یک احساسِ ناب
شاید بارها و بارها با عزیزانت همسفر شوی و مسیرِ آزادراهِ تهران-قم را طی کنی و به مسجد جمکران بروی و در حالی که تو گنجشک های پرواز کنان در محوطۀ مسجد جمکران را رصد می کنی، بزرگ ترهایت نماز تحیّت مسجد بخوانند و نمازِ امام زمان بخوانند و زیارتِ آلِ یاسین بخوانند و دلت و دل شان آرام بگیرد... و سپس زائر حرم فاطمۀ معصومه باشی... همان غریبی که این روزها زائرانی از تمامِ دنیا دارد که به او توسل می جویند و دل در جوارش آرام می دارند...
و امـــــــــــــــا تفاوت را وقتی عجـــــــــــــیب احساس می کنی که همسفرانت از جنسِ مادر باشند! و دو مادرِ بزرگ که از لحظۀ سوار شدن بر ماشین تا لحظۀ رسیدن به جمکران و تمامِ لحظاتِ زیارت شان در مسجد و در تمامِ طولِ زیارت شان در حرم مطهر، با تمامِ وجود برای تو و پدر و مادرت دعا کنند و از خداوند برایت عاقبت به خیری بخواهند و از خداوند برایت آرامش بخواهند و از خداوند برایت بهترین ها را بخواهند و تو را لبریز کنند از حسِ یک زیارتِ ناب که بواسطۀ لطف و دعای این دو بزرگِ همراه، برایت کم از زیارتِ خانۀ خدا ندارد...
و تو از روزِ قبل بواسطۀ صحبت های مادرت همواره تکرار کنندۀ عبارت "بریم قُم...بریم زیارت..." باشی...
و در تمامِ طولِ مسیر، همراهانِ دوست داشتنی ات هم بازی کودکانه هایت باشند و تو که بهانه گیری هایت همواره در طولِ مسیرهای طولانی اجتناب ناپذیر است، به واسطۀ وجودِ گرم شان در نیمی از مسیر با هواپیماهای بلند شده از فرودگاه ِامام خمینی، ماشین های اطراف و شنیدنِ شعرهای کودکانۀ قدیمی که تا به حال هرگز نشنیده ای و برایت بسیار جذاب است، سرگرم باشی و نیمۀ دیگر مسیر را بر روی دست های آرامش بخش شان آرام بگیری و به خوابِ ناز بروی...
و در انتهای همین آزادراه به قم برسی در حالی که دو نفر از همراهانت برای اولین بار زائر مسجد جمکران هستند و زمانی که مادرت به آن ها می گوید که وقتی برای اولین بار به مسجد جمکران وارد شده اند با تمامِ وجود دعا کنند که خداوند در این مکان دعایشان را مستجاب خواهد کرد، بزرگ ترین دعای آن ها شفای یک کودک باشد که نسبتی با آن ها ندارد و به واسطۀ این همه زلالیِ دل تو نیز درس بگیری که دلت را بزرگ کنی! آنقـــــــــــــــدر بزرگ که بزرگ ترین آرزوهایت که اطمینان به استجابت آن ها داری، در حق دیگران باشد!
و بر خلافِ همۀ دفعاتِ گذشته این بار تو در کنارِ همراهانت ایمن باشی و مادرت بواسطۀ اطمینان از تو، پس از مدت ها تجربه گرِ یک زیارتِ ناب و یک حسِ ناب باشد...
دوشنبه شبِ اخیر زائرِ شهر مقدسِ قُم بوده ایم...
عکس ها و ما وَقَعِ آن چه در هفتۀ اخیر رُخ داده است را در ادامۀ مطلب ببین
شنبه شب بود که مادر جانمان در معیت دایی محسن مان که چند روزی به ولایت سفر کرده بودند به منزل مان وارد شدند و ما را بسی سرخوش نمودند!
ما که از قبل برای ورودِ مادر جانمان آمادگی ذهنی داشتیم و مادرمان یادآوری کرده بودند که قرار است مادرجانمان میهمانِ اتاقِ ما باشند بسی بر خود می بالیدیم و به محضِ ورودشان اعلام نمودیم:" من تو تختِ ناینجی (نارنجی) بیخوابم، تو رو زمین بیخواب!" و مادرجانمان:"+"و خلاصه این که چند شبی را در آرامش و در معیت مادرجانمان بر تخت نارنجی آرام گرفتیم
یکشنبه صبح علی الطلوع مادرمان از منزل خارج شده و تا ظهر در محل کار خود بودند و ما تمام وقت به مادرجانمان امر و نهی می نمودیم که :"دمپایی مامانی من و نپوش!"، "چراغا رو خاموش بُتُن!"، " دفترم بده نگاشی بِتِشم"، " بیا تهنُّش (تصادف) بازی بُتُنیم!"، "آب از یخچاگ بده!" و ... و البته که مادرجانمان باز هم:"+"
بعد از صرف نهار ما در معیت مادر+مادرجانمان به مهد سپرده شده و بسی سرخوش بودیم که مادرجانمان نیز همراهِ ما بودند و ما در طولِ مسیر هر آن چه را که هر روز برای مادرمان تعریف می نمودیم، به مادرجانمان ارائه کرده و تشویق شدیم
از آن جا که مادرجانِ هستی جانمان + عمۀ هستی جان نیز چند روز قبل تر از مادرجانمان به تهران آمده بودند و قرار بر این بود که در برگشت به ولایت همسفرِ مادرجانمان باشند، آن شب ما میزبانِ هستی جان و خانواده بودیم و در معیت آن ها بسیار به ما خوش گذشت
و اما فردا روز ما به مهد نرفتیم زیرا بابایمان تصمیم گرفتند مادرجانمان+مادر جانِ هستی جان+ عمۀ هستی جان+ مادرمان+ اینجانب را برای زیارت به قم ببرند و به لطف خداوند دعای دو هفته قبلِ مادرمان در آخرین لحظۀ خروج از حرم مطهر حضرت معصومه مستجاب شد و همانا آن دعا آرزوی زیارتی دیگر بار و زودهنگام بود که در هفتۀ اخیر و به سرعت امکان پذیر شد.
سلام بر تو؛ آن گاه که میایستی سلام بر تو؛ آن گاه که مینشینی
سلام بر تو؛ آن گاه که (قرآن) میخوانی و بیان میکنی؛ سلام بر تو؛ آن گاه که نماز میگزاری و قنوت میخوانی
سلام بر تو؛ آن گاه که رکوع و سجود میآوری؛ سلام بر تو؛ آن گاه که «لا اله الا الله» و «الله اکبر» میگویی
سلام بر تو؛ آن گاه که (خدا را) میستایی و آمرزش میخواهی؛ سلام بر تو آن هنگام که روز را آغاز میکنی و آن گاه که روز را پشت سر میگذاری...
دل من به خداوند ایمان دارد، خدای یکتای بی همتا؛ و به رسول او و به امیرالمومنین (ایمان دارد)
و به شما -ای مولایم- از نخستین تا واپسینان (ایمان دارد) و همواره آمادۀ یاری شمایم
و دوستی من فقط برای شماست...
+ سطرهای نوشته شده در لابه لای عکس ها، ترجمۀ فرازی از زیارت آل یاسین است.
+ بسیار به یاد دوستانِ دوست داشتنی مان بودیم و به دلیلِ شرایط خاص برخی دوستان برای فاطمه جانمان که روزِ بعد عمل لوزه داشتند دعا کردیم و همین طور برای نازنین زهرا جانمان و آنیتا جانمان و البته همۀ دوستانِ وبلاگی مان و همۀ دوستانِ حقیقی و مجازیامید که خداوند دعای ما را مستجاب کند
+ سه شنبه شب را در معیت مادرجانمان میهمانِ خاله لیلای با محبت مان بودیم و بسیار به ما و یاسمین جان و خانواده مان خوش گذشت و از همین تریبون نهایت سپاس خود را از خاله لیلا اعلام می نماییم از آن جا که مادرجانمان بعد از رفتنِ خاله مهدیه بسی دل نگرانِ مادرمان بودند، در نتیجۀ آشنایی با خاله لیلا خیال شان بسی از برای مادرمان و از برای وجودِ دوستانِ خوبی چون خاله لیلا راحت شد
+ غروب چهارشنبه بود که مادرجانمان در میانِ گریه های جانسوزِ ما در مقابلِ ترمینالِ جنوب با ما وداع کردند و ما را با فریاد "مادرجونم و میخوام" تنها گذاشتند و به ولایت بازگشتند. و هیچ چیز جز یک جعبۀ دوازده تایی مدادِ شمعی نتوانست گریه های جانسوزِ ما را آرام کند
+ پست مربوط به زیارت "مسجد جمکران" و "حضرت فاطمۀ معصومه" در هفتۀ اول دیماه را می توانی این جا ببینی... و این دی ماه یکی از پر برکت ترین دی ماه های تمامِ عمرمان به شمار می رود... هم به واسطۀ حضورِ عزیزترین میهمانان در منزل مان و هم به واسطۀ دو زیارت در یک ماه
+ لطفا برای شادی روح خاله مهدیه و خانواده یک حمد بخوانید...