بودن
مادرمان از آن دسته از آدم هاست که معتقد است انسان ها به وقتِ درد نیازمندِ دردمند هستند و نیازمندِ همدل! و به وقتِ خوشی پُر بودنِ اطرافشان خوب است و نه لازم و نه واجب!
می دانیم با خودت فکر کرده ای که همیشه همۀ انسان ها به وقتِ درد در اطرافِ دردمند هستند و البته ما حرفت را قبول نداریم... و انسان های زیادی را می شناسیم که به وقتِ خوشی کنارت هستند و به وقتِ درد و به وقتِ بیماری و به وقتِ سختی این تو هستی که باید تمام و کمالِ درد را با تمامِ وجودت تحمل کنی و عجیـــــــــــــب همدل و همزبان نمی یابی!
و طبیعی ست! و به واسطۀ این خصلت بر هیچ کس ایرادی وارد نیست چرا که انسان برای شاد زیستن آفریده شده است و پُرواضح است که شرکت کردن در مجلسی شادمانه بسی خوشایندتر است از تحمل نق زدن های یک بیمار و دیدنِ روی زرد و بی حالش و همین طور شرکت در مراسمی که دیدنِ بازماندگانش دلِ هر رهگذری را به درد می آورد...
و نکته همین جاست!
تا به حال فکر کرده بودی که انسان ها به وقتِ درد به بودنت احتیاج دارند؟! تا به حال فکر کرده بودی که بودنت در مراسم خوشیِ دیگران لازم است و در ناخوشی هایشان واجب!
و از این روست که مادرمان خود را در آن گروه از آدم ها قرار داده اند که اگر در ولایت مان مراسمِ عروسی یکی از بستگان باشد ایشان تمام عزم خود را بر رفتن به آن مراسم جزم می نمایند و اگر ایشان را کاری عظیم پیش آید و یارای رفتن به مراسم جشن را نداشته باشند، طی تماسی از صاحب مجلس عذر خواسته و با بیانِ دلیلِ موجه خود از رفتن به آن مراسم انصراف می دهند و هیچ کس را اعتراضی نیست چون همگان بُعد مسافت را درک می نمایند و البته این مسأله را که مادرمان هرگز از نرفتن به مجلسِ ایشان قصد بی احترامی نداشته اند و دلیلِ عمدۀ بعدی که البته مهم ترین دلیل به شمار می رود این است که در خوشی آنقدرها هستند که نبودِ ما و مادرمان چشمگیر نباشد...
و اما به وقتِ ناخوشی اطرافیان، مادرمان تماس با شخصِ بیمار را ضروری می دانند حتی اگر نسبت فامیلی مان بسیار دور باشد و همین طور حضور در مراسم یادبود شخصی که از دنیا رفته است را واجب و لازم می دانند و حتی شده کار بابایمان و کلاس های خود را تعطیل کنند باید برای یک روز هم که شده همین مسافت حدود هزار کیلومتری را طی کنند تا به وقتِ مصیبت کنارِ داغ دیدگان باشند و بارها و بارها پیش آمده است... و مدت ها بعد نیز پیگیر احوالِ بازماندگان هستند و به شدت بر این اعتقادند که طرف مقابل بسی به همدلی و تسکین نیاز دارد! و از این رو در جامعۀ بی انصاف ها افرادی شبیه مادرِ ما غم پرست نامیده می شوند!!
و بسیار فاجعه آمیز است وقتی در مراسمی حاضر می شویم و گویی اگر همان لحظه حس کنجکاوی خود را ارضا نکنیم و از داغ دیده سوالات عجیب و غریب نپرسیم و داغ دلش را تازه نکنیم به ما عنوان "لال" تلقی می شود!
مثلا وقتی کسی در اثر تصادف از دنیا رفته است و داغ دیده علاوه بر تحمل رنج مرگ ناگهانی عزیزش باید جوابگوی سوالات ما باشد که در نقش مأمور راهنمایی و رانندگی ظاهر می شویم و یا وقتی روانشناس می شویم و از داغ دیده در مورد روحیات عزیزش قبل از سوار شدن بر خودرو و در نتیجه علت سرعت غیر مجازش سوال می نماییم و یا وقتی دایۀ مهربان تر از مادر می شویم و شاید هم دکتر و در مورد بیماری شخصی که از دنیا رفته پرسش می کنیم و تذکر می دهیم که چرا زودتر به پزشک مراجعه ننموده است تا کارش به این جا نکشد!! یا وقتی کسی در آتش می سوزد در مورد محتوای جسد تحویل داده اش سوال می پرسیم و ...
تا به حال به این موارد فکر کرده بودی؟! تا به حال فکر کرده بودی که پرسیدنِ این سوالات و سوالاتی مشابه این تا چه حد ویران کنندۀ روح و روانِ داغ دیده است! تا به حال فکر کرده بودی که متوفی بیش از نیاز به ارضای حس کنجکاوی ات، نیاز به قرآن خواندنت دارد و فاتحه خواندنت و داغ دیده نیاز به حضورت و تسکین دادنت...
شاید هم اکنون که این متن را می خوانی به نظرت ما را زیادی حساس تصور کنی! ولی وقتی به حرف هایمان می رسی که خدای نکرده در مقام داغ دیده باشی!
روزگاری باباجانمان حرف زیبایی زدند... ایشان عنوان کردند که همیشه در مراسم یادبود رفتگان در شهرمان شرکت می کردند و فاتحه می خواندند ولی هرگز درک نمی کردند که صاحب عزا چه ها می کشد... ولی روزگاری که پدرشان را از دست دادند و در ورودی مجلس ایستادند و صاحب عزا شدند عمقِ احساس صاحب عزاهای قبلی را درک نمودند و پس از آن همواره برای تسلی خاطر بازماندگان در مراسم عزا شرکت می کنند و با تمامِ وجود همدلی می نمایند...
و از آن جا که ما معتقدیم آن که به وقتِ درد کنارت باشد رفیقی ست شفیق و شایستۀ احترام و شایستۀ تقدیر، این گونه است که بر خود لازم می دانیم از تک تک شما دوستانِ عزیزی که این مدت در کنارمان بودید و تسکینی بر دردهایمان، تشکر کنیم...
هفتۀ گذشته که برای شرکت در مراسم خاکسپاری دوست مان به ولایت رفته بودیم به علت کارهای بابایمان مجبور به بازگشت سریع شدیم... سه شنبه را در مسیر رفت گذراندیم، چهارشنبه را در ولایت، پنج شنبه ما در ولایت ماندیم و بابا و مادرمان برای شرکت در مراسم خاکسپاری عازم نیشابور شدند... قرارمان این بود که جمعه صبح عازم تهران شویم ولی خانوادۀ پدری مان برای تعویض روحیۀ ما اصرار داشتند که جمعه را با ایشان در دامانِ طبیعت بگذرانیم و حال و هوایی عوض کنیم... و چه خوب که افرادی را در کنارمان داریم که به وقت ناخوشی هوای دلمان را دارند
منطقه ای که در آن اقامت گزیدیم بسی زیبا بود... درست است آن روزها دلِ مادرمان غم بارتر از آن بود که حتی با رفتن به بهشت شاد شود، ولی به ما بسیار خوش گذشت و در معیت خاله فهیمه (جاری مهربانِ مادرمان) و عمو مسعودمان طبیعت گردی کردیم و بسی از آن طبیعت دلنشین عکس گرفتیم... البته تعداد بسیار زیادی از عکس هایمان در دوربینِ خاله فهیمه مان جا مانده است که از همین تریبون به ایشان اعلام می نماییم قبل از پرش ناخواستۀ عکس ها آن ها را به محلی امن انتقال دهند تا در آینده ای نزدیک آن ها را به جمعِ عکس هایمان اضافه نماییم
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت اول: مدت ها بود مادرمان قصد داشتند این نکات را در لابه لای یکی از پست هایشان برایمان به ثبت برسانند، که اگر روزگار به گونه ای رقم خورد که در بزرگ سالی مان، کنارمان نبودند یادمان بماند که به وقتِ ناخوشی نیز در کنارِ اطرافیانمان باشیم نه فقط به وقتِ خوشی...
پی نوشت دوم: خدای را سپاس حالِ ما نیز بهتر از قبل است... یک روز آرام و صبوریم و دیگر روز از صبح علی الطلوع احساس دلتنگی عجیبی داریم و بغض گلویمان را می فشارد آن قدر که ما را در آستانۀ خفگی قرار می دهد...امسال اولین سالی ست که مادرمان آرزو می کنند کاش هر چه سریع تر تعطیلات تابستانۀ شان تمام شود و با شروع به کارِ مجدد سرگرم شوند... و البته محتاج دعای خیرت هستیم...
پی نوشت سوم: امروز برای چندمین بار مادرمان با خانوادۀ خاله مهدیه تماس گرفتند تا حالِ مادرشان را بپرسند... لطفا برای بازگشت صبر و آرامش به دلِ بابا و مادرِ خاله مهدیه مان دعا کنید...
پی نوشت چهارم: می دانیم با نوشتنِ دلتنگ نامه هایمان خیلی خسته ات کرده ایم... چند گاهی ما را تحمل کن تا حالِ دلمان بهتر شود...
و خدای را سپاس که:
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
عکس های آرام بخش طبیعتِ مردادماه را در ادامۀ مطلب ببین
این تعدّد ماشین که مشاهده می نمایی متعلق به خاندانِ نوری و دوستانِ خانوادگی آن هاست... لازم است بدانی که رفیق بازی و طبیعت گردی فقط مختص به بابای ما نیست بلکه خصلتی است که در تمامِ خاندانِ نوری و مخصوصاً عمو مسعودمان به چشم می خورد... و خصلتی ست بس زیبا
جمع کردنِ حواسِ کودکی که عشقِ آب است و بعد از مدت ها چنین طبیعت بکری را یافته است، به سمت دوربین از هیچ کس ساخته نیست مگر این که پای یک "چهار" در میان باشد البته جدیداً آموخته ایم که به جای "چهار" بعد از ادای یک، دو، سه توسط عکاس، به ایشان مهلت نداده و "سه" را با پیش آوردنِ انگشت مان ادا کنیم...
عکس سمت چپ ما هستیم در کنارِ مهدی جان پسرعموی ارشد و تنها عموزاده مان، و مینا جان دخترِ تنها عمه مان... سایر نی نی ها نیز دوستانِ خانوادگی مادربزرگ مان هستند
و وقتی عمو مسعودِ مهربانمان برایمان یک عدد چوب می یابند و ما آن را بر آب می زنیم و اساسی سرخوشیم و این جاست که ما عمو مسعودمان را بسی دوست تر می داریم و البته خاله فهیمۀ دوست داشتنی مان را
واز آن جا حضور بابایمان را در عکس ها کم رنگ می بینی که ایشان درست است علاقه به بودن در دامانِ طبیعت دارند ولی فقط همان قسمت نشستن زیر سایه و خوردنش را بسی می پسندند
ما+عمو مسعودمان+ مینا جانمان در کنارِ یک چشمه
و انعکاسِ نور خورشید است که در زلالی چشمه زندگی می آفریند
و وقتی ما در معیت خاله فهیمه و عمو مسعود و مینا جانمان تخته گاز می رویم مادرمان در زیبایی طبیعت محو است و به عکسبرداری
و این ما هستیم که به لطف خاله فهیمه مان چپ و راست ژست می گیریم
و از این جا به کوچه باغ هایی ساخته شده از هیزم درختانِ خشک وارد شدیم و همه جا فراوانی و نعمت بود درختانِ آلو و سیب و هلو که انسان را در برابرِ رحمت بی منتهای پروردگار وادار به شکرگزاری می کرد
نکتۀ جالبی که این بار در ولایت دریافتیم این بود که دو تن از هم ولایتی های ما رتبه های هفتم و نهم منطقۀ دو و رتبه های دهم و دوازدهم کشوری را در کنکور امسال کسب کردند و همین جا بابت خریدنِ آبروی ولایت و هم ولایتی هایمان از ایشان بسی سپاسگزاری می نماییم