شوت میکنه و میگه پاس یا شوت یا همین عبارت خنده داره توی دروازه و بعدشم کلی بالا و پایین میپره و میگه گل.باباشم باهاش دم میده کلا خونم شده زمین فوتبال.هم ذوق میکنم هم اعصابم و خورد کردن. وسایل گل بازیت مبارک باشه خاله جونم قربونش برم که دنبال هم بازی میگشته برای خودش این وایبر ما رو هم خونه خراب کرده خواهر.البته همسری هنوز دم به تله ی گوشی هوشمند نداده و هر چقدر اصرار میکنم فایده نداره ولی کم کم داره نبود این دنیای مجازی رو حس میکنه.
الهام
پاسخ
ای جانم با اون اعصاب بعد از فوتبال فقط جشن تولد می چسبه و بس تا حال آدم عوض بشه فدای علیرضا جون که اینقدر عشق گل زدن و شوت و فوتباله فدای سرت الهام جون نگران به هم ریختگی نباش، همین که با آقا محسن سرگرمه خودش کلی می ارزه به نظر من تا می تونی خرید گوشی هوشمند و به تعویق بندازید من از روز تولد همسرم که خواستم گوشی هوشمند براش بخرم به این مصیبت گرفتار شدم خودم از وایبر اومدم بیرون همسرم با تمام وجود سرگرمش شد می دونی یه سری اخبار و اطلاعاتش خوبه نیست که ما همیشه برنامه کودک نگاه می کنیم و اخبار و نمی بینیم با وجود وایبر از اخبار روز عقب نمی مونیم ولی این مسخره بازی هاش و گاهی خبرهای دروغش آدم و اذیت می کنه و البته همین زیاده روی های خودمون
مامان عليرضا
8 بهمن 93 1:17
این داستانی بود که مادر بزرگم برام تعریف میکرد.چه حس خوبی با خوندن دوبارش پیدا کردم.از رو داستان نوشتم تا برای علیرضا هم بعدا بخونم.خیلی جاهاشو فراموش کرده بودم قربونش برم که نگران فیله بوده پسرم. عزیزم صدای خوشگلت رو خیلی دوست دارم.شعراشو دانلود کرد و برای علیرضا هم میذارمشون
الهام
پاسخ
فکر نمی کردم از این داستان تا این حد استقبال به عمل بیاد خوشحالم که برای همه تجدید خاطره بودهاین بار که برم خونه مون به مامانم میگم حسابی فکر کنه هر چی داستان توی ذهنش هست برای علیرضا رو کنه تا منم اینجا تعریف کنم برای دوستان می بینی چه پسر فیل دوستی داریم ما لطف داری الهام عزیزم. علیرضا جان و جانانه می بوسم
مامان عليرضا
8 بهمن 93 1:35
پس شخصیت جدید داستانای علیرضایی پیدا کرده؟ یه لحظه سعی کردم با تناژصدای علیرضا علی بابایی رو تجسم کنم.احتمالا خیلی خوردنی صدا میزنه گل پسر عزیزم این پست باید یه سره قربون صدقت برم.فدای اون هیجانت علیرضا هم مثل آیدین توماس بین قهار شده پس؟باید یه سر بزنم و کارتون های توماس رو مجدد بگیرم و بریزم اینبار برای علیرضا رو سی دی شاید اونم علاقه مند شد.هر چند من خیلی اصرار ندارم علیرضا تلویزیون بین بشه ولی گاهی اوقات واقعا لازمه حس مالکیتش رو تو مهمونی هم ثابت کرده بچم.خب دستمال میخواسته برای ماشینش دلم برای صورت ماهش تنگ شده بود.میبینم که روند رشد موها هم خوب بوده خدا رو شکر. عینکشو ببینپلیس کوچولوی خودمو عشقه نمایشگاه نقاشیت کی بود خاله؟چرا مارو دعوت نکردی بیایم ببینیم کارای خوشگلت رو ایشالا مشهد هم مجدد قسمتت بشه الهام جون.به آقا محسن بگو مامانم رو دعا کنه ایشالا این دوره آخر شیمی درمانیش باشه و بتونه عمل کنه ببوس فرفروک سابق و فرفروکم در آینده ای نزدیک رو
الهام
پاسخ
بله همین طوره الهام جون شما لطف داری دوستم به نظر من براش بریز روی سی دی ولی الان براش خیلی زوده. یادمه علیرضا تو سن علیرضا جون که بود به هیچ عنوان نمی تونستم متقاعدش کنم که از نزدیک تلویزیون نبینه و همیشه می چسبید به تلویزیونو علاقه زیادی به دیدن عموهای فیتیله داشتوقتی تونستم از تلویزیون اندکی جداش کنم کلی ذوق کردمولی این روزها خودش عقب می شینه و نگاه می کنه و وقتی خسته میشه خودش تلویزیون و خاموش می کنه و زیاده روی تو کارش نیست از طرفی علیرضا جون هنوز صحبت نمی کنه برای همین بهتره فعلا کارتون زبانِ اصلی نبینه که ممکنه دچار دوگانگی بشه بازم لطف داری در نمایشگاه نقاشی بعدی از شما نیز دعوت به عمل خواهد آمد به روی چشم الهام عزیزماز صمیم قلب برای مادرت سلامتی آرزو می کنم و حتما به محسن میگم براشون دعا کنه. امیدوارم به زودی زیارتی دل نشین قسمت خودتون بشه علیرضا جونم و می بوسم
mahtab
8 بهمن 93 9:12
سلامي گرم به شما دوست عزيزم در اين روزهاي سرد زمستاني اميدوارم.هميشه خوب و خوش و سلامت باشيد عليرضا جان رو ببوس از طرف من راستي الهام.جان لينک کارتون توماس رو برام ميذاري؟ممنونم
الهام
پاسخ
سلام مهتاب عزیزمخوبید؟ علیرضا جونم خوبه؟ لینک کارتون توماس رو تو پاسخ به نظرات همین پست برای زهرا مامان ایلیا جون گذاشته ام. بیست قسمت هست. اون بیست قسمت رو فعلا دانلود کنید برای علیرضا جون بعد باز بهم اطلاع بدید تا لینک چند قسمت دیگه رو که تازه پیدا کرده ام براتون بذارم بازم اگه سوالی داشتی در خدمتم عزیزم
زری
8 بهمن 93 10:45
عزیزم ریحانا خواننده پاپ سیاهپوست هست وبعضی آهنگاشودوست دارم گوش نکنیدبه آهنگاش بهتره
الهام
پاسخ
عجب! آخه من از اسمش فکر کردم یه نرم افزار قرآنی باشهمهم اینه که از گوش دادن بهش لذت می برید همیشه شاد باشید دوستم
مونا
8 بهمن 93 11:23
سلام الهام جون. خوبی؟چه پست بلند وبالا و پرحوصله ای. آفرین به عزم و ارداه ات! چه پسرم ناز شده ماشا... ببوووووووسش. چه خوبه که بچه های شما مامانا میشینه پای کارتون و تلویزیون!!دیدم تو نظرات چندتا از مامانا درخواست لینک توماس رو داشتن. علی متاسفانه اصلا از کارتون و تلویزیون خوشش نمیاد!! در مورد بزرگتر شدن و آقا شدن علیرضا هم تبریک... بوفه که الهام جون من از روز اول نداشتم. کابینت خونه خودش بوفه داشت. منم مثل شما گریزون ازبوفه الان هم که با این دو تا بچه کلا اگه بوفه هم داشتیم باید جمع میکردیم!!.... عکس گرفتن از نقاشیهای علیرضا هم بصورت چندتا در یک عکس جالبه. به درد من میخوره....صدای گل پسرروهم گوش دادم....سرشار از معصومیته و کودکی....گل بازی هم ایده خوبیه و باید بخرم.... این صداهایی هم که ضبط میکنی و میداری تو وبلاگ بزرگترین یادگاریه که بعدها میمونه... پی نوشت*:!! من تازگیها قبل ارسال نظر یه کپی میگیرم تا اگه ارسال نشد دوباره پیست کنم و بفرستم.
الهام
پاسخ
مثل همیشه بهم لطف داری مونا جانم نگران نباش همون بهتر که تلویزیون نبینه. تازه علی همیشه با خواهرش سرگرمه ولی بچه های ما مجبورند تلویزیون ببینند تا حوصله شون سر نره باز خوبه علیرضا مهد میره بچه هایی که مهد نمیرن باز بدتر وابسته به تلویزیون هستند و تصمیمت در مورد بوفه قابل تحسین هست اتفاقا من چند روزه نقاشی های علیرضا رو جمع کردم و دیشب بعد از خوابش هر سه تا رو در یک عکس گذاشتم و عکس گرفتم تا بذارمشون تو یک پست و خدا رو شکر کردم بابت آفرینش بنده ای که دوربین عکاسی رو اختراع کردمی دونی اگه همین دوربین عکاسی نبود ما این روزها باید چقدر کاغذ و آت و آشغال تو خونه مون نگهداری می کردیم تا بچه هامون در آینده چیزی از خودشون به یادگار داشته باشند ممنونم از لطفی که به علیرضا داری عزیزم و پی نوشت تون و عشقهمنم بعد از بارها رکب خوردن از نی نی وبلاگ و ناپدید شدنِ نظراتم همواره همین کار و می کنم بچه ها رو از طرف من ببوس عزیزم
فهیمه
8 بهمن 93 19:14
سلام الهام جون خوبی عزیزم. میشه لطف کنید اگه از دستمال ها راضی هستید عکس برا من هم بزارید یا اگه اسم داره. من هم دنبال یه دستمال خوب هستم برا میزهای شیشه ای، با هر چی پاک می کنم لک میگره. البته یه دستمال هم خریدم بد نبود ولی زود خراب شد و دیگه مثل اول تمیز نمی کرد. ممنون جیگر این گل پسر کچل با اون شیرین زبونی هاش
الهام
پاسخ
سلام فهیمه جان اتفاقا من دیشب برای اولین بار دستمال و برای شیشه ها استفاده کردم و واقعا عالی بود. این لینک عکسشه: http://www.niniweblog.com/upl/alirezanoori/14223658615.jpg اسمش رو روی همون کاغذ داخل عکس نوشته. امیدوارم این یکی ماندگاری خوبی داشته باشه
اقازاده
9 بهمن 93 9:05
فدای علیرضا خان با این نقاشی های خشگلش دست مریزاد و ماشالله که همیشه پستتون بلنده و مثل همیشه قشنگ مینویسید
الهام
پاسخ
شما لطف دارید
اقازاده
9 بهمن 93 9:11
42 ماهگی علیرضا خان پیشاپیش مبارک انشالله 120 سال زنده باشن
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان امیرحسین
9 بهمن 93 10:48
خوشحالم که بسلامتی دارید از بحران سه و نیم سالگی عبور می کنید ان شاله باقی راه رو هم همینطور به خوبی و خوشی طی کنید یکی از بزرگ ترین خوشبختی های من در زندگی اینه که همسرم به فوتبال علاقه نداره و همینطور خودم و البته دوتامون والیبال رو دوست داریم و پیگیر مسابقات والیبال هستیم عکسل العمل بچه ها چقدر بهم شبیهه دقیقا وقتی من و بابای آقا کوچولو داریم با هم حرف میزنیم این پسرک ماست که به میدان میاد و نوای مامان جون حرف نزن و باباجون حرف نزن سر میده و میگه تلویزیون نگاه کنین و خودش شروع میکنه به حرف زدم برامون
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم بله علاقه به والیبالِ همیشه برنده خیلی هم حس خوبی داره. امیدوارم که تیم والیبال مون همواره برنده باشه، گر چه هیجان ورزش به همین باخت و بردهاست و اگه باخت نباشه شیرینی پیروزی حس نمیشه من و محسن فقط بازی های مهم رو دنبال می کنیم :فوتبال و والیبال و کشتی و المپیک ایشالا که همیشه پیروز باشند و دلمون و شاد کنند بله منم وقتی وبلاگ دوستان رو دنبال می کنم می بینم چقدر رفتارهاشون شبیه به علیرضاست ببوس امیر جان و از طرف من
مامان ناهید
9 بهمن 93 13:48
سلام الهام جونم خوبید؟ من الان اومدم تو وبتون دیدم من دیشب اون پستی که کامنت گذاشتم اصلآ مال تازگیها نبوده اخه من دیشب مثل همیشه از گوگل وارد نشدم به درخواست آبجی فاطمه که دیگه تو گوگل سرچ نکنم از طریق bing آدرستونو اومدم با اون پست ابتدای تولد تا 6 ماهگی علیرضا روبه رو شدم که فکر کردم دارید یادی از دوران کودکی علیرضا می کنید وچه زیبا بود وچقدر هم لذت بردم دیدم قسمت این بود که من به اون پست ندیده برخورد کنم قضیه این بود
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خودم هم متوجه شدم اشتباه شده عزیزم پیش میاد باز من فکر کردم وقتی وبلاگ رو لینک کردید اشتباهاً با اون پست لینک شده و حالا اشتباهی رفتید اونجا در هر صورت ممنونم از حضور و نظرات پرمهرتون دوستم
مامان ناهید
9 بهمن 93 14:21
ماشالله به پسر باهوش واینکه حس مالکیت خود را همچنان تقویت نموده ماشالله دیگه مردی شدی جمله بندیهات هم که خوب شده شعرهاتو خوشگل می خونی تجسم کردم وقتی بزرگ بشی وصداتو بشنوی در مقابل زحمات مامانت چه خواهی کرد الهام جون دستت درد نکنه پست خیلی خوب وجذابی بود با این همه شیرین کاریها وشیرین زبونیهای علیرضا جون من رفتم برا دانلود و آپلود صدای بچه ها همونطور که گفتید نتونستم انجام بدم از آنجایی که زبان انگلیسیمون هم زیاد خوب نیست امیدوارم دوباره بتونم موفق بشم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون. مثل همیشه به من لطف دارید مشتاقانه منتظر شنیدن صدای بچه ها هستم باز اگه مشکلی بود بهم بگو عزیزم
مامان ناهید
9 بهمن 93 14:25
فداااااااااااش که عاشق کارتون توماسه من تا حالا این کارتونو ندیدم چون تاکنون کارتونهای مورد علاقه فاطمه را می گذاشتم که همه دخترونه هست دیدم توماس مورد تایید شماست دارم سعی می کنم دانلودش کنم الهام جون لینکشو تو چه پستی گذاشتید؟ عکسها هم هنری وزیبا بود با اون آقا پلیسه خوشتیپ خودمون وپلیس آینده انشالله خدا قسمتتون کنه زیارت مشهد رضا وکربلای محلا وخانه خدابه زودی زود
الهام
پاسخ
یکی از دوستان به نام مامانی یه کارتونی رو معرفی کردند به نام دورا Dora که دخترونه ست و منم لینکش رو تو بخش پرسش و پاسخ همین پست گذاشته ام فکر کنم فاطمه جون خوشش بیاد. لینک کارتون توماس رو هم تو نظرات همین پست برای زهرا جون (مامان ایلیا) گذاشتم برید به لینکش و 20 قسمت هست کم کم دانلود کنید تا بچه ها ببینند امیدوارم خوش شون بیاد و ایشالا قسمت شما و همۀ آرزومندان بشه
مامان مرمر
17 بهمن 93 2:08
الهام
پاسخ