علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

شنا کُنانِ حرفه ای!!

1392/6/4 9:51
نویسنده : الهام
433 بازدید
اشتراک گذاری

یکی از همین روزها بود که نزدیک غروب با دایی علی و مادرجانمان عازم باغِ مادرجان شدیم تا سری بزنیم به جاهایی که سال تا سال نمی بینیم....

تا چشممان به آب افتاد دست از پا نشناختیم و قبل از نزدیک شدن به آب با سنگی در دست خود را مسلح ساختیم... و به محض رسیدن به آب، سنگ مورد نظر را در آب انداختیم و در یک حرکت آکروباتیک خودمان هم به دنبالِ سنگ نقش بر آب شدیم!!!

افسوس که مادرمان هنوز آن دوربین معروفش را از کیف در نیاورده بود و اِلّا لحظه های قشنگی ثبت می شد... جالب این جاست که اصلاً به روی مبارک نیاوردیم و اصلاً گریه هم نکردیم... فقط برایمان عجیب بود که چه اتفاقی افتاده است؟! و ما داخلِ آب چه می کنیم؟!

آقا بر عکس سایر خانم ها که کیفشان پر است از لوازم مخصوصِ خودشان!! کیف مادرمان همیشه پر می شود از پوشک و پیش بند و لباس بچه، شیشه و خوردنی مخصوص من و .....

علی ایّ حال بر خلاف معمول محتوای کیف مادرمان آن روز چیزی نبود غیر از یک دوربین و مقداری خوردنی!!! مادرجانمان لطف عظیمی کردند و شلوار خیس ما را در آوردند و گرنه مادرمان به تنها چیزی که فکر نمی کرد شلوار خیسِ ما بود و مثلِ ندید بدیدها همچنان خوشحال بود و مشغول عکاسی از در و دیوار و برگ و ساقه و ....

حالا کو تا دایی علی برود منزل و برای ما لباس بیاورد... آخر نیم تنه مان کاملاً خیس بود!!!! ولی از حول حلیم اصلا به روی خودمان نمی آوردیم و هم چنان سنگ بود که به دست مبارک ما در آب می ریخت!!! نیم تنۀ خیسِ مان کاملا مشهود است.. آخر این بار ما خیـــــــــــــــلی حرفه ای عمل کردیم و با شانۀ مبارکمان نقش بر آب شدیم...

بعد از سنگ پراکنی چوبی یافتیم و با آن کمی آب را کتک زدیم تا دفعۀ آخری باشد که ما را به داخلِ خود بکشد و نقش بر زمین کند...

باباجان در حال آبیاری درختان باغ بودند و ما هم تمام سعیمان کمک به ایشان بود... اصلاً فکر نکنی که برای ایشان کار درست کردیم... نه... ما فقط کمک کردیم!!!!

بالاخره خوب که حالمان از لباس خیس جا آمد، سر و کلۀ دایی علی هم پیدا شد با چند دست لباس!! تعویض لباس کردیم.. البته به هیج وجه حاضر نبودیم شلوار بپوشیم...

در ضمن در این مسافرت همۀ زحمات مادرمان مبنی بر، از پوشک گرفتن مان هدر رفت چون حاضر نبودیم واژه "...." را به زبان بیاوریم... البته از روزی که به خانه مان بازگشته ایم کما فی السابق پوشک نمی شویم و همه چیز رو به راه است!!!

و این گونه شد که با لباس جدید به باباجان کمک کردیم...

  حالا که عکس ها را می بینیم دلمان خیلی می گیرد....

صبح زود که چشممان را باز می کردیم صدای خروس گوشمان را نوازش می کرد و با اصرار ما را به نزد آقای خروس می بردند و با شنیدنِ صدای "قوقولیِ" خروسِ مغرور اشکمان سرازیر می شد..

هرگز فکر نکن که ما از خروسِ صرفاً صدادار می ترسیدیم...نه... ما فکر می کردیم آقای خروس دارد با ما دعوا می کند....جالب اینجاست که آقای خروس هم از لجِ ما همه اش "قوقولی" می کرد و ما هم گریه... و جالب تر اینجاست که بی خیال هم نمی شدیم... و تا ما را از آقای خروس دور می کردند اصرار داشتیم باز هم به نزد آقای خروس برویم!!! و خودمان هم آخر نفهمیدیم قصدمان از این کار چه بود!!!!

بالاخره با کمک مادرجانمان ما هم یاد گرفتیم قوقولی کنیم آن هم به شیوه ای استثنائی... لُپ هایمان را باد می کردیم و قوقولی می کردیم بدون این که لب هایمان از هم باز شود!!! امتحان کن کار سختی ست!! حالا فهمیدی چقدر استثنائی بود..

دیگر وقتی به نزد خروس می رفتیم تا خروس قوقولی می کرد ما هم قوقولی می کردیم و خوشحال بودیم که با آقای خروس دعوا نموده ایم و از حق خودمان دفاع کرده ایم... و دلمان اینگونه خوش بود  و دیگر گریه نکردیم...

یک روز هم دسته گل دیگری به آب دادیم و در حالی که مادرمان با مادرجانمان داخلِ حیاط مشغولِ صحبت بودند ما را مشاهده کردند که داریم از نردبانی که به دیوار تکیه داده بود بالا می رویم و در پلۀ چهارم مستقر شده ایم!!

و اینجا بود که مادرجانمان در یک حرکت آکروباتیک بدون این که ما متوجه شویم و از هولِ حلیم پیکرمان بر موزاییک ها نقش ببندد، ما را از نردبان پایین آورد...

و این صدای جیغ بنفش ما بود که در خانۀ مادرجان و همسایه ها طنین انداز شده بود!! آخر دلمان می خواست به ما اجازه دهند تا نردبان پیمایی کنیم و برویم پشت بام!!! مادرمان هم مجبور شد علی رغم نداشتنِ قدرت کافی نردبان را بردارد و روی زمین بخواباند....

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

توجیه نوشت: از جمعه شب که به منزل آمده ایم یک ساعت بعد رسیدنمان، یکی از دوستان قدیمی مادرمان مهمانِ عزیز ما بودند، خالۀ مهربانمان شنبه بعد از ظهر بعد از انجام کارهای اداری به دیار خودشان برگشتند و از همان ساعت، این ما و مادرمان هستیم که خواب چشم مان را ترک نمی کند... و حسابی داریم تلافیِ بی خوابی های این ده روز را در می آوریم....

به همین دلیل است که سفرنامه مان به مرور زمان بارگزاری می شود....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان بردیا
4 شهریور 92 10:58
خوش به حالت گلم.بردياهم عاشق سنگ انداختن تو آبه.

آخه خیلی حال میده سنگ انداختن تو آب
شما هم امتحان کنید!!
الهام
4 شهریور 92 11:17
به سلام خانوم

کی برگشتی؟کجا رفته بودی؟

ممنونت عزیزم

کاش

سلام عزیزم
جمعه شب برگشتم.
مشهد بودم.
محبوبه مامان ترنم
4 شهریور 92 11:57
الهی بمیرم واسه بچه های این دوره زمونه که اسیرن توی این آپارتمانهای فسقلی.
کاملا ذوق زدگی علیرضا جون از بودن توی طبیعت مشخصه.
ایشاالله که همیشه سایه بزرگترهاتون بالا سرتون باشه و برین ولایت تا این گل پسر حسابی کیف کنه.

خدا نکنه محبوبه جون
منم بهش حق میدم بخاطر همین اجازه دادم تا می تونه شیطنت کنه.

الهام (مامان امير حسين)
4 شهریور 92 16:23
به به
عجب جاييه!!
شير غران شلوارت كو؟؟
الهام جون انگار پسرت خيلي با شلوار بيگانه ست!!

مثل اینکه متن و نخوندی الهام جون
علیرضا افتاد تو آب و شلوارش خیس شد. منم شلوارشو در آوردم...
مامان ایمان جون
6 شهریور 92 16:13
واااااای عزیزم چه جای قشنگی رفتی
با دیدن این باغ و این جوی آب یاد چند سال پیش و باغ رفتن و آبیاری کردن درختا و سبزیامون افتادم
یادش بخیر,چه زود گذشت,ایشالا هزار سال آقاجونت زنده باشه و با هم به باغ برین

واقعا جای زیبایی بود
ایشالا که شما هم همیشه شاد و سلامت باشید.
شایان
6 شهریور 92 20:51
مرسی دیگه
مارو فقط برای مسابقه می خواستید

از همه کشیدیم حتی از سیگار
شما هم روش

سلام آقا شایان
اول این که ما باید طلبکار باشیم با این وبتون!!!
چند روزه صفحۀ نظرات باز میشه و بعد از این که با کلی زحمت تایپ می کنم کد امنیتی نمیاد که وارد کنم!! آخه این هم شد وبلاگ؟؟
فقط مجبورم براتون لایک کنم....
حالا خوب شد خودتون اومدید وگرنه نمی دونستم چطور بهتون اطلاع رسانی کنم!؟
در ضمن آهنگ وبتون قشنگ بود و علیرضای هنرمند ما با همین آهنگ کلی شاد شد و رقصید...
پاسخ و خوندید همین جا بهم خبر بدید...
mamane m@ni
7 شهریور 92 0:35
الهام جون حالا چرا قوقولی با دهن بسته بهش یاد دادی اینجوری که سخت تر شد؟

ما با دهن باز بهش یاد دادیم... اصلا با دهان بسته نمی تونیم..
خودش با دهان بسته یاد گرفته!!
شایان
9 شهریور 92 13:26
بلاگفا بهترین پشتیبانی کننده وبلاگ
محض اطلاع

کندی سرعت شما شاید دلیلش باشه

آره جون خودش!!
چطور سرعت ما برای نی نی وبلاگ و آپلود عکس کم نیست؟! فقط برای نظر دادن تو بلاگفا کمه؟!
اینا همه اش تبلیغاته برادر!

سحر(آبجی محمد طاها)
9 شهریور 92 19:38
به به چه پسری!!!!!کاش از وقتی که تو آب افتاد هم عکس می گرفتید

دیگه از دستمون در رفت!