سفر به قزوین
یکی بود یکی نبود...
در زمان های قدیم آقا جانِ ما را خواهری بود و در نتیجه بابای ما را عمه ای...
عمه ای که گرچه تنیِ آقا جانمان نبودند ولی آقا جانمان برای ایشان بس حرمت قائل بوده و هستند...
گذرِ زمان و بازیِ روزگار عمه جانِ بابای ما را به قزوین کشاند و در آبیک مقیم کرد...
در پی ورودِ آقاجان + مامان جان+ مهدی جان (عمو زاده مان) به منزلِ ما، طی برنامه ریزی های انجام شده و صرفاً جهت دیدار با عمه جانِ بابایمان ( و البته تعویض روحیه مان) پنج شنبه صبح علی الطلوع عازم قزوین شدیم... جمعه غروب از قزوین بازگشته ایم و به دنبالِ فرصتی مناسب جهت آپلود عکس های سفرمان هستیم...
از آن جا که مادرِ ما از دارِ دنیا یک عادت خوب دارند و همانا آن عادت خوب این است که به محضِ خروج از منزل با دنیای مجازی وداع می نمایند... همین بی خبری در این دو روزه موجبات نگرانی تعدادی از دوستانمان را فراهم آورده است که در همین فرصت نهایت عذرخواهی خود را به ایشان اعلام نمی نماییم نگرانمان نباش! ما همین جا هستیم زیرِ همین آسمانِ آبی!
در آینده ای نزدیک سفر نامۀ علیرضا خان از شهر قزوین در ادامۀ این پست بارگزاری خواهد شد
با ما بمان
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت:
سفرنامۀ ما از شهر زیبای قزوین را در ادامۀ مطلب ببین
پروردگار را هزاران مرتبه سپاس که تعدّد دوست و رفیق در اطراف مادرِ ما بیداد می کند و به لطف سال های تحصیل متوالی و طولانی به ندرت می توان نقطه ای از ایران را یافت که مادرمان در آن نقطه دوستی نداشته باشند... آن هم از نوعِ دوستانِ باوفا...
سه شنبه که خانوادۀ پدری به منزل مان وارد شدند قرار بر این شد که پنج شنبه و جمعه را به دیدار خانوادۀ عمه مان در آبیک قزوین برویم... مادرمان نیز فرصت طلبانه با زکیه بانو دوست دوران تحصیل خود که هفت سالی می شد ایشان را ندیده بودند و تماس شان فقط از طریق تلفن بود، تماس گرفته و از آن جا که قرار بود پنج شنبه را در قزوین بگذرانیم مقرر شد که زکیه بانو راهنمای ما در قزوین گردی باشند...
پس از رسیدن به قزوین به منزل بابای زکیه بانو وارد شدیم و مورد استقبال و لطف خاله زکیه و خواهرهای با محبت و مادرِ میهمان نوازِ ایشان قرار گرفتیم... آن ها بسیار بچه دوست بودند و این بچه دوستی بسیار به ما شخصیت بخشیده و ما را سرکیف و سرخوش کرد... ولی افسوس که زکیه بانو و خواهرانش ماشین و هواپیما نداشتند که ما با آن بازی کنیم
بعد از خوردن چای و میوه عازم بافت سنتی قزوین شدیم و ابتدا به ساکن رفتیم سراغِ "موزۀ حمام قجر" راستش را بخواهی ما خیلی زیاد از موزه بینی خوشمان نمی آید مگر این که آن موزه خاص باشد...
و البته خاص بودنِ موزۀ حمام قجر از آن جهت است که تندیس های آن بسیار طبیعی به نظر می رسد و پر واضح است که سازندگانش بسی با عشق آن ها را طراحی نموده اند...
ورودی این حمام چند پله به سمت پایین دارد که به یک حوضِ کم عمق و البته زیبا منتهی می شود که گرداگرد آن را تندیس های مختلفی از مشاغل مختلف احاطه کرده است... افسوس که فضا برای دورتر رفتن و انداختنِ عکس های زیباتر نبود
در عکس سمت راست مراحل مختلف تهیۀ نان و در سمت چپ مراحل مختلف تهیۀ نخ و قالی بافی به نمایش گذاشته شده است
در سمت راست خانم ها در حال انجام مراحل مختلف صاف کردن و خامه گیری از شیر هستند...
موزه خلوت بود ولی اکثر ساخته های موجود در پشت شیشه ها بوده و دسترسی به آن ها ممکن نبود و به علت انعکاس نور از سطح شیشه عکس هایی با وضوح کافی تهیه نشد به جز این تندیس ها که هنوز حصار کشی نشده بودند و طبیعی بودن را می توانی به وضوح در این عکس ها مشاهده نمایی... حتی تارهای مو و چین و چروک های دست و پا و صورت نیز بسیار هنرمندانه بود
و این قسمت از حمام همان قسمتی ست که در آن حجامت انجام می شده است و این تندیس ها نمایانگر عمل حجامت هستند...
تصویر سمت راست نمایشی از عزاداری عاشورا در شهر قزوین است و تصویر سمت چپ 50 به درِ قزوین است...(چیزی شبیه همان سیزده به درِ مرسوم)... پنجاه روز بعد از اول بهار قزوینی ها دیگر باز به دامانِ طبیعت می روند و مراسم آش پزان و نذری پزان دارند و البته دعا برای نزول باران
آقای پنبه زن و نیز آقای پهلوانِ داش مشدی و باز هم ظرافت در این تندیس ها بیداد می کرد
و این نیز میوه فروشی های قدیم قزوین... البته از این مدل گاری های میوه فروشی هم اکنون نیز در بافت قدیم قزوین بسیار به چشم می خورد
و قسمت اصلی حمام که تا بالا زیرِ لایه ای از شیشه مدفون بود و عکس برداری از آن امکان پذیر نبود... در قسمت انتهایی شخصی با کاسه آب داغ را به افراد مختلف می داد و تعدادی دلّاک و ماساژور نیز حضور داشتند که با هنرمندی هر چه تمام تر طراحی شده بودند و تمامِ تمرکزِ ما را روی خود جمع نموده بودند
مراسم تعذیه خوانی روز عاشورا در سمت راست قابل مشاهده است و بینندگانش در سمت چپ مشاهده می شوند
علاقۀ بسیار زیادی به آقای آهنگر نشان دادیم و به دلیلِ وجودِ شیئی چکش مانند در دستش او را آقای نجار خطاب نمودیم...
و نگاهِ ماست که روی خانم های ایستاده در صفِ دعانویسی متمرکز شده است...
قسمت های دیگری از بنای حمام قدیم و قسمت گرمایشی حمام (عکس سمت چپ)
و نمایی از بازار میوه فروشی و مراسم شادمانۀ قزوین قدیم
و خشک کردنِ کشمش پلویی به سبک قزوین و همین خوشه های آویزانِ انگور است که بسیار مورد توجه ما قرار گرفته است
در این حمام یک عدد عکاسخانۀ قجر نیز موجود بود که با پوشیدنِ لباس های قجری می شد عکس های زیبایی بر روی شاسی به ثبت رساند... البته نبودِ بابایمان باعث شد که مادرمان از این مهم باز مانند (بابایمان به علت مشغلۀ کاری بعد از ظهر پنجشنبه به ما ملحق شدند)...
و نمایی از پشت بامِ حمام
بعد از بازدید از موزۀ زیبای حمام قجر به پیغمبریۀ قزوین (چهار پیغمبر نیز نامیده می شود) سر زدیم... در این زیارتگاه چهار پیغمبر به نام های "سلوم، سلیم، سهولی، القیا" مدفون هستند... گفته می شود آنان پیامبرانی هستند که مژده میلاد مسیح را از اورشلیم به سوی شرق می آورده اند. پیغمبریۀ قزوین از اسناد موقوفات صفویه است که این مکان در پایان قرن یازدهم هجری قمری زیارتگاهی مورد احترام بوده است. عکس سمت راست مربوط به همین زیارتگاه است که این عکس به علت ازدحام فراوان از تناسب و قرینۀ لازم برخوردار نمی باشد... مردم قزوین نذورات خود را در روز اول ماه های قمری در آن به جا می آورند... و از آن جا که ما روز اول ماه در این مکان حضور داشتیم ازدحام جمعیت و البته پخش مشکل گشا در آن بیداد می کرد...
در قسمت شرقی پیغمبریه عمارت گلاه فرنگی (چهل ستون) موجود است(عکس سمت چپ). این بنا که تنها کوشک باقی مانده از مجموعۀ کاخهای سلطنتی روزگار شاه طهماسب می باشد، در مرکز شهر قزوین و در میدان آزادی (سبزه میدان) قرار دارد و در دوره صفویه و زمانی که قزوین پایتخت بود به کلاه فرنگی مشهور بود...
هوای قزوین بسی خنک تر از هوای تهران بود و البته شیطنت های فراوان ما و مهدی جان باعث شد خستگی بدجور بر ما فشار آورده و به محض ورود به محوطۀ عمارت کلاه فرنگی منجر به پخش شدن مان بر چمن های خنک شد...
و کلاه فرنگی از نمایی دیگر
بعد از بازدید از این عمارت زیبا میهمانِ خاله زکیه شدیم و از باقلوا پیچ قزوین خوردیم و بسیار به آن علاقه مند شدیم... در نهایت راهیِ حسینیۀ امینی ها شدیم تا از آن بازدید نماییم منتها به علت برگزاری مراسم در آن محل موفق به بازدید نشدیم و ان شا اله در بازدیدهای بعدی از شهر قزوین حتما برای دیدارش خواهیم رفت
سپس از اولین خیابانِ ایران (خیابانِ سپه قزوین) عبور کرده و گشت و گذاری در بازار داشتیم که منجر به خریدِ ادویۀ مخصوص قیمه نثا قزوین شد... مادرمان نیز نهار تهیه کردند و به پیشنهاد خاله زکیه برای خوردنش عازم امامزادۀ باراجین شدیم... منطقه ای خوش آب و هوا که بسیار خلوت و خنک بود... و این ما هستیم که از سکوت و خلوتش استفاده نموده ایم تا مادرمان دمی با خاله زکیه حرف های نگفتۀ این هفت سال را مرور نمایند
بعد از ظهر بود که با خاله زکیه وداع نمودیم و راهیِ آبیک شدیم... در آبیک به منظورِ دید و بازدید با خانوادۀ عمه جانِ بابایمان، بیش تر اوقات خود را در منزل گذراندیم و هیجان انگیز ترین قسمت این ماجرا برای ما و مهدی خان پسر عمویمان سوار شدن بر کامیون پسر عمۀ بابایمان بود و خودت خوب می دانی که ما تا چه اندازه عاشق کامیون هستیم...
جمعه بعد از ظهر بود که در ترافیکی جانانه مسیر کرج به تهران را در زمانی چند برابرِ حالت عادی طی کرده و به منزل بازگشتیم... قرار است بابایمان در یک فرصت مناسب ما را دیگربار به قزوین ببرند تا از دریاچۀ اوان و قلعۀالموت نیز دیدن نماییم
و دیروز تمام وقت، ما کامیون هایمان را در منزل ردیف نموده و نام "کاویون امید" را بر آن ها می نامیم... و همانا امید همان پسر عمۀ بابایمان و رانندۀ کامیون می باشند که ما ایشان را با رفیق فابریک خود اشتباه گرفته و ایشان را با اسم کوچک شان صدا می زنیم...
امروز صبح زود پدربزرگ، مادربزرگ و مهدی جانمان عازم شمال شدند... و چه خوب که بابایمان شبِ گذشته به قولِ خود وفا نمودند و برایمان یک عدد دوچرخه خریدند و الّا چه کسی می توانست جای خالی مهدی جان، هم بازی این چند روزه مان، را برایمان پر کند
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
با تعجب نوشت: در حالی که این پست را در وبلاگمان ثبت موقت کرده بودیم شاهدِ یک عدد نظر برای آن بودیم و همانا آن نظر همان نظری است که شما همواره مشاهده می نمایی... نظر تبلیغاتی با عنوان "ساسان اس ام اس"... و برای ما بسی جالب است که چگونه برای پست ارسال نشده (ثبت موقت) نظر گذاشته شده است وجود این مورد حتی در صورت ارسال نظر با نرم افزار نیز عجیب به نظر می رسد